Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 14 از 77 نخستنخست ... 412131415162464 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 196 تا 210 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #196
    eric1888
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    4 دانشجو شبی که فردای آن امتجان داشتند تا صبح به بازی ورق پرداختند و هیچ امادگی برای امتحان نداشتند.
    فردا صبح نقشه ای طرح کردند . انها خود را خاکی و خسته وانمود کردند ، نزد استاد رفته و عنوان نمودند که شب گذشته در حالی که سوار اتومبیل خود بوده اند در جاده لاستیک یکی از چرخها پاره شده و چون جاده فرعی و خلوتی بوده و انها وسیله ارتباطی نداشته اند مجبور شده اند تا صبح ماشین را در جاده هل دهند و از این رو برای امتحان اماده نیستند .
    استاد به انها 3 روز وقت داد تا برای امتحان مطالعه کنند و انها نیز در این 3 روز به شدت مطالعه نمودند . در روز امتحان استاد از هر یک از انها خواست در یک اتاق جداگانه امتحان بدهند .
    امتحان 100 نمره ای تنها از دو سوال تشکیل شده بود :
    1- نام شما چیست ؟( 2 نمره)
    2-لاستیک کدام تایر اتومبیل پاره شده بود( 98 نمره)
    الف: لاستیک عقب سمت راست
    ب:لاستیک عقب سمت چپ
    ج:لاستیک جلو سمت راست
    د:لاستیک جلو سمت چپ

  2. #197
    mandana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    از نويسندگان ناشناس

    گزيده و ترجمه سارا طهرانيان

    يك ساعت ويژه

    مردي،دير وقت، خسته و عصباني،از سر كار به خانه بازگشت.دم در،پسر 5 ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
    -بابا يه سوال بپرسم از شما؟
    -بله حتما.چه سوالي؟
    -بابا،شما براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد؟
    مرد با عصبانيت پاسخ داد:اين به تو ارتباطي ندارد.چرا چنين سوالي مي كني؟
    -فقط مي خواهم بدانم.بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد؟
    -اگر بايد بداني خوب مي گويم 20 دلار.
    پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود،آه كشيد،بعد به مرد نگاه كرد و گفت:مي شود لطف 10 دلار به نژمن قرض بدهيد؟
    مرد بيشتر عصباني شدو گفت:اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم.
    پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
    مرد نشست و باز هم عصباني تر شد.(چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سوالاتي بپرسد؟)بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تبد و خشن رفتار كرده است.شايد واقعا چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است.به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
    -خواب هستي پسرم؟
    -نه پدر،بيدارم.
    -من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام.مروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم.بيا،اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
    پسر كوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:متشكرم بابا!بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
    مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و غرلند كنان گفت:با اينكه خودت هم پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي؟
    پسر كوچولو پاسخ داد:براي اينكه پولم كافي نبود ولي حالا هست.حالا من 20 دلار دارم.آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟چون دوست دارم با شما شام بخورم.

  3. #198
    کاربر افتخاری فروم YuGiOh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2007
    محل سکونت
    Paradise
    نگارشها
    635

    بكوش هر اندازه كه بتواني

    بكوش ، هر اندازه كه بتواني

    روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم . شغلم را دوستانم را ، زندگي ام را !
    به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم .
    به خدا گفتم : آيا مي تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري ؟
    جواب خدا مرا شگفت زده كرد . او گفت :‌آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني ؟
    پاسخ دادم :‌بلي
    فرمودند : هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم ، به خوبي از آن ها مرلقبت نمودم.
    به آنها نور و غذاي كافي دادم . دير زماني نپاييد كه سرخس سر از از خاگك بيرون آورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود . من از او قطع اميد نكردم . در دومين سال سرخس ها بيشتر بيشتررشد كردند و زيبايي خيره ككننده اي به زمين بخشيدند اما از بامبو ها خبري نبود . من بامبوها را رها نكردم . در سال هاي سوم و چهارم نيز بامبو ها رشد نكردند اما من باز از آنها قطع اميد نكردم.
    در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد . در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6ماه ارتفاع آن به بيش از 30 متر رسيد . 5 سال طول كشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي كه بامبو را قوي مي ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي كرد.
    خداوند در ادامه فرمود :‌آيا مي داني در تمامي اين سال ها كه تو در گير مبارزه با سختي ها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ساختي . من در تمامي اين مدت تو را رها نكردم و همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم . هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن .
    بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هردو به زيبايي جنگل كمك كي كنند . زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي كني و قد مي كشي !
    از او پرسيدم : من چقدر قد مي كشم ؟
    در پاسخ از من پرسيد :‌ بامبو چقدر رشد مي كند ؟
    جواب دادم : هر چقدر كه بتواند .
    گفت :‌ تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي ، هر اندازه كه بتواني .
    دوستان عزیز یه مدت هست نتونستم بیام ، در اولین فرصت جواب تمام PM هاتو ن رو میدم


  4. #199
    eric1888
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خدایا چرا من؟



    آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جريان يک عمل جراحی در سال 1983 دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايی از طرفدارانش دريافت کرد. يکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنين بيماری انتخاب كرد؟



    او در جواب گفت: در دنيا، 50 ميليون کودک بازی تنيس را آغاز می کنند. 5 ميليون نفر ياد می گيرند که چگونه تنيس بازی کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه ای ياد می گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا می کنند، چهار نفر به نيمه نهايی می رسند و دو نفر به فينال... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم: خدايا چرا من؟ و امروز هم که از اين بيماری رنج می کشم، نيز نمی گويم: خدايا چرا من؟

  5. #200
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    هر وقت يه مرد دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و مفيد مي باشد

    روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه.
    وقتي در حال گريه كردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟
    هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت. " آيا اين تبر توست؟"
    هيزم شكن جواب داد: " نه
    فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟
    دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه
    فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟
    جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم
    شكن خوشحال روانه خونه شد

    يه روز وقتي هيزم شكن داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب.
    هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟
    اوه فرشته، زنم افتاده توي آب
    فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟
    " آره " هيزم شكن فرياد زد
    فرشته عصباني شد.
    " تو تقلب كردي، اين نامرديه"
    هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدووني، اگه به جنيفر لوپز " نه" ميگفتم تو ميرفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم ميگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره.



    نكته اخلاقي اين داستان اينه كه هر وقت يه مرد دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و مفيد مي باشد!!!
    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  6. #201
    mandana
    Guest

    عقاب

    از نويسندگان ناشناس عقاب

    مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت.عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد.در تمام زندگيش،او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند.پيدا كردن كرم ها و حشرات،زمين را مي كند و قد قد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار،كمي در هوا پرواز مي كرد.
    سالها گذشت و عقاب پير شد.
    روزي پرنده با عظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد.او با شكوه تمام ،با يك حركت جزئي با ل هاي طلاييش بر خلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد.
    عقاب پير،بهت زده نگاهش كرد و پرسيد:اين كيست؟
    همسايه اش پاسخ داد:اين يك عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم.
    عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل مرغ مرد.زيرا فكر مي كرد يك مرغ است.
    ویرایش توسط alitopol : 03-12-2008 در ساعت 09:11 PM

  7. #202
    eric1888
    Guest

    دزد كلوچه

    شبی در فرودگاه، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندين ساعت به پروازش مانده بود. او برای گذران وقت به كتابفروشی فرودگاه رفت و كتابی گرفت و سپس، پاکتی كلوچه خريد و در گوشه ای از فرودگاه نشست.
    او غرق مطالعه ی كتاب بود كه متوجه مرد كنار دستی اش شد كه بی هيچ شرم و حيایی، یکی دو تا از كلوچه های پاكت را برداشت و شروع به خوردن كرد. زن برای جلوگيری از بروز ناراحتی، مسئله را ناديده گرفت. زن به مطالعه ی كتاب و خوردن هر از گاهی كلوچه ادامه داد و به ساعتش نگاه كرد. در همين حال دزد بی چشم و روی كلوچه؛ پاكت او را خالی كرد. زن با گذشت لحظه به لحظه، بيش از پيش خشمگين می شد. او پيش خود انديشيد: اگر من آدم خوبی نبودم، بی هيچ شک و ترديدی چشمش را كبود كرده بودم!
    با هر كلوچه ای كه زن از داخل پاكت برمی داشت، مرد نیز برمی داشت. وقتی كه فقط يک كلوچه داخل پاكت مانده بود، زن متحير ماند كه چه كند. مرد در حالی كه تبسمی عصبی بر چهره اش نقش بسته بود، آخرين كلوچه را از پاكت برداشت و آن را نصف كرد.
    مرد در حالی كه نصف كلوچه را به طرف زن دراز می كرد، نصف ديگر را در دهانش گذاشت و خورد. زن نصف كلوچه را از دست او قاپيد و پيش خود انديشيد: اوه، اين مرد نه تنها ديوانه است، بلكه بی ادب هم تشريف دارد. عجب، حتی يک تشكر خشک و خالی هم نكرد!!
    زن در طول عمرش به خاطر نداشت كه تا اين حد آزرده خاطر شده باشد، به خاطر همين وقتی كه پرواز او را اعلام كردند، از ته دل نفس راحتی كشيد.
    سپس وسايلش را جمع كرد و بدون اينكه حتی نيم نگاهی به دزد نمک نشناس بيفكند، راه خود را گرفت و رفت.
    زن سوار هواپيما شد و در صندلی خود جا گرفت. سپس دنبال كتابش گشت تا چند صفحه ی باقيمانده را نيز به اتمام برساند. دستش را در كيفش برد، از تعجب كم مانده بود در جای خود ميخكوب شود. پاكت كلوچه اش در مقابل چشمانش بود!
    زن با يأس و نااميدی، نالان به خود گفت: پس پاكت كلوچه، مال آن مرد بوده و اين من بودم كه از كلوچه های او می خوردم!! ديگر برای عذر خواهی خیلی دير شده بود. حزن و اندوه سراپای وجود زن را فرا گرفت و فهميد كه بی ادب، نمک نشناس و دزد، خود او بوده است.
    ویرایش توسط alitopol : 03-12-2008 در ساعت 09:09 PM

  8. #203
    mandana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    میخ هایی بر روی دیوار
    پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت.پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
    روز اول،پسر بچه37 میخ به دیوار کوبید.طی چند هفته بعد،هماانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند،تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد.او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است...
    به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند،یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.
    روز ها گذشت وپسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است.پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:پسرم،تو کار خوبی انجام دادی.اما به سوراخ های دیوار نگاه کن.دیوار دیگر هرگز مثل گذشته اش نمی شود.وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند.تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون آوری،اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد.آن زخم سر جایش است.زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناک است.


  9. #204
    mandana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    آنتوان چخوف

    زورگو
    همين چند روز پيش، «يوليا واسيلياِونا » پرستار بچه هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
    به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلياِونا»! ميدانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نميآوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
    - چهل روبل .
    -نه من يادداشت كرده ا م، من هميشه به پرستار بچه هايم سي روبل ميدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد .
    - دو ماه و پنج روز
    -دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده ا م. كه ميشود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه ميدانيد يكشنبه ها مواظب «كوليا»نبوديد و براي قدم زدن بيرون ميرفتيد. و سه تعطيلي… «يوليا واسيلياونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهاي لباسش بازي ميكرد ولي صدايش درنميآمد .
    - سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را ميگذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا»بوديد فقط «وانيا »
    و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشيد .
    دوازده و هفت ميشود نوزده.
    تفريق كنيد… آن مرخصيها… آهان… چهل ويكروبل، درسته؟
    چشم چپ«يوليا واسيلياِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه ا ش ميلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت .
    - و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
    فنجان قديمي تر از اين حرفها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حسابها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر بي مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي توجهي تان باعث شد كه كلفت خانه با كفشهاي «وانيا » فرار كند شما مي بايست چشم هايتان را خوب باز ميكرديد. براي اين كار مواجب خوبي ميگيريد .
    پس پنج تا ديگر كم ميكنيم . …
    در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد.
    « يوليا واسيلياِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم
    -امّا من يادداشت كرده ا م .
    - خيلي خوب شما، شايد …
    - از چهل ويك بيست و هفتا برداريم، چهارده تا باقي ميماند .
    چشم هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق ميدرخشيد. طفلك بيچاره !
    -من فقط مقدار كمي گرفتم .
    در حالي كه صدايش مي لرزيد ادامه داد:
    من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بيشتر .
    - ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، ميكنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا … يكي و يكي .
    يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
    به آهستگي گفت: متشكّرم
    جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
    پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
    - به خاطر پول.
    - يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه ميگذارم؟ دارم پولت را ميخورم؟ تنها چيزي ميتواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
    -در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند .
    - آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه ميزدم، يك حقه ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل ميدهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده .
    ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان درنيامد؟
    ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
    لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است
    بخاطر بازي بيرحمانه ا ي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم .
    براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم
    پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت ميشود زورگو بود .

  10. #205
    mandana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بر گرفته از کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دو سن تگزوپری
    ترجمه احمد شاملو


    روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. انسان ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست... تو اگر دوست می خواهی خوب منو اهلی کن!

    شهریار کوچولو پرسید :خوب راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یه خرده دورتر از من می گیری اینجوری میان علف ها می نشینی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی, چون همه سوئ تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.



    شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شمارا اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری که روباه من بود: روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر . او را دوست خود کردم و حالا توی همه عالم تک است.

    شهریار کوچولو دوباره در آمد که : خوشگلید اما خالی نمی شود برای تان مرد.گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما اما او به تنهایی از همه شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام , چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام, چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام , چون فقط اوست که پای گله گزاری هایش یا خود نمایی و حتا گاهی پای بغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام , چون که او گل من است.

    و بر گشت پیش روباه. گفت: خدانگهدار! روباه گفت: خدانگهدار! ... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است جز با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای. انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی.

    تو مسئول گلتی.

    شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد :من مسئول گلمم.

  11. #206
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .

    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت " . مي ايد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .

    فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

    " با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكي داشتم ، ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.

    خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

    خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.

    اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

  12. #207
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اويس قرني يكي از شتر چرانهاي يمن در زمان پيامبر بود كه علاقه ي زيادي به پيامبر داشت و هميشه دلش ميخواست براي يك بارهم شده پيامبر را از نزديك ببيند ولي مادرش پير بودو نمي توانست تنهايش بگذارد،نامه اي نوشت براي پيامبر كه وضعيت از اين قرار است چه بكنم پيامبر در جواب نوشتند اگر ميخواهي مرا راضي نگاه داري پيش مادرت بمان و از او مراقبت كن كه من زيارت تو را پذيرفتم.


    ------------------------


    روزي نادر با جلال و شوكت دربيابان زير تابش سورناك خورشيد به سيّد هاشم خاركن رسيدو گفت:واقعا شما همّت كرده ايدكه به دنيا پشت كرده ايد،سيّدهاشم جواب داد اختيار داريد،برعكس شما همّت كرده ايد كه به آخرتتان پشت كرده ايد.

  13. #208
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    سنگيني بار مسئوليت

    از در بانك كه خارج شد، غرق افكار رنگارنگ بود. سنگيني كيف پر از پول را روي دوش خود حس مي‌كرد.
    با اين پول مي‌توانست ازدواج و زندگي آرامي را آغاز كند.

    آهسته به سمت خيابان گام برداشت. با صداي موتورسيكلتي كه با سرعت از كنارش گذشت، آرزوهايش با همان سرعت آب شد.

    ديگر روي دوش خود سنگيني احساس نمي‌كرد.

  14. #209
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    قول پدر

    پدر به پسرش قول داده بود اگر در امتحانات آخر سال قبول شود برايش يك دوچرخه بخرد.
    پسر آن سال قبول شد اما پدرش چند ماه بيكار بود و نتوانست به قولي كه داده بود عمل كند.

    بالاخره توانست با پول‌هايي كه جمع كرده بود براي پدرش يك جفت دستكش بخرد. يك لنگه از دستكش را به پدرش داد و لنگه ديگري را براي خودش برداشت.

    پارسال، يكي از دست‌هاي پدرش زير دستگاه پرس رفته و از مچ قطع شده بود.

  15. #210
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    سربازي

    مات و مبهوت طاقچه را نگاه مي‌كرد. ياد گذشته‌ها افتاد. اهل درس نبود. مي‌خواست مشغول كاري شود. اما سربازي...؟!
    به ناچار 2 سالي درس خواند تا فوق ديپلم گرفت. باز هم زمزمه سربازي رفتن پيچيد.

    كنكور داد و 2 سال بعد ليسانسش را كنار فوق ديپلم روي طاقچه گذاشت. باز صحبت از سربازي رفتن بود...

    آهي كشيد و بلند شد. مدرك دكترايش را روي طاقچه گذاشت و رفت تا خودش را معرفي كند.

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ