Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 25 از 77 نخستنخست ... 1523242526273575 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 361 تا 375 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #361

    گدای نابینا

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
    عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
    روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
    امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!

  2. #362

    این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است.

    شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارایفضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
    دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخده سال پیش هنگامساختن خانه کوبیده شده بود!!!

    چه اتفاقی افتاده؟

    مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.

    چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

    متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

    تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

    همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!

    مرد شدیدا منقلب شد.

    ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!

    اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشدپس تصور کنید ما تا چه حدی می
    توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم

  3. #363

    پاسخ : داستان های کوتاه

    چند قورباغه از جنگلی عبور می كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند كه دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
    دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان كوشیدند كه از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائما به آنها می گفتند كه دست از تلاش بردارید. چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
    بالاخره یكی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
    اما قورباغه دیگر با حداكثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می كرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند كه دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش كرد و بالاخره از گودال خارج شد.
    وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:«مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟»
    معلوم شد قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر می كرده دیگران او را تشویق می كنند.

  4. #364

    داستان دیوانگی و عشق

    زمان های قدیم? وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
    ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
    دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
    چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد?‌ همه قبول کردند.
    دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک? ... دو? ... سه? ... !
    همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.
    نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
    خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
    اصالت به میان ابر ها رفت.
    هوس به مرکز زمین راه افتاد.
    دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت به اعماق دریا رفت.
    طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
    حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
    آرام آرام همه قایم شده بودند و
    دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه? هفتادو چهار? ...
    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
    تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.
    دیوانگی داشت به عدد 100نزدیک می شد که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.
    دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...
    همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.
    بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.
    دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
    دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
    صدای ناله ای بلند شد.
    عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
    شاخهء درخت? چشمان عشق را کور کرده بود.
    دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت
    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
    عشق جواب داد: مهم نیست دوست من تو دیگه نمیتونی کاری بکنی? فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.
    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
    و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

  5. #365

    پاسخ : داستان های کوتاه

    قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود كه‌به‌ خدا گفته‌ بود.
    هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
    قطره‌ عبور كرد وگذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
    قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ وصبوری‌ آموخت.
    تا روزی‌ كه‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
    روزی‌قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟خدا گفت: هست.
    قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
    خداقطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
    آدم‌عاشق‌ بود. دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ كلمه‌ای‌توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ ازقلب‌ عاشق‌ عبور كرد. و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید، خدا گفت: حالا توبی‌نهایتی، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است

  6. #366
    farzane
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.

    آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

    شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

    استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

    استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

    استاد پاسخ داد: "البته"

    شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

    شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

    مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460-
    f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

    در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

    زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

    و آن شاگرد پاسخ داد:
    شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.
    نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !


  7. #367
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    الکساندر فلمينگ (داستان کوتاه)

    کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
    پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
    فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
    روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
    مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
    اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»
    در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
    اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»
    کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
    - با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
    پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
    سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.

    می دانید چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!
    دوستان من این تایپیک رو کامل نخوندم. امیدوارم داستان تکراری نباشه.

  8. #368

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد

    و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد.
    زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید.
    لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید.
    پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟
    زن‌ گفت‌: خیر، سركار است‌.
    آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌.
    بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌
    همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ كرد.
    مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌.
    سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ كرد ولی‌ آنها گفتند:
    ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌.
    زن‌ علت‌ را پرسید و یكی‌ از آنها توضیح‌ داد كه‌:
    اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یكی‌ دیگرازدوستانش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌:
    او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌.
    حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار
    و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ كدامیك‌ از ما هستید!
    زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ كرد.
    شوهر كه‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌:
    بیا ثروت‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌.
    اما زن‌ با او مخالفت‌ كرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌!
    در این‌ میان‌ دخترشان‌ كه‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌:
    بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌كنیم‌؟
    سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد و گفت‌:
    بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌،
    برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ كن‌،
    سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید كدامیك‌ از شما عشق‌ هستید؟
    لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید
    در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد.
    سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ كردند.
    زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌:
    من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ كردم‌!
    دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌:
    اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌كردید
    دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند
    اما زمانی‌ كه‌ شما عشق‌ را دعوت‌ كردید،
    هر جا كه‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند.
    هر كجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد

    سايت:2khmalha

  9. #369

    Thumbs down عشق یعنی این...

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
    زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.
    مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.
    زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
    مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
    زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
    مرد جوان: منو محکم بگیر.
    زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
    مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری. آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه...
    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
    ...
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

  10. #370
    farzane
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اجي مجي لا ترجي


    يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
    ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
    خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
    پري چوب جادووييش رو تكون داد و
    اجي مجي لا ترجي
    دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك qm2در دستش ظاهر شد.
    حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
    خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
    خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
    پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
    اجي مجي لا ترجي
    و آقا 92 ساله شد!

    پيام اخلاقي اين داستان

    مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ،ولي پريها.................مونث هستن



  11. #371
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پایش را روی پدال گاز فشار داد تا زودتر از چهار راه رد شود.
    پیکانی راهنداد.ثانیه شمار چراغ سبز ثانیه های اخر را نشان می داد.
    دستش را روی بوقگذاشت و فشار داد. راننده پیکان اعتنا نکرد.
    چراغ قرمز شد.مرد پیاده شد. باانگشت به شیشه پیکان زد
    و بد و بیراه گفت. راننده پیکان مبهوت نگاهش کرد. دررا باز کرد یقه
    راننده را گرفت پیاده اش کرد و زد. از گوشه لب رانندهپیکان
    خون بیرون زد. چند نفر سوایشان کردند. چراغ سبز شد.مردپشت
    فرمان که نشت تازه علامت پشت شیشه پیکان را دید.
    تصویر یک گوش باعلامت ضربدری روی ان...

  12. #372
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    به اوبگوييد : دوستت دارم (روانشناسي ، عاطفي :دي )

    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسیهایشان را بر روی دو ورقکاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قراردهند .

    سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در موردهرکدام ازهمکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

    بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پسازاتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

    روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانهنوشت ، وسپستمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنهانوشت .

    روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

    شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

    معلم این زمزمه ها را ازکلاس شنید " واقعا ؟ "

    "
    من هرگز نمی دانستم که دیگرانبه وجود من اهمیت می دهند! "

    "
    من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرادوست دارند . "

    دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

    معلم نیزندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس بهبحث وصحبتپرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

    آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسیهایشان راضی بودندباگذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
    بعد ، یکی از دانشآموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری اوشرکت کرد .

    او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ،جوان خوشقیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

    کلیسا مملو از دوستانسرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسموداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

    به محض اینکه معلم در کنارتابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حملتابوت بود ، به سوی او آمد وپرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "

    معلم با تکان دادن سر پاسخداد : " چرا"

    سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شمایاد می کرد . "پس از مراسمتدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد همآمدند . پدر و مادر مارک نیز
    که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظرملاقات با معلم مارک هستند .

    پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبشبیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما میخواهیم چیزی را بهشما نشان دهیم که فکرمی کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
    فرسوده دفتریادداشت که ازظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواریبه هم بسته شده بودند را ازکیفش در آورد .

    خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانیبودند که تمام خوبیهای مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

    مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که میبینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "

    همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد وگفت : " منهنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "

    همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "

    مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشتهام . "
    سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچهها نشان داد وگفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسیلیستش را نگه
    نداشته باشد . "

    معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگرطاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برایمارک و برای همه دوستانش که دیگر او رانمی دیدند ، گریه می کرد .

    سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیدهاست که ما فراموش می کنیم این زندگیروزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از مانمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
    افتاد .
    بنابراین به کسانیکه دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتانمهم و با ارزشند ، قبلاز آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

    اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستیدکه نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان راصرف فرستادن این پیغام برای دیگرانکنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
    که شما کوچکترین تلاشی برای ایجادتغییر در روابط تان نکردید ؟
    هر چه به افراد بیشتری این پیغام رابفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیتبیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت ترخواهد بود .

    بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از اینکاشته اید
    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  13. #373
    farzane
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    چهار چيز که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند!


    زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و برروي يک صندلي نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
    مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
    وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
    پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»
    ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.

    وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
    مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.

    اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!

    او حسابي عصباني شده بود.

    در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

    خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

    آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

    در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود...
    چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند :
    1. سنگ ... پس از رها کردن!
    2. حرف ... پس از گفتن!
    3. موقعيت... پس از پايان يافتن!
    4. و زمان ... پس از گذشتن!
    ویرایش توسط farzane : 09-03-2008 در ساعت 12:55 PM

  14. #374
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه


    در خواب پیرمردی با خداوند در کنار ساحل دریا


    قدم زنان با خداوند در گفتگو بود

    چند قدمی نرفته بود پیرمرد پشت سر خود را نگاه کرد

    با خود گفت:بعضی جای پاهای دونفر وبعضی جا پای

    یک نفر میباشد پیرمرد از خداوند پرسید؟خداوندا بعضی

    جاها جای پای دونفر وبعضی جاها جای پای یک نفر

    میباشد این چه قدرتی است خداوند فرمودند:

    آن جای پا هایی که دونفر است من وشما هستیم

    وان جا پاهای یک نفر است من بودم چون شما گناه کرده

    بودید من شما را از انجا بلند کرده از آتش ان گناه

    گذراندم ناگهان پیرمردآشفته از خواب خود پرید.........!

  15. #375

    تابلو

    مادر خسته از خر يد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد . پسرش دم درآشپزخانه منتظر او بود و
    ميخواست كار بدی را كه تامی كوچولو انجام داده ، به مادرش بگويد .
    مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حياط بازی ميكردم و بابا ... وقتی مادرش را د يد به او گفت داشت با تلفن صحبت
    می كرد تامی با يه ماژ يك روی ديوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده و رفت به اطاق .
    « حالا تام ی كجاست » : مادر آهی كشيد و فرياد زد:
    تامی ..
    تامی از ترس زير تخت خوابش قا يم شده بود ، وقتی مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد و بعد تمام ماژ يكهايش را شكست و ر يخت توی سطل آشغال . تامی « تو پسر خيلی بدی هستی و و از غصه گريه كرد . ده دقيقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذ يرايی شد ، قلبش گرفت و اشك ازچشمانش سرازير شد .تامی روی ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
    مادر درحاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلو ی خالی با خود آورد و آن را دورقلب آويزان كرد . بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه ميكرد!

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ