Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 31 از 77 نخستنخست ... 21293031323341 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 451 تا 465 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #451
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟
    مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم.
    او گفت: من نمی فهمم!مادرش اورا بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمم
    بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آـید که مادر بی دلیل گریه می کند.
    همه زنها بی دلیل گریه می کنند!این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.
    پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟
    سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید:
    خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
    خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد
    من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند
    و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.
    من به او یک قدرت درونی دادم
    تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.
    من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد
    و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.
    من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.
    من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند.
    من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند.
    اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند.
    سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم.
    این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند.
    پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد
    ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست.
    زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود.
    چون دریچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.
    ویرایش توسط Nirvana : 01-08-2009 در ساعت 01:09 PM

  2. #452
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

    جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
    زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
    جان گفت نسیه نمی دهد

    مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
    ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
    خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
    لوئیز گفت: اینجاست
    " لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."

    لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
    خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
    مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
    در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است

    کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
    مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
    لوئیز خداحافظی کرد و رفت

    فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....

  3. #453
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
    مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

    مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
    بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


    توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

  4. #454
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
    خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

    افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

    آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
    افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

    خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

  5. #455

    كمك دختري به مادرش

    درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد.
    دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايی کرد، جايی که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودی در او ديده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً ميمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از ديدن عکس روی ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا

  6. #456
    Registered User rosita آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    در دنياي خيال
    نگارشها
    1,178

    پاسخ : داستان های کوتاه

    باران نام دختر من است . دلتنگی های که بارید و مرا آبستن حس عزیزی کرد که تو عشق نامیدیش و من هرچه خودم را و تو را و باران را مرور کردم باز به نام اول خدایمان رسیدم . همان چشمانی که مرا به ضیافت تو رساند و دستانی که گرمای حضورم بخشید. مگر می شود سرگشته تشنگی بهار شد و دم از سبزی خیال مزرعه های جنون نزد . راست می گوید مترسک ، من این آبی آرام را ، این دریای پر تلاطم زندگی را در داس پر دلهره تو بارها و بارها معنا کرده ام .بهارم ، آسمانم گم شده بود و تو خنکای استغنایش شدی ! من در تو می روییدم و خود نمی دیدم که چه سان در سکوت ام ریشه می کنی و نجیب ، خیره ، درد در مضراب چهار فصل به سماء جان می نشینی و مرا- کودک خیالم را و تو را- آشنای نقطه های مبهم وجودم را به جشن چشمانت راهی من تا من می کنی . عیدانه در نگاهم ماندی و چهل صیام مستی ام را فاطر لحظه های ناب حضورت به جشن آیت های بی نشان خویش جاودانه خواندی . میلادم نه به سال شمار روزهای بی خویشی و طغیان ، بل به قدر شب بیداری ، به مرز لرز هوشیاری ، به تب سرد جنون ، به شادی رویاهای صادقه ، به ذکر کودک گل فروش و به یمن شب های سرد و سوز و سبز تا همیشه تقدیر شاد است . مهر را مهری جز تو نیست . به آرامت شکر





    جديد جديد چپتر9:مرگدر داستان اشك صدفي

  7. #457
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    حضرت عبدالله بن جعفر الطيار (ره) يک روز از نخلستاني عبور مي کرد. غلامي را ديد در سايه نخلي نشسته و در پيش روي او سگ مفلوکي زانو زده است.
    غلام از توبره خود قرص ناني بيرون آورده و پيش سگ انداخت. سگ آن را خورد و غلام گرده ديگري برآورد و باز به سگ داد که آن را نيز خورد. باز براي سومين بار غلام مذکور آخرين قرص ناني را که در توبره داشت پيش سگ انداخت.
    عبدالله پيش رفت و از غلام پرسيد: جيره روزانه تو چند قرص نان است؟
    گفت: سه قرص نان! عبدالله گفت: سه قرص نان که داشتي براي اين حيوان دادي پس خود تو چطور روزگار مي گذراني؟
    گفت: اين حيوان از راه دور آمده بود و من احساس کردم که گرسنه است. شرط انصاف نبود که او را محروم از نزد خود برانم. امشب گرسنه به سر خواهم برد و اگر فردا زنده باشم روزي هم براي من خواهد رسيد.
    عبدالله متعجب شد و بر جوانمردي آن غلام آفرين گفت.
    نزد صاحب نخلستان رفت ، نخلستان را از او خريداري نمود و غلام را نيز خريده و آزاد ساخت سپس نخلستان را به وي بخشيد.

  8. #458
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بهترين عمل...
    مريدي از استادش پرسيد: چطور مي توانم در زندگيم بهترين شيوه عمل را بشناسم ؟ استاد از مريدش خواست ميزي بسازد . وقتي ساخت ميز رو به پايان بود و تنها لازم بود ميخهاي رويهء ميز را بکوبد، استاد به مريد نزديک شد
    مريد داشت با سه ضربه دقيق ، ميخ ها را در جاي خود مي کوبيد . اما با يکي از ميخها مشکل داشت، ومجبور شد يکبار ديگر بر آن بکوبد.چهارمين ضربه ميخ را در چوب فرو برد و چوب زخمي شد
    استاد گفت : دست تو با کوبيدن سه ضربه آشناست. هنگامي که عملي به عادت تبديل شود ، معناي خود را از دست مي دهد؛ و ممکن است به آسيبي منجر شود
    هر عملي عمل توست ، و تنها يک راز وجود دارد : هرگز مگذار عادتي بر حرکتهاي تو حاکم شود

  9. #459
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزگاری زاهدی بود که یک سال تمام را روزه برگرفت و بر نیایش پرداخت.
    و هر هفته یک بار غذا میخورد. روزی پس از ریاضت کتاب مقدس را همانند
    همیشه بر دست گرفت و شروع بر خواندن کرد ...
    بر بندی رسید که معنای آن را ندانست .. بر کنده ای نشست و از خدای
    خواست تا که معنای حقیقی آن بند را بر او باز گوید.
    ولیکن پاسخی نشنید!!!
    بر خود گفت : چه وقت تلف کردنی! این همه از خود گذشتکی کردم ولی
    خداوند حتی پاسخم را هم نداد!
    بهتر است ازین منطقه بروم و راهبی را بیابم که معنای این بند را ببر من
    بیاموزد .. آری باید که ازو کمک گیریم. و سپس برخاست.
    در آن لحطه فرشته ای برو ظاهر شد و بر همان کنده آرام نشست:
    ــ در این دوازده ماه روزه داشتی و تنها برای این بود که به خود بباورانی
    که تو بهتر از دیگرانی!!
    و خداوند به انسانی مغرور هرگز پاسخ نخواهد داد. ولیکن وقتی فروتن
    شدی و باور داشتی که کسانی از تو نزدیکتر به خدا هم وجود دارند پروردگار
    مرا فرستاد تا بر تو بیاموزم آنچه را که میخواهی.
    و سپس آنچه را که میخواست بداند بر او گفت.

  10. #460
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    قطره دلش دریا میخواست.خیلی وقت بود که به خداگفته بود.هربارخدا میگفت"ازقطره تا دریاراهی است طولانی.راهی ازرنج،عشق وصبوری.هرقطره رالیاقت دریانیست"

    قطره عبور کردوگذشت.قطره پشت سرگذاشت.
    قطره ایستادومنجمدشد.قطره روان شدوراه افتاد.قطره ازدست دادوبه آسمان رفت وهربارچیزی ازرنج وعشق وصبوری آموخت.تاروزی که خداگفت"امروز روزتوست.روز دریاشدن"
    خداقطره رابه دریا رساند.قطره طعم دریاراچشید،طعم دریاشدن را.اما...
    روزی قطره به خداگفت:ازدریابزرگتر،آری ازدریا بزرگترهم هست؟
    خداگفت:هست.
    قطره گفت:پس من آن رامیخواهم.بزرگترین را.بینهایت را.
    خدا قطره را برداشت ودرقلب آدم گذاشت وگفت:اینجا بینهایت است.
    آدم عاشق بود.دنبال کلمه ای میگشت تا عشق راتوی آن بریزد.اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق رانداشت.آدم همه عشقش راتوی یک قطره ریخت.قطره ازقلب عاشق عبورکردووقتی ازچشم عاشق چکید،خداگفت"حالا توبینهایتی،چون که عکس من دراشک عاشق است

  11. #461
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید
    فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند
    و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
    فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
    سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
    ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
    فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
    در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد
    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان
    راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
    زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب
    و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید

  12. #462
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پدر روزنامه می خواند، اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - كه نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه كرد وبه پسرس داد و گفت:
    " بیا كاری برا یت دارم. یك نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور كه هست بچینی ؟ "
    و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرس تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع بعد ، پسرش با نقشه كامل برگشت.
    پدر گفت:" مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟ "
    پسرجواب داد: " جغرا فی دیگر چیست؟!؟ اتفاقأ پشت همین صفحه ، تصویری از یك آدم بود. وقتی توانستم آن آدم رابسازم، دنیا را هم دوباره ساختم! "
    واقعا وقتی خوندمش لذت بردم

  13. #463
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پیرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
    پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
    پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..

  14. #464
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است. شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.
    دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
    چه اتفاقي افتاده؟
    مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.
    چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
    متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
    تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟
    همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!
    مرد شديدا منقلب شد.
    ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!
    اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي
    توانيم عاشق شويم اگر سعي کني

  15. #465
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    فردی با هوش که در حال سفر کردن بود،سنگ با ارزشی را از يک رودخانه پيدا کرد.روز بعد مسافری را ديد که بسيار گرسنه بود.فرد باهوش سفره اش را باز کرد تا او را در غذای خود سهيم کند.مسافر گرسنه سنگ با ارزش را ديد و از وی خواست تا سنگ را به او بدهد.او نيز بلا درنگ سنگ را به آن مسافر گرسنه داد.مسافر در حالی که به خوشبختی خود ميباليد،آنجا را ترک کرد.او ميدانست که سنگ به حد کافی ارزش دارد،تا او را ر طول زندگی تامين کند.اما چند روز بعد بر گشت تا سنگ را به صاحبش باز گرداند.او گفت من خيلی فکر کرده ام و ميدانم که اين سنگ چقدر با ارزش است.اما آن را به شما باز ميگردانم تا شايد چيز بهتری به من هديه بدهی.

    به من آن چيزی را بده که در درون توست وتو را قادر ساخته که اين سنگ با ارزش را به من هديه بدهی

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ