Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 32 از 77 نخستنخست ... 22303132333442 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 466 تا 480 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #466
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت .

    وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند

    وا ایستاد.

    آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا

    کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش

    خواهد آمد ."

    سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای

    گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه

    به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

    جبران خلیل جبران

  2. #467
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی شیطان تصمیم گرفت از کار خود دست بکشد، بنابر این اعلام کرد: می خواهد ابزارش را با قیمت مناسب به فروش بگذارد۰
    پس وسایلش را که شا مل خود پرستی، نفرت، ترس، خشم، حرص،حسادت شهوت، ۰۰۰ می شد را به نمایش گذاشت
    اما یکی از ابزارش کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضرنبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد، کسی از او پرسید
    این وسیله گران قیمت چیست؟
    شیطان گفت این نو میدی و افسردگی است۰ چون این وسیله برای من از تمامی ابزارهای دیگر بیش تر موثر واقع شده از همه نیز گران تر است
    هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند با این وسیله می توانم قلب انسانها را بگشایم۰ اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس نا امیدی و دلسردی کند
    می توانم هر کاری با روح و جسم او انجام دهم

  3. #468
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار ميکرد و او را با جامه های گران قيمت و فاخر مياراست و به او از بهترينها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشی ميکرد. اما هميشه ميترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلی مواجه ميشد، فقط به او اعتماد ميکرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک ميکرد. همسر اول پادشاه، شريکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست ميداشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع ميشد .
    روزی پادشاه احساس بيماری کرد و خيلی زود دريافت که فرصت زيادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."
    بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوی؟" او جواب داد "به هيچ وجه!" و در حالی که چيز ديگری ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوی؟" او جواب داد "نه، زندگی خيلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت "من هميشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو هميشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من ميآيی؟ او گفت "متأسفم ، در اين مورد نميتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم". جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نميکند به کجا روی، با تو ميآيم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بيشتر توجه ميکردم .

    در حقيقت، همه ما در زندگی كاری خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترک سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها ميگذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال می يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقی نميکند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاری که ميتوانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت مينماييم. در صورتيکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است .

  4. #469
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    فاصله ی ریل های قطار را رومیان باستان تعیین کرده اند . 143.5 سانتیمتر . اما چرا ؟

    در ساخت اولین قطار ها از همان معیاری استفاده شده که در کالسکه ها به کار می رفته . یعنی فاصله ی چرخ های کالسکه ها 143.5 سانتیمتر بودن چون فقط با رعایت این فاصله می توانستند رفت و آمد کنند . و اما عرض خیابانها را چه کسی تعیین کرده بود . این باز می گردد با سالهای دور . به مهندسان راهسازی روم باستان . آنها اینچنین تصمیم گرفته بودند و آن به خاطر ارابه های جنگی بود که با دو اسب کشیده می شدند . و با ابعاد اسبهای آن زمان فضایی معادل 143.5 سانتیمتر اشغال می شد .

    ریل های مدرن ترین قطار های امروزی هم با همین نسبت ساخته می شود . این موضوع حتی بر سفینه های فضایی هم اثر گذاشته است . نظر مهنسین آمریکایی این بود که باید مخازن سوخت را بزرگتر بسازند اما این مخازن در ایالت بوتا ساخته می شد و با قطار به مرکز فضایی فلوریدا آورده می شد و تونلها و قطارها گنجایش شیئی با اندازه ی بزرگتر را نداشتند . در نتیجه مجبور شدند تسلیم نظر رومیان شوند
    ویرایش توسط alitopol : 01-24-2009 در ساعت 10:20 AM

  5. #470
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در پادگانی در ایران در جاده ای نسبتا دور افتاده همیشه یک سرباز مسئول نگهبانی در پای درختان بزرگ آن جاده بود . روزی یکی از افسران کنجکاو شد که بفهمد درختان به این بزرگی چه نیازی به نگهبانی دارند . او متوجه شد سالها پیش هنگامی که فرمانده پادگان دستور درختکاری در آن منطقه را داده یک پست نگهبانی هم برای مراقبت از نهال ها در نظر گرفته . مدتها بهد فرمانده رفته اما پست نگهبانی پس از سالیان دراز همچنان در جای خود باقی مانده .

  6. #471
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مردی هر روز در بازار گدايی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که يکی از طلا بود و يکی از نقره. اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند.مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.پ.ن. اگر کاری که می‌کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.!منبع: پدران٬ فرزندان٬ نوه‌ها - پائولو کوئليو

  7. #472
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورت اورا پوشاند.مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم مینالید.موعد عروسی فرا رسید . زن نگران که صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.همه مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

  8. #473
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    نشان لیاقت عشقفرمانروایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می‌کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می‌کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند ...

  9. #474
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به كانادابرويم"
    ما به مدت يك هفته آنجا خواهيم بود.اين فرصت خوبي است تا ارتقائ شغلي كه منتظرش بودم بگيرم بنابراين لطفا لباس هاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري مرا هم آماده كن
    ما از اداره حركت خواهيم كرد و من سر راه وسايلم را از خانه برخواهم داشت ، راستي اون لباس هاي راحتي ابريشمي آبي رنگم را هم بردار

    زن با خودش فكر كرد كه اين مساله يك كمي غيرطبيعي است اما بخاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود انجام داد..
    هفته بعد مرد به خانه آمد ، يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
    همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسيد كه آيا او ماهي گرفته است يا نه؟

    مرد گفت :"بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا،چند تايي ماهي فلس آبي و چند تا هم اره ماهي گرفتيم . اما چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم برايم نگذاشتي؟"
    جواب زن خيلي جالب بود...
    زن جواب داد: لباس هاي راحتي رو توي جعبه وسايل ماهيگيريت گذاشته بودم.

  10. #475
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي روزگاري در روستايي در هند؛ مردي به روستايي‌ها اعلام كرد كه براي خريد هر ميمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستايي‌ها هم كه ديدند اطراف‌شان پر است از ميمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان كردند و مرد هم هزاران ميمون به قيمت ۱۰ دلار از آنها خريد ولي با كم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش كشيدند. به همين خاطر مرد اين‌بار پيشنهاد داد براي هر ميمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليت خود را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي باز هم كمتر و كمتر شد تا روستايي‌ان دست از كار كشيدند و براي كشاورزي سراغ كشتزارهاي‌شان رفتند.
    اين بار پيشنهاد به ۲۵ دلار رسيد و در نتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر كم شد كه به سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا كرد. اين‌بار نيز مرد تاجر ادعا كرد كه براي خريد هر ميمون ۵۰ دلار خواهد داد ولي چون براي كاري بايد به شهر مي‌رفت كارها را به شاگردش محول كرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد.
    در غياب تاجر، شاگرد به روستايي‌ها گفت: «اين همه ميمون در قفس را ببينيد! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشيد.» روستايي‌ها كه [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌هاي‌شان را روي هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند... البته از آن به بعد ديگر كسي مرد تاجر و شاگردش را نديد و تنها روستايي‌ها ماندند و يك دنيا ميمون!...

  11. #476
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يك روز كارمند پستي كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !
    با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود :
    خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم . يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن ...
    كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد . نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
    همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !
    همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :
    خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!

  12. #477
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يك بازرگان موفق و ثروتمند ،از يك ماهي گير شاد كه در روستايي در مكزيك زندگي مي كرد و هرروز تعدادكمي ماهي صيد مي كرد و مي فروخت پرسيد : چقدر طول مي كشد تا چند تا ماهي بگيري ؟
    ماهي گير پاسخ داد: : مدت خيلي كمي
    بازرگان گفت : چرا وقت بيشتري نمي گذاري تا تعداد بيشتري ماهي صيد كني؟
    پاسخ شنيد: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است .
    بازرگان متعجب پرسيد : پس بقيه وقتت را چيكار مي كني؟
    ماهي گير جواب داد: با بچه ها يم گپ مي زنم . با آن ها بازي ميكنم . با دوستانم گيتار مي زنم .
    بازرگان به او گفت : اگر تعداد بيشتري ماهي بگيري مي تواني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد آن
    قايق هاي ديگري خريداري كني آن وقت تعداد زيادي قايق براي ماهيگيري خواهي داشت .
    بعد شركتي تاسيس مي كني و اين دهكده كوچك را ترك مي كني و به مكزيكوسيتي مي روي و
    بعدها به نيويورك وبه مرور آدم مهمي مي شوي .
    ماهي گير پرسيد : اين كار چه مدتي طول مي كشد و پاسخ شنيد : حدودا بيست سال .

    و بازرگان ادامه داد: در يك موقعيت مناسب سهام شركتت را به قيمت بالا ميفروشي و اين كار ميليون ها دلار نصيبت مي كند.
    ماهي گير پرسيد : بعد چه اتفاقي مي افتد ؟
    بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگيت فرا مي رسد . به يك دهكده ي ساحلي مي روي براي تفريح ماهي گيري ميكني . زمان بيشتري با همسر وخانواده ات مي گذراني و با دوستانت گيتار مي زني و خوش ميگذراني.
    ماهي گير با تعجب به بازرگان نگاه كرد
    اما آيا بازرگان معناي نگاه ماهي گير را فهميد؟
    ویرایش توسط alitopol : 01-24-2009 در ساعت 12:19 PM

  13. #478
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يه روز مسوول فروش، منشي دفتر و مدير شركت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي كنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر كدوم از شما يك آرزو برآورده مي كنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام كه توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيك باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»…
    پوووف! منشي ناپديد ميشه…
    بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي كنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال كنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
    بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شركت باشن!»
    ویرایش توسط alitopol : 01-24-2009 در ساعت 12:19 PM

  14. #479
    Nirvana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم.
    زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
    حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متأسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!
    زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
    ویرایش توسط alitopol : 01-24-2009 در ساعت 12:20 PM

  15. #480
    koko.kosar
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بهسلام دوستان آيا قصه ي آن دختر نابينا را شنيده اي ؟ که از خودش تنفر داشت، که از تمام دنيا
    تنفر داشت و فقط عاشق يک نفر بود. معشوقش. و با او چنين گفته بود: (( اگر روزي قادر به ديدن
    باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد )) و چنين شد،
    آمد آن روزي که يک نفرپيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد. و دختر
    آسمان را ديد و زمين را، رودخانه ها و درختها را، آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت
    بر بست. معشوق به ديدنش آمد و ياد آور وعده ديرينش شد : (( بيا و با من عروسي کن، ببين که
    سالهاي سال منتظرت مانده ام )) دختر برخود لرزيد و به زمزمه با خود گفت : (( اين چه بخت
    شومي است که مرا رها نمي کند ؟)) معشوقش هم نا بينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: (( قادر
    به همسري با او نيست ... )) معشوق رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي
    که از او دور مي شد هق هق کنان گفت: (( پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي ))
    ویرایش توسط alitopol : 01-24-2009 در ساعت 07:23 PM

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ