Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 33 از 77 نخستنخست ... 23313233343543 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 481 تا 495 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #481
    tsunade
    Guest

    onepiece پاسخ : داستان های کوتاه

    مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
    روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
    یک جایی شبیه دل خودش ،
    کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
    کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
    دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
    خیابان ساکت بود ،
    فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
    در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
    صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
    هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
    مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
    صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
    مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
    خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
    اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
    مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
    معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
    به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
    گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
    فاطمه باز هم خندیده بود ،
    آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
    برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
    تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
    آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
    رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
    مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
    حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
    پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
    یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
    پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
    صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
    - داداش سیگار داری؟
    سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
    نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
    چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
    - پولام .. پولاااام ،
    صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
    - بیچاره ،
    - پولات چقد بود ؟
    - حواست کجاست عمو ؟
    پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
    جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
    برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
    بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
    دل برید ،
    با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
    ...
    - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
    چشمهاشو باز کرد ،
    صبح شده بود ،
    تنش خشک شده بود ،
    خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
    در بانک باز شد ،
    حال پا شدن نداشت ،
    آدم ها می آمدند و می رفتند ،
    - داداش آتیش داری؟
    صدا آشنا بود ، برگشت ،
    خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
    چشم ها قلاب شد به هم ،
    فرصت فکر کردن نداشت ،
    با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
    - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
    جوان شناختش ،
    - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
    پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
    افتاد روی زمین ،
    جوان دزد فرار کرد ،
    - آییی یی یییییی
    مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
    دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
    - بگیریتش .. پو . ل .. ام
    صدایش ضعیف بود ،
    صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
    - چاقو خورده ...
    - برین کنار .. دس بهش نزنین ...
    - گداس؟
    - چه خونی ازش میره ...
    دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
    دستش داغ شد
    چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
    سرش گیج رفت ،
    چشمهایش را بست و ... بست .
    نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
    همه جا تاریک بود ... تاریک .
    .........
    همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
    - یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
    همین ،
    هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
    نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
    مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
    بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
    انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
    شاید فاطمه هم مرده باشد ،
    شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
    کسی چه میداند ؟!
    کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
    زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
    قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
    قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

  2. #482
    tsunade
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
    و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
    به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
    انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
    مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
    ....
    روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
    لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
    شنیدن بود و تپیدن
    عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
    روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
    در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
    تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
    عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
    مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
    از گرمای با او بودن ,
    لذت می برد
    و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
    و زن , مدام لبخند می زد ,
    و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
    دستهای مرد را در آغوش میکشید
    روزهای اول , همیشه زیباست
    مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
    مثل روز اول مدرسه
    مثل روز تولد
    هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
    و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
    زن , مثل بهار شده بود ,
    پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
    و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
    روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
    یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
    به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
    شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
    .....
    روزهای خوب , زود می گذرد
    قانون " بودن " همین است
    روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
    کوتاه و زیبا
    و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
    مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
    و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
    تکرار و تکرار و تکرار
    شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
    و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
    هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
    و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
    ....
    - من هیچوقت عاشق نمی شم
    هیچوقت ...
    فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
    فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
    نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
    حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
    فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
    نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
    عیبی نداره ... میگذره ,
    یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
    میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
    مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
    و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
    - خودت چی ؟
    خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
    حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
    خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
    خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
    حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
    نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
    فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
    که تو هم خوب جوابمو دادی
    ....
    بوق ممتد
    مثل یک دیوار آجری بلند است
    تا آسمان
    انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
    بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
    یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
    ...
    مرد دست در جیب
    با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
    قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
    و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
    اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
    صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
    عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
    انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
    عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
    مرد نمی توانست
    مردها گاهی خیلی سخت می شوند
    سخت و بیروح و لایه لایه
    و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
    می شکند ,
    ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
    سنگی می شود سخت تر از خارا
    ....
    آدم دلش تنگ می شود
    دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
    هوای گذشته ها را می خواهد
    حتی شده به یک نفس عمیق
    یکسال گذشت
    تنهایی همراه مرد بود
    و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
    مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
    گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
    - الو ...
    صدای زن شکسته و خراشیده است
    انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
    صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
    آن روزها چقدر خوب بود ها ...
    - الو ... بفرمایید
    مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
    دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
    گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
    انگار که از همان اول نبوده
    مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
    صدای قلدر و خشن :
    - الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
    قلب مرد انگار که , ایستاد
    گوشی را کوبید روی تلفن
    مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
    و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
    مرد , نحیف و قد خمیده
    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
    با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    ....
    زن , نشسته بود لبه تخت
    شکسته و بیروح
    مرد غریبه لباس هایش را پوشید
    بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
    - دوستت دارم
    صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
    زن خوب گوش سپرد
    نه ... این صدا هم تازگی نداشت
    این صدا هم تکراری بود
    زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
    اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
    ِ...
    رسم است زیبایی ها را می نویسند و
    بعد ها افسانه می خوانندش
    و نسل به نسل , آدم ها با ولع
    تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
    حقیقت را که بنویسی
    نه کسی می خواند
    نه کسی حفظش می کند
    حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
    تمام .

  3. #483
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست

    سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.
    وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.
    روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد، وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست !
    پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد...
    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبيله اي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند، زماني كه مردم پادشاه خوش سيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست!!!

    آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند، اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد : چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد !!!
    به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.
    پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت: اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟!!
    وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نمي افتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند، بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود!!!
    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  4. #484
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    داستان کوتاه و زیبا کسی که هزاران سال زیست

    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ......

  5. #485
    Registered User
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    محل سکونت
    شیراز !
    نگارشها
    120

    پاسخ : داستان های کوتاه

    علی جان امکانش هست این داستان ها رو در قالب چند فایل pdf قرار بدی و بزاری صفحه اول تا دانلود کنیم؟


  6. #486
    lightlord
    Guest

    داستان كوتاه

    سلام
    از اين به بعد من تو اين قسمت يك سري داستان كوتاه قرار ميدم اميدوارم كه براي همه جالب و آموزنده باشن.

    داستاني زيبا از عشق:


    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!

  7. #487
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان كوتاه

    داستاني از تكرار زمانه :

    مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
    پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
    بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
    پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
    در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
    امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
    هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

  8. #488
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان كوتاه

    داستان به اندازه فاصله زانو تا زمين! :

    روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند:
    " فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"
    استاد اندكي تامل كرد و گفت:
    "فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"
    آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "
    دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."
    آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:
    " وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.
    بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...
    فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"

  9. #489
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دو داستان جالب و اما پر معنی.

    عالم فروتن ...
    گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :
    اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :
    و اين دانه گندم هم فلان عالم است !
    و شروع کرد به تعريف از خود .
    خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :
    آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...
    ================================================== ==============================
    ايمان واقعي ...
    روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .
    فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!
    خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟
    او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟
    مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :
    مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

  10. #490
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

    مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.
    مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟
    مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.
    خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟
    مرد مي گويد من خوابيده بودم.
    خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟
    مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
    مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!
    خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.

  11. #491
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    حكايت خورشيد و باد

    روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟
    ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.
    باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.
    خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.
    با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.
    باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.

  12. #492
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اميد

    در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند.
    هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد براي هم اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت. اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي كرد ، هم اتاقيش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد.روزها و هفته ها سپري شد.
    يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.
    در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ! پرستار پاسخ داد: شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي توانست ديوار را ببيند

  13. #493
    کاربر افتخاری فروم soshian آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    shiraz
    نگارشها
    1,434

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اسمش فِلمینگ بود . یه کشاورز فقیر ِ اسکاتلندی . یه روز که داشت برای فراهم کردن خرج خانوادش

    روی زمین تلاش می کرد از طرف باتلاقی که همون نزدیکی ها بود صدای گریه ای شنید که تقاضای کمک

    می کرد. وسایلش رو زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید ، اونجا یه پسر بچه رو دید که تا کمر توی

    باتلاق فرو رفته و داره برای نجات پیدا کردنش دست و پا می زنه و تقلا می کنه ، کشاورز فلمینگ پسر رو

    که آروم آروم داشت می مُرد رو نجات داد .

    یک روز بعد

    کالسکه ای با شکوه و رویایی داشت به سمت مزرعه حقیرانه مرد اسکاتلندی نزدیک می شد وقتی

    کالسکه متوقف شد از اون یک نجیب زاده خوش پوش پیاده شد و خودش رو پدر پسری که فلمینگ

    نجات داده بود معرفی کرد .

    نجیب زاده : تو جُونِ پسرم رو نجات دادی میخوام جبران کنم و بهت پولی بدم .

    کشاورز : نه بابت این کار نمی تونم پولی قبول کنم .

    ( چندین بار این تقاضا و رد کردن اون تکرار شد در همین هنگام پسر کشاورز اومد جلوی در کلبه شون )

    نجیب زاده : اون پسرته ؟

    کشاورز : بله ! ( با افتخار و غرور تمام )

    نجیب زاده : بزار باهات یه معامله بکنم ! بزار پسرت رو ببرم و بزارم تا به خوبی آموزش ببینه اگه این پسر

    یه ذره شبیه پدرش باشه وقتی بزرگ شد و مردی شد مطمئنآ می تونی بهش افتخار کنی .

    و پسر با نجیب زاده رفت . پسر کشاورز فلمینگ در مدرسه پزشکی سنت ماری مشغول به تحصیل شد و

    چرخ روزگار طوری رقم خورد که به اون لقب “سِر الکساندر فلمینگ” دادن کاشف پنسیلین .

    سال ها بعد پسر نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد.

    فکر می کنید چه چيزي اون رو نجات داد ؟ پنسیلین.

    اسم نجیب زاده چی بود ؟ لُرد راندولف چرچیل .

    و اسم پسر نجیب زاده ؟ سِر وینستون چرچیل !
    اخطار : محتوای ویژه کاربران
    برای دیدن این محتوا باید وارد سایت شوید یا ثبت نام نمایید.
    ویرایش توسط soshian : 12-01-2009 در ساعت 05:12 PM

  14. #494
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    داستاني بسيار زيبا و واقعي

    در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
    امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
    معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".
    معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
    معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
    معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.
    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.
    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
    يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
    شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
    چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
    تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.
    خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.
    بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است

  15. #495
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    داستان کوتاه و آموزنده - ستايش خدایی


    مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ
    بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
    مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او
    نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
    ((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
    نتيجه اخلاقي داستان:
    کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
    اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شما را به زحمت مي اندازد يا وقتتان را زياد مي گيرد،
    پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آسان نيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد و اين پاداش را دريافت کنيد؟
    ستايش خدايي را است بلند مرتبه!

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ