Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 35 از 77 نخستنخست ... 25333435363745 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 511 تا 525 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #511
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    این يك داستان واقعي است.
    سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
    يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.
    مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
    به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
    اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :
    عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتومبيلمان شويم و از اينجا برويم.
    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند.
    سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
    در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
    زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
    پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
    دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.
    روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
    سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري ' با ببرش وداع كرد.
    بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
    عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
    ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:
    نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.اين يك ببر وحشي گرسنه است.
    اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود.ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.

  2. #512
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود.در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
    از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
    ماهیگیر: مدت خیلی کمی.
    تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
    ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
    تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟
    ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
    توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
    تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی.اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!
    ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟
    تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدیو برای خودت کارو بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارتمیکنی...این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هملوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
    ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟
    تاجر: پانزده تا بیست سال!
    ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
    تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.
    ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟
    تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! میری یه دهکــده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکدهو تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

  3. #513
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    زيباترين قلب

    روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند.
    مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست.مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند.قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود.قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايي دندانه دندانه در آن ديده مي شد.در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پر نكرده بود.مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي ‌گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد!!!
    مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتما شوخي مي كني!
    قلب خود را با قلب من مقايسه كن. قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است.
    پير مرد گفت:درست است.قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم.
    هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ اي بخشيده شده قرار داده ام،اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند، چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند.
    بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه درد آور هستند اما ياد آور عشقي هستند كه داشته ام.
    اميدوارم كه آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
    مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پير مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد. پير مرد آن را گرفت و در گوشه اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.
    مرد جوان به قلبش نگاه كرد. ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود، زيرا كه عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود

  4. #514
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بچه ها بیان بازم یه داستان غم انگیز گذاشتم. بیاین بخونین ببینین چه آدمایی تو این دنیا پیدا میشن.

    داستان طلاق
    اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

    هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

    اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

    اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

    اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

    من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

    زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

    بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

    اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

    این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

    خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

    اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

    وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
    به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

    مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
    هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
    پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

    جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

    نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

    روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

    متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
    برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

    روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

    این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

    روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

    من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
    و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
    همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

    من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

    درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

    انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
    من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

    اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.


    "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

    اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
    من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

    به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

    زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
    زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

    نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

    من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

    من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
    یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
    دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
    و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
    از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

  5. #515
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اینم یه داستان دیگه از زندگی پر رمز و راز آدم ها

    زندگی
    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.

    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

    و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

    و ادامه داد:

    در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

  6. #516
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    قيمت مغز

    تو بيمارستان ، جيي يکي از افراد فاميل که به طرز مرگباري مريض بود ، بستري شده بود، همه قوم و خويش ها تو اتاق انتظار جمع شده بودن .

    بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي . دکتر در حالي که قيافه نگراني به خودش گرفته بود گفت :
    "متاسفم که بايد حامل خبر بدي براتون باشم ، تنها اميدي که در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده ، پيوند مغزه. اين عمل ، کاملا در مرحله آزمايش ، ريسکي و خطرناکه ، ولي در عين حال راه ديگه ي هم وجود نداره ، بيمه کل هزينه عمل را پرداخت مي کنه ولي هزينه مغز رو خودتون بايد پرداخت کنين . "

    اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته هاي دکتر گوش مي کردن ، بعد از مدتي بالاخره يکيشون پرسيد : " خب ، قيمت يه مغز چنده ؟ "

    دکتر بلافاصله جواب داد : " 5000$ براي مغز يک مرد و 200$ براي مغز يک زن . "

    موقعيت ناجوري بود ، آقايون داخل اتاق سعي مي کردن نخندن و نگاهشون با خانم هاي داخل اتاق تلاقي نکنه ، بعضي ها هم با خودشون پوزخند مي زدن !

    بالاخره يکي طاقت نياورد و سوالي که پرسيدنش آرزوي همه بود از دهنش پريد که : " چرا مغز آقايون گرونتره ؟ "

    دکتر با معصوميت بچگانه ي براي حضار داخل اتاق توضيح داد که : " اين قيمت استاندارد عمله ! بايد يادآوري کنم که مغز خانم ها چون استفاده ميشه ، خب دست دومه و طبيعتا ارزون تر!

  7. #517
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    شوك آفتابه در كاخ ورساي

    نقل است كه ناصرالدين شاه وقتي به اولين سفر اروپايي خود رفت در كاخ ورساي و توسط پادشاه فرانسه- يكي از همين لويي هايي كه امروز تبديل به ميز و صندلي شده اند- از او پذيرايي شد، بعد از مراسم شام، اعليحضرت سلطان صاحبقران به قضاي حاجتش نياز اوفتاد و با راهنمايي يكي از نوكرها به سمت يكي از توالت هاي كاخ ورساي هدايت شد.

    سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشويي هرچه جستجو كرد چيزي شبيه به "مبال" هاي سنتي خودمان پيدا نكرد و در عوض كاسه اي ديد بزرگ كه معلوم نبود به چه كار مي آيد، غرورش اجازه نمي داد كه از نوكر فرانسوي بپرسد كه چه بكند پس از هوش خود استفاده كرد و دستمال مباركش را بر زمين پهن كرد و همان جا....! حاجت كه برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالي متعفن؛ اين بار با فراغ خاطر نگاهي به اطراف انداخت و پنجره اي ديد گشوده بر بالاي ديوار و نزديك به سقف كه در دسترس نبود پس چهار گوشه ي دستمال را با محتويات ملوكانه اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از اين كه چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پيدا كند، به سوي پنجره ي گشوده پرتاب كرد تا مدرك جرم را از صحنه ي جنايت دور كرده باشد. گويا نشانه گيري ملوكانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به ديوار باز مي شود و محتويات آن به در و ديوار و سقف مي پاشد. وضع از اول هم دشوارتر مي شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زير پا مي گذارد، از دستشويي بيرون مي رود و به نوكري كه آن پشت در انتظار بود كيسه اي پول طلا نشان مي دهد و مي گويد اين را به تو مي دهم اگر اين كثافت كاري كه كرده ام رفع و رجوع كني. مي گويند نوكر فرانسوي در جواب ايشان تعظيم مي كند و مي گويد من دو برابر اين سكه ها به اعيلحضرت پادشاه تقديم خواهم كرد اگر بگويند با چه ترفندي توانسته اند سقف را هم مزین فرمایند!
    و به اين ترتيب ناصرالدين شاه يكي از اولين ايراني هايي بود كه در برخورد با تمدن غرب دچار "شوك آفتابه" شد و خود را باخت. هنوز هم زيادند كساني كه وقتي براي اولين بار متوجه مي شوند "آفتابه" يك اصل مسلم بين المللي نيست و مي توان بدون آن هم زندگي كرد خود را گم مي كنند و يك شبه فرنگي مي شوند.

  8. #518
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    عمو سبزی فروش اولین سرود ملی ایرن

    داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد: «ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀمان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.چارهای نداشتیم. همۀ ایرانیها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما بهیاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند...اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ میدانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم: بچهها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزیفروش . . . بله. سبزی کمفروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر میخواندیم. همۀ شعر را نمیدانستیم. با توافق همدیگر، «سرود ملی» به اینصورت تدوین شد:عمو سبزیفروش! . . . بله.سبزی کمفروش! . . . . بله.سبزی خوب داری؟ . . بله.خیلی خوب داری؟ . . . بله.عمو سبزیفروش! . . . بله.سیب کالک داری؟ . . . بله.زالزالک داری؟ . . . . . بله...سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.شبهات تاریکه؟ . . . . . بله.عمو سبزیفروش! .. . . بله. ……………این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یکشکل و یکرنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزیفروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت

  9. #519
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    نامه اي به خدا و کارمندان اداره پست

    روزي يک کارمند پست وقتي به نامه هاي آدرس نامعلوم رسيدگي مي کرد متوجه نامه جالبي شد. روي پاکت اين نامه با خطي لرزان نوشته شده بود: «نامه اي براي خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.
    در نامه اين طور نوشته شده بود: «خداي عزيز! بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق ناچيز بازنشستگي مي گذرد. ديروز کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديدند. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن...
    کارمند اداره پست که تحت تاثير قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند...
    همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت تا اين که نامه اي ديگر از آن پيرزن به اداره پست رسيد. روي نامه نوشته شده بود: نامه اي به خدا!
    همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنين بود: «خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!

  10. #520
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد
    رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
    مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین.و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

    مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت.در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد.به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....
    پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
    نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
    آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت

  11. #521
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی روزگاری پسربچه ای بود که دلش می خواست خدا را ببيند. او می دانست که سفر به جايی که خدا زندگی می کند، طولانی است، بنابراين چمدانش را بستو سفرش را شروع کرد.
    حدود سه منزل را رد کرد و به پيرزنی رسيد که توی پارک نشسته و به کبوترها زل زده بود. پسرک کنار پيرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست به پيرزن نوشابه بدهد که متوجه شد پيرزن گرسنه است و به او غذا داد. پيرزن با امتنان آن راقبول کرد و به پسرک لبخند زد. لبخند پيرزن به قدری قشنگ بود که پسرک دلش خواست دوباره آن را ببيند و به او يک نوشابه تعارف کرد. پيرزن دوباره لبخند زد. دل پسرک از شادی لبريز شد!
    تمام بعدازظهر را دو نفری آنجا نشستند، چيز خوردند و لبخند زدند، ولی حتی يک کلمه هم با هم حرف نزدند.
    هوا داشت تاريک می شد و
    پسرک می ديد که چقدر خسته شدهاست. از جا بلند شد که برود، ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و پيرزن را محکم بغل کرد.
    پيرزن قشنگ ترين لبخندش را به او هديه داد.
    وقتی پسرک در خانه اش را باز کرد، مادرش از اينکه او را اينقدر خوشحال می ديد تعجب کرد
    و پرسيد:
    ـ
    امروز چه کردی که اينقدر خوشحالي؟
    پسرک جواب داد:
    ـ با خدا ناهار خوردم!
    و قبل از آن که مادرش بتواند سؤالی بکند، گفت:
    ـ می داني؟ او قشنگ ترين لبخندی را دارد که من به عمرم ديده ام!
    در اين فاصله پيرزن هم که صورتش از شادی برق می زد، به خانه اش برگشت. پسرش از ديدن شادی و آرامش در چهره مادر حيرت کرد و پرسيد:
    ـ امروز چه کردی که اينقدر خوشحالي؟
    پيرزن جواب داد:
    ـ با خدا ناهار خوردم.
    و قبل از آنکه پسرش بتواند سؤالی کند، گفت:
    ـ می داني؟ او خيلی جوان تر از آن است که فکر می کردم!
    جولی.ا.من هان

  12. #522
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .
    انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
    پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
    انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .
    پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .
    پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
    پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .
    آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .
    راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
    انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!

  13. #523
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    من درمورد این داستان چیزی نمیگم ولی حتما بخونینش

    زود قضاوت نکنیم !!!!!
    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تاکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه، نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که بیماری لاعلاجی دارد و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!

  14. #524
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خب من از امروز سعی میکنم که برای شما دوستان خوفم داستان ضرب المثل های فارسی رو بنویسم. فقط اگر خوب نبودن لطفا با خوفی خودتون ببخشید.

    خب یه ضرب المثل هست که میگه : بمیر و بدم که معنیش میشه کار را انجام بده هر طور که ممکن است
    و این هم داستان مربوط به این ضرب المثل :

    گویند: آهنگری شاگرد تنبلی داشت ، روزی شاگرد هنگامی که دم کوره آهنگری را می دمید گفت : استاد از ایستادن خسته شدم اجازه بده بنشینم. استاد جواب داد بنشین و بدم ؛ چند دقیقه بعد شاگرد به استاد خود گفت می خواهم در حال خوابیده کوره را بدمم. استاد جواب داد : بمیر و بدم .

  15. #525
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خب این هم یک ضرب المثل و داستان دیگه
    یک ضرب المثلی هست که میگه : بالایت را دیدم پایینت را هم دیدم
    واین هم داستانش :
    گویند : گدایی برای تقاضای یک لقمه نان ، در خانه ای را کوفت. صاحبخانه از بالا به او گفت فردا بیا که من پایین هستم تا نانت بدهم. روز بعد وقتی گدا به آن خانه رسید و تقاضای لقمه نانی نمود صاحبخانه که در طبقه پایین بود گفت اگر در طبقه بالا بودم نانت می دادم. گدا در پاسخ گفت : بالایت را دیدم پایینت را هم دیدم .

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ