Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 36 از 77 نخستنخست ... 26343536373846 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 526 تا 540 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #526
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.

    آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت:
    «حالا به خانه برگرد. تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي.»
    پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: «خانم! شما خدا هستيد؟»
    زن جوان لبخندي زد و گفت: «نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.»

    پسرك گفت: «مطمئن بودم با او نسبتي داريد.»
    دان كلارك

  2. #527
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    "آرتور اشي"قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي درسال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسردنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تورا براي چنين بيماري انتخاب كرد او در جواب گفت
    در دنيا، 50ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرامن؟
    و امروز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرامن؟

  3. #528
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دخترم سارا و من با هم دوستان خوبیبودیم. او با شوهرو بچه هایش در یکی ازشهرهای نزدیک زندگی می کردند و همیشه با هم یا تلفنی صحبت می کردیم یا به من زود زود سر می زد.
    وقتی تلفن می زد همیشه می گفت : سلام، مادر، منم و من هم میگفتم: سلام من، چطوری؟ او حتی زیر نامه هایش را همیشه "من" امضا می کرد و من هم برای اذیت او را "من" صدا می کردم.
    بعدها سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه دراثر خونریزی مغزی جان خود را از دست داد. ناگفته پیداست که تمام وجودم تحلیل رفت! چراکه هیچ دردی برای من به اندازه از دست دادن تنها گل زندگی ام نبود.
    تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را به دیگران اهدا کنیم تا شاید این وضعیت غم انگیز و اسف بار را به امری نیکوکارانه بدل کرده باشیم.چیزی از این حادثه نگذشته بود که سازمان بازیابی و اهدا اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند.
    حدود یک سال بعد نامه زیبایی از مرد جوانی دریافت کردم که لوزالمعده و یکی از کلیه های دخترم را به او اهدا کرده بودند.
    در نامه خود ازکار من و خانوده ام بسیار تشکر کرده بود و زندگی خود را مدیون ما می دانست و من درحالی که غم از دست دادن دخترم را به یاد داشتم گریه می کردم و نامه را میخواندم.
    به آخر نامه که رسیدم، می خواستم بدانم این نامه را چه کسی نوشته است ودر عین ناباوری در زیر نامه نوشته بود"من"

  4. #529
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    True Telephone conversations recorded from Various Help Desks around the U.K

    نمیدونم جاش هست اینجا یا نه!
    ولی جالبه!
    مطالبي که مي خونيد مکالمات تلفني واقعي ضبط شده در
    مرکز خدمات مشاوره مايکروسافت در انگلستان هست
    مرکز : چه نوع کامپيوتري داريد؟
    مشتري : يک کامپيوتر سفيد...

    مشتري
    : سلام، من "سلين" هستم. نمي تونم ديسکتم رو دربيارم
    مرکز : سعي کردين دکمه رو فشار بدين؟
    مشتري : آره، ولي اون واقعاً گير کرده
    مرکز : اين خوب نيست، من يک يادداشت آماده مي کنم...
    مشتري : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درايو ... هنوز روي ميزمه .. ببخشيد

    مرکز
    : روي آيکن My Computer در سمت چپ صفحه کليک کن.
    مشتري : سمت چپ شما يا سمت چپ من؟

    مرکز
    : روز خوش، چه کمکي از من برمياد؟
    مشتري : سلام ... من نمي تونم پرينت کنم.
    مرکز : ميشه لطفاً روي Start کليک کنيد و ...
    مشتري : گوش کن رفيق؛ براي من اصطلاحات فني نيار! من بيل گيتس نيستم، لعنتي!

    مشتري
    : سلام، عصرتون بخير، من مارتا هستم، نمي تونم پرينت بگيرم. هر دفعه سعي مي کنم ميگه : "نمي تونم پرينتر رو پيدا کنم" من حتي پرينتر رو بلند کردم و جلوي مانيتور گذاشتم ، اما کامپيوتر هنوز ميگه نمي تونه پيداش کنه...

    مشتري
    : من تويپرينت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم
    مرکز : آيا شماپرينتر رنگي داريد؟
    مشتري : نه.

    مرکز
    : الآن روي مانيتورتون چيه خانوم؟
    مشتري : يه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خريده.

    مرکز
    : و الآن F8 رو بزنين.
    مشتري : کار نمي کنه.
    مرکز : دقيقاً چه کار کردين؟
    مشتري : من کليد F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتيد، ولي هيچ اتفاقي نمي افته...

    مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
    مشتري : اون 7 هم با حروف بزرگه؟

    مشتري
    نمي تونه به اينترنت وصل بشه...
    مرکز : شما مطمئنيد رمز درست رو به کار برديد؟
    مشتري : بله مطمئنم. من ديدم همکارم اين کار رو کرد.
    مرکز : ميشه به من بگيد رمز عبور چي بود؟
    مشتري : پنج تا ستاره.

    مرکز
    : چه برنامه آنتي ويروسي استفاده مي کنيد؟
    مشتري : Netscape
    مرکز : اون برنامه آنتي ويروس نيست.
    مشتري : اوه، ببخشيد... InternetExplorer

    مشتري
    : من يک مشکل بزرگ دارم. يکي از دوستام يک Screensaver روي کامپيوترم گذاشته، ولي هربار که ماوس رو حرکت ميدم، غيب ميشه!

    مرکز
    : مرکز خدمات شرکت مايکروسافت، مي تونم کمکتون کنم؟
    مشتري : عصرتون بخير! من بيش از 4 ساعت براي شما صبر کردم. ميشه لطفاً بگيد چقدر طول ميکشه قبل از اينکه بتونين کمکم کنيد؟
    مرکز : آآه..؟ ببخشيد، من متوجه مشکلتون نشدم؟
    مشتري : من داشتم توي Word کار مي کردم و دکمه Help رو کليک کردم بيش از 4 ساعت قبل. ميشه بگيد کي بالاخره کمکم مي کنيد؟

    مرکز
    : چه کمکي از من برمياد؟
    مشتري : من دارم اولين ايميلم رو مي نويسم.
    مرکز : خوب، و چه مشکلي وجود داره؟
    مشتري : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوري دورش دايره بذارم؟
    ویرایش توسط Chogholeh : 03-10-2010 در ساعت 10:15 AM

  5. #530

    فرشته یک کودک

    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: « می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زتدگی به آنجا بروم؟ »
    خداوند پاسخ داد: « از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتطار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. »
    اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
    - اینجا در بهشت، هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینجا برای ادی من کافی هستند.
    خداوند لبخند زد: « فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. »
    کودک ادامه داد: « من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ »
    خداوند او را نوازش کرد و گفت: « فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. »
    کودک با ناراحتی گفت: « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ »
    خداوند برای این سوالش هم پاسخی داشت: « فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. »
    کودک سرش را برگرداند و پرسید: « شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »
    - فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
    کودک با نگرانی ادامه داد: « اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. »
    خداوند لبخند زد و گفت: « فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره کنار تو خواهم بود. »
    در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
    کود می دانست که باید به زودی به سفرش را آغاز کند. اما او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: « خدایا! اگر باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. »
    خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی. »

  6. #531

    نجار

    نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
    کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
    وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: « این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. »
    نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد ......

  7. #532

    ما چقدر فقیر هستیم!....

    روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه کوچکش را به یک دِه برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
    در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ »
    پسر پاسخ داد: « عالی بود پدر! »
    پدر پرسید: « آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟ »
    پسر پاسخ داد: « بله پدر! »
    و پدر پرسید: « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ »
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: « فهمیدم که ما در یک خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست! »
    با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: « متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم! »

  8. #533

    حکایت جالب

    ردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
    مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
    مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
    مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی


    زائوچی در مورد این داستان می گوید :
    خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند.

  9. #534

    حكايت خورشيد و باد

    روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟

    ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.

    باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.

    خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.

    با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.

    باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.

  10. #535

    حکایتی خواندنی از شیوانا

    مردي جوان نزد شيوانا آمد و به او گفت كه از همسرش به خاطر شيطنت هايش راضي نيست! و مي خواهد از او جدا شود و همسر ديگري اختيار كند! چرا كه او افسر گارد امپراتور است و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند ، اما همسر جوانش بي پروا و جسور است و در مقابل خانواده هاي افسران ديگر ، سبك رفتار مي كند.شيوانا تبسمي كرد و گفت:" آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟"
    مرد جوان پاسخ داد:" نه به اين اندازه ! شدت شيطنتش در منزل من بيشتر شده است!"
    شيوانا گفت:" بي فايده است. تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني ! مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند! چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني!"مرد جوان با تعجب پرسيد:" يعني مي گوئيد نفر بعد هم چنين خواهد شد!؟" شيوانا سري تكان داد و گفت: آري ! در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد. اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود. تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد. چرا كه تو چنين مي پسندي ! تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد.
    آنگاه شيوانا تبسمي كرد و از افسر جوان پرسيد:" و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟
    افسر جوان با تبسمي كمرنگ سرش را از شرم به زير انداخت و ديگر هيچ نگفت

  11. #536

    حکایتی از عبید زاکانی

    خواب دیدم قیامت شده است.
    هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان.
    خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»
    گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
    خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
    نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
    خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! !!!

  12. #537

    ماجرای "خر ما از کرگی دم نداشت" چیست؟

    مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
    مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”

    مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند. زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.
    مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.

    جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !

    مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
    پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
    مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “. قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

    نخست از یهودی پرسید .
    گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .

    قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
    و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
    جوانِ پدر مرده را پیش خواند .

    گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام .
    قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !

    و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !
    چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت :
    قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !

    مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .
    قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !

    صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :
    مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نبوده است.

  13. #538

    آرزوی یک مرد

    آقایی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. مرد برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

    قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه سخن ميگفت! رو به مردگفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

    مرد ذوق زده شد و تند قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

    مرد کمی انديشيد و گفت؛ ايرادي ندارد.

    آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم جذابترین مرد دنیا شوم.

    قورباغه به او گفت؛ اگر جذابترین شوی همسرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شايد چشم مردهای های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.
    مرد گفت؛ مشکلی ندارد. چون من جذابترینم کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
    سپس گفت : من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم. قورباغه به او گفت همسرت ۱۰ برابر پولدارتر می شود و شايد به زندگی تان آسيب بزند.
    مرد گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است.

    پس پولدارشد.

    آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
    مرد گفت : می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

  14. #539

    عاشق که میشی اینجوری عاشق باش

    مجنون هنگام راه رفتن كسي را به جز ليلي نمي ديد. روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين كه متوجه شود از بين او و مهرش عبور كرد. مرد نمازش را قطع كرد و داد زد چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو كه عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي كه من بين تو و خدايت فاصله انداختم؟

  15. #540

    دو فرشته

    دو فرشته مسافر، برای گذران شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجلسشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
    فرشته پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، پاسخ داد: « همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند. »
    شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیارمهمان نواز فرود آمدند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
    صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود ، در مزرعه مرده بود.
    فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: « چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوهایشان هم بمیرند. »
    فرشته پیر پاسخ داد: « وقتی درون زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم. »

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ