-
03-31-2010, 04:32 PM
#646
Registered User
پاسخ : داستان های کوتاه
اووووووووووووووه دوست عزیز داستانات خیلی طولانین ادم میخواد بخونه نمیتونه خیلی وقت میخواد
ولی نگران نباش یه روز که بیکار باشم همشونو میخونم
مرسی
-
-
03-31-2010, 04:33 PM
#647
Registered User
مادر یک خائن (قسمت دوم)
مادر گفت: جائي را که سنگهايش ترا مي شناسند و کودکي ترا به خاطر دارند.
- سنگها بي زبانند تا وقتي که بشر آنها را به سخن گفتن وادارد. بگذار کوهها نيز از من سخن بگويند. اين آرزوي من است!
مادر پرسيد: اما آدمها؟
- آه، بلي مادر، آنها را فراموش نکرده ام. به آنها هم احتياج دارم، چون دلاوران فقط در خاطره انسانها جاودان مي مانند.
- دلاور آنست که با مرگ مي جنگد، زندگي مي آفريند و بر مرگ پيروز مي شود...
پسر اعتراض کرد:
- نه، ويران کننده يک شهر به همان اندازه سازنده اش قرين افتخار است. ببين، ما نمي دانيم شهر روم را کي ساخت- ائنيس يارومولوس- اما نام آلاريک و ساير قهرماناني را، که اين شهر را نابود کردند، نيک مي دانيم.
- اما شهر از نام ايشان هم بيشتر دوام کرده است.
اينگونه، آنها تا غروب آفتاب با هم گفتگو کردند. مادر سخنان ديوانه وار او را ديگر کمتر مي بريد و سر پر غرورش بيشتر از پيش به پائين مي افتاد.
مادر مي آفريند و از آفريده هايش نگهداري مي کند. سخن از ويراني گفتن با او در افتادن است. اما پسر اين حقيقت را نمي فهميد و نمي دانست که دارد حجت زندگي پرستي مادر را انکار مي کند.
مادر هميشه دشمن مرگ است؛ دستي که مرگ و نيستي را به زيستگاه انسانها مي آورد، دشمن و منفور مادران است. ولي پسر اين را درک نمي کرد زيرا که درخشش افتخار، که دل را مي ميراند، چشمان او را کور کرده بود. و نيز نمي دانست وقتي مسأله حياتي که مادر مي آفريند و مي پرورد، به ميان آيد او به همان اندازه که نترس است، باهوش و بيرحم نيز مي باشد.
زن سرش را به پيش افکنده و نشسته بود و از ميان چادر سردار، که فاخرانه تزئين شده بود، شهر را مي ديد که در آنجا نخستين بار ارزش خوش آيند زندگي را در درونش و تشنجات زايمان دردآلود پسري را احساس کرده بود که اينکه انديشه خراب کردن شهر را داشت.
پرتوهاي خون رنگ خورشيد برجها و باروهاي شهر را رنگ مي زد. زير نور خورشيد، که به پنجره ها مي تابيد، تمام شهر يک توده زخم به نظر مي رسيد که از شکافش عصاره سرخ زندگي به بيرون ريزد، اينک شهر به جسد سياهي مي مانست و ستارگان مانند شمعهاي روي جنازه بالاي آن مي درخشيدند.
خانه هاي تيره را، که مردم از ترس دشمن، در آنها شمع نيفروخته بودند، کوچه هائي را که در سياهي غرق گشته و از بوي گند اجساد انباشته بود، مي ديد و پچ پچ خفه مردم را، که هر آن منتظر مرگ بودند، مي شنيد. همه چيز و همه کس را مي ديد. شهر عزيزش اينهمه نزديک او، به انتظار تصميم او بود. اکنون او خود را مادر تمام ساکنان شهر مي پنداشت.
ابرها از قلل سياه به دره ها مي خزيدند و مانند اسبان بالدار روي شهر محکوم به فنا فرود مي آمدند.
پسرش گفت: اگر امشب به حد کافي هوا تاريک باشد شايد حمله کنيم.
شمشيرش را وارسي کرد.
- وقتي خورشيد مي تابد برق سلاحها چشم را خيره مي کند و تيرهاي زيادي خطا مي رود.
مادر گفت: بيا پسرم، سرت را روي سينه ام بگذار و آرام بگير. يادت مي آيد در کودکي چه قدر خندان و مهربان بودي و همه ترا دوست مي داشتند؟...
اطاعت کرد، سرش را به دامن مادر گذاشت، چشمانش را بست و گفت:
فقط افتخار را و ترا دوست مي دارم، که مرا اين طوري که هستم، پرورده اي.
مادر روي او خم شد و گفت:
- زنها را چطور؟
- زن فراوان است. همانطور که هر چيز خيلي شيرين دل آدم را مي زند، خيلي زود آدم از آنها دلزده مي شود.
سؤال آخرش اين بود:
- نمي خواهي فرزنداني داشته باشي؟
- براي چه؟ براي آن که کشته شوند؟ کسي مانند من آنها را مي کشد و اين برايم دردناک خواهد بود و پيري و ناتواني هم مجال انتقام نخواهد داد.
مادر آهي کشيد و گفت:
- تو قشنگي اما مثل برق بي بهره اي!
و او خندان جواب داد: مثل برق...
و مانند کودکي در آغوش مادر به خواب رفت.
آنگاه مادر رداي سياهش را روي او کشيد و کاردي در سينه اش فرو کرد. پسر لرزيد و جان سپرد چون چه کسي بهتر از او جاي قلب پسرش را مي دانست؟ سپس زن جسد او را پيش پاي نگهبانان حيرت زده افکند و گفت:
- مانن وطن پرستان آنچه در قوه داشتم به خاطر کشورم کردم و اکنون چون مادري نزد فرزندم خواهم ماند! خيلي پيرتر از آنم که پسر ديگر ي به دنيا آور م و زندگيم ديگر براي کسي فايده ندارد.
کارد را که هنوز از خون پسرش، از خون خودش، گرم بود محکم به سينه اش فرو برد و باز نشانه اش درست بود، چون جاي دل دردمندي را يافتن مشکل نيست!
-
-
03-31-2010, 04:34 PM
#648
Registered User
10 گربه سیاه (قسمت اول)
داستاني را كه ميخواهم به روي كاغذ بياورم هم بس حيرتانگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نيز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها يك ديوانگيست، و من ديوانه نيستم. بيگمان خواب هم نميبينم. من فردا خواهم مرد و امروز ميخواهم روح خود را آرامش بخشم. ميخواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعي كه با گذشت هر لحظهاش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بيپرده بيان كنم. وقايعي كه جز نفرت و بيزاري برنميانگيزد. البته ممكن است به نظر پارهاي بيش از آنكه وحشتآور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتي پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابي كند. ذهنيتي آرامتر، منطقيتر و بسيار ملايمتر از ذهنيت من. ذهنيتي كه چنين رويدادهايي را دهشتبار نيابد و آنرا تنها ثمره يك سلسله عليتهاي معمولي و طبيعي ارزيابي كند.
از همان دوران كودكي به خاطر شخصيت فرمانبردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگي ويژهام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترين لحظاتم هنگامي بود كه به آنها غذا ميدادم يا نوازششان ميكردم. اين ويژهگي در شخصيت با رشد سني فزوني ميگرفت و زماني كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرميام شد.
براي آنهايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بستهاند، نيازي به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكاري حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسي مينشيند كه فرصت كافي جهت تعمق پيرامون دوستي ناپايدار و وفاي بسيار اندك انسانهاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسري مهربان احساس خوشبختي ميكردم. او با درك علاقهام به حيوانات خانگي براي گرد آوري بهترين آنها هيچ فرصتي را از دست نميداد. ما تعدادي پرنده داشتيم. يك ماهي طلايي. سگي زيبا. چندتايي خرگوش. ميموني كوچك و يك گربه.
اين آخري حيواني بسيار قوي و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتي گفتوگو به هوش وي كشيده ميشد همسرم كه باطناً خرافاتي بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمي عوام اشاره ميكرد و ميگفت: گربههاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اينكه همواره اين قضيه را جدي بگيرد. و اگر من اشارهاي گذرا ميكنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح ميدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا ميخورد. به هر كجاي خانه ميرفتم او نيز دنبالم بود و به سختي ميتوانستم مانع وي شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستي ما سالها به همين گونه ادامه يافت. سالهايي كه با گذشتشان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوي من –بهخاطر زياده روي بيحد در پارهاي كارهاي شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشهگيرتر، زود رنجتر و نسبت به احساسات ديگران بيتوجهتر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويي كنم و خود خواهيهاي مبالغه آميزم را به وي تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتي را احساس ميكردند. من نه تنها به آنها اعتنايي نميكردم بلكه با آنها به خشونت هم رفتار ميكردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوشها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي يا تصادفاً در مسير حركتم قرار ميگرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي ميشد –و چه شرارتي ميتواند با شرارت ناشي از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمي تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پي برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز ميكند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشي جزئي ايجاد كرد. به يكباره خشمي اهريمني بر وجودم استيلا يافت و از خود بيخود شدم.
گويي روح انساني از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روي در شرابخواري كينهاي شيطاني تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه چاقويي بيرون آورد، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشمهايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بيرحمي ابليس گونهام سرخ ميشوم، ميسوزم و ميلرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانههاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در ميگساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاسهاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مييافت و گرچه قيافهاي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر ميرسيد زجر چنداني نميكشد. به عادت گذشته در خانه ميگشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز ميكرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفيام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست ميداشت، جريحه دار ميشد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كششها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت ميدهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه ميدانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما عليرغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده ميشود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفتهايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود ميدانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزاري.
يك صبح، خونسرد گرهي بر گردنش زدم و از شاخه درختي آويزانش كردم. لحظهاي بعد اشك جانكاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون ميدانستم پيش از آن دوستم ميداشته. چون ميدانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم به اين ترتيب مرتكب گناه ميشوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي ميكشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نميشود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پردههاي تخت خوابم در ميان زبانههاي آتش ميسوخت. تمام خانه ميسوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمتمان توانستيم جان سالم به در بريم. همهجا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آنقدر ضعيف نيستم تا در پي رابطهاي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نميتوان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكي، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آنهاي ديگر تيغهاي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بيگمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نميكرد. به نظر ميآمد گونهاي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بيترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيمبندي بر وجودم چيره ميشد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانههاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوي جسمي سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يكبار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم ميشدم و نوازشش ميكردم. وقتي به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلي زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودي احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نميدانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني ميگريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگريختم.
-
-
03-31-2010, 04:35 PM
#649
Registered User
10 گربه سیاه (قسمت دوم)
بيگمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديكتر شود و الفتي ناگفتني ميان آنها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه سادهترين و نابترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر ميشد، علاقه او به من بيشتر ميشد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهيام ميكرد. هرگاه مينشستم يا زير صندليام چمباتمه ميزد، يا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم ميلوليد و گاه تقريباً سبب ميشد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجههاي بلند و تيز خود در لباسهايم خود را به سينهام ميرساند. در چنين لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حيوان مانع اين كار ميشد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم ميدهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر ميانگيخت و نشان از خيالات واهي داشت شرمآور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكهاي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون ديگر آن را آشكارا ميديدم و از ديدن آن برخود ميلرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را ميداشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبة عذاب و مرگ!
من ديگر بدبختترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نميگذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينهام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه درونيام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نميگشود و ستمهاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل ميكرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهيام كردند. هنگامي كه از پلههاي با شيب تند پايين ميرفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت ميكرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پلهها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترين نالهاي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايهها متوجه شوند. نقشههاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظهاي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسبتر از چارههاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمتهاي زير زمين بود. بيگمان ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آنها را به گونه نخست روي هم بچينم، بيآن كه كوچكترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميلهاي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آنها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترين دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيلهگر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بيآن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس ميكشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نميديدم. از احساس خوشبختي در پوست نميگنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونهاي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آيندهام ميانديشيدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهانگاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشهاي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار ميكرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را ميپيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جملهاي به نشانه پيروزي و اينكه آنها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوةظن شما برطرف شده. براي همه شما آرزوي سلامتي ميكنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانهتر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بيآن كه به درستي دريابم چه ميكنم:
- ...به جرات ميتوانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد ميرويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلودهاي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه عصا به درستي سكوت را نشكسته بود كه صدايي از دل ديوار پاسخ داد! صدا نخست نالهاي گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هقهق كودكي، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انساني شد – زوزهوار. فريادي نيم نفرت نيمي پيروزي- صدايي كه تنها از جهنم بر ميخيزد. صداي موحشي كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر ميدهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان. بيان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بيهوش ميشدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بيحركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازي شده، يكباره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد. سر از ميان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيلهگري كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم.
-
-
03-31-2010, 04:37 PM
#650
Registered User
مزاحم
آنها مدعياند (گرچه احتمالش ضعيف است) که داستان را ادواردو، برادر جوانتر از برادران نلسون، بر سر جنازه کريستيان، برادر بزرگتر، که به مرگ طبيعي در يکي از سالهاي 1890 در ناحيه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بيحاصل، در فاصله صرف ماته[1] کسي بايد آن را از کس ديگر شنيده باشد و آن را تحويل سانتياگودابووه داده باشد، کسي که داستان را براي من تعريف کرد. سالها بعد، دوباره آن را در توردرا جايي که همه وقايع اتفاق افتاده بود؛ برايم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظهاي دقيقتر و بلندتر بود، با تغيير و تبديلات کوچک و معمول داستان سانتياگورا تکميل نمود. من آن را مينويسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، اين داستان مختصر و غمناک، نشاندهنده وضع خشن زندگي آن روزها در کنارههاي رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زياد آن را به رشته تحرير ميکشم، ولي از هم اکنون خود را ميبينم که تسليم وسوسه نويسنده شده و بعضي از نکات را تشديد ميکنم و راه اغراق ميپويم.
در توردرا، آنان را به اسم نيلسنها ميشناختند. کشيش ناحيه به من گفت که سلف او با شگفتي به ياد ميآورده که در خانه آنها يک کتاب مقدس کهنه ديده است با جلدي سياه و حروفي گوتيک، در صفحات آخر، نظرش را نامها و تاريخهايي که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. اين تنها کتاب خانه بود. بدبختيهاي ثبت شده نيلسنها گم شد همانطور که همه چيز گم خواهد شد. خانه قديمي، که اکنون ديگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان ميتوانست حياطي مفروش با کاشيهاي رنگي و حياط ديگري با کف خاکي ببيند. به هر حال، تعداد کمي به آنجا رفته بودند، نيلسنها نسبت به زندگي خصوصي خودشان حسود بودند. در اطاقهاي مخروبه، روي تختهاي سفري ميخوابيدند؛ زندگيشان در اسب، وسائل سوارکاري، خنجرهاي تيغه کوتاه، خوشگذراني پرهياهو در روزهاي شنبه و مستيهاي تعرضآميز خلاصه ميشد. ميدانم که آنان بلند قد بودند و موهاي قرمزي داشتند که هميشه بلند نگه ميداشتند. دانمارک، ايرلند، جاهايي که حتي صحبتش را هم نشنيده بودند در خون آن دو جوش ميزد. همسايگان از آنان ميترسيدند، همانطور که از تمام مو قرمزها ميترسيدند، و بعيد نيست که خون کسي به گردنشان بود. يک بار، شانهبهشانه، با پليس در افتادند. ميگفتند که برادر کوچکتر دعوايي با خوآن ايبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آنچه ما شنيدهايم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گلهدزد بودند و گاهگاهي کلاهبرداري ميکردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامي که قمار و شرابخواري دست و دلشان را باز ميکرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمدهاند کسي چيزي نميدانست. آنان صاحب يک ارابه و يک جفت گاو بودند.
از لحاظ جسمي کاملاً از جمعيت گردنکلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. اين موضوع، و چيزهاي ديگري که ما نميدانيم، به شرح اين موضوع کمک ميکند که چهقدر آن دو به هم نزديک بودند؛ در افتادن با يکي از آنها به منزله تراشيدن دو دشمن بود.
نيلسنها عياش بودند، ولي عشقبازيهاي وحشيانه آنان تا آن موقع به سالنها و خانههاي بدنام محدود ميشد. از اينرو، وقتي کريستيان خوليانا بورگس را آورد تا با او زندگي کند مردم محل دست از ولنگاري بر نداشتند. درست است که او بدين وسيله خدمتکاري براي خود دست و پا کرد، ولي اين هم درست است که سرا پاي او را به زرو زيورهاي پرزرقوبرق آراست و در جشنها او را همراه خود ميبرد. در جشنهاي محقر اجارهنشينان، جاييکه فيگورهاي چسبيده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفين فاصله قابل ملاحظهاي را حفظ ميکردند. خوليانا سيه چرده بود، چشمان درشت کشيده داشت، و فقط کافي بود به او نگاه کني تا لبخند بزند. در ناحيه فقير نشين که کار و بيمبالاتي زنان را از بين ميبرد او به هيچوجه بد قيافه نبود.
ابتدا، ادواردو همراه آنان اينطرف و آنطرف ميرفت. بعد براي کار يا به دليل ديگري سفري به آرسيفس کرد؛ از اين سفر با خود دختري را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزي، او را از خانه بيرون انداخت. هر روز بد عنقتر ميشد، تنها به بار محله ميرفت و مست ميکرد و با هيچکس کاري نداشت. او عاشق رفيقه کريستيان شده بود. در و همسايه، که احتمالاً پيش از خود او متوجه اين امر شده بودند، با شعفي کينهجويانه چشمبهراه رقابت پنهاني بين دو برادر بودند.
يک شب وقتي ادواردو ديروقت از بار محله برميگشت اسب سياه کريستيان را به نرده بسته ديد. در حياط برادر بزرگتر منتظر او بود و لباس بيرون پوشيده بود. زن ميآمد و ميرفت و ماته ميآورد. کريستيان به ادوراردو گفت:«ميرم محل فارياس مهماني. خوليانا پيش تو ميمونه. اگه از اون خوشت مياد، ازش استفاده کن.»
لحن او نيمآمرانه، نيمصميمي بود. ادواردو ساکت ماند و به او خيره شد، نميدانست چهکار بکند. کريستيان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظي کرد؛ خوليانا فقط براي او حکم يک شيئ را داشت، به روي اسب پريد و با بيخيالي دور شد.
از آن شب به بعد، آنها مشترکاً از زن استفاده مي کردند. هيچکس جزييات آن رابطه پليد را نميدانست، اين موضوع افراد نجيب محله فقير نشين را به خشم آورد. اين وضع چند هفتهاي ادامه داشت، ولي نميتوانست پايدار باشد. دو برادر بين خودشان حتي هنگامي که ميخواستند خوليانا را احضار کنند نام او را نميبردند؛ ولي او را ميخواستند و بهانههايي براي مناقشه پيدا ميکردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چيز ديگر بود. بدون آنکه متوجه باشند، هر روز حسودتر ميشدند. در آن محله خشن، هيچ مردي هيچگاه براي ديگران، يا براي خودش فاش نميکرد که يک زن براي او اهميت چنداني دارد، مگر به عنوان چيزي که ايجاد تمايل ميکند و به تملک در ميآيد، ولي آن دو عاشق شده بودند. و اين براي آنان نوعي تحقير بود. يک روز بعد از ظهر در ميدان لوماس، ادواردو به خوآن ايبررا برخورد، خوآن به او تبريک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلي براي خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلي زد. هيچکس نميتوانست در حضور او، کريستيان را مسخره کند.
زن، با تسليمي حيواني به هر دو آنها ميرسيد، ولي نميتوانست تمايل بيشتر خود را نسبت به برادر جوانتر، که، گرچه به اين قرارداد اعتراض نکرده بود، ولي آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.
يک روز، به خوليانا گفتند که از حياط اول برايشان دو صندلي بياورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون ميخواستند باهم حرف بزنند. خوليانا که انتظار يک بحث طولاني را داشت، براي خواب بعد از ظهر دراز کشيد، ولي به زودي فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مايملکش را بستهبندي کند و تسبيح شيشهاي و صليب نقشدار کوچکي را که مادرش براي او به ارث گذاشته بود از قلم نيندازد. بدون هيچ توضيحي، او را در ارابه گذاشتند و عازم يک سفر بدون حرف و خستهکننده شدند. باران آمده بود، به زحمت ميشد از راهها گذشت و ساعت يازده شب بود که به مورون رسيدند. آنها او را تحويل خانم رييس يک روسپي خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کريستيان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.
در توردرا، نيلسنها، همانطور که براي رهايي از تار و پود عشق سهمناکشان دستوپا ميزدند (که همچنين چيزي در حدود يک عادت بود) سعي کردند شيوههاي سابقشان را از سر بگيرند و مردي در ميان مردان باشند. به بازيهاي پوکر، زد و خورد و ميخوارگي گاه و گدار برگشتند. بعضي مواقع، شايد احساس ميکردند که آزاد شدهاند، ولي بيشتر اوقات يکي از آنان به مسافرت ميرفت، شايد واقعاً، و شايد به ظاهر. اندکي پيش از پايان سال برادر جوانتر اعلام کرد که کاري در بوئنوس آيرس دارد. کريستيان به مورون رفت، در حياط خانهاي که ما ميشناسيم اسب خالخال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن ديگري آنجا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کريستيان به او گفت:«اگه اين طوري ادامه بديم، اسبارو از خستگي ميکشيم، بهتره کاري براي اون بکنيم.»
او با خانم رييس صحبت کرد، چند سکهاي از زير کمربندش بيرون آورد و آن زن را با خود بردند. خوليانا با کريستيان رفت، ادواردو اسبش را مهميز زد تا آنان را نبيند.
به نظام قبليشان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آنها در برابر وسوسه آشکار کردن طبيعت واقعي خود تسليم شده بودند. جاي پاي قابيل ديده ميشد، ولي رشته علايق بين نيلسنها خيلي محکم بود ـ که ميداند که از چه مخاطرات و تنگناهايي با هم گذشته بودند ـ و ترجيح ميدادند که خشمشان را سر ديگران خالي کنند. سر سگها، سر خوليانا، که نفاق را به زندگي آنان آورده بود.
ماه مارس تقريباً به پايان رسيده بود ولي هوا هنوز گرم نشده بود. يک روز يکشنبه (يکشنبهها رسم بر اين بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله ميآمد، کريستيان را ديد که گاوها را به ارابه بسته است. کريستيان به او گفت:«يالله. بايد چند تا پوست براي دکون پاردو ببريم. اونا رو بار کردم. بيا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازيم.»
محل پاردو، به گمانم، در جنوب آنجا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعي پيچيدند. مناظر اطراف به آرامي زير لحاف شب پنهان ميشد.
به کنار خلنگزار انبوهي رسيدند. کريستيان سيگاري را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خونسردي گفت:«حالا دست بکار بشيم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون ميکنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبياش اينجا بمونه و ديگه بيشتر از اين صدمهمون نزنه.»
در حاليکه تقريباً اشک ميريختند، يکديگر را در آغوش کشيدند. اکنون رشته ديگري آنان را به يکديگر نزديکتر کرده بود، و اين رشته زني بود که به طرزي غمناک قرباني شده بود و نياز مشترک فراموش کردن او.
-
-
03-31-2010, 04:39 PM
#651
Registered User
زنان حساس (قسمت اول)
ورونيکا هورست را زنبور نيش زده بود. هرچند که اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد که او در بيست و نه سالگي و در اوج سلامتي و جواني به نيش زنبور حساسيت دارد، دچار شوک شديدي شد و نزديک بود که بميرد. خوشبختانه شوهرش گرگور با او بود و بدن نيمهجانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آنجا توانسنتد جانش را نجات دهند.
وقتي لس ميلر اين ماجرا را از زنش ليزا که بعد از يک جلسه تنيس همراه غيبت با زنان ديگر سرحال و قبراق بود، شنيد حسوديش شد. او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سر و سري داشتند و براساس حقي که عشقشان به او ميداد در آن لحظات او ميبايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتي آنقدر حضور ذهن داشته که بعد از همه ماجرا به مرکز پليس برود و توضيح دهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگي کرده است.
ليزا معصومانه گفت:«نمي شه باور کرد که با اينکه تقريباً سي سالش است هيچوقت زنبور نيشش نزده بوده، چون هيچکس نميدانسته که به نيش زنبور حساسيت دارد. من که وقتي بچه بودم بارها زنبور نيشم زده بود.»
- فکر کنم ورونيکا توي شهر بزرگ شده.
ليزا که از حضور ذهن او براي دفاع از ورونيکا تعجب کرده بود، گفت:«باز هم دليل نميشه. همهجا پارک هست.»
لس ورونيکا را در خانهاش توي تختش جايي که به نطرش رنگ صورتي خيلي ملايمي همهجا را پوشانده بود، بين ملافههاي چروک خورده تصور کرد و گفت:«اون اصلاً اهل بيرون رفتن و اينها نيست.»
ليزا اين طور نبود. تنيس، گلف، پيادهروي و اسکي در تمام سال صورتش را آفتابسوخته و پر از کک و مک ميکرد. اگر کسي از خيلي نزديک نگاه ميکرد ميديد که حتي عنبيههاي آبياش برنزه و خالخالي شدهاند. ليزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلي را فراموش کرده گفت:«در هر صورت نزديک بوده بميرد.»
براي لس باورکردني نبود که جسم زيبا و روح بلندمرتبه ورونيکا بر اثر يک بدشانسي شيميايي براي هميشه از اين دنيا محو شود. در دقايقي که ورونيکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعتعمل کمتري از گرگور شوهر کوتاه قد و سياهچرده ورونيکا که انگليسي را اگر نتوان گفت با لهجه، با ظرافت احمقانهاي که احساس لغات را از بين ميبرد، حرف ميزد، از خودش نشان ميداد. شايد لس با به هم زدن رابطهشان در پايان تابستان بدون اينكه خودش بداند جان ورونيكا را نجات داده بود. اگر او به جاي گرگور بود دست و پايش را گم ميکرد و نميدانست چه كار بايد بکند و ممکن بود که اشتباه مرگباري مرتكب شود. لس با آزردگي به اين فکر افتاد که اين اتفاق ساده ميتواند به يكي از وقايع مهم در زندگي خانواده هورست تبديل شود. روزي كه مامان (و يا بعدها مامان بزرگ) را زنبور گزيده و بابابزرگ بامزه خارجيالاصل جانش را نجات داده. لس آنقدر حسوديش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پيچيد. اگر او، لس خيالپرداز، به جاي گرگور بداخم و عملگرا همراه ورونيکا بود، اين اتفاق برايش معني شاعرانهاي پيدا ميکرد. از بين رفتن ورونيکا بر اثر اين حادثه با عشق نافرجام تابستانيشان تناسب بيشتري داشت. چه چيزي جز مرگ حتي از رابطه جنسي هم صميمانهتر است؟ پيکر بيجان و رنگپريده ورونيكا را مجسم كرد که در گهواره دستهاي او آرام گرفته است.
ورونيكا لباس تابستانياي ميپوشيد كه خيلي دوستش داشت. پيراهني با يقه قايقي باز و آستينهاي سهربع كه تركيبي از طيف کمرنگ تا پر رنگ نارنجي داشت. رنگي بود كه کمتر زني ميپوشيد. اما به ورونيکا ميآمد و حالت بيتفاوتي به سرووضع را كه از موهاي لخت و چشمان سبزش ميشد خواند تشديد ميکرد. لس هروقت به ياد دوران دوستيشان ميافتاد همه چيز را با اين رنگ به خاطر ميآورد. هرچند وقتي كه از هم جدا شده بودند تابستان تمام شده بود و پاييز بود. چمنها زرد شده بودند و سروصداي زنجرهها همهجا را پر کرده بود. چشمان ورونيكا وقتي كه داشت به حرفهاي لس گوش مي داد تر شده بود و لب پاييناش لرزيده بود. لس توضيح داده بود كه او نميتواند به سادگي ليزا و بچهها را هنوز خيلي كوچك بودند ترك كند و بهتر است تا هنوز كسي از رابطهشان بويي نبرده و زندگي هر دو خانواده خراب نشده، تمامش كنند. ورونيكا در ميان سيل اشكهايش او را متهم كرد كه آنقدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش دهد و او گفت که ترجيح مي دهد بگويد آنقدر آزاد نيست كه اين كار را بكند. آنها در آغوش هم گريه كردند و اشكهاي لس روي پوست شانه برهنه ورونيکا که از بين يقه باز قايقياش برق مي زد ريخته بود و به هم قول داده بودند كه از اين رابطه چيزي به كسي نگويند.
اما با گذشت پاييز و زمستان و رسيدن تابستان بعد لس احساس ميكرد اشتباه کرده که چنين قولي داده است. دوستيشان رابطه جالبي بود كه بدش نميآمد بقيه هم بدانند. سعي كرده بود دوباره توجه ورونيکا را به خودش جلب کند اما او نگاههاي مشتاقش را بيجواب گذاشته بود و به تلاشهايش براي جلب توجه او در بين جمعيت با گستاخي جواب داده بود. در يك مهماني وقتي كه لس گوشهاي تنها گيرش انداخته بود با چشمان سبزش به او خيره شده بود و با اخمي در ابروهاي كماني قرمزش به او گفته بود:«لس عزيزم تا حالا شنيدهاي كه مي گن اگه نميخواي بريني از مستراح گم شو بيرون؟» لس گفت:«خوب، حالا ديگر شنيدهام.» بهاش برخورده بود و تعجب كرده بود. امكان نداشت ليزا با اين لحن صحبت کند. همانطور كه امكان نداشت لباس نارنجي آن رنگي بپوشد.
رابطه مخفيانه او با ورونيكا مثل يك زخم التيام نيافته در درونش باقي مانده بود و با گذشت سالها به نظرش ميآمد كه ورونيكا هم از همين زخم رنج ميكشد. ورونيکا هيچوقت از عواقب نيش زنبور كاملاً خلاص نشده بود. وزنش كم شده بود و نحيف و شكننده بهنظر ميرسيد، هرچند که گهگاه دوباره باد ميكرد و وزنش اضافه ميشد. مرتب به بيمارستان شهر سر ميزد. گرگور در اين ماجرا زيرکانه رفتار ميكرد و از حرف زدن درباره ناخوشي ورونيکا طفره ميرفت و وقتي که تنها به مهماني ميرفت ميگفت كه ورونيكا بيجهت خودش را در خانه حبس ميكند و صحبتي از بيمارياش به ميان نميآورد. لس پيش خود تصور ميكرد كه ورونيكا در لحطاتي كه از شدت ضعف در چنگال گرگور اسير ميشود به لس خيانت ميکند و همه چيز را پيش گرگور اعتراف ميكند. حتي گاهي به سر لس ميزد که از دست دادن او دليل اصلي حساسيتي است که خوردهخورده روح ورونيکا را ميفرسايد. زيبايي ورونيکا در اثر بيماري از بين نرفته بود، بلكه حتي جلوة تازهاي پيدا كرده بود. تلالواي که زير سايه مرگ زننده مينمود. بعد از سالها حمام آفتاب گرفتن -در آن زمان تمام زنها اين كار را ميكردند- ورونيكا به نور حساسيت پيدا كرده بود و تمام تابستان رنگپريده ميماند. دندانهايش در آغاز سي سالگياش خراب شده بودند و او را به دردسر انداخته بودند. بايد مرتب براي معالجه پيش متخصصان دندانپزشكي كه مطبهايشان در شهر مجاور، در ساختمان بلندي كه روبهروي محلي كه لس در آنجا به عنوان مشاور سرمايهگذاري كار ميكرد بود، ميرفت.
يكبار لس او را از پنجره دفترش ديد. پيراهن رسمي تيره و كتي پشمي پوشيده بود و با حواس پرتي از خيابان ميگذشت. از آن به بعد لس به اميد ديدن او مرتب بيرون را نگاه ميكرد و در دل حسرت روزهايي را ميخورد که در حالي كه هر دوشان با كس ديگري ازدواج كرده بودند، در اعماق گناه غوطه ميخوردند. فعاليتهاي ورزشي دايمي ليزا و ككومكهاي صورتش دلش را به هم ميزدند. موهاي ليزا مثل مادرش قبل از موقع خاكستري شده بودند. شايعه شده بود كه گرگور از زندگياش راضي نيست و با كس ديگري ارتباط دارد. لس نميتوانست تصور كند كه ورونيكا چگونه اين خيانتها را در زندان زندگي زناشويياش تاب ميآورد. هنوز گاهگاه او را در مهمانيها ميديد. اما وقتي كه ترتيبي ميداد تا به او نزديك شود، ورونيكا محلش نميگذاشت. در مدتي كه با هم دوست بودند، علاوه بر رابطه جنسي در چيزهاي ديگري هم شريك شده بودند و از نگرانيهايشان درباره فرزندانشان و خاطراتي كه از پدر و مادرهاشان و دوران رشدشان داشتند با هم حرف ميزدند. اين رازگوييهاي معصومانه در ميان دلهرههايهاي روزمرهاي که لس در مقابل مسايل عادي زندگي داشت، چيزي بود كه مرد عاشق از دست داده بود. رابطهاي خوشايند که به دليل فشارهاي بيروني از بين رفته بود.
بنابراين وقتي روزي ورونيكا را بين جمعيت ديد كه از مطب دكتر بيرون آمده بود، بدون لحظهاي ترديد او را شناخت. لس در طبقه دهم بود و ورونيكا در پيادهرو در برابر باد زمستاني مچاله شده بود. لس بدون اينكه زحمت برداشتن بالاپوشي را به خود بدهد بيرون دويد و سر راه ورونيكا پشت ساختماني مخفي شد.
- لستر اينجا چه كار ميكني؟
و دستهاي دستكش پوشش را به كمرش زد تا تعجبش را نشان بدهد. تزيينات كريسمس هنوز در ويترين مغازهها بودند و روي برگهاي درختان کاج که مثل پولك برق ميزدند کمکم داشت گرد و غبار مينشست. لس با التماس گفت:«بيا باهم ناهار بخوريم، يا نكنه كه دهنت پر از دواي بيحسي است؟» ورونيکا با لحن خشكي جواب داد:«امروز بيحس نكرد. فقط تاج دندانم را كه ريخته بود پانسمان موقت كرد.» اين حرف کم اهميت لس را ترساند. در گرماي كافه دنجي كه لس دوست داشت در روزهاي کاري ناهارش را آنجا بخورد، نشستند. لس باورش نميشد که ورونيکا آن سر ميز نشسته باشد. او با بيحوصلگي كت پشمي تيرهاش را درآورده بود. پيراهن بافتني قرمزي پوشيده بود و گردنبند مرواريد بدلي صورتياي انداخته بود. لس پرسيد:«خوب، تو توي اين سالها چه طور بودهاي؟» او جواب داد:«چرا داريم اين كار را ميكنيم؟ مگر اينجا همه تو را نميشناسند؟» خيلي زود آمده بودند ولي كافه کمکم داشت پر ميشد و صداي دينگدينگ در كه باز و بسته ميشد مرتب بلند ميشد.
-
-
03-31-2010, 04:41 PM
#652
Registered User
زنان حساس (قسمت دوم)
- بعضيها ميشناسن، بعضيها هم نميشناشن. اما گورباباشون. از چي بايد بترسيم؟ ممكنه تو يك مشتري باشي يا يك دوست قديمي كه واقعاَ هم هستي. حالت چهطوره؟
ـ خوبم.
لس ميدانست كه دروغ ميگويد. اما ادامه داد:
- بچههات چطورن؟ دلم براي حرفهايي كه راجع بهشان ميزدي تنگ شده. يادمه که يكيشون كه خوشبُنيهتر بود دايم ورجهورجه ميكرد و اون يكي كه حساس و خجالتي بود بعضي وقتها لجت را درميآورد.
- از اون روزها خيلي گذشته. الان جانِت لجم را درميآورد. البته او و برادرش هر دوشون مدرسه شبانهروزي ميروند.
- يادته چهطور بايد دست به سرشان ميكرديم تا با هم باشيم؟ يادته كه يك روز هاردي را با اينكه تب داشت، فرستاديش مدرسه چون با هم قرار داشتيم؟
- من همه چيز را فراموش كردهام. ترجيح ميدهم به ياد نياورم. الان از خودم خجالت ميكشم. ما احمق و بيكله بوديم و تو حق داشتي كه تمامش كردي، طول كشيد تا اين موضوع رو بفهمم اما بالاخره فهميدم.
- خوب، من زياد مطمئن نيستم. احمق بودم كه ولت كردم. زيادي به خودم فکر ميکردم. بچههاي من هم الان نوجوان هستن و رفتن مدرسه شبانه روزي. نگاهشان كه ميكنم شك ميكنم كه ارزشش را داشتهاند.
- معلومه كه داشتهاند لستر.
ورونيکا سرش را پايين انداخت و به فنجان چاي داغي كه به جاي يك نوشيدني واقعي كه لس اصرار داشت مثل خود او سفارش بدهد، گرفته بود خيره شد.
- تو حق داشتي. مجبورم نكن اين را دوباره بگم.
- شايد. اما الان به نظرم حماقت محض بود که اين کار را کرديم.
- اگر بخواي باهام لاس بزني ميذارم ميرم.
بعد از گفتن اين جمله فکرهايي به ذهن ورونيكا خطور کرد. مکثي کرد و با لحني رسمي گفت:«من و گرگور داريم از هم طلاق ميگيريم.»
- نه!
لس احساس كرد كه هوا سنگين شده است. انگار بالشي را روي صورتش فشار ميدادند.
- چرا؟
ورونيکا شانههايش را بالا انداخت. مثل قماربازي كه نگران است ورقهايش را كسي ببيند دستهايش را دور فنجانش حلقه كرده بود.
- ميگه ديگه در حد او نيستم.
- واقعاَ؟ چه خودخواه و پرمدعا! يادته چهطور از نوازشهاي سردش شكايت ميكردي؟
ورونيکا دوباره با حركتي که معنياش درست معلوم نبود شانههاش را بالا انداخت.
- او يك مرد معمولي است. تازه از بيشتر مردها صادقتر هم هست.
لس نگران شد. منظور ورونيکا کنايه زدن به او بود؟ در اين بازي تازه که امكان داشت باعث از سرگرفتن دوستيشان شود، نميخواست دستش را زيادي رو كند. به جاي اينكه جوابي به اين حرف بدهد، گفت:«زمستان به اندازه تابستان رنگپريده به نظر نميآي. هنوز هم نور خورشيد اذيتت ميكنه؟»
- حالا كه پرسيدي يادم افتاد که يك كم ميكنه. بهام گفتن كه سلجلدي دارم. البته نوع غيرحادش را. هر چند كه نميدونم دقيقاًَ چه کوفتيه.
- خوب باز هم خوبه كه حاد نيست. هنوز هم به چشم من محشري.
پيشخدمت آمد و آنها با عجله غذايشان را سفارش دادند و بقيه ناهار را ساکت ماندند. از صحبتهاي صميمانهاي كه لس مدتي طولاني انتظارشان را ميكشيد، خبري نبود. هر چند كه اين صحبتها معمولاً در رختخواب به ميان ميآمدند. در خلسه بعد از دقايق طولاني تحريك كننده. لس احساس كرد ورونيكا ديگر چندان علاقهاي به تحريک شدن ندارد. كفل پهن و بدن لاغر خود را با احتياط تكان ميداد. انگار كه ممكن است ناگهان بتركد. چيزي تابناك در او بود، مثل رشته سيمي كه جرياني از آن بگذرد.
قبل از آنكه پيشخدمت فرصت كند كه بپرسد دسر ميخورند يا نه كتش را برداشت و به لس گفت:«خوب، چيزي از موضوع طلاق به ليزا نگو. بعضي چيزها هنوز را هيچ كس نميداند.» لس اعتراض كرد:«من هيچوقت چيزي را به او نگفتهام.»
ولي او به ليزا گفت. وقتي بالاخره زماني رسيد كه احساس کرد بايد از هم جدا شوند. دوستي دوبارهاش با ورونيكا كه مسنتر شكنندهتر و خواستنيتر بود، روزها و شبهايش را با تصوير او پر كرده بود. با صورت رنگپريدهاش راهي براي رسيدن به خوشبختي موعود بود. تصويري مهآلود که به لس آرامش ميداد. هيچوقت به نظرش درست نيامده بود که با او بههم زده است و حالا ميخواست تا آخر عمر از او مراقبت كند. خودش را تصور ميکرد كه براي او سوپ به رختخواب ميآورد و او را به دكتر ميرساند و حتي خودش برايش نقش دكتر را بازي ميکند. رابطهشان را هنوز درست و حسابي از سر نگرفته بودند. ديدارهايشان محدود به وقتهايي بود كه ورونيکا به دندانپزشكي ميرفت. چون نميخواست بيشتر از اين موقعيت خودش را به عنوان همسري كه ناعادلانه با او رفتار شده است، به خطر بياندازد. در اين ناهارها و مشروبهايي كه گهگاه با هم ميخوردند، او بيشتر و بيشتر به معشوقهاي كه لس به ياد داشت شباهت پيدا ميکرد. رفتار بيپروا، سر زندهگي و صداي پرنشاطش موقع صحبت كردن، همراه با نيش و كنايههايي كه دنياي درونياش را نشان ميداد، دنيايي بيباك و شاد كه در زندگي ساكت و پرمسئوليت لس به آن توجهاي نشده بود.
ليزا وقتي كه لس به طور سربسته صحبت طلاق را پيش كشيد پرسيد:«اما آخه چرا؟» نميتوانست به نقشي که ورونيكا در زندگياش بازي ميکرد اعتراف كند. چون در آنصورت مجبور ميشد كه به دوستي قبليشان هم اشاره كند. گفت:«فكر كنم به اندازه كافي به عنوان زن و شوهر با هم بودهايم. صادقانه بگم تو ديگر در حد من نيستي. فقط به فکر ورزش کردن هستي. خودت با خودت بيشتر سرگرم ميشي. شايد از اول هم ميشدهاي. لطفاَ راجع بهاش فكر كن. من كه نميگم همين فردا بريم پيش وكيل.»
ليزا احمق نبود. چشمان آبياش با لكه هاي طلايي كه از زير قطرات اشك بزرگتر به نظر ميآمدند، به او خيره شد.
- اين به جدا شدن ورونيكا و گرگور ربط داره؟
- نه. معلومه كه نداره. چه ربطي ممكنه داشته باشه؟ ولي كار آنها ميتونه به ما ياد بده كه چهطور عاقلانه و با احترام و علاقه متقابل اين كار را بكنيم.
- من که چيزي از علاقه بين آنها نشنيدهام. همه ميگن بيرحمانه است كه وقتي كه اون اينقدر مريضه گرگور داره تركش ميكنه.
- مگر مريضه؟
فكر ميكرد كه نيش زنبور فقط آسيبپذيري بيش اندازه هميشگي ورونيکا را به او نشان داده است. ضعفي دوستداشتني که ديگر از مد افتاده بود.
- معلومه كه مريضه. هر چند كه خوب ظاهرش را حفظ كرده. ورونيكا هميشه تو اين كار مهارت داشته.
- ببين، حفظ ظاهر. تو خودت هم اين طوري فكر ميكني. اين كاري است كه ما همهمون ميكنيم. تمام زندگي مشترك ما ظاهرسازي بوده.
- من هيچوقت اينطوري فكر نكرده بودم، لس. تمام اين حرفها براي من تازگي داره. بايد بهشون فكر كنم.
- معلومه عزيزم.
عجلهاي در کار نبود. كار هورستها گير كرده بود، مسائل ماليشان مشکلساز شده بود. هنوز بايد صبر ميکرد. به نظر ميرسيد كه ليزا، اين ورزشكار نمونه، روزبهروز همانطور كه خانه با غباري از احساس جدايي قريبالوقوع پر ميشد، خود را با شرايط جديد وفق ميدهد. بچهها که در تعطيلات مدرسهشان به خانه آمده بودند، با نگاه باريکبينشان احساس كردند چيزي در خانه تغيير کرده و به تور اسكي در اوتا و صخرهنوردي در ورمونت پناه بردند. برعكس ليزا فعاليتش كمتر و كمتر ميشد. وقتي كه لس از سركار برميگشت ميديد كه در خانه است و اگر از او ميپرسيد در طول روز چه كارهايي كرده است جواب ميداد:«نميدونم ساعتها چهطوري گذشتند. من هيچ كاري نكردم. حتي كارهاي خونه را هم نكردم. اصلاً جون ندارم.»
در آخر هفتهاي باراني در اوايل تابستان ليزا به جاي آنكه مثل هميشه براي بازي گلف چهارنفره به مجموعه ورزشي برود، برنامهاش را به هم زد و از اتاق خوابش لس را که در اتاق مهمان ميخوابيد صدا زد.
ليزا در حالي كه لباس خوابش را بالا ميزد تا سينهاش را به او نشان بدهد گفت:«نگران نباش نميخوام گولت بزنم.» و به پشت روي تخت خوابيد. اشتياقي در صورتش نبود و لبخندي نگراني روي لبهايش ميلغزيد.
- اينجا را دست بزن.
انگشتهاي رنگپريدهاش دست او را روي پهلوي سينه چپش گذاشت. لس بياختيار دستش را عقب كشيد. ليزا از اين واكنش سرخ شد.
- خواهش ميکنم. من نميتونم از بچهها يا يكي از دوستهام بخوام اين كار را برام بكنه. تو تنها كسي هستي كه من دارم. بگو چيزي احساس ميكني يا نه؟
سالها ورزش مستمر و پوشيدن سينهبندهاي محکم مخصوص پيادهروي بدنش را سفت نگه داشته بود. نوك قهوهاي سينههايش در تماس ناگهاني با هوا برجسته شده بود. راهنماييش كرد:«نه. درست زير پوست نه، توتر. اون زير زير.» نميدانست چيزي كه احساس ميكند چيست. در بين گرههاي رگ و ريشه و غدههاي سينهاش چيزي قلنبه شده بود. ليزا بيشتر توضيح داد:«ده روز پيش موقع حمام احساسش كردم و اميدوار بودم خيال کرده باشم.»
- من... نميدونم... يه چيزي... يه چيز سفتي هست. اما شايد هم يك تکه فشرده شده طبيعي باشه.
ليرا دستش را روي انگشتان او گذاشت و بيشتر فشار داد.
- اينجا. احساس ميكني؟
- آره انگار. درد هم ميكنه؟
- نميدونم. فکر كنم. اون ور هم دست بزن فرق ميكنه، نه؟
گيج شده بود. چشمهايش را بسته بود تا با حمله اين جسم برآمده درون ليزا در تاريكي مقابله كند.
ـ نه. فكر كنم مثل هم نيست. من نميتونم چيزي بگم عزيزم. تو بايد بري دكتر.
ليزا اعتراف كرد:«ميترسم.» نگراني بين ككومكهاي كمرنگ چشمهاي آبياش موج ميزد. لس بلاتكليف ايستاده بود و دستش همانطور روي سينه راست ليزا كه سالم بود، مانده بود. نرم بود و گرم و سنگين. مثل نيش يك زنبور. حساسيتي كه تمام عمر آرزويش را کرده بود و حالا حداقل به طور قانوني از آن خودش بود. نسبت به اين بدن که دلش ميخواست از آن رو بگرداند اما ميدانست كه نميتواند، احساس گناه ميکرد.
-
-
03-31-2010, 04:42 PM
#653
Registered User
قرعه کشی (قسمت اول)
صبح روز بيست و هفتم ژوئن هوا صاف و آفتابي بود و گرماي نشاطآور يک روز وسط تابستان را داشت؛ گلها غرق شکوفه و علفها سبز و خرم بودند. نزديکيهاي ساعت ده، مردم روستا رفتهرفته در ميدان ميان ادارة پست و بانک گرد ميآمدند؛ در بعضي شهرها آن قدر آدم جمع ميشد که قرعهکشي دو روز طول ميکشيد و ناچار کار را از روز بيست و ششم شروع ميکردند؛ اما در اين روستا، که فقط سيصد نفري آدم داشت، سر تا ته قرعهکشي کمتر از دو ساعت وقت ميگرفت؛ بنابرين کار را در ساعت ده شروع ميکردند و طوري بهموقع تمام ميکردند که مردم روستا، براي ناهار، ظهر توي خانههايشان بودند.
بچهها، البته اول جمع ميشدند. مدرسه تازگيها با آمدن تابستان تعطيل شده بود و احساس آزادي براي بيشتر آنها آزاردهنده بود؛ دلشان ميخواست، پيش از آنکه توي بازي پر شر و شور راه پيدا کنند، مدتي بيسروصدا دور هم جمع شوند و باز از کلاس و معلم، و کتاب و تنبيه حرف بزنند. بابي مارتين جيبهايش را از پيش با قلوه سنگ انباشته بود، و پسرهاي ديگر چيزي نگذشت که، به پيروي از او، صافترين و گردترين سنگها را جمع کردند؛ بابي و هري جونز و ديکي دلاکرُيکس- که روستاييها دلاکرُي صدايش ميکردند- دست آخر تل بزرگي قلوه سنگ در گوشة ميدان جمع کردند و مراقب بودند بچههاي ديگر نگاه چپ به آن نيندازند. دخترها کناري ايستاده بودند و با هم گرم اختلاط بودند و سرشان را برميگرداندند پسرها را ديد ميزدند ؛ و پسرهاي کوچولو توي خاک و خل غلت ميزدند يا دست برادرها وخواهرهاي بزرگشان را محکم گرفته بودند.
چيزي نگذشت که مردها کمکم جمع شدند، بچههايشان را ميپاييدند و از محصول و باران، تراکتور و ماليات حرف ميزدند. کنار هم، دور از تل قلوه سنگ گوشة ميدان ايستاده بودند، و آهسته لطيفه تعريف ميکردند و به جاي سر دادن قهقهه لبخند ميزدند. سرو کلة زنها، که لباس رنگ و رو رفتة خانه و ژاکت پوشيده بودند، اندکي بعد از مردهايشان پيدا شد. به همديگر سلام کردند و همانطور که ميرفتند به شوهرانشان بپيوندند حرفهاي خالهزنکي براي هم تعريف ميکردند. طولي نکشيد که زنها کنار شوهرهايشان ايستادند و بچهها را صدا زدند و بچهها که چهار پنج بار صدايشان زده بودند، با بيميلي راه افتادند رفتند. بابي مارتين از زير دست دراز شدة مادرش جا خالي داد و دوان دوان به طرف تل قلوه سنگ برگشت. پدرش صدايش را بلند کرد سرش داد زد و بابي به سرعت برگشت و سر جايش، ميان پدر و برادربزرگش ، ايستاد.
ادارة قرعهکشي –مثل رقصهاي ميداني، باشگاه نوجوانها و جشن هالووين- به عهدة آقاي سامرز بود، که فرصت و توانايي جسمي داشت تا صرف فعاليتهاي محلي بکند. آقاي سامرز چهرة گردي داشت و شاد و شنگول بود و از راه خريد و فروش زغال سنگ زندگي ميکرد و مردم دلشان به حالش ميسوخت؛ چون اجاقش کور بود و زنش آدم بددهني بود. وقتي، صندوق سياه چوبي به دست، پا به ميدان گذاشت، پچپچي ميان روستاييها درگرفت و او دست تکان داد و بلند گفت: «يه کم دير شد، رفقا.» رئيس پست، يعني آقاي گريوز، عسلي سه پايه به دست، به دنبالش ميرفت؛ عسلي در وسط ميدان گذاشته شد و آقاي سامرز صندوق سياه را رويش جا داد. روستاييها فاصلهشان را حفظ کرده بودند و دور از عسلي ايستاده بودند، و وقتي آقاي سامرز گفت: «کيا حاضرن به من کمک کنن؟» دودل ماندند تا اينکه دو نفر مرد، يعني آقاي مارتين و پسر بزرگش، باکستر، جلو رفتند و صندوق را روي عسلي محکم گرفتند و آقاي سامرز کاغذهاي تويش را به هم زد.
لوازم اصلي قرعهکشي سالها پيش گم شده بود و صندوقي که حالا روي عسلي بود، حتي پيش از به دنيا آمدن وارنر پيره، مسنترين مرد روستا، توي قرعهکشي به کار ميرفت. آقاي سامرز بارها با روستاييها صحبت کرده بود که صندوق نُوي درست کنند؛ اما هيچکس دلش نميخواست اين صندوق سياهي که بهجا مانده و سنت را حفظ کرده بود از ميان برود. تعريف ميکردند که صندوق حاضر از قطعههاي صندوق پيش از آن درست شده، يعني صندوقي که با آمدن اولين آدمها به اين محل و بنا کردن روستا ساخته شده بود. هر سال بعد از قرعهکشي، آقاي سامرز موضوع ساختن صندوق نو را پيش ميکشيد؛ اما هر سال بيآنکه کاري سر بگيرد، موضوع به دست فراموشي سپرده ميشد. صندوق سياه هر سال فرسودهتر ميشد؛ تا اينکه حالا ديگر از سياهي افتاده بود و يک طرفش خش برداشته بود و رنگ اصلي چوب آن ديده ميشد و رنگ بعضي جاهايش هم رفته بود و لک و پک شده بود.
آقاي مارتين و پسر بزرگش، باکستر، صندوق سياه را محکم نگه داشتند تا اينکه آقاي سامرز کاغذها را خوب با دست به هم زد. از شاخ و برگ مراسم آنقدر کنار گذاشته يا فراموش شده بود که آقاي سامرز خيلي راحت قطعههاي کاغذ را جانشين باريکههاي چوبي کرد که نسلهاي پياپي از آنها استفاده کرده بودند. آقاي سامرز استدلال کرده بود که باريکههاي چوب به درد زماني ميخورد که روستا خيلي کوچک بود اما حالا که شمار جمعيت از سيصد نفر بيشتر شده بود و احتمالاً بيشتر هم ميشد، لازم بود از چيزي استفاده کنند که راحتتر توي صندوق جا بگيرد. شب پيش از قرعه کشي، آقاي سامرز و آقاي گريوز قطعههاي کاغذ را درست ميکردند و توي صندوق ميريختند و صندوق را ميبردند توي گاوصندوق شرکت زغال سنگ آقاي سامرز جا ميدادند و درش را قفل ميکردند تا روز بعد که آقاي سامرز آماده ميشد آن را به ميدان ببرد. بقية سال صندوق را ميبردند اينجا و آنجا جا ميدادند. يک سال توي انبار آقاي گريوز ميگذاشتند و سال ديگر توي ادارة پست، زير دست و پا بود و گاهي توي قفسة بقالي خانوادة مارتين جا ميدادند و ميگذاشتند همانجا باشد.
پيش از آنکه آقاي سامرز شروع قرعهکشي را اعلام کند، جنجال زيادي به پا ميشد. ميبايست صورتهايي آماده ميکردند، يک صورت از اسم بزرگ تکتک خانواده؛ يک صورت از اسم بزرگ تکتک خانوارها و صورتي از اعضاي هر خانوار. رئيس پست مراسم سوگند آقاي سامرز را، که مجري قرعهکشي بود، بجا ميآورد. بعضي مردم يادشان ميآمد که يک جور تکخواني هم در کار بود که مجري قرعهکشي اجرا ميکرد و آن آواز سرسري و بدون آهنگي بود که هر سال مطابق مقررات عجولانه سر ميگرفت. بعضي مردم عقيده داشتند که مجري قرعهکشي موقع خواندن يا سر دادن آواز يک جا ميايستاد، ديگران عقيده داشتند که لابهلاي مردم راه ميرفت . اما سالها پيش اين قسمت از مراسم ورافتاده بود. مراسم سلام هم در کار بود که مجري قرعهکشي ميبايست خطاب به کسي که براي برداشتن قرعه ميآمد بجا بياورد. اما اين مراسم هم با گذشت زمان تغيير کرده بود تا اينکه حالا احساس ميشد که مجري لازم است خطاب به کسي که به طرف صندوق ميرود صحبتي بکند. آقاي سامرز در همة اين کارها سنگ تمام ميگذاشت؛ او با پيراهن سفيد و شلوار جين، همانطور که يک دستش را سرسري روي صندوق سياه گذاشته بود و خطاب به آقاي گريوز و مارتينها صحبت ملالآوري را پيش کشيده بود، مقتدر و با ابهت جلوه ميکرد.
درست وقتي که آقاي سامرز صحبتهايش را تمام کرد و رويش را به طرف روستاييهاي گردآمده برگرداند، خانم هاچينسن که ژاکتش را روي شانه انداخته بود، با شتاب جادهاي را که به ميدان ميرسيد پيمود و خود را پشت سر جمعيت جا داد و به خانم دلاکرُيکس، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «پاک يادم رفته بود امروز چه روزييه.» و هر دو آرام خنديدند. خانم هاچينسن باز گفت: «فکر کردم شوورم برگشته رفته هيزم جمع کنه، بعد که از پنجره بيرونو نگاه کردم و ديدم بچهها نيستن، اون وقت به صرافت افتادم که امروز بيست و هفتمه و خودمو به دو رسوندم.» و دستهايش را با دامنش پاک کرد. خانم دلاکرُيکس گفت: «اما بهموقع رسيدي. هنوز اونجا دارن حرف ميزنن.»
-
-
03-31-2010, 04:45 PM
#654
Registered User
قرعه کشی (قسمت دوم)
خانم هاچينسن سرک کشيد و لابهلاي جمعيت را نگاه کرد و شوهر و بچههايش را ديد که جايي نزديکيهاي جلو ايستادهاند. دستش را به عنوان خداحافظي به بازوي خانم دلاکرُيکس زد و از لاي جمعيت راه گشود. مردم با خوش خلقي کوچه دادند تا او بگذرد؛ دو سه نفر باصدايي که تا جلو جمعيت شنيده شد، گفتند: «اينم خانمت، هاچينسن.» و « بلاخره خودشو رسوند، بيل.» خانم هاچينسن به شوهرش رسيد، و آقاي سامرز، که منتظر ايستاده بود، با چهرة بشاشي گفت: «خيال ميکردم بايد بدون تو شروع کنيم، تسي.» خانم هاچينسن با خنده گفت: «اگه ظرفامو نشسته تو دستشويي ول ميکردم مياومدم هزار تا حرف بم نميزدي، جو؟» و، همانطور که مردم پس از ورود خانم هاچينسن سر جاي خودشان قرار ميگرفتند، خندة آرامي در ميان جمعيت پيچيد.
آقاي سامرز موقرانه گفت: «خب، گمونم بهتره شروع کنيم، کلک اين کارو بکنيم تا برگرديم سر کار و زندگيمون. کي نيومده؟»
چند نفر گفتند: «دنبار، دنبار، دنبار.»
آقاي سامرز نگاهي به صورت اسامي انداخت و گفت: «کلايد دنبار، درسته. اين بابا پاش شکسته. کي جاش قرعه ميکشه؟»
زني گفت: «گمونم من.» و آقاي سامرز رويش را برگرداند او را نگاه کرد و گفت: «زنها به جاي شووراشون قرعه ميکشن. تو پسر بزرگ نداري که به جات بکشه، جيني؟» گرچه آقاي سامرز و روستاييهاي ديگر جواب اين سوأل را به خوبي ميدانستند اما اين وظيفة مجري قرعهکشي بود که به طور رسمي اين سوألها را بپرسد. آقاي سامرز با علاقهاي آميخته به ادب منتظر ماند.
خانم دنبار با تأسف گفت: «هاريس هنوز شونزده سالش نشده. گمونم امسال خودم بايد به جاي شوورم قرعه بکشم.»
آقاي سامرز گفت: «باشه.» و روي صورتي که دستش بود چيزي يادداشت کرد. سپس پرسيد: «پسر واتسن امسال قرعه ميکشه؟»
پسر بلند قدي از وسط جمعيت دستش را بالا برد، گفت: «حاضر، من براي خودم و مادرم ميکشم.» و وقتي چند نفر از لابهلاي جمعيت چيزهايي گفتند مثل: «آفرين، جک.» يا «خوشحاليم که مادرت يه مرد پيدا کرده به جاش قرعه برداره.» پسر با حالي عصبي مژه زد و سرش را پايين برد.
آقاي سامرز گفت: «خب، پس همه هستن. وارنر پيره شرکت ميکنه؟»
يک نفر گفت: «حاضر.» و آقاي سامرز سر تکان داد.
همينکه آقاي سامرز گلويش را صاف کرد و نگاهي به صورت انداخت، سکوتي ناگهاني جمعيت را در بر گرفت، گفت: «همه آمادهن؟ الآن اسمارو ميخونم، اول بزرگ هر خونواده، اون وقت مردا ميآن اينجا و يه کاغذ از تو صندوق برميدارن. کاغذو همونطور تا شده تو دست نگه ميدارن و تا وقتي همه برنداشتهن بهش نگاه نميکنن. روشن شد؟»
مردم که بارها به اينکار دست زده بودند، آنقدرها گوششان به اين دستورها نبود؛ بيشترشان ساکت بودند، لبهايشان را گاز ميزدند و به هيچ طرفي نگاه نميکردند. سپس آقاي سامرز يک دستش را بالا برد و گفت: «آدامز.» مردي از جمعيت جدا شد و بيرون آمد. آقاي سامرز گفت: «سلام، استيو،» و آقاي آدامز گفت: «سلام، جو.» و با بيحوصلگي و با حالي عصبي به همديگر لبخند زدند. آن وقت آقاي آدامز دستش را توي صندوق کرد و کاغذ تا شدهاي بيرون آورد. گوشة کاغذ را محکم گرفته بود، چرخيد و به شتاب سر جايش توي جمعيت برگشت و بيآنکه به دستش نگاه کند اندکي دور از خانوادهاش ايستاد.
آقاي سامرز گفت: «الن، اندرسن....بنتام.»
در رديف عقب، خانم دلاکرُيکس به خانم گريوز گفت: «انگار ميون قرعهکشيا فاصله نميافته، انگار همين هفتة پيش بود که قرعهکشي داشتيم.»
خانم گريوز گفت: «آخه، وقت تند ميگذره.»
« کلارک دلاکرُيکس.»
خانم دلاکريکس گفت: «اينم از شوور من.» و همانطور که شوهرش پيش ميرفت نفسش را نگه داشته بود.
آقاي سامرز گفت: «دنبار.» و خانم دنبار همانطور که با گامهاي محکم به طرف صندوق ميرفت، يکي از زنها گفت: «برو ببينم چه کار ميکني، جيني.» و ديگري گفت: «اينم از دنبار.»
خانم گريوز گفت: «بعدش نوبت ماس.» و شوهرش را تماشا ميکرد که از جلو صندوق گذشت، موقرانه به آقاي سامرز سلام کرد و کاغذي از توي صندوق بيرون آورد. حالا ديگر در همه جاي جمعيت مردها کاغذهاي کوچک تا کرده را توي دستهاي برزگشان گرفته بودند و با حالي عصبي زير و رو ميکردند. خانم دنبار و دو پسرش کنار هم ايستاده بودند، خانم دنبار تکه کاغذ را توي مشت گرفته بود.
«هاربرت... هاچينسن.»
خانم هاچينسن گفت: «عقب نموني، بيل.» و آدمهاي کنار او زير خنده زدند. «جونز.»
آقاي آدامز به وارنر پيره، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «ميگن تو روستاي بالايي پيچيده که ميخوان قرعهکشي رو ور بندازن.»
وارنر پيره، با صداي فين، ناخشنودي خود را نشان داد و گفت: «يه مشت احمق ديوونه. به حرف جوونا گوش ميدن که زير بار هيچي نميرن. يه روزييم در ميآن ميگن ميخوايم بريم تو غار زندگي کنيم. ديگه کسي خيال کار کردن نداره، ميخوايم يه مدتي اين جوري بگذرونيم. اون قديما يه مثلي بود که ميگفت: قرعهکشي ماه ژوئن/ فصل گندم رسيدن. بذارين يه مدتي بگذره اون وقت خوراکمون ميشه بوتة حشيشالقزاز آبپزو بلوط. تا بوده قرعهکشي بوده.» آن وقت با کج خلقي اضافه کرد: «همينقدر که اين جو سامرز جوون داره همه رو اونجا سنگ رو يخ ميکنه برا هفت پشتمون بسه.»
خانم آدامز گفت: «بعضي جاها ديگه قرعهکشي ور افتاده.»
وارنر پيره رک گفت: «کارشون زار ميشه. يه مشت جوون ابله.»
«مارتين.» و بابي مارتين پدرش را نگاه ميکرد که به طرف صندوق ميرفت. «اُوردايک..... پرسي.»
خانم دنبار به پسر بزرگش گفت: «کاش عجله ميکردن. کاش عجله ميکردن.»
پسرش گفت: «ديگه داره تموم ميشه.»
خانم دنبار گفت: «آماده شو، بايد بدو بري به بابات خبرو برسوني.»
آقاي سامرز اسم خودش را خواند و سپس به دقت قدم پيش گذاشت و ورقه کاغذي از توي صندوق دستچين کرد. آن وقت صدا زد: «وارنر.»
وارنر پيره، همانطور که از وسط جمعيت ميگذشت، گفت: «هفتاد و هفت ساله تو قرعهکشي شرکت ميکنم، يعني هفتاد و هفت بار.»
«واتسن.» پسر قدبلند ناشيانه از لابهلاي جمعيت پيش رفت. کسي گفت: «نبينم عصبي باشي، جک.» و آقاي سامرز گفت: «آروم باش، پسر.»
« زانيني.»
-
-
03-31-2010, 04:46 PM
#655
Registered User
قرعه کشی (قسمت سوم)
سپس مکثي طولاني برقرار شد، مکثي نفسگير، تا اينکه آقاي سامرز قطعه کاغذش را توي هوا گرفت ، گفت: «خيلي خب، رفقا.» لحظهاي کسي تکان نخورد و سپس همة کاغذها باز شد. ناگهان زنها همه با هم شروع به صحبت کردند، ميگفتند: «به کي افتاد؟» «گير کي اومد؟» «خونوادة دنباره؟» « خونوادة واتسنه؟» سپس همه جا پيچيد: «هاچينسنه، بيله.» « به بيل هاچينسن افتاد.»
خانم دنبار به پسر بزرگش گفت: «برو خبرو به بابات برسون.»
مردم برگشتند به هاچينسنها نگاه کردند. بيل هاچينسن آرام يستاده بود. سرش را زير انداخته بود به کاغذ توي دستش نگاه ميکرد. ناگهان تسي هاچينسن بر سر آقاي سامرز داد کشيد، «شما بش فرصت ندادين کاغذي رو که ميخواس برداره، من چشمم بهتون بود. بيانصافي کردين!»
خانم دلاک رُيکس بلند گفت: «جر نزن، تسي.» و خانم گريوز گفت:« فرصت همة ما يکي بود.»
بيل هاچينسن گفت: «خفه شو، تسي.»
آقاي سامرز گفت: «خوب، همه گوش کنين. تا اينجا خوب تند پيش رفتيم. و حالا بايد بيشتر عجله کنيم تا کار بهموقع تموم بشه.» صورت ديگر خود را وارسي کرد و گفت: «بيل، تو براي خونوادة هاچينسن قرعه کشيدي. کس ديگهاي هم هس که جزو خونوار شما باشه؟»
خانم هاچينسن فرياد کشيد: «دان و اوا هم هستن. اونارو هم وادار کنين بردارن.»
آقاي سامرز آرام گفت: «دخترها از طرف خونوادة شووراشون تو قرعهکشي شرکت ميکنن. تو هم مث همه اينو ميدوني.»
تسي گفت: «ميخوام بگم بيانصافي کردين.»
بيل هاچينسن با شرمندگي گفت: «بيخود ميگه، جو. دختر من جزو خونوادة شوورش حساب ميشه، بيانصافي هم نشده. و من بهجز اين بچهها کس ديگهاي ندارم.»
آقاي سامرز توضيح داد: «اگه خونواده رو در نظر بگيريم قرعه به اسم تو در اومده و اگه خانوارو در نظر بگيريم باز قرعه به اسم تو دراومده؛ قبول داري؟»
بيل هاچينسن گفت: «قبول دارم.»
آقاي سامرز به طور رسمي پرسيد: «چند تا بچه داري؟»
بيل هاچينسن گفت: «سه تا، بيل پسر، نانسي و ديو کوچولو. و خودمو و تسي.»
آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، هري، ورقههاشونو گرفتي؟»
آقاي گريوز سر تکان داد و قطعههاي کاغذ را بالا گرفت. آقاي سامرز گفت: «بندازشون تو صندوق. مال بيلو هم بگير و بنداز اون تو.»
خانم هاچينسن صدايش را تا آنجا که ميتوانست پايين آورد و گفت:« من ميگم از سر شروع کنيم، ميگم منصفانه نبوده. بش فرصت ندادين سوا کنه. همه ديدن.»
آقاي گريوز پنج ورقه را گرفته و توي صندوق انداخته بود. ورقههاي ديگر را روي زمين ريخت و باد آنها را برداشت و با خود برد.
خانم هاچينسن خطاب به آدمهاي دور و اطرافش گفت: «همه شاهد باشن.»
آقاي سامرز گفت: «حاضري، بيل؟» و بيل هاچينسن نگاهي گذرا به زن و بچههايش کرد و سرتکان داد.
آقاي سامرز گفت: «يادتون باشه، ورقههارو بر ميدارين و بازشون نميکنين تا همه بردارن. هري، تو به ديو کوچولو کمک کن.» آقاي گريوز دست کوچولو را گرفت و او با رغبت همراه آقاي گريوز تا پاي صندوق رفت. آقاي سامرز گفت: «فقط يکي بردار. هري، تو براش نگهدار.» آقاي گريوز دست بچه را بالا گرفت و کاغذ تا شده را از توي مشت محکم او درآورد. و در دست نگه داشت و ديو کوچولو، که در کنارش ايستاده بود، سرش را بالا کرده بود و هاجوواج نگاهش ميکرد.
آقاي سامرز گفت: «بعد نوبت نانسييه.» نانسي دوازده ساله بود و همانطور که به طرف صندوق ميرفت دوستان هممدرسهايش نفسشان به شماره افتاد. دامنش را جمع کرد و با ظرافت قطعه کاغذي را از توي صندوق بيرون آورد. آقاي سامرز گفت: «بيل پسر،» و بيلي با چهرة سرخ و پاهاي بيش از حد بزرگ، همانطور که قطعه کاغذي در ميآورد، چيزي نمانده بود صندوق را بيندازد. آقاي سامرز گفت: «تسي.» زن لحظهاي دودل ماند، مبارزجويانه نگاهي به اطراف انداخت و سپس لبهايش را بر هم فشرد و به طرف صندوق رفت. کاغذي را قاپ زد و پشت سرش نگه داشت.
آقاي سامرز گفت: «بيل.» و بيل هاچينسن دست توي صندوق کرد و گشت و دست آخر دستش را با يک قطعه کاغذ بيرون آورد.
جمعيت ساکت بود. دختري به نجوا گفت: «کاش نانسي نباشه.» و صداي نجوايش تا کنارههاي جمعيت رسيد.
وارنر پيره گفت: «اين راه و رسمش نيس. مردم ديگه مث قديما نيستن.»
آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، کاغذها رو باز کنين. هري ، کاغد ديو کوچولو رو باز کن.»
آقاي گريوز کاغد را باز کرد و بالا گرفت و وقتي جمعيت ديد که سفيد است همه با هم نفس راحتي کشيدند. نانسي و بيل پسر ورقههاي کاغذشان را با هم باز کردند و هر دو شاد شدند و خنديدند.
برگشتند رو به جمعيت کردند و ورقهها را بالاي سرشان گرفتند.
آقاي سامرز گفت: «تسي.» لحظهاي مکث بود و سپس آقاي سامرز به بيل هاچينسن نگاه کرد، بيل کاغذش را باز کرد و نشان داد. سفيد بود.
آقاي سامرز گفت: «نوبت تسييه.» و صدايش آرامتر شد: «بيل، کاغذشو به ما نشون بده.»
بيل هاچينسن به طرف زنش پيش رفت و ورقة کاغذ را به زور از دستش درآورد. نقطة سياهي رويش بود؛ نقطة سياهي که آقاي سامرز شب پيش توي دفتر زغال سنگ با قلم درشت رويش گذاشته بود. بيل هاچينسن کاغذ را بالا گرفت و جنب و جوشي توي جمعيت ديده شد.
آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، رفقا. بذارين زود قال قضيهرو بکنيم.»
روستاييها هر چند مراسم را فراموش کرده بودند و صندوق سياه اصلي از ميان رفته بود، اما هنوز استفاده از سنگ يادشان بود. تل قلوه سنگ ديده ميشد. خانم دلاکرُيکس سنگ بزرگي انتخاب کرد که ناچار شد با هر دو دست بلند کند و رو به خانم دنبار کرد و گفت: «زود باش، عجله کن.»
خانم دنبار توي هر دو دستش سنگ بود و نفسنفس زنان گفت: «من ناي دويدن ندارم. تو برو جلو ، بت ميرسم.»
بچهها ديگر سنگ برداشته بودند و يک نفر چند ريگ کوچک به دست ديو کوچولو داد.
تسي هاچينسن حالا در وسط فضايي خالي ايستاده بود و همانطور که روستاييها به طرفش پيش ميرفتند، دستهايش را نوميدانه پيش آورد و گفت: «منصفانه نيس.» سنگي به يک طرف سرش خورد.
وارنر پيره گفت: «يالا، يالا، همه با هم.» استيو آدامز در جلو جمعيت روستاييها بود و خانم گريوز در کنارش ديده ميشد.
خانم هاچينسن جيغ کشيد: «منصفانه نيس، عادلانه نيس.» و سپس همه روي سرش ريختند.
-
-
03-31-2010, 04:49 PM
#656
Registered User
شاعر بزرگ
داشتم ميرفتم ببينمش اون شاعر بزرگ رو. مردي رو که بعد از جفرز بزرگترين شاعر بود و با حدود هفتاد سال سن يک شاعر جهاني به حساب مياومد با کتابهايي مثل غم من بهتر از غم توئه هاها! و يک آدامس مردة از نفس افتاده. اون توي خيلي از دانشگاهها کرسي استادي داشته و جايزههاي زياد گرفته. از جمله جايزة نوبل. از راهپلة کلوپ جوانان رفتم بالا. آقاي ستاچمن توي آپارتمان شمارة دويست و بيست و سه زندگي ميکرد. در زدم. يکي از پشت در داد زد: «لعنت بر شيطون! بيا تو!» در رو باز کردم و رفتم تو. برنارد ستاچمن توي تختش دراز کشيده بود. بوي استفراغ، شراب، ادرار، گه و غذاي گنديده همه جارو گرفته بود. من دويدم توي توالت استفراغ کردم و بعد اومدم بيرون.
گفتم: «آقاي ستاچمن! چرا پنجره را باز نميکنيد؟»
- فکر خوبييه. در ضمن ديگه اين مزخرفات رو تحويل من نده. من برني هستم نه آقاي ستاچمن!
اون که فلج بود بعد از کلي تلاش تونست خودش رو از تخت بيرون بکشه و بشينه روي صندلي بعد گفت: «خوب يه مکالمة لذت بخش! منتظرش بودم.»
روي ميز کنار زانوش يه پارچ شراب قرمز پر از خاکستر سيگار و يه شب پرة مرده بود. من دور و برو برانداز کردم و وقتي باز نگاهم افتاد بهش ديدم داره از پارچ شراب ميخوره البته بيشتر شراب داشت ميريخت روي پيرهن و شلوارش. برنارد ستاچمن پارچ رو گذاشت سر جاش و گفت: «آخيش فقط همين رو ميخواستم.» بهش گفتم: «اگه از ليوان استفاده کنين راحت تره.»
- آره فکر کنم درست ميگي.
- دور و برش رو نگاه کرد. چند تا ليوان کثيف اون جا بود. با خودم فکر کردم که کدوشون رو بر ميداره؛ کثيفترين ليوان رو برداشت.
ته ليوان رو جرم زرد رنگي گرفته بود که به نظرم ته مونده سوپ مرغ آمد. توي ليوان براي خودش شراب ريخت و سر کشيد. بعد گفت: «آره اين طوري خيلي بهتره. دوربين با خودت آوردي؟ ميخواي از من عکس بگيري؟»
بعد رفتم پنجره رو باز کردم تا يک کم هواي تازه استنشاق کنم. چند روز بود که بارون ميومد و هوا تازه و تميز بود. گفت: «گوش کن. من چند ساعته که ميخوام بشاشم. يه بطري خالي برام بيار.» اون جا پر از بطري خالي بود. يکي برداشتم و دادم بهش. شلوارش زيپ نداشت، دکمهاي بود. تنگش گرفته بود. فقط دکمة بالا رو باز کرد و بطري رو گذاشت ميون پاهاش. ولي انگار درست نشونه گيري نکرده بود. وقتي شروع کرد همه جا فواره زد. روي پيرهنش، روي شلوارش، روي صورتش و به طرز باور نکردنياي توي گوش چپش. گفت: «لعنت به چلاقي!»
- چرا اينطوري شدين؟
- چطوري شدم؟
- فلج شدين؟
- زنم با ماشين زيرم کرد.
- چطوري؟ چرا؟
- گفت ديگه نميتونه تحمل کنه.
من ديگه چيزي نگفتم فقط چند تا عکس گرفتم.
- از زنم چند تا عکس دارم. ميخواي ببينيشون؟
- آره.
- آلبوم اونجا رو يخچاله.
من پا شدم آلبوم رو برداشتم و دوباره نشستم. عکسها فقط از کفشهاي پاشنه بلند، قوزك پا، جورابهاي نايلوني بنددار و حالتهاي گوناگوني از پاهاي پوشيده در جوراب زنانه بودند. روي بعضي از صفحهها هم برگههاي تبليغاتي مربوط به قصابيهاي مختلف چسبيده شده بود. گوشت کبابي هر پوند هشتادونه سنت. آلبوم رو بستم. گفت: «اينها رو وقتي که از هم جدا شديم داد به من.» بعد دستش رو برد زير بالشش و از اون زير يه جفت کفش پاشنه بلند آورد بيرون.کفشها برق ميزد.کفشها رو گذاشت روي ميز باز براي خودش شراب ريخت و گفت: «من با اين کفشها ميخوابم، باهاشون عشق بازي ميکنم و بعد ميشورم شون.»
من چند تا ديگه عکس گرفتم.
- يه عکس خوب ميخواي؟ بيا اينو بگير.
کفش رو از پاشنهاش گرفت و نگه داشت پشتش. «بيا عکسمو بگير.» عکسش رو گرفتم. براش سخت بود که روي پاهاش وايسته.
ولي هر طوري که بود دستش رو گرفت به ميز و بلند شد وايستاد.
- برني تو هنوز چيز مينويسي؟
- من هميشه مينويسم.
- طرفدارهات مزاحمت نميشن؟
- بعضي وقتها زنها پيدام ميکنن. ولي زياد اينجا نميمونن.
- کتابهات خوب فروش ميرن؟
- من پولم رو حق التاليفي ميگيرم.
- به نويسندههاي جوون چه توصيهاي داري؟
- خوب بنوشن، تنها نخوابن و سيگار زياد بکشن.
- توصيهات به نويسندههاي کار کشته چيه؟
- اونها اگه هنوز هم زندهان به توصية من احتياج ندارن.
- ميلي که تورو وادار به شعر گفتن ميکنه چيه؟
- همون ميلي که تو رو وادار به توالت رفتن ميكنه.
- عقيدهات راجع به ريگان و بيکاري چيه؟
- من به ريگان و بي کاري فکر نميکنم. اين چيز ها حوصلهام رو سر ميبره. چيزهايي مثل سفرهاي فضايي و بازي کريکت.
- پس به چي فکر ميکني؟
- به زنهاي مدرن.
- زنهاي مدرن؟
- اونها نميدونن چطوري لباس بپوشن. کفشهاشون وحشتناکه.
- نظرت دربارة حقوق زنان در اجتماع چيه؟
- هر وقت که اونها حاضر شدن توي کارواش کار کنن، پشت گاو آهن راه برن، عربده کشها رو از کافهها بيرون بندازن، توي فاضلاب کار کنن، هر وقت که حاضر شدن توي جنگ پستون هاشون رو جلوي گلوله ستبر کنن، من ميمونم خونه ظرف ميشورم و کرکهاي قالي رو پاک ميکنم.
- ولي فکر نميکني خواستههاي اونها يک کم منطقي باشه؟
- البته که هست.
ستاچمن باز براي خودش شراب ريخت. اما با وجود ليوان هم مقداري از شراب داشت از کنار چونهاش ميريخت روي پيرهنش.
تنش بوي آدمي رو ميداد که ماههاست حموم نکرده. گفت: «زنم. هنوز عاشق زنمم. اون تلفن رو ميدي من؟)» من تلفن رو دادم بهش و اون شماره گرفت. «کلير؟سلام کلير» بعد گوشي رو گذاشت.
پرسيدم: «چي شد؟»
- مثل هميشه. قطع کرد. گوش کن بيا بزنيم بيرون. بريم يه بار. من خيلي وقته که توي اتاق لعنتيام. بايد يه هوايي بخورم.
- ولي داره بارون مياد. يه هفته است بارون مياد. خيابونها رو آب برداشته.
- مهم نيست. من ميخوام برم بيرون. اون حتما الان داره با يکي عشق بازي ميکنه. حتما کفشهاي پاشنه بلندش رو پاش کرده. من هميشه مجبورش ميکردم کفشهاي پاشنه بلند پاش کنه.
من کمک کردم تا برنارد ستاچمن پالتوي قهوهاي کهنهاش رو تنش کنه. پالتو يه دکمه بيشتر نداشت و از زور کثافت سفت شده بود. به نظر نمياومد که پالتو لوس آنجلسي باشه. سنگين و دست و پا گير بود و احتمالا مال دهة سي شيکاگو يا دنور بود. بعد چوب دستيهاش رو دادم بهش و کمکش کردم تا از راه پلة کلوپ جوانان بياد پايين. برنارد توي جيب پالتوش نيم بطر موسکاتل داشت. به در که رسيديم گفت که خودش ميتونه از پياده رو بگذره و سوار ماشين بشه. ماشين من اون طرف خيابون بود. وقتي داشتم ماشينم رو ميآوردم صداي فرياد و بعد صداي شلپ آب شنيدم. داشت بارون ميومد. بارون خيلي تندي بود. من دويدم بيرون. برنارد افتاده بود توي جوب کنار جدول بين پيادهرو و ماشين من. همونطوري که نشسته بود جريان آب داشت از زيرش رد مي شد، دور کمرش ميچرخيد و شلوارش رو خيس ميکرد. چوب دستيهاش داشتند روي آب بالا و پايين ميرفتند.
گفت: «مهم نيست تو ماشينت رو بردار و برو.»
- چي ميگي برني؟
- ميگم برو. زنم منو دوست نداره.
- برني اون ديگه زن تو نيست. شما از هم جدا شدين. بيا دستت رو بده من بلند شو.
- نه تو برو. باور کن که من خوبم. برو بدون من مست کن. بلندش کردم در ماشين رو باز کردم و نشوندمش روي صندلي جلو. تمام هيکلش خيس بود. آب داشت از روي صندلي شر و شر ميريخت روي تختة کف پوش. من رفتم اون طرف و سوار شدم. برني در بطري موسکاتل رو باز کرد يک جرعه زد و بعد بطري رو داد به من. من هم يه جرعه خوردم و بعد ماشين رو روشن کردم. همين طور که ميروندم از پشت قطرههاي بارون روي شيشه بيرون رو نگاه ميکردم و چشمم دنبال يه بار بود. يه بار که از بوي شاش توش اوغ مون نگيره.
-
-
03-31-2010, 04:56 PM
#657
Registered User
عکس (قسمت اول)
پير شدن خيلي بد نبود. تاسي به مارتين ميآمد. همه همين را ميگفتند. كمي جا خورده بود كه بايد شلوار دو شماره بزرگتر بپوشد ولي دوباره شلوار گشاد پوشيدن خوشايند بود، بلند كه ميشود برود خلا يا هر جا، هي بكشد بالا. خودش را گول ميزد، ميدانست، ولي خب، موضوع همين بود، داشت خودش را گول ميزد. چاق شده بود ولي احساس ميكرد يك كم لاغر شده.
چيزهاي ديگري هم بود كه ربطي به هيكل و سن و سالش نداشت. يكي بزرگ شدن بچهها بود و آن آزادي كه ديگر فراموش كرده بود. سالهاي سال اگر ميخواست صبحها در رختخواب بماند بايد به دقت برنامهريزي ميكرد. به زنش ليزي بايد ميگفت. به بچهها بايد ميگفت يعني تقريباً ازشان درخواست ميكرد. ارزش الم شنگه را نداشت. سالهاي سال، تمام آن سالهايي كه بچهها داشتند بزرگ ميشدند، كشيك بود. يكي از رفقايش اين اصطلاح را به كار برده بود، كشيك. آن شب توي كافة محله چهارتايشان دور يك ميز پايه بلند نشسته بودند، .دوستش دربارة زندگي خودش حرف زده بود ولي زندگي همهشان را توصيف كرده بود.
نوئل گفته بود: من مثل يك دكترم ولي بدون پول بيزبانش.
همه لبخند زده و سر تكان داده بودند.
اين چيزها را دوست داشت. بله، بيشتر وقتها به عهد و عيال و اين زندگي علاقه داشت و هيچوقت به ضرباني كه بالاي چشم چپش ميتپيد توجهي نكرده بود، گاهي حسي مثل زياد قهوه خوردن يا بيآبي بدن داشت، از يك چيزي يا خيلي زياد يا خيلي كم، كه حالا فكر ميكرد احتمالاً مربوط به فشار آن جور زندگي بوده . سالهاي سال، هركاري كرده بود، هر جايي رفته بود، آن ضربان – آن رگ. هر دقيقه از قبل برنامهريزي شده و به دردي خورده بود. چهار بچه داشت. بين اولي و آخري يازده سال اختلاف بود. ديگر دورهاش سر آمده بود. به نظر تمام شده بود، ضربان هم از بين رفته بود.
كمي طول كشيده بود. شنبه صبح زود بيدار ِ بيدار ميشد و كاري نداشت. با پنج تا بطري خالي و يك كارتن به طرف مركز بازيافت در كولاك (Coolock) رانندگي ميكرد. كارتن را تا ميكرد، روي جعبهها و روزنامهها ميتپاند و بلند كردن يكي از بچهها يادش ميآمد، معمولاً دختر كوچولو، كه به شكافي كه كارتنها را توي آن ميچپاندند دستش برسد. مانده بود متحير كه بيرون از خانه چه غلطي ميكند حال آنكه ميتوانست توي خانه در رختخواب بماند.
به سمت هاوث (Hawth) رانندگي ميکرد و به كساني كه ماهي ميخريدند نگاه ميكرد. موقع رانندگي احساس ميكرد مفيد است. از توي آينة جلو كه نگاه ميكرد، ديگر بچهاي عقب ننشسته بود، فقط ماشينها را پشت سرش ميديد. مدتي طول كشيده بود تا دست از اين كار بردارد. بله بيش از يكسال. تا مدتها بعد از اين كه بچهها ديگر احتياجي بهش نداشتند، رانندگي كرد و بعد دست برداشت. حالا ميتوانست بدون اينكه خيلي به اين چيزها فكر كند، نفسي بكشد.
ديگر كشيك نبود و نوئل مرده بود.
دلش براي بچهها تنگ شد. دوتايشان هنوز توي خانه بودند. وقتي او را ميديدند لبخند ميزدند. گاهي بعد از اين كه غذا تمام ميشد چند دقيقهاي سرميز ميماندند، گپ ميزدند. بيشتر با ليزي تا او. ولي بازهم خوب بود. آدم خوشش ميآمد. او و ليزي به لحاظي عاقل بودند. نوجواني بچهها را هر جوري بود، بدون غم و غصة زياد از حد پشت سر گذاشته بودند. نه اعتيادي نه حاملگي، استفراغ و فرياد هم كمتر از ديگر خانههاي محلهشان بود. بچههاي محشري بودند. دلش برايشان تنگ شد. اگر به اين چيزها فكر ميكرد، فكر ميكرد كه ديگر بچه ندارد – اين درست همان چيزي بود كه اگر هنرپيشه بود گريهاش را در ميآورد. ارتباطش با زنش هميشه خوشايند بود و گاهي كمتر گاهي بيشتر، هميشه از هم خوششان ميآمد.
و زنهاي ديگري هم بودند. زنها از مرد جا افتاده خوششان ميآيد. اين را يك جايي خوانده بود، اتاق انتظار دندانپزشكي، دكتري، جايي. يا از آن حرفهايي است كه آدم با آن بزرگ ميشود. زنها از مرد مسن خوششان ميآيد. خودش كه اصلاً باور نميكرد. حتي وقتي كه به نظر بعضي زنها و مردهاي مسنتر ظاهرش كمي تغير كرد. هميشه فكر ميكرد اين چيزها را بايد از ذهن پاك كرد.
هنوز هم همين اعتقاد را داشت از وقتي هم كه به زنهايي كه اغواگرانه بهش نگاه ميكردند توجهش جلب شده بود، اعتقادش بيشتر هم شده بود. جوانها نه، فكر نميكرد بتواند با آنها كنار بيايد، لبخند بعضي از اين ارنئوثهاي خوشگلِ نصف سن خودش را جواب بدهد. نه، منظور عاقله زن بود، زنهاي مسنتر، بعضي زنهاي جاافتاده. يكي دو تا از آنها. زني بالاي خيابان بود كه هميشه برايش دست تكان ميداد – آن طرف خيابان زندگي ميكرد، نزديك مغازهها- و از اين فاصله كه محشر بود. يك صبح يكشنبه كه از پشت روزنامههاي فروشگاه «اسپار» دنبالش ميگشت ، ديد درست بغل دستش ايستاده. بوي عطرش را ميشنيد، از نزديك خوشگل بود كمي به سرولباسش رسيده بود، آرا و پيراي يكشنبهاي دمده كرده بود و وقتي مرد را ديد سرخ شد.
-سلام.
-سلام.
زن يك كم دستپاچه شد.
-چه روز خوبي.
-عالي.
خوشش آمد. فكر كرد، فقط با بودنش آنجا، فقط با مسنتر بودن، فقط با صبح يكشنبه در «اسپار» بودن، مختصري قاپ خانم را دزديده است. توي صورت خودش هم گرما حس كرد. خريدي كرد و يك جور بيهدفي بيرون از فروشگاه وقتش را گرفت. آرزو كرد، نه خيلي، كه با آن خانم دو تايي قدم زنان برميگشتند. گپ ميزدند تا به خانة او برسند. كمي همه اختلاط دم در خانهاش و بعد هم راه ميافتاد طرف خانه خودش. ولي نشد. تنهايي پياده به خانه آمد. آن خانم با ماشيناش از جلوي او گذشت. از جلوي خانة خودش هم گذشت. شايد جاي ديگري ميرفت، پيش مادرش با يك جاي ديگر. شوهرش رانندگي ميكرد.
خوب بود. خيلي هم علاقه نداشت بيشتر از اين جلو برود، فكر هم نميكرد كه دل و جرأتش را داشته باشد. بگذريم ، يك دوست ديگرش، ديوي، كه چند سال پيش از عيالش جدا شده بود، بدبخت بيچاره، برگشته بود با مادرش زندگي ميكرد چون عرضة كار ديگري را نداشت. ولي اين ديوي يكشنبه شبها به كافة ديگري رفت از آنهايي كه زن و مردهاي مجرد و بيسر و همسر مثل خودش ميرفتند و بعد از چند ماه به قانون ديوي دست پيدا كرد: تمام زنهاي بالاي چهل سال ناقص العقلاند. توي كافة محل اين را اعلام كرده بود. در يكي از چهارشنبه شبهايشان، و هيچكدام از دوستانش مخالفت نكرده بودند.
با اين حال مارتين خوش شانس بود، ليزي يك جور خل وضعي جذاب داشت. ديوانگي بهش ميآمد. خودش ميدانست. و همين بهترش ميكرد. مارتين هم هيچوقت كاري نكرده بود كه خرابش كند.
ولي اين موضوع پير شدن خيلي هم جالب نبود، اصلاً. هروقت يك چيزي بلند ميكرد يا خم ميشد بند كفشش را ببندد و از اين كارها، هن و هنش بلند ميشد. از اين هن هن منزجر بود. به خودش ميگفت بس كن ديگر، ولي يادش ميرفت. يك كار فطري شده بود. توي حمام صابون را بردار، هن هن. استارت ماشين چمن زني را بزن، هن هن. مجبور نبود هن هن كند. راحت ميتوانست هم خم شود و هم كارهاي ديگر را بكند. از رفقا پرسيد. همة آنها هم هن هن ميكردند.
بعد موضوع سرطان پيش آمد. خودش نه. خودش هيچوقت سرطان نگرفته بود. همان دوستش كه مرد. نوئل مرضش سرطان بود. يك كم نفس كم آورد. رفت پيش دكتر. از آنجا يك راست به بيمارستان بيومانث. دو روز بعد با اخبار و وقت شيمي درماني برگشت يك روز بعدش توي كافة محل اينها را گفت، توي آن همه دود نشسته بودند، اين چند ماه قبل از ممنوعيت سيگار بود.
مارتين سيگار نميكشيد. هيچوقت. نوئل ميكشيد. ولي يكسالي ميشد كه ترك كرده بود. قبل از اين سرطان يا دست كم قبل از اين كه بفهمد سرطان دارد.
هيچكدامشان چيزي نگفتند، كمي ساكت ماندند، منتظر شدند حرفش را ادامه بدهد و يك كم خوف آنرا كم كند. مارتين ديد ديوي سيگارش را توي زيرسيگاري له كرد و با دستش دودهاي آخري را كه بالا ميرفت عقب زد.
نوئل گفت: گفتهاند براي شيمي درماني و اين حرفها هنوز دير نشده و ميتوانند متوقفش كنند. و همگي او را ديدند كه داشت آهسته آهسته ميمرد. آهسته نه، حالاست كه به نظر آهسته ميآيد. از شروع تا پايان. ولي همان موقع خوب بود، به نظر خوب ميآمد. با شيمي درماني موهايش ريخت، ولي بازهم قيافهاش خوب بود. وارد سال دوم شد و همه فكر كردند از پس آن برآمده. ولي بعد واقعاً شروع شد. بايد ميرفتند خانه ديدنش. آنجا مينشست اكسيژن هم بغل دستش، يكي از آن كپسولها. چشمهايش ديگر داشت گشاد ميشد و جان ميكند تا بلند شود دم در برود و خداحافظي كند.
-زحمت نكش. خودمان ميرويم.
-نه، نه تا دم در باهاتون ميآم.
تا دم در برسد تا ابد طول ميكشيد. دم در دست تكان ميداد، به او و به لبخند اسكلتي احمقانهاش و آن بلوزي كه خيلي برايش گشاد شده بود، لبخند ميزدند.
سوار ماشين ميشدند و بعد حرف ميزدند.
-مثل اين كه خوب نميشود، نه؟
-نه.
بعد تا مدتي حرفي نميزدند.
- بهتر است برويم. تعجب ميكند چرا جنب نميخوريم.
- درسته، باشه.
ليزي ميدانست كه نوئل حالش خوش نيست و هرچند وقتي حالش را از مارتين ميپرسيد. اين بار هم پرسيد و مارتين گفت و گريه كرد و ليزي سرش را در آغوش گرفت. حدود يك هفته بعد، مارتين رفت خلا و وقتي بلند شد سيفون بزند اطراف كاسة توالت خون بود. قبل از اين كه درست ملتفت شود كه خون خودش است سيفون را زده بود. چيزي نگفت. دفعه بعد خون نديد، دفعة بعدش هم نديد. ولي بعد دوباره ديد؛ كاغذ توالت يك جور عجيبي شده بود، خيلي قرمز. بايد تلفن ميزد كه مريض است و خانه ميماند. چون مثل يك آدم خل عضلاتش ميگرفت و عرق ميكرد. به ليزي گفت. برگشت توي رختخواب. ليزي كنارش نشست.
-خون؟
گفت: آره
-واي، ميسوزه؟
گفت: اي. راحت نيستم.
ليزي گفت: من به مطب دكتر تلفن ميكنم.
به ساعتش نگاه كرد.
-بايد هنوز باشد.
مارتين گفت: نه.
-چرا.
مارتين گفت: باشد.
بايد بازهم از جايش بلند ميشد. بايد ميرفت خلا.
ليزي گفت: طفلك.
مارتين از پشت او رد شد.
گفت: ببخشيد.
ميشنيد كه ليزي پشت در توالت است. دلش ميخواست ليزي برود.
-
-
03-31-2010, 04:57 PM
#658
Registered User
عکس (قسمت دوم)
سرطان نبود. كارش به متخصص كشيد و سه هفته بعد از آن كولونوسكوپي كرد. يك دوربين فايبر اوپتيك فرستادند تا آپانديسش، روي يك جاي تخت مانندي دراز كشيد، همانطور كه گفتند به پهلوي چپ چرخيد. دكتر متخصص بهش سوزن زد، يك آمپول به بازو. وقتي بيدار شد. تمام شده و توي يك اتاق ديگر بود. تست و چاي به او دادند و يك دفعه دكتر متخصص كنارش ظاهر شد، مارتين هنوز كمي گيج بود، دكتر گفت كه بيماري ديورتيكول دارد. دكتر متخصص اسم مرض را روي يك تكه كاغذ نوشت، يك چيزهايي هم دربارة جستوجو در اينترنت گفت و بعد رفت پشت پرده و مارتين ديگر او را نديد. وقتي به خانه رسيد، توي اينترنت گشت و براي چند دقيقه بيمعني، آرزو كرد كه مرضش سرطان باشد. اَه حالش بههم خورد. ديورتيكولها حفرههايي هستند كه توي ديوارة روده به وجود ميآيند. داشت رودة خودش را احساس ميكرد، ميتوانست ضربانش را، پيچ و واپيچش را احساس كند. بلند شد. دوباره نشست. درد، سرما، تب، تغيير عادات رودهاي. انگشتش را روي صفحه مانيتور، زير هر كدام از اين لغتها ميكشيد، سوراخ، تشكيل آبسه يا فيستول. يك فرهنگنامه در اتاق دخترش پيدا كرد و دنبال آبسه گشت. هيچوقت دقيقاً نفهميده بود يك آبسه چي هست. يك دندان درد شديد. منطقهاي متورم در بدنة نسج كه درون آن عفونت ميكند. فرهنگنامه را سر جايش گذاشت. روي تخت دخترش نشست و شكلات مارسي را كه كنار فرهنگنامه پيدا كرده بود، خورد. ديگر دنبال فيستول نگشت. براي فيستول دير نميشد. همينقدر كه ميدانست كافي بود.
نميتوانست به كسي بگويد. نميتوانست به ليزي بگويد. ديگر نميگذاشت دست بهش بزند. شايد هم ميگذاشت، با ترحم و هراس، و مارتين هم متوجه ميشد.
عفونت.
رفقا آماده، دفعة بعد من ميگوزم. ميتوانست از مرضاش جوك بسازد. جوك ساختنش خوب بود. هرچيزي را اسباب خنده كردن كارشان بود. ولي بازهم حالشان به هم ميخورد.
چرا مارتين، چرا او، چه گناهي كرده بود كه مستحق حفره و عفونت بود؟ سرطان شأن دارد، در مقايسه با اين، چيزي است كه ميشود بهش افتخار كرد. اما اين، يك دستاورد گه. تشكيل فيستول ديگر چه گهي بود؟ باز هم دنبالش نگشت.
نوئل توي آسايشگاه بود. ديگر براي خانه ماندن خيلي ضعيف شده بود. در روزهاي آخر تابستان، يك بعدازظهر يكشنبه رفتند او را ببينند. اتاق خوشگلي داشت. پنجره باز بود. بوي گلها ميآمد و مارتين صداي پرندهها را ميشنيد. نوئل لبة تختش نشسته بود. سرش خم بود و صدايش از توي ماسك اكسيژن ميآمد. صداي صوت بالا ميداد، انگار صدايش اصلاً تحليل نرفته، انگار هر تكه از هر واژهها را ازش بيرون ميكشند. دربارة چيزهاي معمولي گپ زدند، فوتبال و اين چيزها. بيش از حد خنديدند بعد بازهم آنقدر خنديدند كه مارتين به فكر افتاد كه بايد درباره آن چيز ديورتيكولي بهشان بگويد. ولي نوئل اول شروع كرد.
گفت: نيگا كنين.
چيزي نگفتند. منتظر شدند.
گفت: من دارم باهاش ميجنگم.
منتظر ماندند.
گفت: شماها كه ميدانيد، همينطوري محض اطلاع.
هوا بلعيدن و نگهداشتنش را تماشا كردند.
گفت: شما دوستاي خوبي بودين. فقط ميخواستم. اينو بگم. همينطوري. ميفهميد كه.
ديوي گفت: متقابلاً برادر.
-تو خوب ميشي نوئل.
-فقط، ميخواستم. بگم.
چهار روز بعد مرد.
راه حلش رژيم بود. تا آنجايي كه او از چيزهايي توي گوگِل سر در ميآورد، واقعاً مريضي نبود. انگار بيشتر منتظر بود تا تبديل به بيماري بشود. بيشتر آدمهايي كه مبتلا هستند خودشان حتي نميدانند. يك خروار خوردني تازه، سبزيجات و اين چيزها. آجيل و دانههاي نباتي درشت قدغن، چيزهايي كه ممكن است آن حفرههاي توي روده را مسدود كند ممنوع است.
گندش بزنند.
صداي خودش را ميشنيد كه دارد تعريف ميكند و مرض را دست كم ميگيرد. رفقا، كونم يك بمب ساعتي شده. باشد براي وقتي كه بعد از مراسم ختم جرعهاي زدند. الان هم ميتوانست آن صحنه را ببيند و صداها را بشنود. سؤالها، خندهها.
به ليزي گفت.
در واقع ليزي را شماتت كرد، ولي فقط يك لحظه. تقصير غذاهايي بود كه ظرف 29 سال بهش داده بود. داشت او را ميكشت. ولي مارتين واقعاً اين فكر را نميكرد. همان روزي كه نوئل مرد به ليزي گفت. بعداً فكر كرد بهتر بود بازهم صبر ميكرد. نبايد با خبر بد خودش سر ميرسيد. ميدانست چه ميكند. دارد خودش را توي قبر نوئل بيچاره مياندازد. با وجود اين گفت.
-من يك چيزي گرفتهام كه بهش ميگويند مرض ديورتيكولي.
حرفش را قطع كرد كه نگويد «خودم». من يك چيزي گرفتهام كه بهش ميگويند مرض ديورتيكولي خودم. ديگر تا آنجا نرفت كه بگويد سرطان هم گرفتهام. نداشت. ولي ميدانست، سرطان آن جا نشسته. پشت ميز آشپزخانه.
مرض.
تا آنجايي كه از مرض سر در آورده بود به ليزي گفت.
-بين اسهال و يبوست در نوسانم. يا اگر يكي از آن خفتها بسته شود.
ديگر زبانش بند آمد. بايد ادامه ميداد. ليزي داشت صاف تو چشمهايش نگاه ميكرد.
گفت: اگر مادة مدفوع توي يكي از آنها برود. يكي از آن سوراخها يا حفره مانندها، ورم ميكند. حتّي عفونت ميكند.
دست ليزي رفت به طرف دهانش.
به ليزي گفت: اگر مواظب نباشم. بعداً ديگر مجبور ميشوند رودهام را در بياورند.
-همة روده را؟
-بيشترش را.
مطمئن كه نبود. تا آنجاها واقعاً مطالعه نكرده بود.
-ولي فقط موقعي كه مواظب نباشم.
-منظورت از مواظبت چيه؟
گفت:منظور رژيم و اين جور چيزهاست.
-رژيمت چهش است؟
-هيچي.
به جلو يله داده بود و داشت آن واژههاي پر طمطراق را از روي ميز جمع ميكرد. چرا دهن كثافتش را نبسته بود.
ليزي گفت: بايد گياهخوار و اين جور چيزها بشوي؟
گفت: نه، نه آنقدرها، ولي بايد سبزيجات بخورم.
- تا حالا هم كه ميخوردي.
- ميدانم.
فقط با پختن گند نزن.
البته اين را نگفت. راستش فكرش را هم نكرد.
شانهاش را بالا انداخت.
- فقط .... بگذريم. حالا ديگر موضوع را ميداني.
پشت ميز نشسته بودند. مارتين به نوئل فكر كرد.
باهم پياده به كليسا رفتند، خودش و ليزي؛ از خانهشان خيلي دور نبود. جمعيت زيادي بود، روي پلهها، توي چمنها، تا توي خيابان منتظر بودند.
به ليزي گفت: خوبه.
خودش هم نفهميد چرا اين حرف را زده. يك دلخوشي براي زن نوئل و بچهها كه ديگر كم كم با ماشينهاي سياه پيدايشان ميشد، با نعش كش. به اين چيزها فكر كرده بود. شوهرم محبوب بود. تمام اين آدمها پدرم را ميشناختند. چهرههاي آشنا، ناآشنا. يك زندگي پروپيمان داشت.
مارتين پيراهن جديدي خريده بود كه به كت و شلوارش بيايد. كمي برايش تنگ بود، ولي كت را كه ميپوشيد، خوب ميشد. چيزي نميگذشت كه وزن كم ميكرد. اين رژيم جديد، ميوه، غلات، سبزي تازه، بقولات. كه لغت ديگري بود بايد توي فرهنگنامه دنبالش ميگشت. لوبيا و نخود. سلامتي و ملال.
نخوابيده بود. از وقتي نوئل مرده بود خوابش نبرده بود. در واقع از يك كمي قبل ترش. قبل از اينكه واقعاً خوابش ببرد، از خواب ميپريد. ميترسيد بخوابد. از سقوط ميترسيد. پوستش خشك شده بود. توي آينه ديد خشكي شده. تمام صورتش، به خصوص از اين سر تا آن سر پيشاني و اطراف بيني. و لك. درست روي پيشانياش، حسشان ميكرد، تهديدآميز، ملتهب، به نظر كلافه ميآمد.
ليزي گفت: از استرس است.
مارتين سر تكان داد.
-از غصه.
مارتين گفت: فقط چند روزه كه مرده.
ليزي جواب داد: شماها دو سال بود ميدانستيد.
حق با ليزي بود. منطقي بود. مرگ، خبر، مارتين كه كاري نكرده بود. وقتي تلفن زنگ زد ميدانست چه شده. منتظر بود.
از همه بدتر موضوع خواب بود. يك شب راحت توفيقي بود كه حالش را جا ميآورد. اينطور احساس ميكرد، تقريباً چنين اعتقادي داشت. شب قبل، ليزي يك شيشه «بنيلين» بهش داده بود، نصفه و نوچ. از وقتي بچهها بزرگ شده بودند بنيلين نديده بود.
-يك قلپ گنده بخور.
مارتين به شيشه نگاه كرد.
گفت: تاريخ انقضايش كي است؟ بايد مال عهد دقيانوس باشد.
ليزي گفت: تاريخ مصرف مهم نيست. اگر خيلي غليظ نشده و هنوز مايع است، خراب نشده. مارتين در شيشه را باز كرد. دهنش را پر كرد. هميشه از مزهاش خوشش ميآمد. قورت داد.
ليزي گفت: بده ببينم.
شيشه را به ليزي داد. ليزي دهنش را پر كرد، قورت داد و دراز كشيد و گفت: شب به خير.
-شب به خير
كپة مرگش را گذاشت ولي دوباره سر ساعت 5/3 بيدار شد. بيدار بيدار. به سقف نگاه ميكرد كه هي روشن ميشد، تار عنكبوت گندهاي آويزان بود كه هميشه ميخواست جارويش كند.
پا شد. صبحانهاش را خورد. صبحانة جديدش. يك ورقه موز و يك ورقه گلابي. به به ،عق. نه، طوري نبود براي او كه خوب بود. وقتي بقيه از خواب بيدار شدند، دوباره گرسنه شد.
دم دروازة كليسا ايستادند و همينطور كه منتظر نعش كش بودند كمي گپ زدند. يك جوري بود، انگار وانمود ميكردند به خاطر مراسم ختم آنجا ايستادهاند.
- خب، رسيد.
- نعش كش از خيابان پيچيد از جلوي آنها گذشت و رفت دم كليسا. به خودشان صليب كشيدند. تابوت توي آن، نوئل، به نظر واقعي نميآمد. و اتومبيلهاي سياه پشت سر نعشكش. دو تا. زنش و بچهها و يك دوست پسر؛ خواهرها، و برادرش از استراليا. همه، آنها را كه از ماشين پياده شدند و مأمورهاي كفن و دفن كه تابوت را از عقب نعش كش به كليسا بردند، تماشا كردند.
او و ليزي به رديفهاي وسطي كليسا رفتند، نه خيلي نزديك نه خيلي دور. مارتين سالها بود كه به كليسا نرفته بود. ولي خوب يادش مانده بود كه چقدر سرد است و وقتي كشيش ميگويد زانو بزنيد، زانوهايش چقدر بايد پائين برود تا به بالشتكهايي برسد كه در طول رديف جلويي كشيده ميشد. و حضرت مسيح در جايگاه صليب چقدر شبيه كيت ريچاردز است. ميخواست به ليزي هم نشان بدهد تا او هم به ياد بياورد. ولي نفسهاي بريده بريده را شنيد. صدايي كه ميشنيد، شبيه نفسهاي بريده بود، تمام سالن نفس نفس ميزد، آرام، همه آنجا بودند. نگاه كرد. زن نوئل از تابوت دور شد. يك قاب عكس بالاي تابوت گذاشته بود. نوئل. پس نفسهاي بريده براي آن بود. نوئل، بيست و پنج سال پيش.
- واي، نگاه كن.
يادش رفته بود. يادش رفته بود كه نوئل آن ريختي بود. يك مرد درشت اندام با نيش تا بناگوش باز و يك يقة پهن روي پيراهن قرمزش. يك مرد خوش قيافة گنده. مردي جوان، برگشته بود به دوربين نگاه ميكرد. درست به سوي آيندهاش.
يادش رفته بود. اين دو سال آخر، شاهد كوچكتر شدن نوئل بودند و در ماههاي آخر؛ اشانتيوني از يك مرد شد. مردي كه مارتين دلش نميخواست آخرين بار باشد كه با او حرف ميزند. بهش با دقت نگاه كرد، داشت يادش ميآمد، داشت نوئل را ذخيره ميكرد. آن مرد واقعي را فراموش كرده بود. مرد تمام عيار را. ولي ايناهاش آنجا بود، روي تابوت.
اين كار بايد اثر سوزناكي ميگذاشت، كه گذاشت. ديدن رنگ و رو رفتگي، يقة پهن. احساس گناه كرد. گذاشته بود فراموش كند. گذاشته بود آن مرد مريض فقط يك آدم باشد. فراموش كرده بود چرا نوئل، نوئل بود، چرا باهم دوست بودند. ولي فقط همين نبود. احساس گناه جا نيفتاده بود. آن را حس ميكرد، ميشنيد. صداي نفسهاي بريده تبديل به زمزمه شد.
آن عكس. باربارا، زن نوئل، عكس گذاشتنش روي تابوت، عالي بود. با شجاعت تا آنجا برود، قاب عكس روي در تابوت سروصدا كند، آرامش دستهايش را حفظ كند. حتي وقتي بر ميگشت كه بنشيند، لبخند ميزد.
مارتين ميتوانست در رديفهاي جلو، ديوي و مردان ديگري را ببيند كه ميشناخت و دوست داشت، همهشان از بالاي سر مردم به هم نگاه ميكردند، لبخند ميزدند. غم و خوشي يك چيز واحد شده بود. مارتين دلش ميخواست حرف بزند. دلش ميخواست بخندد. دلش ميخواست مردي نباشد كه مرض ديورتيكولي دارد. ليزي را پهلوي خودش و احساس ميكرد. زانويش را يواش به زانوي ليزي زد. ليزي هم همين كار را كرد.
كشيش داشت به سوي سكويِ كنار محراب و ميكروفن ميرفت. مارتين از جايي پشت سرش صداي آرامي را شنيد، صداي يك مرد.
-شروع شد.
قيام كردند.
-
-
03-31-2010, 04:58 PM
#659
Registered User
ساعت استراحت
گفت :
-رييس من سفيد پوسته.
گفتم :
-بيشتر رييسا سفيد پوستن.
-سفيد پوست و پرچونه. يه ريزم ميپرسه که سيا ديگه چي ميخواد. ديروز باز تو ساعت استراحت کافه، با حرفهاي صدتا يه غازش درباره سيا پوستا، النگاتم شده بود. اون هميشه ميگه سيا. انگار 1150 نوع جور واجور سياپوست تو آمريکا وجود نداره. رييسم ميگه: حالا که همتون حق شهروندي و ديوان عالي رو به دست آوردين، آدام پاول تو کنگرهست، رالف بونچ تو مجلسه، لئونتاين پرايس تو اپراي متروپوليتن ميخونه، بالاتر از همه اين که دکتر مارتين لوترکينگ جايزه نوبل رو ميگيره، ديگه بيشتر از اين چي ميخواين شما؟ از همين تو ميپرسم، سيا ديگه چي ميخواد؟
-من سيا نيستم من خودمم.
-خب، تو نمايندة سيا که هستي !
-نه، من نيستم. من فقط نمايندة شخص خودمم.
-پس رالف بونچ و تورگود مارشال و مارتين لوترکينگ نمايندة تو هستن، نيستن؟
-اگه تو ميگي اونا نمايندة منن، من از اين که اون جور آدما نمايندة منن، خيلي به خودم ميبالم. ولي تموم اونايي رو که اسم ميبري، دنبال کارو زندگي خودشونن و تو بار من آبجو نميخوردن. من هيچوقت يکي از اونا رو تو خيابون لنوکس نديدم. تا اون جاکه به ياد دارم، اونا حتي تو هارلم زندگي نميکنن. من حتا نميتونم اسم شونو تو دفتر تلفن پيدا کنم. همهشون شمارة اختصاصي دارن. اگه تو ميگي اونا نمايندة سيا هستن، واسه چي از خودشون نميپرسي که سيا ديگه چي ميخواد؟
-من نميتونم به اونا دست پيدا کنم.
-خب، منم نميتونم. پس هردومون مثه هميم.
-خيله خب، قضيه رو از نزديکتر نيگا کنيم. روي ويلکيتر تو جبهة شما ميجنگه، جيمز فارمرم همين طور.
-اونا تو بار من چيز نميخورن.
-ويلکيتر و فارمر تو هارلم زندگي نميکنن؟
-تا اون جا که من ميدونم، اين دورو ورا پيدا شون نشده. فکر ميکنم از وقتي جکي مابلي اولين جوک شو گفت، اونا پا تو بار آپولون نذاشتن.
-من اونو نميشناسم، ولي نيپسي راسل و بيل کاسبي رو تو تلويزيون ميبينم.
-جک مابلي اون نيست. اون يه زنه که به اسم مامز معروفه.
-عجب!
-مامز مابلي تو يکي از صفحههاش يه داستان دربارة سندي الا و دمپايي هاي جادوييش که تو مجلس جوونا ميرقصه و اتفاقي که واسه خانوم کوچولو ميافته، داره. تموم داستان دربارة اون چيزيه که سيا ميخواد.
- پايان داستان چه جوريه؟
-سندي الا–ي کوچولو تا نصف شب با رييس کوکلاکس کلان ميرقصه. ساعت زنگ دوازده رو که ميزنه سندي الا–ي کوچولو به زندگي معمولي سيا پوستي خودش برميگرده. کلاه گيس بلوندش به يه کلاه بافتني سيا تغيير شكل ميده و هفتة بعدش به محاکمه کشونده ميشه.
- يه افسانة نمادين. به نظر من، يعني که سيا تو زندونه. ولي تو که زندوني نيستي!
-اين برداشت توئه.
-ش
-خب، تو چي ميخواي؟
-که از زندون بيام بيرون.
-کدوم زندون؟
-همين زندوني که تو منو توش انداختي !
رييسم فرياد ميزنه که :
-من! من که تو رو تو زندون ننداختم. تو چي ميگي پسر! من تو رو دوستت دارم. من يه ليبرالم. واسه کندي رأي جمع کردم و حالام واسه جانسون اين کار رو ميکنم. من طرفدار برابريام. حالا که تو اونو بهدست آوردي ،ديگه بيشتر از اين چي ميخواي؟
-برابري دوباره.
-منظورت از برابري دوباره چيه؟
-که تو با من قاطي بشي، نه من با تو.
-منظورت اينه که من بيام تو هارلم زندگي کنم؟ اصلا و ابدا !
-من تو هارلم زندگي ميکنم.
-تو با اون جا اخت شدي و کنار اومدي. تو هارلم جنايت خيلي زياده.
-تو هارلم بانک زني دويست هزار دلاري نيست، که همين چند وقت پيش سه فقرهش تو جاهاي ديگه اتفاق افتاد و همهشم سفيد پوستا تو اون کارا دست داشتن و يکيشم تو هارلم نبود. گندهترين و خوشگلترين جنايتا تو بيرون از هارلم اتفاق ميافته. ما هيچ وقت نه دزدي نيم ميليون دلاري جواهرات داريم و نه گم شدن ياقوت کبود. بهتره با من بياي تو هارلم و با ما قاطي شي.
-اين سيا پوستا هستن که ميخوان برابرشن.
-اين سفيد پوستا هستن که اين رو نميخوان.
-مام ميخوايم، منتها تا يه نقطهاي.
-اين همون چيزيه که سيا پوستا ميخوان، جابه جا کردن اين نقطه.
رييسم اخم کرد و گفت :
-ساعت استراحت تمومه.
-
-
03-31-2010, 04:59 PM
#660
Registered User
پاهام زندگي مخصوص خودشونو دارن
کفِ سرِ ليوان پري را که متصدي بار جلوش گذاشت، فوت کرد و گفت:
ـ اگه ميخواهي سرگذشت منو بدوني، توصورتم نيگا نکن، به دستام نيگا نکن، به پاهام نيگا کن. اگه تونستي بگي چه قدر رواونا وايسادهم.
ـ من نميتونم پاهاتو تو کفشات ببينم که!
ـ با همين کفشا که من ميپوشم، همين کفشايي که نه پوزهباريکه، نه صندلي گهوارهايه، نه پنجه فرانسويه، فقط يه چيز بزرگ و دراز و پهن و گشاده، ميتوني بگي چهقدر رو پاهام وايسادهم و چهقدر بار سنگين روشون جابهجا کردهم! پاهام از وايسادن کنار هيچ بار، يا واسه اينکه من هميشه تو يه بارم، پهن و گشاد نشدن. ميدوني، من تو هيچ باري لنگر نميندازم، مگه چارپايه داشته باشه. تو چطور؟
ـ منم هواي کار دستمه. ولي اين قضيه چه ربطي به زندگي گذشتهي تو داره؟
ـ هرکاري که من ميکنم به زندگي گذشتهم مربوطه. از ويرجينيا گرفته تا جويس. از زنم گرفته تا زاريتا. از شير مادرم گرفته تا همين ليوان آبجو، همهچي به هم ربط داره.
ـ من ارتباط تو رو با اون يه دلاري که بهت قرض دادم، وقتي باور ميکنم که تو قرضتو پس بدي. اين ويرجينيا کيه ديگه؟ تا حالا چيزي ازش بهم نگفته بودي؟
ـ ويرجينيا جاييه که من توش به دنيا اومدهم. من ميباس تو يه ايالتي به دنيا مياومدم که اسم يه زنه. واسه همينم از همون روز به بعد، تا الان هيچوقت زنا آرومم نذاشتهن.
ـ فکر ميکنم تو داري لاف بيخودي ميزني! اگه همون اندازه که تو دنبال زنا پرسه ميزني، اونام دنبال تو بودن حالا نميتونستي با خيال آسوده اينجا، رو چارپايه بار بشيني. من هيچ زني رو نديدهم که واسه خونه رفتن صدات کنه، مث زناي خيلي از اينا که اينجا ولن.
ـ بهتره جويس توهيچ باري دنبال من نگرده. اين قضيه باعث انفجار بين من و زنم ميشه. از اون گذشته، من اصلا خوش ندارم هيچ زني از هيچ باري صدام کنه. اين حق مخصوص يه مرده که گاهي بشينه و لبي ترکنه.
ـ اين حق مخصوص رو چهجوري به گذشتهت ربطش ميدي؟
ـ من يه بچة کوچيک که بودم، هيچ جايي واسه نشستن و فکر کردن نداشتم. من با سه تا برادر، دوتا خواهر، هفت تا پسرعمو و پسرخاله، يه خالهخوندة شوهر کرده، يه عموخونده و يه نوة کشيش بزرگ شدهم. خونهمون تنها چار تا اتاق داشت. هيچوقت خدا، جايي که بشينم و بخورم ـ حتي جايي واسه خوردن شير ـ قبل اينکةه بچه گشنة ديگه از دستم بقاپه، نداشتم! من پسر بزرگ خونوادهم نبودم. تودلبروترين بچهم نبودم. نميدونم واسهچي هيچکس منو دوست نداشت. واسه همينم خودمم ميترسيدم يکي رو مدت زيادي دوست داشته باشم. وقتيام کسي رو دوست ميداشتم، ديگه بزرگ شده بودم و با زناي ناجور دوست ميشدم. ميدوني چرا؟ واسه اين که پيش از اون دوست داشتن کسي رو تمرين نکرده بودم. روي اين اصل نميتونستيم با هم کنار بيايم.
ـ اين همون وقتيه که نوشيدن رو انتخاب کردي؟
ـ نوشيدن منو انتخاب کرد. ويسکي منو دوست داره، ولي آبجو منو دوستتر داره. ازدواج که کردم فهميدم کةه بطري سرد، به همون خوبيةه رختخواب گرمه. مخصوصاً که بطري سرد نميتونه حرف بزنه و يه گرم کنندة رختخواب ميتونه. من خوش ندارم يه زن خيلي دربارة خودم با من گپ بزنه. واسه همينه که جويس رو دوستش دارم. اون هميشة خدا دربارة خودش حرف ميزنه.
ـ من هنوز دارم به پاهات نيگا ميکنم و قسم ميخورم که اونا از زندگيت واسه من هيچچي رو روشن نميکنن. پاهات يه کتاب باز نيستن که!
ـ عيب قضيه اين جاست که تو چش داري، ولي چيزي نميبيني. اين پاها، روي تموم سنگاي خيابون 135 ولنوکس وايسادهن. اين پاها به همه چي کمک کردهن. از عدل پنبه بگير، تا يه زن گشنه. اين پاها دههزار مايل تو کار کردن واسة سفيدپوستا راه رفتهن. يه دههزارتاي ديگهم واسة همراهي با سياپوستا، راه رفتهن. اين پاها کنار محرابا، ميزاي قمار، صفاي غذاهاي مفتي، بارا، قبرستونا، در آشپزخونه ها، از صفاي سوپ بگير، تا صفاي نوشيدنيا، وايسادهن. پشت پنجرههاي شرطبندي، بيمارستانا، ميزاي خيرات، نردههاي تأميناجتماعي و همهجور صفاي ديگه وايسادن. اگه چارتا پا داشتم، ميتونستم توي صفاي بيشتريام واستم. واسه همينم هفتصد جفت کفش پاره کردهم. هشتادونه جفت کفش تنيس، دوازده جفت صندل تابستوني، به اضافة شيش جفت کفش ولگردي، پوشيدهم و پاره کردهم. با پول جورابايي که همين پاها خريدهن، ميشه يه کارخونه بافندگي خريد. ذرتهايي که من بريدم، ميتونست تيغاي يه کمباين آلماني رو کند کنه. تاولهايي که من فراموش کردهم، ميتونه همين تو رو از همين الان تا روز قيامت بگريونه. اگه قرار بود کسايي تاريخ زندگي منو بنويسن، ميباس از همين پاهاي من شروع ميکردن.
ـ بابا، پاهات اون قدرام فوقالعاده نيستن. از اون گذشته، چيزايي که تو ميگي جنبة عمومي داره. اگه راست ميگي، يه چيز مخصوص از پاهات بگو که اونا رو از تموم پاهاي ديگة دنيا متفاوت کنه. فقط يه چيز، اگه راست ميگي!
ـ پنجرة دکون اون سفيد پوستو، اونور خيابون ميبيني؟ خُب، همين پاي راستم، تو شورش هارلم اونو شکونده. عدل کوبوندم وسطش. هيچ پاي ديگهايام توي دنيا اونو نشکونده، الا همين پاي راست من! تازه به محض کوبوندن با پاي راستم، اين پاي چپم از جا کنده شد، فرارکرد و منو از مهلکه نجات داد. پاي هيچکس ديگهاي اون شب منو از دست پليس فراري نداد، الا همين دو تا پايي که همين الان اينجان. پس نگو که اين پاها زندگي مخصوص به خودشونو ندارن!
ـ خجالتآوره! اين اطراف پرسه زدن و شيشه شيکوندن! واسه چي؟
ـ واسه چي! چراشو باس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگم بپرسي. اون ميباس ساده لوح بوده باشه وگرنه واسه چي گذاشت که توافريقا کَتشو ببندنو واسه بردگي بفروشنش؟ واسه چي پدربزرگ پدربزرگمو برا بردگي تربيت کنه؟ واسه چي پدر بزرگمو برابردگي تربيت کنه؟ پدرمو واسه بردگي تربيت کنه؟ پدرمم منو جوري بار بياره که به اون پنجره نيگا کنم و با خودم بگم: اين که مال من نيست، پس بوم م م م! بعد لگدمو بکوبم تو سينهش.
ـ اين ليوان بارم مال تو نيست، واسه چي اونو نميشکوني؟
ـ اين ليوان، آبجوي منو تو خودش نيگه ميداره!
رازيتا داخل شد. کت پوست خرگوشي پنجشنبهشب خود را پوشيده بود؛ لباس پلوخورياش را. کنار بار توقف نگرد و مستقيم به پشت و طرف اتاقک رفت.
دست ساده لوح بالا رفت و آبجو را تو خندق بلا خالي کرد. ليوان خالي به نقطة خيس قبلي خورد و روي پيشخوان بار برگشت.از روي چارپايه پايين سريد وگفت:
- ميبخشي، فقط يه دقيقه.
ديگر متوقف کردنش ممکن نبود و گفتم:
ـ وايسا ببينم! تو گفتي بعضي چيزا رو ميباس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگت پرسيد. ولي ميخوام بدونم که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگت ميباس چي بپرسم!
ـ من تو بازيدادن تا اونجاهاش پيش نميرم ديگه!
ساده لوح اين را گفت و رازيتا را، در راهرو آبي پردود، تا اتاقک پشتي دنبال کرد.
-
Tags for this Thread
علاقه مندی ها (Bookmarks)
علاقه مندی ها (Bookmarks)
قوانین ارسال
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
Forum Rules
علاقه مندی ها (Bookmarks)