Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 34 از 77 نخستنخست ... 24323334353644 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 496 تا 510 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #496
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    عشق چست؟

    شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟
    استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني!
    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
    استاد گفت: عشق يعني همين!
    شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
    استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
    شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين !!

  2. #497
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    هفت خاج رستم

    ... نرد با خامدست مي‌بازي يا ايمون اضافه داري كه باز مثل ديشب همين مجال، هي ادبوس ادبوس مي‌كني؟ آخه گردن‌دوك تو كجا قمه‌قمه كشي ديده‌اي كه حالا آهوي دشت مي‌بخشي كه اگه يه چقوكش به هفت اقليمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتي پاسورهاتو در بيار ورقي بزنيم، كم گز و گوز بكن. مي‌گم ترا به همين ماه دو هفته، بچه‌اي يا بالا خونه‌ات را داده‌اي اجاره كه همين كلپتره‌ها را مي‌گي؟ اگه عمارت دنيا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمي‌نهاد كه پدرداري مثل مو نبايد ناطور اين چاه شماره يك ويليام دارسي باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شيت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازه‌ي شير مي‌خوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مي‌نشست و گرز كه مي‌جنبوندم، خون تا خود زانو قل‌قل مي‌كرد، اشكبوس تو كجا بودي كه به چرم خاقان چين بدوزمش تا يه وقت دم چك و نهيبم، دست به جيب و چقو نبره؟

    چنان بود يك چند و اكنون چنين

    عرض دارم: يه غروب كه بهشت پيش چشمم خوار بود و خورده بودم تا اينجا، لول از لعل و پياله از كافه سوكياس چارمحالي زدم بيرون و افتاده بودم به دراز ره شط و «فلك ناز» مي‌خوندم كه ديدم طيب اهواز چي گرازي كه ندونه تله پيش پاشه، گردن به تكبر گرفته و داره مي‌آد. گفتم: بار حق سبحان الله اگه همين شتر فحل بشينه سر سينه يكي، تا يه طاس از خونش نخوره، نگمونم بواز مرگش برداره كه ديدم مثل گلميخي برابرمه و خون چي قطره‌چكون ز شاخ سبيلش چكه مي‌كنه. از لفظ سرد و چين ابروش فهميدم كه دنبال بلوا مي‌گرده.

    گفتم: نه تو شير جنگي نه من گوردشت

    بدينگونه بر ما نشايد گذشت

    گفت: اگر با تو يك پشه كين آورد

    زتختت به روي زمين آورد

    گفتم: مرا تخت زين باشد و تاج، ترگ

    قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

    گفت: راست مي‌گي نه دروغ، دكمه هاي شلوارت چرا بازه، آدم بدمست؟

    يه رگ غيرتي دارم كه همينجا پشت گوشمه كه اگه شروع كرد به تك و پوك، ديگه نه جناغ پلنگ مي‌شناسم و نه كام نهنگ و اشكبوس كه هيچ، شغاد آهنين قبا هم كه باشه و مو اسير چاه، تا به درخت ندوزمش ولش نمي‌كنم.

    گفتم گفتي چه؟ گفت گفتم چمچاره و دست يازيد به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بيقراري و نفهميدم كي دستم رفت به ضامندارم كه سه تيغه داشت و دكمه‌شو كه مي‌زدي، سه خنجر هندي ازش مي‌جست بيرون و زدم پي و بيخ و پيوند طيب اهواز را بريدم و چي گوشت قربوني بهرش كردم پيش دال و كفتار و برگشتم منزل و سي توشه ره، دار و ندارمو كه دو تخته قالي جوشقوني و يه دست آفتابه لگن كار بروجرد و دو تا آينه‌ي سي و دو گره‌ي دور ورشو و يه شعله چراغ پايه مرمر انبار بلور بود، نهادم به كول و بردم بازار شوشتريها فروختم به بيست يا اي خدا، بيست و پنج دينار كويتي و زين بستم به آهو طرف خرمشهر و جهاز برباد بي جهت راندم (از حالا دغلبازي در نيار علاگنگه، قشنگ برشون بزن!) خروسخون به خاك كويت رسيديم جايي كه روبرومون نخلستون بود. ناخدا كه يه بغدادي لوچ بود، حكم كرد همينجا بزن به آب. يه «خدايا به اميد تويي» گفتم و از خوف كوسه‌ها به كردار قزل‌آلا شنا كردم تا نخلزار. يه روز و يه چارك، بي ساز و برگ به برهوتي كه ديار بش واديدار نبود، پا كوفتم و سي سد رمق، جاي فطير و تره‌ي جويبار، نخاله با گل مي‌سرشتم كه ديدم يه جيب ارتشي داره از غبار مي‌آد. دور تا دورم چي كف دست، نه اشكفتي بود و نه خندقي. قلبم چي دهل گرومبا گرومب مي‌كرد و گفتم همين الانه كه ‏ OFF مي‌كنه. از لابدي دمر افتادم به خاك و چشمامو بستم تا بلكه خدا خودش يه عاقبت خيري بنه پيش پام. شرطه‌ها رسيدند و شاد از بيداد، چي بيژني كه بيفته به چاه منيژه، بردنم به زندان شهر احمدي. زندان؟ بگو لونه‌ي سگ. يه هفته گذشت. شد دو هفته. خدايا اين هفته‌ي سومه كه اسيرم به اين ديار عرب، يه شب كه چي سنگ خوابيده بودم، خواب ديدم: آبدارباشي ام به Guest House و مديرش يه امركايي نحسه كه حرام كلام خوشگوار به لحنش نمي‌گرده و از بس شكارچي ناحقيه كه گمونم دين و گناه پازنهايي كه كشته بود و مو نبودم كه بزنم سر دستش، بعدها، سر يكي ز پسراشو به همين جنگ ويتنام داده بود به باد.

    يه روز اومد گفت: مستر مهرعلي، هيشكي مي‌گن چي شما GOOD اين ولايت را چي كف دست نمي‌شناسه.

    گفتم: خاب بفرما فرمايشت چنه؟

    گفت: من مي‌خوام GO شكار پازن.

    نشستم پشت رل و راندم سمت ايذه و از پيچ يه پيچ كه دادم دست شاگرد، يه پازن برنا ديدم كه چي سيمرغي به ستيغه. دنده هوايي زدم و جيب چي پركاه كه ور باد بيفته، از جاده مالرو كشيد بالا تا رسيديم به صخره‌ي نامسكون. تيررس، چشم نهاديم به مگسك و پيش كه بزنيم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، ديدم نخجير خنديد ـ اي امان غش غش بزكوهي ديدن داره ـ بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هي خارجي پدرسگ، كي ديده و شنيده كه شكارچي تير بندازه به پازني كه مي‌خنده؟

    با غيظ گفت: NO GOOD كار شما مهرعلي، NO GOOD.

    گفتم: مي‌ذاشتم بكشيش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره مي‌شد، GOOD بود، مردكه؟

    او يكي گفت و مو يكي كه ديدم پازن سر به سرازيري نهاد و روبرو كلارك كه رسيد چي رخش سر دو پا شد و زد زير شيهه. خارجي زترس، دست برد كه تفنگ را از زمين برداره كه پا نهادم سر قنداق و سينه دادم پيش كه: به خرما چه يازي چو ترسي زخار بزوهمون كوه و كمر كه ديدند اين مرام، امين به خائن نمي‌فروشه، به امر بار حق سبحان الله بز مامور شد بياد پاهامو ببوسه و پيش كه برگرده دشتگل، پدر مرحوم ته گوشم بنگ كنه: اين خواب خير را آوردم به خوابت و تعبيرش يعني: مهرعلي رونت بريده يا زندان شهر احمدي از فلك الافلاك سركشيده‌تره كه دست نهاده‌اي رو دست؟ از خواب كه پريدم ديدم ظلمت غليظه و يه بهر و نيم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهاي سه مني آكبند مي‌كنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد يواش دست بردم به ريش كوسه‌م و تارمويي كندم و انداختمش به قفل و اوراقش كردم و اخير كه اومدم تا از در حياط زندان بزنم صحرا عربستون، به صداي قيژوقاژ لولا، يه هنگ شرطه عين لشكر اسكندر نهادند دنبالم و بوي باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاريكي چي گربه از نخلي رفتم بالا و تا قشون شرطه نااميد برنگشتند زندان، همونجا موندم به كمين (سور يكي، علاگنگه پدرسگ!) ماه به خط الراس بود كه اومدم پائين و افتادم به كوره راهي و صبح صالحين رسيدم بيشه اي كه پرتاپرش يوز و باز بود. چي روزه دار كه به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالي ديدم كه وسمه و عناب و بزك كرده، داشت از سرچشمه برمي‌گشت و تا ديدم رنگ به نگارش نموند و پشتا پشت رفت.

    گفتم: سي چه لپ انار، رنگ ليمو شد، رودم؟

    گفت: جلوتر نياي كه خودمو مي‌كشم، همينجا.

    گفتم: مي‌ترسي بخورمت يا بكمشت، مادينه؟

    اومد پاپس‌تر بذاره كه افتاد و نشست و زد زير طره: چطور دلت مي‌آد سرمو ز پشت ببري به همين گرگ و ميش خوش، كافر؟

    گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به سبوت تا زتشنگي در نگشته‌ام، باقيش با خودم.

    گفت: بي اسب و ساز و بنه از كجا مي‌آي، تشنه لب؟

    گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادم، بي‌بي.

    گفت: چه نامت باشه؟

    گفتم: نعل پوزارت، مهرعلي عيار.

    چي ملكه‌ي ممالك تيسفون، قري به شليته داد و با ناز و نشاط دست آورد سي كوزه‌ي پتي.

    گفتم: دستكم بذار برات پرش كنم، ظالم.

    نقش از چادر شرم گرفت و «صاحب اختياري» گفت كه هوش و توشم رفت و تا بيام به انجام سر بخارونم كوزه لب به لب شد و وق وق يه گروهان سگ تازي از دور اومد. گره بربند زره سفت كردم و گوش خوابوندم به زمين و فهميدم كه شرطه ها به رسم شبيخون، رخ به ره بريده گذاشته‌اند و ديگه نه اين تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سي رستم. يه بازوبند جد اندر جدي داشتم كه بي دروغ، سه سير اشرفي بش جرنگ جرنگ مي‌كرد.

    گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اينو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.

    چشماي زن عرب شد جيحون و بازوبندمو بوسيد و نهادش به ليفه و بانگ شيون را گذاشت به همون صحرا صحرا.

    گفتم: اي زني كه نمي‌دونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن مي‌كني؟

    گفت: بي شيريني خورون، مي‌خواي بذاري بري، خداشناس؟

    گفتم: ز رفتن كه بايد برم ولي يه روز برمي‌گردم، اگه خدا زندگي داد.

    گفت: پس به پسرعموم شو نكنم؟

    گفتم: زمهره پدرم نيستم اگه بعد از تو، فراش به كوشك بيارم، تهمينه.

    تا سرپا دستي نقش هم ببوسيم، قشون رسيده بود... بگير تا دم همين MAIN OFFICE. چي باد سر و ته كردم سمت شط و از ترس اينكه فشنگي نخوره به ملاجم، زير آبي اومدم و اومدم و اومدم كه ديگه نفسم داشت خلاص مي‌شد. سراوردم بالا تا دم چاق كنم كه ديدم هيهات، زير پل اهوازم و صدو ده پونزده شونزده تا پاسبون بالاسرم منتظرند كه به جرم قتل طيب اهواز بگيرند ببرند تحويل دادگاه آستانداري پاسگاه حميديه بدهند. اما چه كردم؟ دادم سه تا وكيل نمره يك از پايتخت كرايه كردند آوردند برام. روز محكمه ـ اي به قربون مرام هر چي تهرانيه ـ وكيلام چي پروانه دورم چهچه مي‌زدند. يكي رفت يه دست كباب مخصوص با ريحون و دوتا فانتا سرد، از پول خودش خريد نهاد واپيشم. يكي سيگار كون پنبه اي تش كرد نهاد گوش لبم. يكي بادم مي‌زد. رئيس دادگاه كه خط يه چقو چپ صورتش بود با چكش كوفت روي ميز و گفت: اي حضرات، نظر به اينكه در تاريخ فلان، مهرعلي تف كرده به گرز ده مني و زده طيب اهواز را به هونگ كوبيده فلذا، دادگاه براش حكم به اعدام مي‌ده و لاغير. تا گفت «اعدام»، وكيلام دست بردند به جيب كه يه خط هم طرف راستش بندازند و پاسبونها هم ريختند وسط كه جلو تهرانيها را بگيرند.

    گفتم: بشينين بي حرف بشينين.

    وكيل‌الوكلا وكيلام گفت: اين اندوه مي‌گه اعدام، انوقت تو مي‌گي بشينيم بي حرف، سركار سرهنگ مهرعلي؟

    گفتم: بشين خودم مي‌خوام حرف بزنم.

    از رئيس تا مرئوس بگير تا پاسبونهايي كه دور تا دور محكمه ايستاده بودند، لام تا كام نشستند بي حرف.

    رئيس دادگاه گفت: پس چته چپ چپ نگام مي‌كني، مهرعلي؟

    گفتم: جوري محكومت بكنم كه پاگون سبزهات هم بگن: نازشستت مهرعلي.

    بعد رو كردم به يكايك پاسبونها و پرسيدم هي آقاي سركار؟ گفتند: بله. گفتم كي‌تون ديده مو بزنم طيب اهواز را بكشم؟ اين گفت نه. اون گفت ايضاً. سومي‌خير. چارمي‌ NOTING. پنجمي، ششمي تا آخري گفتند: نه والله ما هم نديديم. برگشتم طرف رئيس دادگاه رودررو.

    گفتم: تو كه راي به تأديب مي‌دي، خودت با چشما خودت ديدي مهرعلي طيب اهواز را بكشه؟

    گفت: مگه حكماً مو بايد ببينم؟

    گفتم: تو نبايد ببيني؟

    گفت: نه.

    گفتم: تو كه نه خودت ديده‌اي نه تفنگچيات، خوشه سر بيگناه بره بالا دار؟

    گفت: نه.

    گفتم: آدميزادي كه اخير بالينش مزاره و ميراثش چلوار، خوبه حكم نامربوطه بده؟

    گفت: البته نه.

    گفتم: نه و هرگز نه؟

    گفت: نه.

    گفتم: يه چيزي بگم، نمي‌گي نه و هرگز نه؟

    گفت: نه.

    گفتم: پس خودت كشتيش و خودت كشتيش و خودت كشتيش.

    پاسبونها كه گفتند «ناز شستت مهرعلي» رئيس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض كرد و زد به چاك محبت. سه راه جنديشابور رسيدند بش و با كلاه بوقي كشوندنش به ميدون تير. بين راه، زن و بچه اش افتادند به خاكپام كه «هي مهرعلي، واگذارمون كن به دو دست بريده‌ي ابوالفضل رضايت بده، هي مهرعلي دخيل دخيل مهرعلي» دل صاف و نازكم زير بار نرفت كه رخ به آتشي نشوره. امربر فرستادم دنبال ملا حفيظ كاتب و دادم دستعهدي بنويسه كه شخص رئيس دادگاه ملزم باشد راس هر چل و پنج تابستان به چل و پنج تابستوني، سه راس قوچ كدخداپسند و سه ميش پا به ماه، جاي خونبها، ببره بده دم منزل مادر طيب اهواز و امروز و فردا، فردا بازار قيامت، چنانچه عذر آورد، اين دستخط در حكم كاغذ جلبش ... خدا خوب كر و لالت كرده، دولو خوشكله با هشت مي‌ورداري، قرمدنگ؟ بذارش جا كه بختت به مشتمه و هفت خاج هم خودمم، علاگنگه پدرسگ:

    پياده مرا زان فرستاد طوس

    كه تا اسب بستانم از اشكبوس

  3. #498
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دو دوست
    دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کردامروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيدبعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) ديگري لبخند زد و گفتوقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))

  4. #499
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دو نجات يافته

    يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند . دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دوقسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي تونست اونو بخوره. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.

    هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت . بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم را در جزيره ترك كند .

    او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست. از آنجاييكه هيچ كدام از درخواستهاي او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"

    مرد اول پاسخ داد "نعمتهاي تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "

    آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"

    مرد از آن صدا پرسيد " به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود" ما هممون مي دونيم كه نعمتهاي ما تنها ميوه هايي نيست كه برايش دعا مي كنيم بلكه اونها دعاهايي ديگران هست براي ما

  5. #500
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سلام به همه دوستان خوبم. اميدوارم كه از داستان هايي كه براتون تو اين چند وقت گذاشتم راضي باشين. فقط لطفا نظراتتون رو هم بهم بگين تا بتونم داستان هاي بهتري براي شما عزيزان تهيه كنم.
    باتشكر lightlord
    ================================================== =============================

    اي خداي عزيزم؛تو از نياز من باخبري خودت آن را برآورده كن.

    لوئيز زني بود كه با لباسهاي كهنه و مندرس و نگاهي مغموم ؛ وارد خواربار فروشي شد.
    با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواربار به او بدهد.
    به نرمي گفت: شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
    جان لاك هاوس محلش نذاشت.
    زن نيازمند اصرار كرد..............
    خوار بار فروش با اكراه گفت : لازم نيست خودم مي دهم ؛ ليست خريدت كو؟
    لوئيز گفت: اينجاست... خواربار فروش گفت: ليستت را بگذار روي ترازو . وبه اندازه وزنش ؛هرچه خواستي ببر!!
    لوئيز از كيفش تكه كاغذي بيرون آورد و چيزي را رويش نوشت. و روي كفه ي ترازو گذاشت.
    با تعجب ديدند كفه ترازو پايين رفت.
    خوار بار فروش باور نميكرد. او با ناباوري شروع كرد به گذاشتن جنس در كفه ترازو .
    تا كفها برابر شدند.
    خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت و خواند.
    '''''' اي خداي عزيزم؛ تو از نياز من باخبري ؛ خودت آن را برآورده كن.
    فقط اوست كه مي داند وزن دعاي خالص و پاك چه قدر است.''''''

  6. #501
    کاربر افتخاری فروم soshian آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    shiraz
    نگارشها
    1,434

    پاسخ : داستان های کوتاه

    وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
    هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
    خوبی در خاطرم مانده.قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی
    هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.
    ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات . انگشتم درد گرفته …… حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .
    پرسید مامانت خانه نیست ؟
    گفتم که هیچکس خانه نیست .ا
    پرسید خونریزی داری ؟
    جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و
    حالا خیلی درد دارم .ا
    پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
    گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا
    صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات
    پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد
    بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم
    سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
    کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود
    جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم
    دانه بدهم .روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ
    آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک
    مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
    خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می
    شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد
    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم .دلم خیلی برای دوستم تنگ شد اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم
    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
    لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
    در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را
    برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ ! صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات
    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
    گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم .پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .
    <
    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .
    پرسید : دوستش هستید ؟
    گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..
    گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد
    چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ماری برای شما پیغامی
    گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید
    برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..
    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا
    خواند :
    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در
    آن آواز خواند … خودش
    منظورم را می فهمد ….
    پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را
    که دوستم ندارند…
    عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند…
    بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند…
    محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند

  7. #502
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    گور بابای زندگی .. نکن پسرم
    صدای فريادی از توی اتاق بغلی بلند می شود:
    - نكن برزين، مگه با تو نيستم؟ نكن پسرم!
    صدا پايين می آيد.
    - داشتم می گفتم. نمی دونی چه بيلدينگيه. یک یک. دو نبش. تموم سرويساش جنرال آمريكن.كف آينه. سقف ها همه آينه كاری. آرك با رقص نور. بارش يه پارچه سنگ قرمز. جون ميده واسه يه نفس بالا رفتن شفنتوس! الحق اكازيونه. طرف آتيش زده به مالش، داره مفت می بازدش. از من می شنوی از دستش نده . تا يارو پشيمون نشده از چنگش درآر، جون تو، اگر بفهمه چه جواهری رو داری مفت از چنگش در مياری، قیمتی روش ميذاره كه من و تو كه سهليم، گردن كلفت تر از ماهاشم نتونه دست بذاره روش...
    صدا بار ديگر بالا می رود:
    - با توام برزين. نكن. اون كار خطرناكيه، چند دفعه بهت بگم پريز برق اسباب بازی نيست؟
    و باز صدا پايين می آید:
    - چار خوابه است. اتاقاش همه پر نور و آفتاب گيره. عين خورشيد روشن. سالنش يه دريا. چار پنج دست مبل تموم استيل توش گم ميشه. سرويس هاش همه مید این ايتالی، سراميك ها اسپانيایی، عنابی يه پرده سير.الحق شاهكار درآورده ... ما هم توی اين هشت دستگاهی كه داريم می سازيم ازش کلی ايده گرفتيم. توی همون مايه داريم كار می كنيم. الحق كه دستش درد نكنه. سنگ تموم گذاشته...
    اين بار صدا به صورت نعره ای وحشتناك در می آيد:
    - چيكار می كنی كرّه خر! اون كار را نكن بی تربيت نفهم. چند بار بايد بگم با موبايل گردو نمی شكونند !؟ حرف را به بچه آدم يه بار ميزنند نه هزار بار!
    - ببخشيد تو رو خدا، شرمنده، امان از دست اين بچه ها، يه الف بچه چنان كلافه ام كرده كه ادب مدب پاك يادم رفته... داشتم می گفتم، اين هشت دستگاه پدرمو حسابی در آورده، رسّمو كشيده، سيرمونی نداره كه، تا حالا خدا ميليون خرجش كردم، هنوز سفت كاريش دی اند نشده، خدا ميليون ديگه خرج داره تا اين خراب شده بشه آباد...
    بار ديگر صدای نعره گوش خراشی بلند می شود:
    - چيكار می کنی برزين؟ اون طور فيتيله پيچش نكن! بی شعور حمال! د، نكن. پاش در ميره ها! پاشدم...
    و بعد ولوم صدا پايين تر می آيد و لحنی مسالمت جويانه تر به خود می گيرد:
    - اگر اذيتش کنی، برزو قهر می كنه ميره ها! توكه دلت نمی خواد برزو قهر كنه بره، خوب پس اینقدر اذيتش نكن ديگه. بارك الله پسر گلم... برزين پسر خوبيه، برزو جان! شما رو خیلی دوست داره... با هم بازی نشستنکی بكنيد، کشتی كچ خطرناكه... خوب پسرای قند عسلم؟... شما پس چرا بيكار نشستی؟ يه چيزی بخور، سیبی، خياری، اناری، برات پوست بكنم؟...خوب پس خودت پوست بكن، بيكار نشين!...چی داشتم می گفتم؟ آهان، داشتم از شيكم سيرمونی ناپذير اين وامونده صاحابا می گفتم، هشت دستگاه رو ميگم، پيش پای شما، يه چك دو چوقی نوشتم واسه پاركت كف، کف کردم، اينم صورت حسابش، نگی خالی می بندم. با کلی ريش گرو گذاشتن و من بميرم تو بميری قرار شده اول برج آينده نصاب بفرسته رديفشون كنه، اينم ته چکش، سفت كاریش تموم بشه يه چشم هم گذاشتن نازك كاريش هم تمومه، اما خداييش ساختمون توپی شده، يك يك، عینهو عروس . بايد يه تك پا بيای با چشم های خودت...
    هوار بلندتر از هر بار هوا می رود:

    - - مگه با تو نيستم برزين!؟ حالا اون روی سگمو بالا بيار تا پاشم جلو دو تا مهمون چنون بزنم تو ملاجت، صدای توله سگ دربیاری ... صد بار نگفتم اون طور عربده نكش؟ مگه نمی دونی دادا بردی داره درس می خونه؟ تو کره بز اين جور نعره می کشی حواس واسه اون کره خر نمی مونه بفهمه مرتيكه معلمش چی چی داره بلغور می کنه. یه کم آروم تر. واسه چی این طور هوار می کشی.

    بعد باز تن صدا می آید پایین و نرم و ملایم و کمی هم گلایه آمیز می شود:



    - خود مرتيكه ، صاب زمين ، گفت پيلوتو مسكونی كن، كاريت نباشه. گفتم جريمش سنگينه. گفت پای حاجيت. پارتيم خود شهرداره. زير سبیلی رد می كنه. ما هم، شیر خر خورده، خام شديم با طناب پوسيده طرف رفتيم تو چاه ، از تو پيلوت چار واحد كشيديم بيرون. وسط كار شهردار عوض شد، بز بياری یقه حاجیتو گرفت.حالا خدا چوق خلافی بريدن واسم، كار رو خوابوندن... بهش ميگم برو بده ، ميگه خودت بده، خودت كردی . چرا كردی؟ می خواستی نکنی. ميگم تو گفتی بكن آقا جون. ميگه من يه غلطی كردم، تو چرا گوش كردی؟ اگه بهت می گفتم برو از بالای ساختمون خودتو پرت كن پايين، می كردی؟
    و بار ديگر هوار كر كننده اش می رود هوا:
    - دفعه ی ديگه اين كار رو كردی نكردی ها! پا ميشم آش ولاشت می كنم، نگی نگفتی ها! پسره ی بی شعور حمال!... گريه نكن برزو جان. بيا بغل عمو، عمو چشاتو ماچ كنه ، برزين از قصد كه نزد تو چشت، دسش خورد. برزين تو رو دوست داره... حالا روی ماه هم ديگرو ماچ كنين با هم آشتی كنين.
    صدا بار ديگر بر خشم و غضب خود غلبه می كند و آرام می شود:
    - دو تا مشتری دبش واسه طبقه اول پيدا شده، دو تا لقمه چرب و نرم. گفتم صد، تا نود و دو اومدن جلو، يه كم ديگه باس پختشون، هی چس ناله می كنند كه نداريم و اله و بله، ازون ناخون خشكان، من گفتم به خداوندی خدا از صد، يه قرون پايين نمی يام. بهشون گفتم تازه من دارم به نرخ دو ماه پيش باهاتون حساب می كنم، اگه بخوام به نرخ روز حساب كنم، نبايد كمتر از صد و سی بدم.
    نعره چون آسمان غرنبه غرنبد:
    - پسره ی گوساله ی بی نزاكت! آخه كامپيوتر الاغه كه اون جور رفتی كولش، الاغ جان؟ الان با كله از اون بالا ميای پايين مخت مياد تو دهنت، من از دستت راحت ميشم.
    - اين روزا نون تو بساز بفروشيه، تومنی خدا تومن مايه داره، بقيه كارا ول معطليه. از من می شنوی دانشگاه مانشگاه رو ول كن بيفت تو خط بساز بندازی ، دو جين پارو هم بخر، هی پول پارو کن، هی پول پارو کن، هی پول پارو کن.

    دکترای بيوشيميتم بذار در كوزه آبشو سر بكش. استادی هم شد شغل، پدر جان؟ درآمد الاغای امامزاده داوود از استادای دانشگاهای ما خیلی بيشتره! بيا تو كار ساختمون سازی كه آب اينجاست، نون اينجاست. از ما گفتن از تو نشنفتن . آخه سر و كله زدن با يه مشت كله خر زبون نفهم، كار آدم عاقله؟ ول كن بابا اين كرسی خرحمالی رو، بيا پايين قاطی عمله بناها ببين دنيا دست كيه!... نخواستی، با هم شريك ميشيم، پول از تو كار از من ... كار از اين تميز تر سراغ داری؟ سر دو سه سال ببين چه اسكناسی پارو بكنيم، بيل بزن زمين طلا بردار...
    ناگهان صدای جيغ بچه بلند می شود و به دنبال آن نعره ای وحشتناك زهره آدم را آب می كند:
    - بزن تو سر اون زبون نفهم ، صداشو ببر...آخه چه مرگته، حيف نون، اين طور جيغ می کشی؟ يه ذره هم ملاحظه اون داداش خنگتو بكن. کلی پول ميدم اين مرتيكه بياد باهاش رياضی كار كنه بلكم نمره دو امتحان اولشو جبران كنه، ولی با اين عربده های تو مگه چيزی تو كله پوكش ميره؟ آخرشم باهاس حسرت قبول شدنش توی رشته راه وساختمونو به گور ببرم...آخه چرا با سرنوشت دادا بردی بازی می کنی، ورپريده، هان؟
    بعد با لحنی آشتی جويانه ادامه می دهد:
    - از برزو ياد بگير. ببين چه ساكته. به عموش رفته از آقایی. برو اون جعبه '' توی'' تو بيار، بشينين با هم ساختمون سازی كنين. هر كدوم تونست برج بلندتری بسازه يه جايزه خوب پيش من داره....
    و پس از لحظه ای سكوت ادامه می دهد:
    - تو چرا همين جور گلوی خشك نشستی صمن بكم؟ روزه ای؟ يه چيزی بخور ديگه. پس چرا ما ميايم خونه شما اون قدر می بندی به نافمون كه می خوايم بتركيم؟... شونزده سال تموم، یکی زديم تو سر خودمون یکی زديم تو سر كتاب، ليسانس رياضی را به هزار جون كندن گرفتيم، وقتی وارد بازار كار شديم از كل ممد لال، پسر مش رجب باغبون ،عقب تربوديم، اونم نه يه وجب دو وجب ، بلكه يه سال نوری!... همبازی محلمون بود، وقتی من رفتم مدرسه ، اون رفت شاگرد عملگی، وقتی وارد بازار كار شدم برام پيغوم فرستاد بيا مسئول كامپيوترامون شو، ماهی سيصد بهت ميدم .حساب آپارتموناش و زميناش و ويلاهاش و ماشيناش از شماره خارجه، صفرهای حساب بانكيش كم از انگشتای دو دست نيست!...منم وقتی ديدم كل ممد لال عمله بايد سوار خر مراد باشه من ليسانسيه رياضی بايد از صفر شروع كنم، رشته مو بوسيدم گذاشتم كنار، گفتم حالا كه بايد از صفر شروع كنم اقلکن بذار از يه جای درست و حسابیش شروع كنم ، واسه همین افتادم تو خط بساز بفروشی ... بردی رو هم می خوام بذارم يا ساختمون بخونه يا معماری ، بياد ور دست خودم، سر شيش ماه فوت و فن كارو يادش بدم، اين طوری كلاهش مثل ما پس معركه نباشه...

    پدر مادرای ما كه عقل معاش درست و حسابی نداشتند راه و چاه زندگی را درست ياد ما بدهند ، ولی من نمی گذارم عمر بردی با درس خوندن توی رشته های صد تا يه غاز حروم بشه.هر جور شده زورچپونش می كنم توی رشته ساختمون یه کدوم از اين دانشكده های مهندسی. دولتی يا آزادش توفيری واسم نمی كنه، مدركش واسم مهمه. كاری كنم كه راهی رو كه من با جون كندن در عرض ده سال طی كردم اون شيش ماهه طی كنه. من تصميم خودمو گرفته ام ، به هر قیمتی هم باشه عمليش می كنم، به شرط اين كه اين برزين ولد چموش تغوط نكنه توش! واسش از رياضی و فيزيك و شیمی تا عربی و زبان و دینی معلم خصوصی گرفتم، همين مرتيكه كه الان اون اتاق داره با بردی رياضی كار می كنه یکی از اوناست ... ماهی خدا تومن ميدم به حضرات بلكه همت آقايون افاده كنه ، ولی با اين الم شنگه ای كه هر روز خدا با اين نسناس داريم ، چشمم آب نمی خوره، خودت كه امروز چند تا چشمه شو ديدی.
    باز صدای نعره هوا می رود و اين بار خشمگين تر از هميشه:
    - نگير ازش برزين! تو چيكار به برج برزو داری؟ تو مال خودتو بساز، اونم مال خودشو می سازه . ببين برزو چه پسر با کلاسیه. ببين چه برج قشنگی ساخته، ازش ياد بگير.اون بزرگ كه شد ميشه برج ساز، تو میشی عمله.
    صدا بار ديگر ملايم می شود:
    - اين هشت دستگاه رو كه بفروشم، می خوام يه بيست و چهار واحدی توی شهرك ببرم بالا. با صاب زمين صحبت كردم، قرار شده پنجاه پنجاه شريك بشيم... تو هم خواستی بيا شريك شو.هفته ديگه می شينيم قرار دادشو می نويسيم. تو هم چقن مقناتو جمع كن بيا، بسم الله، اونجا رو كه بسازيم حسابی پشتمون بسته است. بعد از اين ديگه كمتر از ده طبقه نميرم بالا، صرف نمی كنه جون داداش، آدم كه باهاس زحمتو بكشه چه چار طبقه چه چارده طبقه. از من می شنوی، بيا شروع كن، به امتحانش می ارزه، ضررش مال من، منفعتش مال تو. ولش كن استادی رو.نون استادی نون جو خشكيده در آبه، شير اين گاو خشكيده، استادی خر حمالی کردن بی جيره مواجبه، استادی خريته...
    اين بار صدای جيغ و شيون بچه ها و عربده گوشخراش مهندس، هم زمان به هوا می رود و صدای زد و خورد و كشمكش هم با آن در هم می آميزد:
    - چرا برجشو خراب كردی، زلزله؟ ول كنين يقه هم ديگه رو. گريه نكن برزو جان. خودم یکی بهترشو واست درست می كنم. زر زر نكن زلزله. چنون می زنم تو مخت كه از دهنت بريزه بيرون.
    و باز صدای جيغ و داد و نعره و ناله و زوزه و گريه ، با ترق ترق مشت و لگد و سیلی در هم می آميزد .
    به ساعتم نگاه می كنم. وقت كلاسمان رو به اتمام است. می گويم:
    - بقيه اش باشه برای جلسه بعد. سوالی اشكالی نداری؟
    بردی گيج و منگ می گويد: نه.

    از جا بلند می شوم تا ازآن جهنم اعصاب خورد كن بزنم بيرون.

  8. #503
    lightlord
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    ماجراي ملا حسن و سيلي خوردن از دختري زيبا!


    حکايتي ديگر از از کتاب " اسرار اللطيفه و الکسيله "

    لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :


    روزي آخوندي گرانمايه به نام شيخ ملاحسن در ايام قحطي کاشان
    براي گرفتن جيره ي حکومتي به مرکز شهر رفت و مردم شهر را ديد که در صفي طولاني ايستاده اند
    و در انتظار گرفتن قوت روزانه ي خود هستند .
    مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .
    آخوند روشندل نيز به جمعيت پيوست و همچون ديگران به انتظار ايستاد و در دل مي گفت :
    همانا اکنون خداوند تبارک و تعالي از من بسيار خشنود است که همچون ديگران هستم و از قدرت ديني خوداستفاده نمي کنم ..
    از قضا کسي که روبروي ملاحسن ايستاده بود دختري زيباروي با پيراهن و دامني بسيار رنگين بود اما شيخ ملا حسن با خود گفت من اسير شيطان نمي شوم و چشمان خود را بر زمين دوخت
    چندي نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجيبي شدند .
    دختر زيبا روي با عصبانيت سيلي درناکي را روانه ي ملاحسن کرد و فرياد زد " حرامزاده ".
    مردم مات و مبهوت در تعجب ترجيح دادند
    از صف خود خارج نشوند اما ساعتي نگذشته بود که باز دخترک سيلي دردناکتري را روانه ي شيخ کرد و با صداي بلند تري فرياد زد :
    " پست فطرت
    اما شيخ ملا حسن مظلوم در صف ايستاده بود و از خود دفاعي نمي کرد .
    تعدادي خواستند از صفشان خارج شوند و ببينند چه شده است تا اگر هتک ناموسي شده سر ملا را از تن جدا کنند که فرياد سربازان حکومتي بلند شد
    و مردم دريافتند جيره رسيده است .همهمه اي بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوي سربازان کردند .
    تا شب همه ي مردم جيره ي خود را گرفتند .
    هنگام برگشتن به خانه تعدادي از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردي که آن دختر بر تو سيلي زد ؟
    شيخ ملا حسن , اين آخوند صاحب کرامت فرمود:
    "والله در صف که ايستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولي شده بود . آن دختر دامن ريبايي بر تن کرده بود و من چيز عجيبي در دامن او ديدم .
    دامن آن دخترک لاي ماتحتش گير کرده بود و ماتحت آن زيبا رو متبرج شده بود .
    من براي رضاي خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش خارج کردم و اين شد که آن دختر بر من سيلي زد ."
    چون ديدم بسيار عصباني شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش به جاي اول فرو بردم اما اين بار نيز آن ناجوانمرد مرا سيلي زد .
    چه بگويم .
    خدا همه را هدايت کند
    .لعنت خدا بر شيطان رجيم !
    براستي که چندي بعد شيخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ....

  9. #504
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    Thumbs down عشق و دیوانگی!

    در زمان های بسيار قديم وقتی هنوز پای بشر به زمين نرسيده بود؛فضيلتها وتباهیها در همه جا شناور بودند.آنها از بيکاری خسته شده بودند.روزی همه ی فضايل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند؛خسته تر و کسل تر از هميشه؛ناگهان (ذکاوت)ايستاد و گفت:بياييد يک بازی کنيم مثل قايم باشک.

    همه از پيشنهاد او شاد شدند و ((ديوانگی))فورآ فرياد زد من چشم می گذارم.

    از آنجايی که هيچکس نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد؛همه قبول کردند که او چشم بگذارد.ديوانگی جلوی درختی رفت و چشم هايش را بست وشروع کرد به شمردن:يک...دو...سه...

    همه رفتند تا جايی پنهان شوند.(لطافت)خود را به شاخ ماه آويزان کرد.(خيانت)داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.(اصالت)در ميان ابرها پنهان شد.(هوس)به مرکز زمين رفت.(طمع)داخل کيسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و ((ديوانگی)) همچنان مشغول شمردن بود:هفتاد و نه...هشتاد...

    همه پنهان شده بودندبجز ((عشق))که مردد بود و نمی توانست تصميم بگيرد وجای تعجب هم نيست چون که همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است و در همين حال ديوانگی به آخر شمارش می رسيد:نود و پنج...نود و شش...

    هنگامی که ((ديوانگی)) به صد رسيد عشق پريد و پشت يک بوته رز پنهان شد.

    ((ديوانگی)) فرياد زد که دارم می آيم.

    اولين کسی را که پيدا کرد (تنبلی)بود زيرا (تنبلی)تنبلی اش آمده بودتا جايی پنهان شود.(لطافت)که به شاخ ماه آويزان بود را پيدا کرد؛(دروغ)ته درياچه؛(هوس)در مرکز زمين؛خلاصه يکی يکی همه را پيدا کرد بجز عشق که از يافتن آن نا اميد شده بود.

    (حسادت)در گوشهايش زمزمه کرد که تو حتمآ بايد ((عشق)) را پيدا کنی و او پشت بوته ی گل است.ديوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت زيادی آن را در بوته های گل رز فرو برد و دوباره ودوباره تا اينکه با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل بيرون آمد ؛بادست هايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون می زد.

    اونمی توانست جايی را ببيند چون کور شده بود.

    ((ديوانگی)) گفت:من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

    ((عشق)) پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛اما اگرمی خواهی می توانی راهنمای من باشی.

    ...واز آن روز است که ((عشق)) کور است و((ديوانگی)) همواره در کنار او

  10. #505
    Registered User C.CryingEnemy آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    Melbourne, Australia
    نگارشها
    718

    پاسخ : داستان های کوتاه

    نمیدونم ارزش این پست، بدلیل تکرار در گذشته پایین میآد یا نه...
    اما میدونم این داستان، جزو چیزایی هست که تکرارشونم ایرادی نداره....

    Anime Spoilerمتن پنهان: داستان کوتاه:

    My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment
    مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

    She cooked for students & teachers to support the family
    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to meہہ
    یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

    I was so embarrassed. How could she do this to me
    خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

    I ignored her, threw her a hateful look and ran out
    به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم

    The next day at school one of my classmates said, EEEE, your mom only has one eye
    روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!

    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear
    فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
    کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد


    So I confronted her that day and said
    If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die

    روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!

    My mom did not respond
    اون هیچ جوابی نداد….

    I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
    حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

    I was oblivious to her feelings
    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    I wanted out of that house, and have nothing to do with her
    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    Then, I got married, I bought a house of my own, I had kids of my own
    اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

    I was happy with my life, my kids and the comforts
    از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

    Then one day, my mother came to visit me
    تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren
    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

    When she stood by the door, my children laughed at her
    and I yelled at her for coming over uninvited

    وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
    و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر


    I screamed at her, How dare you come to my house and scare my children
    GET OUT OF HERE! NOW

    سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
    گم شو از اینجا! همین حالا


    And to this, my mother quietly answered, Oh, I’m so sorry.
    I may have gotten the wrong address, and she disappeared out of sight

    اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
    مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد


    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
    یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
    برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


    So I lied to my wife that I was going on a business trip
    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
    بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی

    My neighbors said that she is died
    همسایه ها گفتن که اون مرده

    I did not shed a single tear
    ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

    They handed me a letter that she had wanted me to have
    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

    My dearest son, I think of you all the time
    I’m sorry that I came to Singapore and scared your children

    ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.
    منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم


    I was so glad when I heard you were coming for the reunion
    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    But I may not be able to even get out of bed to see you
    ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم

    I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    You see … when you were very little, you got into an accident, and lost your eye
    آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی

    As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye
    به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

    So I gave you mine
    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me in my place with that eye
    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

    With my love to you
    با همه عشق و علاقه من به تو

    Your’s Mother
    مادرت


    you cant judge on peoples just based on an appearance
    برید خجالت بکشید....
    بعد هی شعار دوست و دوست داشتن رو سر بدین...
    ویرایش توسط C.CryingEnemy : 02-16-2010 در ساعت 06:00 AM

    Happy Halloween

  11. #506
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خب با اجازه دوستان من هم یه داستان کوچولو موچولو میذارم که امیدوارم ازش خوشتون بیاد

    مرگ یا زندگی
    روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا آشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
    گيرنده : همسر عزيزم
    موضوع : من رسيدم
    ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه. واي چه قدر اينجا گرمه !!

  12. #507
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    توله سگها
    مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: " توله های فروشی ".
    چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد.
    مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.
    پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟" مغازه دار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.
    پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام
    مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه!
    برايان کاوانو
    ویرایش توسط Chogholeh : 02-19-2010 در ساعت 09:30 PM

  13. #508
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی مردی خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد. کارهای خوبی را که در دنيا انجام داده ايد ، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
    مرد گفت: من با همسرم ازوداج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
    فرشته گفت: اين سه امتياز
    مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی ديگران را هم به راه راست هدايت می کردم
    فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
    مرد باز ادامه داد : در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به انها کمک کردم.
    فرشته گفت : و اين هم دو امتياز
    مرد در حالی که گريه می کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم
    فرشته لبخندی زد و ادامه داد:
    تنها را ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون اين لطف و موهبت پروردگار شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر گرديد برويد و شاد باشيد.

  14. #509
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : داستان های کوتاه

    كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تاكوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي.
    كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست .
    مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو رانخواهد يافت .
    و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ وسفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.
    مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌بود .
    هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافربازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.
    درختي‌ هزارساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافردرخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت .
    درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، دركوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم .
    درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيزنداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. وقدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد وچشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي،اين‌ همه‌ يافتي !

    درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست!!!...
    ویرایش توسط Chogholeh : 02-19-2010 در ساعت 09:50 PM

  15. #510
    Registered User merlin آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    نگارشها
    41

    پاسخ : داستان های کوتاه

    امروز براتون یه داستان گریه دار میذارم امیدوارم که خوب گریه کنین

    پسر و ماشین جدید
    مردی داشت ماشینی که به تازگی خریده بود رو پولیش میزد که دید
    پسر 4 ساله ش یه تیکه سنگ برداشته و داره خطوطی رو روی بدنه ماشین میتراشه

    مرد عصبانی دست بچه رو گرفت و شروع کرد به ضربه زدن به دستش
    بدون اینکه متوجه باشه داره این ضربه ها رو با یه آچار میزنه !!!

    بچه به بیمارستان منتقل میشه و بخاطر شکستگی های متعدد، انگشتهای دستش رو قطع میکنن
    وقتی بچه پدرش رو با چشمهای غمزده می بینه ازش میپرسه :

    بابا، چقدر طول میکشه انگشتام دوباره در بیان (رشد کنن)؟

    پدر که بد جوری به هم ریخته بود و حرفی برای گفتن نداشت برگشت پیش ماشین وچندین لگد محکم بهش زد
    بعدش درمونده از کاری که کرده بود جلوی ماشینش زانو زد
    چشمش به خراشهای روی بدنه ماشین افتاد
    دید پسرش داشته می نوشته :

    " بابا دوستت دارم "
    .
    .
    .
    فردای اون روز مرد خودکشی کرد.

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ