یا رب این نامه سیه کرده ی بی فایده عمر
هم چنان از کرمت برنگرفته است امید
گر به زندان عقوبت بریم روز شمار
چای آن است که محبوس بمانم جاوید
(سعدی)
یا رب این نامه سیه کرده ی بی فایده عمر
هم چنان از کرمت برنگرفته است امید
گر به زندان عقوبت بریم روز شمار
چای آن است که محبوس بمانم جاوید
(سعدی)
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هركسي پنج روزه نوبت اوست
تو طوبا و ما قامت يار
فكر هركس به قدر همت اوست
( حافظ خودمون)
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بتايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
يارب از ابر هدايت برسان باراني
پيشتر زانكه چوگردي ز ميان برخيزم
برسر تربت من با مي ومطرب بنشين
تاببويت ز لحد رقص كنان برخيزم
خيزو بالا بنما اي بت شيرين حركات
كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم (حافظ)
ما نه رندان ريائيم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سرست بدينحال گواست
مجازی هستیم اما ! دلمان که مجازی نیست !!! می شکند !
مراقب تایپ کردنمان باشیم . . .
تو كز سراي طبيعت نميروي بيرون
كجا به كوي حقيقت گذر تواني كرد؟
دلا زنور حقيقت گر اگهي يابي
چوشمع خنده كنان ترك سر تواني كرد
( حافظ)
در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند
گرت زدست برآيد نگار من باشي
شبي بكلبه احزان عاشقان آئي
دمي انيس دل سوگوار من باشي
شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويي چو تويكدم شكار من باشي(حافظ)
يكي از اين روزا ميام پيشت ميمونم ______________ ديگه چيزي نمونده عزيزم دوست دارم اي جونم
شنا كردن در جهت اب از ماهي مرده هم بر مياد
پشت درياها قايقي خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از اين خاک غريب
قايق از تور تهي ودل از آرزوي مرواريد هم چنان خواهم راند نه به آبي ها دل خواهم بست
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران هم چنان خواهم راند پشت درياها شهريست
دست هر کودک ده ساله ي شهر شاخه ي معرفتي است پشت درياها شهريست
که در آن وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحر خيزان است
پشت درياها شهريست قايقي بايد ساخت
مرا عهديست به جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت ...
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
واي از ان نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
واي از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد!
(حافظ جون)
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان مي سپارد
بدين سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
مملکت باز همان اش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود لوءلوء ما ماسه شود...
((استاد بزرگ ایرج میرزا))
(( بلو به حافظ فرموده است : زکی ...حافظ کپه مرگتو بزار که شعر ایرج میرزا شاهکار است ...تا دماغ همه حافظ دوستا بسوزه)))
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)