بخش اول : پادشاهی هوشنگ
پس از مرگ کیومرث ، هوشنگ بر تخت نشست و چهل سال با خردمندی و بلند نظری حکومت کرد و کمر به گسترش عدل و داد و آباد کردن جهان کمر بست.
به فرمان یزدان پیروزگر /// به داد و دهش تنگ بستم کمر
بخش دوم : کشف آتش و جشن سده
روزی هوشنگ به همراه گروهی از مکانی در حال گذر بود که ناگهان از دور موجودی دراز و سیه پوست و تیره رنگ آشکار شد ، مارسیاه چشمانی سرخ و دهانی که از آن دود می آمد داشت .
هوشنگ دست زد و سنگی برداشت و به طرف مار سیاه پرتاب کرد ولی مار به تندی جستی زد و فرار کرد و سنگ به سنگ دیگری خورد و هر دو سنگ خرد شدند .
به زور کیانی رهانید دست /// جهانسوز مار از جهانجوی جست
بر آمد به سنگ گران سنگ خرد /// همان و همین سنگ بشکست گرد
از برخورد و شکستن سنگها جرقه ای به وجود آمد و بر گیاهان اطراف افتاد و در آنها آتشی پدید آمد.
مار کشته نشد ولی از این خاصیت سنگ ، آتش کشف شد ؛ هوشنگ با دیدن این رویداد دست به نیایش پروردگار زد و شکر گفت و خداوند بخشنده ی مهربان را به خاطر چنین هدیه ای که بر آنان ارزانی داشت ستود ، و پس از آن آتش را به عنوان قبله قرار داد و به دیگران گفت که : « این آتش هدیه ای از طرف پرودگار است و اگر خِرَد داشته باشید باید آن را به پرستید . »
چون شب شد ، هوشنگ آتش بزرگی بر پا کر د و خود و همراهانش دور آن را گرفتن و جشنی برپا کردند و نام آن جشن را سده نهادند .
بخش سوم : کشف آهن ، ساخت ابزار آلات ، کشاورزی ، سامان دادن به جهان و مرگ هوشنگ
هوشنگ پس از آنکه آتش را شناخت ، توانست با هوش و خرد خود از سنگ ، آهن را به دست آورد و پس از آن دست به آهنگری زد و اره و تیشه و ابزار آلات را ساخت .
پادشاه به وسیله ی ابزرا آلاتی که خود ساخته بود ؛ از جوی ها و رودها ، آبراه ها و نهرها را ساخت و آب را به سایر نقاط برد و رنج مردم را از بین برد .
پس از آن چراگاه ها را به وسیله ی نهرهای آبی که ساخته بود سیراب و پربار کرد و پس از آن دست به کشت و زرع زد و محصول را درو کرد و از آن زمان هر کسی به زور و بازوی خویش توانست نان خود را از زمین به دست آورد و در زمین زمینی برای خود انتخاب کند و خانه ای برای خود تهیه کند .
هوشنگ پس از کشت و زرع از شکارگاه گورخر و گوزن ، چهارپایانی چون خر و گاو و گوسفند را جدا کرد و آنهار را اهلی نمود و در اختیار مردم نهاد .
از جهندگان هم هر کدام را که پوست و موی خوب داشتن همچون روباه و قاقم و سنجاب و سمور رو به دام انداخت و کشت و پوستشان را جدا کرد و به مردم داد تا با پوستین ها برای خود پوشاکی بسازند و تن خود را بپوشانند .
سر انجام هوشنگ که در عمر خود از شدت فکر و اندیشه رنجیده خاطر گشته بود ، جهان را وداع گفت و مُرد .
چو پیش آمدش روزگار بهی /// ازو مـُردری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ /// شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر // نه نیز آشکارا نمایدت چهر
علاقه مندی ها (Bookmarks)