Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 , از مجموع 59

موضوع: بیا داستان رو ادامه بده ...

  1. #16
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    این چیزهای عجیب باعث شد دوباره فکر کنم علائم بیماری روحی ام برگشته. از عمارت خارج شدم تا راهی برای رفتن به شهر پیدا کنم که یک ماشین نقره ای از پیچ منتهی به صخره های سفید رنگ مشرف به دریا پیچید و به طرفم آمد. چیز کج و کوله ای روی کاپوت جلو قرار داشت. وقتی جلوی پایم ترمز زد و نور بالا را خاموش کرد. جسد له شده خودم را دیدم که با طناب روی کاپوت بسته شده بود. درب ماشین با شدت باز شد... بعدش نفهمیدم چی شد. اما خودم را روی تخت بیمارستان در حالی که تمام بدنم خورد شده بود و لوله های زیادی به آن وصل شده بود. پیدا کردم. خدا را شکر کردم که حداقل نصفش کابوس بود.
    SERPICO

  2. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #17

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    من روی تخت دراز کشیده بودم و هیچکس دیگه ای توی اتاق نبود
    سعی کردم که بلند شم ولی اصلا حال نداشتم
    نگاهی به پام انداختم و ناگهان داد بلندی زدم طوری که بالاخره یکی از پرستاران به داخل اتاق آمد و سعی کرد که به من یک آرام بخش تزریق کند
    هنوز باورم نمیشد نصف پام نبود
    کم کم ارام بخش داشت اثر می کرد و چشمانم دوباره در حال بسته شدن بود
    فقط از درون دعا می کردم که این هم یک کابوس باشه که دارم می بینم و پاهام سالم باشه
    ...............
    When I was younger, I could remember anything, whether it had happened or not; but soon I shall be so I cannot remember any but the things that never happened.
    Mark Twain


  4. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #18
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    دوباره با خودم امشبو مرور کردم...توهم های تو در تو و بدون هدف...نمی دونم دیگه می خواد چی بشه...شاید این دفعه جاذبه از بین بره یا پرستار شاخ داشته باشه...اگه فقط یه لحظه می تونستم حدس بزنم چند ساعت بعد تو بیمارستانم،هیچوقت اون قرصای لعنتی رو نمی خوردم و بعد پامو رو پدال گاز فشار نمی دادم...دیگه هیچوقت قرص توهم زا نمی خورم و البته دیگه نمی تونم پامو رو پدال فشار بدم...به پایین تخت و جایی که باید پام باشه نگاه می کنم...چشمامو می بندم و آه دردناکی می کشم...حداقل یکی از خواسته هام امشب انجام شد...شاید کامل نبود اما حداقل یه قسمت از بدنم امشب به انرژی تبدیل شد...

  6. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #19
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    با سلام خدمت همه ی دوستان...
    فکر می کنم بهتر باشه دور اولو با پست بالا تموم کنیم و به فکر یه داستان جدید باشیم چون داستان داره بد جوری گره می خوره...
    حالا هر طوری که خودتون مایلید.

  8. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #20

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    من هم با حامد جان موافقم این داستان خیلی پیچیده شد بهتره که یکی بیاد و داستان جدیدی رو شروع کنه
    من که یک آغاز خوب به ذهنم نمیرسه به همین دلیل منتظر میمونم تا یکی بیاد شروع کنه

  10. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #21
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    در باز شد و همزادم وارد اتاق شد. بالای سرم آمد و گفت: "بهت تبریک می گم. خیلی سخت جونی. اصلا فکر نمی کردم تا اینجا دوام بیاری. اگر نابودی یک از ما برای حیات اون یکی لازم نیود. دوست های خوبی می شدیم." بالش را از زیر سرم برداشت و روی صورتم گذاشت و فشار داد. بخاطر جراحاتم کاری از دستم ساخته نبود. بعد از دو دقیقه کارش تمام شد و بدون اینکه دیده شود از بیمارستان خارج شد و سوار Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای رنگش شد و استارت زد و از پارک خارج شد.
    همان کامیون پست 4 چون این بار؛ بار داشت نتوانست کنار بکشد و خودری نقره ای و همزادم را پودر کرد. طوری که پزشگی قانونی نمی توانست بفهمد همزادم آدم بوده یا گوشت چرخ کرده.
    ویرایش توسط BLUEASh : 03-20-2011 در ساعت 12:00 PM

  12. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #22
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    بالاخره در بیمارستان از کما خارج شدم. خوشبخاتنه آسیب جدی ندیده بودم و پاهایم سر جایش بود. اما دکترها از ترس آسیب های مغزی چند روز نگاهم داشتند. در این چند روز دوستانم به دیدنم آمدند. همین طور پلیس ها. "گروهبانیکم نمی دونم چی چی؟" در تشریح تصادف؛ از زنده پیدا شدنم و بر داشتن چند خراش و مختصری کوفتگی اظهار تعجب کرد. از او تشکر کردم. اما جرات نکردم از آن Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای حرفی بزنم و همین طور از همزادم که احتمالا با همان خودرو خیابان های شهر را تخت گاز طی می کرد. اگر حرفی می زدم دوباره مرا به آسایشگاه روانی بر می گرداندند. همان ساختمان لعنتی پست 3

  14. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #23
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    بیخیال بابا...الان چی به چیه؟ خداییش برین یه دور داستانو بخونین ببینین چیزی متوجه می شین؟
    شاید بهتر باشه چند تا قانون بزارین تو این تاپیک...
    الان حتی همین دو چپتر آخر که یه نفر نوشتشون با هم تناقض دارن.

  16. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #24
    کاربر افتخاری فروم
    Graphic
    Alice آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    Library
    نگارشها
    2,044

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    در بیمارستان روی تخت لم داددن اصلا برای آدمی مثل من دلچسب نبود...بنابراین تصمیم گرفتم از آنجا فرار کنم.
    نیمه شب ساعت 3 صدایی شنیدم و با خودم فکر کردم:"هی!من باید از اینجا برم!"
    بلند شدم و در راهروهای تاریک بیمارستان قدم زدم...ولی چرا تاریک...؟مگه بیمارستان ها بیست و چهار ساعت باز نیستن؟
    مو به تنم سیخ شد.
    و بالاخره به خروجی راهرو رسیدم.در پشت آن در پرستار جوانی رادیدم.دخترک ساکت ساکت بود.
    سعی کردم آهسته از کنارش رد شوم اما او سرش را ناگهان بالا آورد و...بدترین منظرۀ عمرم را دیدم...

  18. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #25
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    چرا همه چی اینقد غر و قاطی شد؟؟!!
    باید یه چند تا قانون گذاشت که داستان اینطوری نشه
    اول اینکه قبل از زدن پست تمام داستان رو خوب بخونید

    دوم اینکه قرار نیست هر کسی یه مشکل به داستان اضافه کنه و بره
    پس لطفا سعی کنید که مشکلی که نفر قبل ساخته رو حل کنید و بعد دوباره یه مشکل اضافه کنید

    سوم اینکه داستان یه روند 3 بخشی داره
    اولش اشنایی با شخصیت ها و محیط داستانه که همزمان با اون مشکل اصلی شخصیت اول داستان شروع میشه
    دومش مشکل به اوج خود می رسه که البته در این بین مشکلات کوچک هم ایجاد و حل می شوند
    در آخر هم داستان روند حل مشکلش رو شروع می کنه تا به اخر برسه
    پس سعی کنید خط اصلی داستان رو بگیرید و در مسیر اصلی داستان رو ادامه بدید که داستان منحرف نشه

    چهارم برای تناقض کمتر بهتره که نفر اول یا همون شروع کننده داستان
    بیشتر ایده ی داستان رو توضیح بده و شخصیت هاش رو خوب مشخص کنه

    پنجم هر کس به جای 5 خط می تونه تا 10 خط از داستان رو بگه

    در اخر بگم بهتره که داستان زود تموم شه
    چون وقتی طولانی میشه خوندش واسه هر بار سخت تر میشه و به علاوه
    تازه داستان طولانی معمولا ایراد منطقی پیدا می کنه

    قبل از شروع داستان جدید یه دور کل داستان قبلی رو بزنیم بد نیست
    Princes of Vampires
    Be Care full...Death is near

  20. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #26
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    به قدری دور چشم هایش سایه مشکی زده بود که یک لحظه به نظرم آمد چشم ندارد. دستم را گرفت و پرسید:"مشکلی پیش آمده؟ چرا از تخت پایین آمدی. برق رفته ممکنه در تاریکی صدمه ببینی." نفس راحتی کشیدم. او مرا به اتاقم آورد. برق آمد و چراغ ها روشن شد. یک لحظه از پنجره بیرون را نگاه کردم. آن Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای بیرون؛ کنار خیابان پارک کرده بود. پرستار را صدا زدم و ماشین را نشانش دادم. او عصبانی شد و گفت: " هیچ ماشینی حق نداره کنار بیمارستان پارک کنه. به حراست میگم. تا بدن با جرثقیل ببرنش." سپس از اتاق بیرون رفت.
    راننده ماشین انگار فهمید زیر آبش را زده ام. ماشین را روشن کرد. شیشه دودی طرف خودش را پایین آورد. سیگارش را دور انداخت. روی درب ماشین ضرب گرفت و از آنجا دور شد.
    ویرایش توسط BLUEASh : 03-20-2011 در ساعت 02:36 PM

  22. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #27
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    نقل قول نوشته اصلی توسط hamed 128 نمایش پست ها
    بیخیال بابا...الان چی به چیه؟ خداییش برین یه دور داستانو بخونین ببینین چیزی متوجه می شین؟
    شاید بهتر باشه چند تا قانون بزارین تو این تاپیک...
    الان حتی همین دو چپتر آخر که یه نفر نوشتشون با هم تناقض دارن.
    قبل ار هر چیز ار توجهات دلسوزانه حضرت عالی تشکر می کنم.
    اما با مطلب که دو قسمت مورد نظر شما (پست های 21 و 22) با هم تناقض دارند موافق نیستم.
    اگر ایراد شما به مردن و زنده شدن بی دلیل شخصیت اصلی داستان است باید خدمت شما عرض کنم که
    پست21 یک توهم یا یک کابوس است. که در واقع دنباله یک رویا در رویا است. برای این حرفم دو دلیل دارم:
    1. پست های 14 و 15 و 16 و 17 و 18 تماما رو یا های تو در تو هستند که در پست 21 به اوج خودشان می رسند.
    2. اگر پست 21 را با دقت مضاعف می خواندید متوجه می شدید که راوی اول شخص مرگ سخت خود را روایت می کند و سپس در ادامه سر انجام قاتل خود را ذکر می کند. این هم بدو شک توهم است.

  24. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #28
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    ساعت 1100 که از بیمارستان مرخص شدم. تلفن همراهم زنگ زد. رئیسم بود. در واقع هم رئیس بود و هم برادر شوهرم. اگر قرداد 5 ساله نداشتم. بدون ملاحضه برادرش اخراجم می کرد. از من بدش می آمد. چون دوست نداشت هم زن برادرش و هم کارمندش با هم سابقه بیماری روانی داشته باشند. شاید فکر می کرد برای حسن شهرت شرکتش و آینده برادر و برادزاده-اش بد باشد. البته یک تشکر هم به او بدهکار بودم. چون موضوع تصادفم را از شوهر و پسر 9 ساله ام مخفی کرده و سفرشان را خراب نکرده بود. او گفت: " طرحت رو خوندم. خوب بود..." حرفش را قطع کردم و پرسیدم: " کدوم طرح؟ " بنظرم تعجب کرد. ولی به روی خودش نیاورد و گفت: "طرحی که امروز صبح خودت آوردی و به من دادی..." بعقیه حرفش را نشنیدم. چون گوشی از دستم افتاد و شکست.

  26. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #29
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    اول با تعجبی که درش ترسی نهفته است به باتری و در گوشی ام نگاه کردم
    تا سرم را بالا اوردم تصویری مبهم مانند سایه ای از روبرویم گذشت
    تصویری خودم بود که داشت به سردرگمی من لبخند می زد
    تصویری که خیلی زود پاک شد ولی حالتش از ذهنم نرفت
    واقعا داشتم دیوانه میشدم
    قبلا یه کتاب درباره همزاد ها خوانده بودم ولی هیچ وقت باورش نکرده بودم

  28. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #30
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    تاکسی گرفتم و به خانه رفتم. چای درست کردم و ناهار را از بیرون تهیه کردم. بقیه روز هم کتاب خواندم. با تمام قوا سعی می کردم به خودم بقبولانم جای نگرانی نیست و همه چیز درست می شود. وقتی از کتاب خواندن خسته شدم و با شوهر و پسرم تلفنی صحبت کردم. لپتاپم را برداشتم و ایمیل هایم را چک کردم. در قسمت Drafts یک پیغام ارسال نشده بود. تعجب کردم. یعنی می خواستم آن را برای چه کسی بفرستم. رویش کلیک کردم متن کوتاهی بود:

    با صمیمانه ترین سلام ها
    با بهترین آرزو ها
    برای عزیزترین دوستم:





    عزیزم؛ قبل از اینکه شیطان بفهمد، مردی.

  30. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ