Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 45 , از مجموع 59

موضوع: بیا داستان رو ادامه بده ...

  1. #31
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    ببخشید که بازم دارم ضد حال می زنم ولی آخه اینجوری نمیشه که...
    ما الان کلی پست داریم که تقریبا از دست رفتن...
    نمیشه که همه چیز رو به اسم توهم و خیالات توجیه کرد...
    علاوه بر این همین کات ها هم بی معنی ان.برای مثال همین دو پستی که دوستمون بهش اشاره کرد.آخه من خواننده از کجا بفهمم کدوم توهمه و کدوم نیست؟
    الان تو این داستان ما نه پیوستگی موضوع داریم و نه زبان گیرا...
    توی داستان همیشه باید تخیل و هیجان کنترل شده باشه...اینجا چند نفر داستانه می نویسن پس باید کنترل به مراتب بیشتر باشه...به قولی باید نظم معینی در این بی نظمی برقرار باشه...
    می تونم منظورمو بیشتر توضیح بدم اما اینجا برای جر و بحث نیست و منم واقعا ناراحتم که چند بار روند داستانو خراب کردم.
    اگه این تاپیک فقط واسه تفریحه که هیچی اما اگه می خواین ازش یه نتیجه ی خوب بگیرین باید اول روش کار کنین.


    You hold your every breath
    but life is for the living, in the water
    You feel that you should run, but where are you to hide
    in the water

  2. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #32
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    Thumbs up پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    با توجه به قر و قاطی شدن داستان قبل
    یه داستان جدید با قوانین جدید شروع می کنیم
    این شروع داستانه
    من قسمت زیادی نوشتم تا روند داستان مشخص شه
    راستی این داستان در ایران اتفاق می افته و از تهران شروع شده
    شخصیت اصلی آن هم دختری به نام آنجلاست که در اواخر تابستان به سر می بره
    و تازه می خاد واسه دبیرستان ثبت نام کنه
    این هم شروع داستان فقط خواهشا قبل از داستان نویسی نکات گفته سده در آخرین پست من تو صفحه 2 رو بخونید و کلا از پیچیده کردن داستان بپرهیزید
    اسمش رو فعلا گذاشتم آخرین عکس ولی بعدا با نظر همه می شه اسم داستان رو تغییر داد


    داستان آخرین عکس ....

    - تکون نخور
    چیلیک ...
    - مم......م نه خوب نشد.
    مادرم پرده را کنار زد و وارد صحنه عکاسی شد. نگاهی به عکس کرد و زیر لب گفت: "این عکس برای دادن به مدرسه آن هم برای ثبت نام اصلا مناسب نیست. " سپس با همان عصبانیت پنهانش بهم لبخند زد : "آنجلا ! آخه من از دست توچی کار کنم ؟ برای چی مثل پسرا رفتار می کنی ؟ عجله دارم پس آرام و با وقار مثل یه خانوم باشخصیت بشین. " مادرم حرفش را باچشم خره ای تمام کرد و با اشاره عکاس به پشت پرده رفت. عکاس که از من دل پری داشت ، از حرف های مادر لبخند موزیانه ای زد. آخرین چیلیک و تمام ...
    - عکس فردا همین موقع حاضره و فقط می مونه ...
    مامان که منظور عکاس را گرفته بود ، چند اسکناس آبی روی میز گذشت با گفتن "سفارشی باشه" از عکاس خداحافظی کرد.
    مدتی در سکوت راه رفتیم تا اینکه مامان گفت که چند جای دیگر کار دارد و باید بسریع تر برویم . من هم از خدا خواسته مشق هایم رابهانه کردم تا تنها به خانه برگردم. اول مادرم نگاه مشکوکی بهم کرد ولی دیگر نمی خواست الاف شود و از بردن من صرف نظر کرد. با چند تا نصیحت تکراری من را راهی کرد .من هم سنگین و با وقار به راه افتادم و اصلا خوشحالی ام را رو نکردم. تا بالاخره از دیدرس مامان خارج شدم. بشمر سه هنسفری را در آوردم و آهنگ گذاشتم.قرار بود با اتوبوس برمولی اگر با تاکسی می رفتم حدود نیم ساعت
    زودتر می رسیدم و می تونستم تو این نیم ساعت برم اینور اونور. به سمت پارک محبوبم راه افتادم. سر راه یه چیپسی هم گرفتم و پس از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. روی نیمکتی نشستم و مشغول تماشای طبیعت مصنوعی پارک و هوای دودآلود تهران شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و خورشید سوزان تابستانی جایش را به مهتاب می داد. داشتم بند و بساطم را برای رفتن جمع می کردم که چند تا مرد بدریخت اطرافم را گرفتند. یکم ترسیدم ولی خودم را به بی خیالی زدم و از نیمکت بلند شدم. ترس نرم نرمک داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. نگاهی به اطراف کردم ولی دریغ از یه آدم . دستم را به چاقوی همه کاره یتوی جیبم نزدیک کردم و خواستم به راهم ادامه دهم اما باز یکی از مرد ها قیافه ی کج وکوله اش را کج ترکرد و با پوزخندی مسخره آرام گفت : " کجا ؟؟!! ..."


    ببخشید اگه زیاد نوشتم ولی باید اصول داستان مشخص می شد
    Princes of Vampires
    Be Care full...Death is near

  4. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #33
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    yuki عزیز
    با توجه به تصمیم جدید شما؛ بنده در یک قسمت داستان قبلی را تمام می کنم.
    بعد در خدمت شما هستیم.
    SERPICO

  6. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #34
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    تلفن همراهم زنگ خورد. جواب دادم. صدای خودم از آن طرف خط آمد: "بیا همون جایی که شروع شده؛ تمومش کنیم." گفتم: "باشه." Subaru Impreza 2007 سفید شوهرم را برداشتم و پس از غروب آفتاب به جاده منتهی به ساختمان لعنتی پست 3 رسیدم.Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای یکدفعه پیدایش شد و با سرعت از پشت سر به ماشین شوهرم کوبید. خودرو را به سختی کنترل کردم. سرعت اش را بیشتر کرد و با من پهلو به پهلو شد و دوباره ضربه زد. ناگهان به یک دو راهی رسیدیم. به راست پیچیدم و او مستقیم رفت و جاماند. ترمز دستی را با خشونت کشید و ماشینش با شدت 180 درجه چرخید. اما در تعقیبم عجله نکرد. چون راهی که به آن رفتم. بن بست بود. چاره دیگری نداشتم. دور زدم و با سرعت مسیر برگشت را در پیش گرفتم. او هم با سرعت به طرفم آمد. شاخ به شاخ شدیم. در ماشین را باز کردم و بیرون پریدم. ماشین ها به هم خوردند. موج انفجار بی هوشم کرد و شعله هایش پلیس های بزرگراه مجاور را به آنجا کشانید.
    ویرایش توسط BLUEASh : 06-17-2011 در ساعت 12:50 PM

  8. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #35
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    پس داستان جدید رو که شروعش در پست قبلی منه ادامه بدیم
    راستی ازblueash بابت زحمات و تلاش هایش در داستان قبلی تشکر می کنیم
    ths

  10. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #36
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    یکی از مرد ها قیافه ی کج وکوله اش را کج ترکرد و با پوزخندی مسخره آرام گفت : " کجا ؟؟!! ..."
    اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یه مشت جیب بر احمق.
    محکم دستم را کشیدم تا خودم رو ازاد کنم ، اما خیلی محکم دستم رو گرفته بود . با مشت کوبیدم توی ارنجش و دوباره دستم رو کشیدم این دفعه ازاد شد و شروع کردم به دویدن .
    یکی از اونا هم دنبال من شروع کرد به دویدن ،فکر کنم تنها اومدن تو این ساعت اصلا فکر خوبی نبود .
    بهم رسید ، صبر نکردم و یک لگد محکم حواله ی کله ی پوکش کردم.

  12. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #37
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    صبر نکردم و یک لگد محکم حواله ی کله ی پوکش کردم.
    از درد به خودش پیچید برای چند دقیقه ، خشمش 2چندان شد و با نعره هایی مانند حیوانی وحشی از روی زمین بلند شد ...
    همینطور که داشت بلند میشد حرف هایی زیرلب میگفت ، من هم ترسم بیشتر شده بود ، از فرصت استفاده کردم و شروع به دویدن کردم برای 1لحظه گفتم اگر بلند شود مطمئنن از روی خشم تند تر از قبل میدود و به من میرسد ، پس برگشتم و چند ضربه ی محکم و زیره شکمش و کله اش زدم ، از درد به خودش میپیچید دوباره ولی سعی در بلند شد داشت که ...
    vi veri veniversum vivus vici
    به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم

  14. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #38
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    ولی سعی در بلند شد داشت که ...
    همان طور که داشت به من نگاه می کرد یک دفعه خشکش زد، یه جوری انگار خیلی ترسیده بود برگشت و سریع به جهت مخالف شروع به دویدن کرد، بقیشون هم همین طور. دادزدم" اره بترسین دیگه از این غلتا نکنین ها!"
    ناگهان صدای خنده ای از روی تمسخر از پشت سرم شنیدم
    - "هه هه هه"

    Anime Spoilerمتن پنهان: داستان تا حالا:
    داستان آخرین عکس ....

    - تکون نخور
    چیلیک ...
    - مم......م نه خوب نشد.
    مادرم پرده را کنار زد و وارد صحنه عکاسی شد. نگاهی به عکس کرد و زیر لب گفت: "این عکس برای دادن به مدرسه آن هم برای ثبت نام اصلا مناسب نیست. " سپس با همان عصبانیت پنهانش بهم لبخند زد : "آنجلا ! آخه من از دست توچی کار کنم ؟ برای چی مثل پسرا رفتار می کنی ؟ عجله دارم پس آرام و با وقار مثل یه خانوم باشخصیت بشین. " مادرم حرفش را باچشم خره ای تمام کرد و با اشاره عکاس به پشت پرده رفت. عکاس که از من دل پری داشت ، از حرف های مادر لبخند موزیانه ای زد. آخرین چیلیک و تمام ...
    - عکس فردا همین موقع حاضره و فقط می مونه ...
    مامان که منظور عکاس را گرفته بود ، چند اسکناس آبی روی میز گذشت با گفتن "سفارشی باشه" از عکاس خداحافظی کرد.
    مدتی در سکوت راه رفتیم تا اینکه مامان گفت که چند جای دیگر کار دارد و باید بسریع تر برویم . من هم از خدا خواسته مشق هایم رابهانه کردم تا تنها به خانه برگردم. اول مادرم نگاه مشکوکی بهم کرد ولی دیگر نمی خواست الاف شود و از بردن من صرف نظر کرد. با چند تا نصیحت تکراری من را راهی کرد .من هم سنگین و با وقار به راه افتادم و اصلا خوشحالی ام را رو نکردم. تا بالاخره از دیدرس مامان خارج شدم. بشمر سه هنسفری را در آوردم و آهنگ گذاشتم.قرار بود با اتوبوس برمولی اگر با تاکسی می رفتم حدود نیم ساعت
    زودتر می رسیدم و می تونستم تو این نیم ساعت برم اینور اونور. به سمت پارک محبوبم راه افتادم. سر راه یه چیپسی هم گرفتم و پس از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. روی نیمکتی نشستم و مشغول تماشای طبیعت مصنوعی پارک و هوای دودآلود تهران شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و خورشید سوزان تابستانی جایش را به مهتاب می داد. داشتم بند و بساطم را برای رفتن جمع می کردم که چند تا مرد بدریخت اطرافم را گرفتند. یکم ترسیدم ولی خودم را به بی خیالی زدم و از نیمکت بلند شدم. ترس نرم نرمک داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. نگاهی به اطراف کردم ولی دریغ از یه آدم . دستم را به چاقوی همه کاره یتوی جیبم نزدیک کردم و خواستم به راهم ادامه دهم اما باز یکی از مرد ها قیافه ی کج وکوله اش را کج ترکرد و با پوزخندی مسخره آرام گفت : " کجا ؟؟!! ..."
    اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یه مشت جیب بر احمق.
    محکم دستم را کشیدم تا خودم رو ازاد کنم ، اما خیلی محکم دستم رو گرفته بود . با مشت کوبیدم توی ارنجش و دوباره دستم رو کشیدم این دفعه ازاد شد و شروع کردم به دویدن .
    یکی از اونا هم دنبال من شروع کرد به دویدن ،فکر کنم تنها اومدن تو این ساعت اصلا فکر خوبی نبود .
    بهم رسید ، صبر نکردم و یک لگد محکم حواله ی کله ی پوکش کردم.
    از درد به خودش پیچید برای چند دقیقه ، خشمش 2چندان شد و با نعره هایی مانند حیوانی وحشی از روی زمین بلند شد ...
    همینطور که داشت بلند میشد حرف هایی زیرلب میگفت ، من هم ترسم بیشتر شده بود ، از فرصت استفاده کردم و شروع به دویدن کردم برای 1لحظه گفتم اگر بلند شود مطمئنن از روی خشم تند تر از قبل میدود و به من میرسد ، پس برگشتم و چند ضربه ی محکم و زیره شکمش و کله اش زدم ، از درد به خودش میپیچید دوباره ولی سعی در بلند شد داشت که ...
    همان طور که داشت به من نگاه می کرد یک دفعه خشکش زد، یه جوری انگار خیلی ترسیده بود برگشت و سریع به جهت مخالف شروع به دویدن کرد، بقیشون هم همین طور. دادزدم" اره بترسین دیگه از این غلتا نکنین ها!"
    ناگهان صدای خنده ای از روی تمسخر از پشت سرم شنیدم
    - "هه هه هه"

  16. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #39
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    امدم که سرم رو برگردونم که یه درد ناگهانی پشت سرم احساس کردم
    بعد سرم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
    وقتی چشم باز کردم،اولین چیزی که دیدم پره های چرخان یه پنکه بود که سر گیجه ام را تشدید می کرد
    خواستم از تخت چوبی که روش بودم بلند شوم
    اما هنوز پا نشده سرم اتاق مثل اون پره های پنکه ششروع به چرخیدن کرد
    احساس می کردم توی یه استوانه چوبی گیر کردم و یکی داره اونو می چخونه
    دوباره روی تخت افتادم
    که ناگهان ..

  18. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #40
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    که ناگهان حس کردم دستی موهام رو نوازش میکنه . چشمانم بسته است ، حتی قدرت ندارم چشمانم را باز کنم ، شایدم فکر میکنم این طور بهتره.و کم کم خواب من رو در خودش حل میکنه..............
    نمیدونم چند وقته که اینجا هستم، حالا که اطرافم رو نگاه میکنم همه جا تاریکه. ذهنم تقریبا خالی خالی از هر گونه فکری است. چرا بعد از اون همه ماجرا یه همچین حسی دارم. اون کی بود که با تمام لطافت موهای من رو نوازش میکرد و ....
    دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
    گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
    ترا من چشم در راهم...

  20. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #41
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    <چیزی نبست دخترم...راحت باش...لازم نیست بلند شی>صداش به شدت آشنا بود...چشمام رو باز کردم اما تصویری که می دیدم فقط یه صورت مبهم با زمینه ی سفید بود...
    <من...دزد...می خوام بلند شم>
    <لازم نیست عزیزم...لازم نیست بلند شی...دزدی اینجا نیست...تو توی امنیتی...اینجا بیمارستانه>خدای من این صدای مادرمه...
    <مامان...وای مامان...>صدام ضعیف خیلی ضعیفه...احساس می کنم صورتم با قطره اشکی که از روی آسودگی از چشام می آد،خیس میشه...
    مادرم تکرار می کنه<آره عزیزم...من اینجام...همه چیز تموم شده...تو توی امنیت کاملی>
    مغزم خسته تر از اونه که بتونم بیدار بمونم...چشمامو می بندم و اجازه می دم سیاهی همه ی دنیام رو بگیره...و اون کابوس آشنا رو می بینم....

  22. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #42
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    اینجا که بچه ها خیلی عجله داشتن...پس کجا رفتن؟؟؟ بیا داستانو ادامه بده دیگه...
    نزارین بگم دیدی گفتم با اون شروع ،یه روز سرد می شین...سریع بیاین و رومو کم کنین دیگه...

  24. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #43
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    سروان شهباز از پنجره خانه اش، تهران دود گرفته را تماشا می کرد. اما آن را نمی دید. چون فکرش مشغول بود. امروز چند تا لات و لوت سراسیمه به گشت انتظامی بیرون پارک "محبوبم" مراجعه کردند و از حمله فرد نقابدار مذکری به یک دختر جوان خبر دادند. مامورین به سرعت به همراه لات و لوت ها به محل مراجعه کردند که با پیکر نیمه جان دختری با هویت معلوم رو به رو شدند. دختر از ناحیه پشت سر دچار شکستگی و خونریزی شده بود. ضارب او را به پشت خوابانده بود و دست هایش را ضربدری روی هم گذاشته بود. هچنین یک رشته لیف خرما را دور گردنش پیچانده بود. خدا می داند اگر آن لات و لوت ها -که یکیشان حسابی کتک خورده بود- دیرتر به پلیس مراجعه می کردند. یا مامورین به موقع در محل حاظر نمی شدند. آن دختر سومین دختری بود که در شش ماه گذشته با این شگرد کشته می شد.

  26. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #44
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    Anime Spoilerمتن پنهان: داستان تا الان:


    داستان آخرین عکس ....

    - تکون نخور
    چیلیک ...
    - مم......م نه خوب نشد.
    مادرم پرده را کنار زد و وارد صحنه عکاسی شد. نگاهی به عکس کرد و زیر لب گفت: "این عکس برای دادن به مدرسه آن هم برای ثبت نام اصلا مناسب نیست. " سپس با همان عصبانیت پنهانش بهم لبخند زد : "آنجلا ! آخه من از دست توچی کار کنم ؟ برای چی مثل پسرا رفتار می کنی ؟ عجله دارم پس آرام و با وقار مثل یه خانوم باشخصیت بشین. " مادرم حرفش را باچشم خره ای تمام کرد و با اشاره عکاس به پشت پرده رفت. عکاس که از من دل پری داشت ، از حرف های مادر لبخند موزیانه ای زد. آخرین چیلیک و تمام ...
    - عکس فردا همین موقع حاضره و فقط می مونه ...
    مامان که منظور عکاس را گرفته بود ، چند اسکناس آبی روی میز گذشت با گفتن "سفارشی باشه" از عکاس خداحافظی کرد.
    مدتی در سکوت راه رفتیم تا اینکه مامان گفت که چند جای دیگر کار دارد و باید بسریع تر برویم . من هم از خدا خواسته مشق هایم رابهانه کردم تا تنها به خانه برگردم. اول مادرم نگاه مشکوکی بهم کرد ولی دیگر نمی خواست الاف شود و از بردن من صرف نظر کرد. با چند تا نصیحت تکراری من را راهی کرد .من هم سنگین و با وقار به راه افتادم و اصلا خوشحالی ام را رو نکردم. تا بالاخره از دیدرس مامان خارج شدم. بشمر سه هنسفری را در آوردم و آهنگ گذاشتم.قرار بود با اتوبوس برمولی اگر با تاکسی می رفتم حدود نیم ساعت
    زودتر می رسیدم و می تونستم تو این نیم ساعت برم اینور اونور. به سمت پارک محبوبم راه افتادم. سر راه یه چیپسی هم گرفتم و پس از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. روی نیمکتی نشستم و مشغول تماشای طبیعت مصنوعی پارک و هوای دودآلود تهران شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و خورشید سوزان تابستانی جایش را به مهتاب می داد. داشتم بند و بساطم را برای رفتن جمع می کردم که چند تا مرد بدریخت اطرافم را گرفتند. یکم ترسیدم ولی خودم را به بی خیالی زدم و از نیمکت بلند شدم. ترس نرم نرمک داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. نگاهی به اطراف کردم ولی دریغ از یه آدم . دستم را به چاقوی همه کاره یتوی جیبم نزدیک کردم و خواستم به راهم ادامه دهم اما باز یکی از مرد ها قیافه ی کج وکوله اش را کج ترکرد و با پوزخندی مسخره آرام گفت : " کجا ؟؟!! ..."
    اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یه مشت جیب بر احمق.
    محکم دستم را کشیدم تا خودم رو ازاد کنم ، اما خیلی محکم دستم رو گرفته بود . با مشت کوبیدم توی ارنجش و دوباره دستم رو کشیدم این دفعه ازاد شد و شروع کردم به دویدن .
    یکی از اونا هم دنبال من شروع کرد به دویدن ،فکر کنم تنها اومدن تو این ساعت اصلا فکر خوبی نبود .
    بهم رسید ، صبر نکردم و یک لگد محکم حواله ی کله ی پوکش کردم.
    از درد به خودش پیچید برای چند دقیقه ، خشمش 2چندان شد و با نعره هایی مانند حیوانی وحشی از روی زمین بلند شد ...
    همینطور که داشت بلند میشد حرف هایی زیرلب میگفت ، من هم ترسم بیشتر شده بود ، از فرصت استفاده کردم و شروع به دویدن کردم برای 1لحظه گفتم اگر بلند شود مطمئنن از روی خشم تند تر از قبل میدود و به من میرسد ، پس برگشتم و چند ضربه ی محکم و زیره شکمش و کله اش زدم ، از درد به خودش میپیچید دوباره ولی سعی در بلند شد داشت که ...
    همان طور که داشت به من نگاه می کرد یک دفعه خشکش زد، یه جوری انگار خیلی ترسیده بود برگشت و سریع به جهت مخالف شروع به دویدن کرد، بقیشون هم همین طور. دادزدم" اره بترسین دیگه از این غلتا نکنین ها!"
    ناگهان صدای خنده ای از روی تمسخر از پشت سرم شنیدم
    - "هه هه هه"
    امدم که سرم رو برگردونم که یه درد ناگهانی پشت سرم احساس کردم
    بعد سرم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
    وقتی چشم باز کردم،اولین چیزی که دیدم پره های چرخان یه پنکه بود که سر گیجه ام را تشدید می کرد
    خواستم از تخت چوبی که روش بودم بلند شوم
    اما هنوز پا نشده سرم اتاق مثل اون پره های پنکه ششروع به چرخیدن کرد
    احساس می کردم توی یه استوانه چوبی گیر کردم و یکی داره اونو می چخونه
    دوباره روی تخت افتادم
    که ناگهان ..
    که ناگهان حس کردم دستی موهام رو نوازش میکنه . چشمانم بسته است ، حتی قدرت ندارم چشمانم را باز کنم ، شایدم فکر میکنم این طور بهتره.و کم کم خواب من رو در خودش حل میکنه..............
    نمیدونم چند وقته که اینجا هستم، حالا که اطرافم رو نگاه میکنم همه جا تاریکه. ذهنم تقریبا خالی خالی از هر گونه فکری است. چرا بعد از اون همه ماجرا یه همچین حسی دارم. اون کی بود که با تمام لطافت موهای من رو نوازش میکرد و ....
    <چیزی نبست دخترم...راحت باش...لازم نیست بلند شی>صداش به شدت آشنا بود...چشمام رو باز کردم اما تصویری که می دیدم فقط یه صورت مبهم با زمینه ی سفید بود...
    <من...دزد...می خوام بلند شم>
    <لازم نیست عزیزم...لازم نیست بلند شی...دزدی اینجا نیست...تو توی امنیتی...اینجا بیمارستانه>خدای من این صدای مادرمه...
    <مامان...وای مامان...>صدام ضعیف خیلی ضعیفه...احساس می کنم صورتم با قطره اشکی که از روی آسودگی از چشام می آد،خیس میشه...
    مادرم تکرار می کنه<آره عزیزم...من اینجام...همه چیز تموم شده...تو توی امنیت کاملی>
    مغزم خسته تر از اونه که بتونم بیدار بمونم...چشمامو می بندم و اجازه می دم سیاهی همه ی دنیام رو بگیره...و اون کابوس آشنا رو می بینم....
    سروان شهباز از پنجره خانه اش، تهران دود گرفته را تماشا می کرد. اما آن را نمی دید. چون فکرش مشغول بود. امروز چند تا لات و لوت سراسیمه به گشت انتظامی بیرون پارک "محبوبم" مراجعه کردند و از حمله فرد نقابدار مذکری به یک دختر جوان خبر دادند. مامورین به سرعت به همراه لات و لوت ها به محل مراجعه کردند که با پیکر نیمه جان دختری با هویت معلوم رو به رو شدند. دختر از ناحیه پشت سر دچار شکستگی و خونریزی شده بود. ضارب او را به پشت خوابانده بود و دست هایش را ضربدری روی هم گذاشته بود. هچنین یک رشته لیف خرما را دور گردنش پیچانده بود. خدا می داند اگر آن لات و لوت ها -که یکیشان حسابی کتک خورده بود- دیرتر به پلیس مراجعه می کردند. یا مامورین به موقع در محل حاظر نمی شدند. آن دختر سومین دختری بود که در شش ماه گذشته با این شگرد کشته می شد.


    " یه همچین کاری فقط از یه دیونه زنجیری بر میاد"به غیر از این انگیزه ی دیگه ای به ذهنش نمیرسید .
    توی هیچ کدوم از صحنه های جرم هیچ اثری از قاتل پیدا نشده بود . فقط همون رشته های لیف خرما رو از خودش باقی می گذاشت و مثل اینکه از اول هم وجود نداشته باشه بدون ردپایی ناپدید میشد . بدون هیچ شاهدی ..
    با این که این بار شاهد هایی وجود داشت اما
    طی بازجویی ها از اون اراذل باز هم هیچی بدست نیامد ... اونا فقط یه فرد بلند وباریک با ردایی سیاه و نقابی به چهره دیده بودند . بدون هیچ سلاحی ...



    تنها امیداشان فقط به اون دختر بود تا شاید چهره ی اقای نقاب دار رو دیده باشه


  28. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #45
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    شهباز پیشانی خود را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. قاتل دیوانه بود. اما بدون شک مجنون نبود.
    او باهوش بود. فکر می کرد. نقشه می کشید و با برنامه عمل می کرد. از روی تجربه یازده ساله پلیسی-اش؛ حدث می زد. قاتل از جایی خط می گیرد.
    شهباز چشم هایش را باز کرد و تهران را نظاره نمود که چراغ خانه هایش یکی یکی روشن می شد. قاتل بی رحم جایی بین دیوار های همین شهر نفس می کشید و به ریش او می خندید.
    اندیشید؛ می بایست این پرونده را قبل از اینکه پیامد های سیاسیش شروع شود؛ حل کند.

  30. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ