داستان آخرین عکس ....
- تکون نخور
چیلیک ...
- مم......م نه خوب نشد.
مادرم پرده را کنار زد و وارد صحنه عکاسی شد. نگاهی به عکس کرد و زیر لب گفت: "این عکس برای دادن به مدرسه آن هم برای ثبت نام اصلا مناسب نیست. " سپس با همان عصبانیت پنهانش بهم لبخند زد : "آنجلا ! آخه من از دست توچی کار کنم ؟ برای چی مثل پسرا رفتار می کنی ؟ عجله دارم پس آرام و با وقار مثل یه خانوم باشخصیت بشین. " مادرم حرفش را باچشم خره ای تمام کرد و با اشاره عکاس به پشت پرده رفت. عکاس که از من دل پری داشت ، از حرف های مادر لبخند موزیانه ای زد. آخرین چیلیک و تمام ...
- عکس فردا همین موقع حاضره و فقط می مونه ...
مامان که منظور عکاس را گرفته بود ، چند اسکناس آبی روی میز گذشت با گفتن "سفارشی باشه" از عکاس خداحافظی کرد.
مدتی در سکوت راه رفتیم تا اینکه مامان گفت که چند جای دیگر کار دارد و باید بسریع تر برویم . من هم از خدا خواسته مشق هایم رابهانه کردم تا تنها به خانه برگردم. اول مادرم نگاه مشکوکی بهم کرد ولی دیگر نمی خواست الاف شود و از بردن من صرف نظر کرد. با چند تا نصیحت تکراری من را راهی کرد .من هم سنگین و با وقار به راه افتادم و اصلا خوشحالی ام را رو نکردم. تا بالاخره از دیدرس مامان خارج شدم. بشمر سه هنسفری را در آوردم و آهنگ گذاشتم.قرار بود با اتوبوس برمولی اگر با تاکسی می رفتم حدود نیم ساعت
زودتر می رسیدم و می تونستم تو این نیم ساعت برم اینور اونور. به سمت پارک محبوبم راه افتادم. سر راه یه چیپسی هم گرفتم و پس از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. روی نیمکتی نشستم و مشغول تماشای طبیعت مصنوعی پارک و هوای دودآلود تهران شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و خورشید سوزان تابستانی جایش را به مهتاب می داد. داشتم بند و بساطم را برای رفتن جمع می کردم که چند تا مرد بدریخت اطرافم را گرفتند. یکم ترسیدم ولی خودم را به بی خیالی زدم و از نیمکت بلند شدم. ترس نرم نرمک داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. نگاهی به اطراف کردم ولی دریغ از یه آدم . دستم را به چاقوی همه کاره یتوی جیبم نزدیک کردم و خواستم به راهم ادامه دهم اما باز یکی از مرد ها قیافه ی کج وکوله اش را کج ترکرد و با پوزخندی مسخره آرام گفت : " کجا ؟؟!! ..."
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یه مشت جیب بر احمق.
محکم دستم را کشیدم تا خودم رو ازاد کنم ، اما خیلی محکم دستم رو گرفته بود . با مشت کوبیدم توی ارنجش و دوباره دستم رو کشیدم این دفعه ازاد شد و شروع کردم به دویدن .
یکی از اونا هم دنبال من شروع کرد به دویدن ،فکر کنم تنها اومدن تو این ساعت اصلا فکر خوبی نبود .
بهم رسید ، صبر نکردم و یک لگد محکم حواله ی کله ی پوکش کردم.
از درد به خودش پیچید برای چند دقیقه ، خشمش 2چندان شد و با نعره هایی مانند حیوانی وحشی از روی زمین بلند شد ...
همینطور که داشت بلند میشد حرف هایی زیرلب میگفت ، من هم ترسم بیشتر شده بود ، از فرصت استفاده کردم و شروع به دویدن کردم برای 1لحظه گفتم اگر بلند شود مطمئنن از روی خشم تند تر از قبل میدود و به من میرسد ، پس برگشتم و چند ضربه ی محکم و زیره شکمش و کله اش زدم ، از درد به خودش میپیچید دوباره ولی سعی در بلند شد داشت که ...
همان طور که داشت به من نگاه می کرد یک دفعه خشکش زد، یه جوری انگار خیلی ترسیده بود
برگشت و سریع به جهت مخالف شروع به دویدن کرد، بقیشون هم همین طور. دادزدم" اره بترسین دیگه از این غلتا نکنین ها!"
ناگهان صدای خنده ای از روی تمسخر از پشت سرم شنیدم
- "هه هه هه"
علاقه مندی ها (Bookmarks)