Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234
نمایش نتایج: از شماره 46 تا 59 , از مجموع 59

موضوع: بیا داستان رو ادامه بده ...

  1. #46
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    "شیطان بچه" -قاتل- پیراهنش را در آورد و روی تخت انداخت. آنگاه در تاریکی جلو رفت و مقابل آیینه ایستاد. به چشم های خودش زل زد. سپس به آن چشم دیگر نگاه کرد. روی بدنش یک هرم مصری خالکوبی شده بود که در نوک آن یک چشم جهان بین قرار داشت. عین همین خالکوبی را آن طرف بدنش هم داشت.
    لپتاپ روی میز عسلی که همیشه on line بود. دینگ دینگ کرد و یک ایمیل جدید روی صفحه نمایش ظاهر شد. آن را باز کرد. یک لینک بود. روی آن کلیک کرد. سر از یک چت روم بی نام و نشان در آورد.
    لوسیفر: "مگر نمی دانی که ارباب ما تشنه است؟ چرا سیرابش نمی کنی؟"
    شیطان بچه: "استاد؛ چیزی نمانده بود... بدشانسی آوردم."
    لوسیفر: " مگر نمی دانی که سلطان ما گرسنه است؟ چرا طعامش نمی دهی؟"
    شیطان بچه: "استاد؛ قسم می خورم جبران کنم. قول می دهم هر 33 نفر را بکشم."
    لوسیفر: " با خون تشنگی را و با گوشت گرسنگی را فرو بنشان. اما حتی یک نفر را جا نینداز."
    شیطان بچه: "فهمیدم."
    SERPICO

  2. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #47
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    شهباز درب اتاق آنجلا را در طبقه چهارم بیمارستان "عرفان" زد. "یا ا..." گفت و وارد اتاق شد. بابای پول دار کار خودش را کرده بود و حاصلش یک اتاق خصوصی با منظره عالی شده بود. در آن لحظه کسی آنجا نبود. اما ملحفه و پتوی روی تخت گلوله شده بود و یک notebook نیمه باز روی آن افتاده بود.
    شهباز notebook را برداشت و صاف کرد. یک صفحه word روی میز کار باز بود. آن را خواند: " سلام مامان بالاخره با کوروش صحبت کردم قرار گذاشتیم میرم "پارک وی" نگران نباش دوست دارم آنجلا"
    روی نوار کار؛کنار برنامه word یک صفحه Internet Explorer فعال بود. آن را باز کرد. صفحه facebook آنجلا بود.که با کوروش دل و قلوه داده و در آخر قرار گذاشته بودند.
    شهباز روی آواتار کوروش کلیک کرد. در صفحه خصوصی او در ستون دوستان سومین عکس تصویر آجلا با عینک دودی بود. بالایش عکس دو دختری که تازه به قتل رسیده بودند و زیرش تصویر سی دختر دیگری که در صف مرگ ایستاده بودند.

  4. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #48
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    kia forte koup نارنجی رنگ جلوی پای آنجلا توقف کرد. شیشه دودی طرف شاگرد پایین آمد و صدای "دوپس دوپس" کر کننده به بیرون راه یافت. همین که آنجلا برای اولین بار با کوروش چشم در چشم شد. فهمید ماشین زیر پایش سلیقه خودش نیست. آخر او شلوار جین پاره پاره به سبک "کابالا" به پا داشت. یک تی شرت مشکی هم پوشیده بود که رویش تصویر جوان فشنی نقش بسته بود که دستش را مثل هفت تیر روی شقیقه اش گذاشته و مغزش از طرف دیگر بیرون پاشیده بود. از گوش راستش گوشواره ریزی آویزان بود. کوروش عینک دودی بزرگش را از چشم برداشت. طره ای از موهای سیاهش روی چشم چپش ریخته –درست مثل تصویر روی لباسش- و ابروی راستش را افقی از وسط تیغ داده بود. برای اینکه صدا به صدا برسد. صدای پخش کننده را بست و جیغ های بنفش "مرلین منسون" را خفه کرد.
    "سوار نمیشی؟"
    آنجلا سوار شد.
    "ماشین خودته؟"
    "نه مال برادرمه؛ برام نمیخرن؛ چون گواهینامه ندارم... به خاطر خالکوبی-هام بهم گواهینامه نمیدن... ولش کن...جاسیگاری رو باز کن یه چیز بترکونی دارم برات."

  6. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #49
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    آنجلا داخل جاسیگاری یک پاکت پلاستیکی کوچک یافت که داخلش مقداری پودر سفید مایل به کرم شبیه ذرات کریستال بود که با فشار سر انگشتان کاملا به صورت گرد در می آمد.
    "این چیه؟"
    "اشک خدا!"
    "همین جا بکشیم؟"
    "آره؛ توی داشبرد زر ورق و فندک هست."
    آنجلا دو تا از زر ورق ها را طوری لوله کرد که طرف کاغذیش رو به داخل باشد. سومی را صاف و سپس کمی گود کرد. پودر را روی آن ریخت و حرارت ملایم فندک –روزنامه نداشتند- را زیر آن قرار داد. پودر به سرعت به شکل گوی های غلتان جیوه گون در آمد که به آرامی تبخیر می شد. با نی های دست ساز هروئین را از بینی کشیدند. کوروش فقط کمی کشید و گذاشت بعقیه را آنجلا بکشد. او هم آنقدر کشید تا نئشه شد و از هوش رفت.

  8. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #50
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    بعد از مدتی سر آنجلا سبک شد و خود را در آپارتمان کوروش یافت. رو به روی پنجره ایستاده بودند. کوروش جز شلوار جینش چیز دیگری به تن نداشت.او زیر بغلش را گرفته بود تا نیفتد. آنجلا احساس خستگی زیادی می کرد. دلش می خواست یک جای دنج چرت بعد از نئشگیش را بزند. کوروش او را تکانی داد تا هوشیار شود. از پنجره ساختمان جدید مجلس را نشانش داد و گفت: "می بینی؟! دست پخت اصلاحاته. درسته که یه کم مفهومیه؛ ولی باز هم هرمه؛ مثل معبد شیطان." کوروش کارد سلاخی را لای دندان هایش گذاشت. دست چپش را بلند کرد. انگشتان کوچک و اشاره-اش را راست نگاه داشت. سپس انگشتان حلقه،وسط و شست را جمع کرد. با دست شاخ دار به شیطان سلام داد. آنجلا را به طرف خودش بر گرداند و مشتی با تمام قدرت به صورت او کوفت و فک بالا و گونه-ش را خورد کرد. آنجلا به آن سوی اتاق پرتاب شد و محکم به دیوار خورد. سعی کرد روی پاهایش بایستد و فریاد بزند که کوروش پیش آمد و مشتی قوی تر از قبلی به سینه او کوفت. دنده های آنجلا شکست. درد فلج کننده فریاد را در گلویش خشکاند. روی زمین افتاد. کوروش لیف خرما را از جیبش درآورد و دور گردن او پیچاند و دو سرش را در جهت های مخالف کشید. آنجلا به صورت او چنگ زد. تقلا کرد. پاشنه کفش هایش روی سرامیک ها به تندی جیر جیر می کرد. صورتش کم کم کبود می شد و بوی سوختن "نرون" های مغزش را از بی هوایی استشمام می کرد.

  10. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #51
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    اگه ميشه زاويه ديد اوليه رو تغيير ندين.

    خوب من به صورت كاملا اتفاقى فهميدم كه تعدادى از دوستان دل خوشى از پست هاى من در اين تاپيك ندارن. با احترام به تجربه ى ديگران،چون من تجربه چنين داستانهايى رو داشتم سعى كردم كمكى كنم چون مى دونم كه هرج و مرج در داستان در ادامه چه مشكلاتى به وجود مياره.
    اساسا چون سليقه ها مختلفه يا هر كس مى خواد داستان رو به نظر خودش نزديك كنه يا مى خواد قسمت خودشو با بروز گره هاى متعدد جذابتر كنه و با وجود اينكه اين جور داستانا معمولا به قصد تفريح انجام ميشن بايد عاملى بازدارنده و منسجم كننده بين دوستان باشه. من سعى كردم اين نقش منفى رو اجرا كنم ولى اگه باعث رنجش كسى شدم،متاسفم و اگه دوستان ترجيح ميدن بر مى گردم به سهم خودم كه همون يه قسمت از داستانه.
    با تشكر از داستانتون و تلاشتون
    ویرایش توسط hamed 128 : 06-22-2011 در ساعت 04:45 AM


    You hold your every breath
    but life is for the living, in the water
    You feel that you should run, but where are you to hide
    in the water

  12. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #52
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    درب چوبی ضد سرقت با ضربه پتک با چارچوب از جا در آمد و روی زمین افتاد. نیروهای رهایی گروگان یگان ویژه مثل گله گرگ های گرسنه به درون مخفیگاه کوروش هجوم آوردند. اتاق ها را یکی یکی جستند تا به اتاق خواب رسیدند. کوروش؛ آنجلا را مثل سپر مقابل خودش قرار داده و قد دیلاقش را پشت او پنهان کرده بود و چاقو را زیر گلوی او می فشرد. آنجلا با صورت کبود خیس از خون و اشک هن هن کنان؛ از درد ناله می کرد و از ترس می لرزید. یکی از مامور ها فریاد زد: "کوروش افندی؛ تسلیم شو! راه فراری نداری" کوروش گروگانش را کشید. آرام آرام، عقب عقب برد و از طریق اتاق پشتی وارد پله های خروج اضطراری شد.خواست پایین برود ولی پلیس ها از پایین همان پله ها با سرعت بالا می آمدند. تنها راه پیش پایش رفتن به بالا بود. وقتی به پشت بام رسیدند. مدتی گذشت اما از پلیس ها خبری نشد. آنها آنجا بودند. آنها همه جا بودند. اما خودشان را نشان نمی دادند. چرا؟ناگهان مردی با لباس شخصی به روی بام قدم گذاشت. محاسنش کوتاه و خسته از کار شبانه بود. مسلح نبود و بخشی از مکاشفات ملاصدرا بلند بلند می خواند:

  14. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #53
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    " خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک و به قدر دل امیدواران گرم می گردد. یتیمان را پدر می شود و مادر؛ بی برادران را برادر؛ بی همسر ماندگان را همسر؛ عقیمان را فرزند؛ نا امیدان را امید؛ رزمندگان را شمشیر ؛ پیران را عصا و محتاجان به عشق را عشق می شود... به شرط پرهیز از معامله با ابلیس؛ مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟ که به شیطان پناه می برید." "تو کی هستی؟" "سیف السلام شهباز" "آقای به اصطلاح سیف السلام من با شیطان معامله کردم چون بر خلاف خدای تو وعده سر خرمن نمیده و هر چی که می خوام رو نقد میده... تو چرا با اون معامله نمی کنی؟" "دوست ندارم روحم رو به یک دروغگو بفروشم." کوروش سرش را از پشت آنجلا بیرون آورد تا شهباز را خوب ببیند. تک تیر انداز این حرکت را دید و ماشه را چکاند. تیر به گلوی کوروش خورد. شهباز جلو دوید و آنجلا را از چنگال او او بیرون آورد و با خود روی زمین نشاند. تیر دوم زوزه کشان آمد و به سینه کوروش –درست به چشم هرم- خورد و از پشتش –در ست از چشم آن یکی هرم- بیرون آمد. کارد از دستش افتاد. دست هایش را روی چشم های کور شده گذاشت. به پشت تاب خورد. چند قدم عقب عقب رفت. از پشت بام سقوط کرد و به جهنم واصل شد.

  16. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #54
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    Anime Spoilerمتن پنهان: داستان تا این جا:

    داستان آخرین عکس ....

    - تکون نخور
    چیلیک ...
    - مم......م نه خوب نشد.
    مادرم پرده را کنار زد و وارد صحنه عکاسی شد. نگاهی به عکس کرد و زیر لب گفت: "این عکس برای دادن به مدرسه آن هم برای ثبت نام اصلا مناسب نیست. " سپس با همان عصبانیت پنهانش بهم لبخند زد : "آنجلا ! آخه من از دست توچی کار کنم ؟ برای چی مثل پسرا رفتار می کنی ؟ عجله دارم پس آرام و با وقار مثل یه خانوم باشخصیت بشین. " مادرم حرفش را باچشم خره ای تمام کرد و با اشاره عکاس به پشت پرده رفت. عکاس که از من دل پری داشت ، از حرف های مادر لبخند موزیانه ای زد. آخرین چیلیک و تمام ...
    - عکس فردا همین موقع حاضره و فقط می مونه ...
    مامان که منظور عکاس را گرفته بود ، چند اسکناس آبی روی میز گذشت با گفتن "سفارشی باشه" از عکاس خداحافظی کرد.
    مدتی در سکوت راه رفتیم تا اینکه مامان گفت که چند جای دیگر کار دارد و باید بسریع تر برویم . من هم از خدا خواسته مشق هایم رابهانه کردم تا تنها به خانه برگردم. اول مادرم نگاه مشکوکی بهم کرد ولی دیگر نمی خواست الاف شود و از بردن من صرف نظر کرد. با چند تا نصیحت تکراری من را راهی کرد .من هم سنگین و با وقار به راه افتادم و اصلا خوشحالی ام را رو نکردم. تا بالاخره از دیدرس مامان خارج شدم. بشمر سه هنسفری را در آوردم و آهنگ گذاشتم.قرار بود با اتوبوس برمولی اگر با تاکسی می رفتم حدود نیم ساعت
    زودتر می رسیدم و می تونستم تو این نیم ساعت برم اینور اونور. به سمت پارک محبوبم راه افتادم. سر راه یه چیپسی هم گرفتم و پس از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. روی نیمکتی نشستم و مشغول تماشای طبیعت مصنوعی پارک و هوای دودآلود تهران شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و خورشید سوزان تابستانی جایش را به مهتاب می داد. داشتم بند و بساطم را برای رفتن جمع می کردم که چند تا مرد بدریخت اطرافم را گرفتند. یکم ترسیدم ولی خودم را به بی خیالی زدم و از نیمکت بلند شدم. ترس نرم نرمک داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. نگاهی به اطراف کردم ولی دریغ از یه آدم . دستم را به چاقوی همه کاره یتوی جیبم نزدیک کردم و خواستم به راهم ادامه دهم اما باز یکی از مرد ها قیافه ی کج وکوله اش را کج ترکرد و با پوزخندی مسخره آرام گفت : " کجا ؟؟!! ..."
    اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یه مشت جیب بر احمق.
    محکم دستم را کشیدم تا خودم رو ازاد کنم ، اما خیلی محکم دستم رو گرفته بود . با مشت کوبیدم توی ارنجش و دوباره دستم رو کشیدم این دفعه ازاد شد و شروع کردم به دویدن .
    یکی از اونا هم دنبال من شروع کرد به دویدن ،فکر کنم تنها اومدن تو این ساعت اصلا فکر خوبی نبود .
    بهم رسید ، صبر نکردم و یک لگد محکم حواله ی کله ی پوکش کردم.
    از درد به خودش پیچید برای چند دقیقه ، خشمش 2چندان شد و با نعره هایی مانند حیوانی وحشی از روی زمین بلند شد ...
    همینطور که داشت بلند میشد حرف هایی زیرلب میگفت ، من هم ترسم بیشتر شده بود ، از فرصت استفاده کردم و شروع به دویدن کردم برای 1لحظه گفتم اگر بلند شود مطمئنن از روی خشم تند تر از قبل میدود و به من میرسد ، پس برگشتم و چند ضربه ی محکم و زیره شکمش و کله اش زدم ، از درد به خودش میپیچید دوباره ولی سعی در بلند شد داشت که ...
    همان طور که داشت به من نگاه می کرد یک دفعه خشکش زد، یه جوری انگار خیلی ترسیده بود برگشت و سریع به جهت مخالف شروع به دویدن کرد، بقیشون هم همین طور. دادزدم" اره بترسین دیگه از این غلتا نکنین ها!"
    ناگهان صدای خنده ای از روی تمسخر از پشت سرم شنیدم
    - "هه هه هه"
    امدم که سرم رو برگردونم که یه درد ناگهانی پشت سرم احساس کردم
    بعد سرم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
    وقتی چشم باز کردم،اولین چیزی که دیدم پره های چرخان یه پنکه بود که سر گیجه ام را تشدید می کرد
    خواستم از تخت چوبی که روش بودم بلند شوم
    اما هنوز پا نشده سرم اتاق مثل اون پره های پنکه ششروع به چرخیدن کرد
    احساس می کردم توی یه استوانه چوبی گیر کردم و یکی داره اونو می چخونه
    دوباره روی تخت افتادم
    که ناگهان ..
    که ناگهان حس کردم دستی موهام رو نوازش میکنه . چشمانم بسته است ، حتی قدرت ندارم چشمانم را باز کنم ، شایدم فکر میکنم این طور بهتره.و کم کم خواب من رو در خودش حل میکنه..............
    نمیدونم چند وقته که اینجا هستم، حالا که اطرافم رو نگاه میکنم همه جا تاریکه. ذهنم تقریبا خالی خالی از هر گونه فکری است. چرا بعد از اون همه ماجرا یه همچین حسی دارم. اون کی بود که با تمام لطافت موهای من رو نوازش میکرد و ....
    <چیزی نبست دخترم...راحت باش...لازم نیست بلند شی>صداش به شدت آشنا بود...چشمام رو باز کردم اما تصویری که می دیدم فقط یه صورت مبهم با زمینه ی سفید بود...
    <من...دزد...می خوام بلند شم>
    <لازم نیست عزیزم...لازم نیست بلند شی...دزدی اینجا نیست...تو توی امنیتی...اینجا بیمارستانه>خدای من این صدای مادرمه...
    <مامان...وای مامان...>صدام ضعیف خیلی ضعیفه...احساس می کنم صورتم با قطره اشکی که از روی آسودگی از چشام می آد،خیس میشه...
    مادرم تکرار می کنه<آره عزیزم...من اینجام...همه چیز تموم شده...تو توی امنیت کاملی>
    مغزم خسته تر از اونه که بتونم بیدار بمونم...چشمامو می بندم و اجازه می دم سیاهی همه ی دنیام رو بگیره...و اون کابوس آشنا رو می بینم....
    سروان شهباز از پنجره خانه اش، تهران دود گرفته را تماشا می کرد. اما آن را نمی دید. چون فکرش مشغول بود. امروز چند تا لات و لوت سراسیمه به گشت انتظامی بیرون پارک "محبوبم" مراجعه کردند و از حمله فرد نقابدار مذکری به یک دختر جوان خبر دادند. مامورین به سرعت به همراه لات و لوت ها به محل مراجعه کردند که با پیکر نیمه جان دختری با هویت معلوم رو به رو شدند. دختر از ناحیه پشت سر دچار شکستگی و خونریزی شده بود. ضارب او را به پشت خوابانده بود و دست هایش را ضربدری روی هم گذاشته بود. هچنین یک رشته لیف خرما را دور گردنش پیچانده بود. خدا می داند اگر آن لات و لوت ها -که یکیشان حسابی کتک خورده بود- دیرتر به پلیس مراجعه می کردند. یا مامورین به موقع در محل حاظر نمی شدند. آن دختر سومین دختری بود که در شش ماه گذشته با این شگرد کشته می شد.

    " یه همچین کاری فقط از یه دیونه زنجیری بر میاد"به غیر از این انگیزه ی دیگه ای به ذهنش نمیرسید .
    توی هیچ کدوم از صحنه های جرم هیچ اثری از قاتل پیدا نشده بود . فقط همون رشته های لیف خرما رو از خودش باقی می گذاشت و مثل اینکه از اول هم وجود نداشته باشه بدون ردپایی ناپدید میشد . بدون هیچ شاهدی ..
    با این که این بار شاهد هایی وجود داشت اما
    طی بازجویی ها از اون اراذل باز هم هیچی بدست نیامد ... اونا فقط یه فرد بلند وباریک با ردایی سیاه و نقابی به چهره دیده بودند . بدون هیچ سلاحی ...
    تنها امیداشان فقط به اون دختر بود تا شاید چهره ی اقای نقاب دار رو دیده باشه

    شهباز پیشانی خود را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. قاتل دیوانه بود. اما بدون شک مجنون نبود.
    او باهوش بود. فکر می کرد. نقشه می کشید و با برنامه عمل می کرد. از روی تجربه یازده ساله پلیسی-اش؛ حدث می زد. قاتل از جایی خط می گیرد.
    شهباز چشم هایش را باز کرد و تهران را نظاره نمود که چراغ خانه هایش یکی یکی روشن می شد. قاتل بی رحم جایی بین دیوار های همین شهر نفس می کشید و به ریش او می خندید.
    اندیشید؛ می بایست این پرونده را قبل از اینکه پیامد های سیاسیش شروع شود؛ حل کند.
    "شیطان بچه" -قاتل- پیراهنش را در آورد و روی تخت انداخت. آنگاه در تاریکی جلو رفت و مقابل آیینه ایستاد. به چشم های خودش زل زد. سپس به آن چشم دیگر نگاه کرد. روی بدنش یک هرم مصری خالکوبی شده بود که در نوک آن یک چشم جهان بین قرار داشت. عین همین خالکوبی را آن طرف بدنش هم داشت.
    لپتاپ روی میز عسلی که همیشه on line بود. دینگ دینگ کرد و یک ایمیل جدید روی صفحه نمایش ظاهر شد. آن را باز کرد. یک لینک بود. روی آن کلیک کرد. سر از یک چت روم بی نام و نشان در آورد.
    لوسیفر: "مگر نمی دانی که ارباب ما تشنه است؟ چرا سیرابش نمی کنی؟"
    شیطان بچه: "استاد؛ چیزی نمانده بود... بدشانسی آوردم."
    لوسیفر: " مگر نمی دانی که سلطان ما گرسنه است؟ چرا طعامش نمی دهی؟"
    شیطان بچه: "استاد؛ قسم می خورم جبران کنم. قول می دهم هر 33 نفر را بکشم."
    لوسیفر: " با خون تشنگی را و با گوشت گرسنگی را فرو بنشان. اما حتی یک نفر را جا نینداز."
    شیطان بچه: "فهمیدم."

    شهباز درب اتاق آنجلا را در طبقه چهارم بیمارستان "عرفان" زد. "یا ا..." گفت و وارد اتاق شد. بابای پول دار کار خودش را کرده بود و حاصلش یک اتاق خصوصی با منظره عالی شده بود. در آن لحظه کسی آنجا نبود. اما ملحفه و پتوی روی تخت گلوله شده بود و یک notebook نیمه باز روی آن افتاده بود.
    شهباز notebook را برداشت و صاف کرد. یک صفحه word روی میز کار باز بود. آن را خواند: " سلام مامان بالاخره با کوروش صحبت کردم قرار گذاشتیم میرم "پارک وی" نگران نباش دوست دارم آنجلا"
    روی نوار کار؛کنار برنامه word یک صفحه Internet Explorer فعال بود. آن را باز کرد. صفحه facebook آنجلا بود.که با کوروش دل و قلوه داده و در آخر قرار گذاشته بودند.
    شهباز روی آواتار کوروش کلیک کرد. در صفحه خصوصی او در ستون دوستان سومین عکس تصویر آجلا با عینک دودی بود. بالایش عکس دو دختری که تازه به قتل رسیده بودند و زیرش تصویر سی دختر دیگری که در صف مرگ ایستاده بودند.
    kia forte koup نارنجی رنگ جلوی پای آنجلا توقف کرد. شیشه دودی طرف شاگرد پایین آمد و صدای "دوپس دوپس" کر کننده به بیرون راه یافت. همین که آنجلا برای اولین بار با کوروش چشم در چشم شد. فهمید ماشین زیر پایش سلیقه خودش نیست. آخر او شلوار جین پاره پاره به سبک "کابالا" به پا داشت. یک تی شرت مشکی هم پوشیده بود که رویش تصویر جوان فشنی نقش بسته بود که دستش را مثل هفت تیر روی شقیقه اش گذاشته و مغزش از طرف دیگر بیرون پاشیده بود. از گوش راستش گوشواره ریزی آویزان بود. کوروش عینک دودی بزرگش را از چشم برداشت. طره ای از موهای سیاهش روی چشم چپش ریخته –درست مثل تصویر روی لباسش- و ابروی راستش را افقی از وسط تیغ داده بود. برای اینکه صدا به صدا برسد. صدای پخش کننده را بست و جیغ های بنفش "مرلین منسون" را خفه کرد.
    "سوار نمیشی؟"
    آنجلا سوار شد.
    "ماشین خودته؟"
    "نه مال برادرمه؛ برام نمیخرن؛ چون گواهینامه ندارم... به خاطر خالکوبی-هام بهم گواهینامه نمیدن... ولش کن...جاسیگاری رو باز کن یه چیز بترکونی دارم برات."
    آنجلا داخل جاسیگاری یک پاکت پلاستیکی کوچک یافت که داخلش مقداری پودر سفید مایل به کرم شبیه ذرات کریستال بود که با فشار سر انگشتان کاملا به صورت گرد در می آمد.
    "این چیه؟"
    "اشک خدا!"
    "همین جا بکشیم؟"
    "آره؛ توی داشبرد زر ورق و فندک هست."
    آنجلا دو تا از زر ورق ها را طوری لوله کرد که طرف کاغذیش رو به داخل باشد. سومی را صاف و سپس کمی گود کرد. پودر را روی آن ریخت و حرارت ملایم فندک –روزنامه نداشتند- را زیر آن قرار داد. پودر به سرعت به شکل گوی های غلتان جیوه گون در آمد که به آرامی تبخیر می شد. با نی های دست ساز هروئین را از بینی کشیدند. کوروش فقط کمی کشید و گذاشت بعقیه را آنجلا بکشد. او هم آنقدر کشید تا نئشه شد و از هوش رفت.
    بعد از مدتی سر آنجلا سبک شد و خود را در آپارتمان کوروش یافت. رو به روی پنجره ایستاده بودند. کوروش جز شلوار جینش چیز دیگری به تن نداشت.او زیر بغلش را گرفته بود تا نیفتد. آنجلا احساس خستگی زیادی می کرد. دلش می خواست یک جای دنج چرت بعد از نئشگیش را بزند. کوروش او را تکانی داد تا هوشیار شود. از پنجره ساختمان جدید مجلس را نشانش داد و گفت: "می بینی؟! دست پخت اصلاحاته. درسته که یه کم مفهومیه؛ ولی باز هم هرمه؛ مثل معبد شیطان." کوروش کارد سلاخی را لای دندان هایش گذاشت. دست چپش را بلند کرد. انگشتان کوچک و اشاره-اش را راست نگاه داشت. سپس انگشتان حلقه،وسط و شست را جمع کرد. با دست شاخ دار به شیطان سلام داد. آنجلا را به طرف خودش بر گرداند و مشتی با تمام قدرت به صورت او کوفت و فک بالا و گونه-ش را خورد کرد. آنجلا به آن سوی اتاق پرتاب شد و محکم به دیوار خورد. سعی کرد روی پاهایش بایستد و فریاد بزند که کوروش پیش آمد و مشتی قوی تر از قبلی به سینه او کوفت. دنده های آنجلا شکست. درد فلج کننده فریاد را در گلویش خشکاند. روی زمین افتاد. کوروش لیف خرما را از جیبش درآورد و دور گردن او پیچاند و دو سرش را در جهت های مخالف کشید. آنجلا به صورت او چنگ زد. تقلا کرد. پاشنه کفش هایش روی سرامیک ها به تندی جیر جیر می کرد. صورتش کم کم کبود می شد و بوی سوختن "نرون" های مغزش را از بی هوایی استشمام می کرد.
    درب چوبی ضد سرقت با ضربه پتک با چارچوب از جا در آمد و روی زمین افتاد. نیروهای رهایی گروگان یگان ویژه مثل گله گرگ های گرسنه به درون مخفیگاه کوروش هجوم آوردند. اتاق ها را یکی یکی جستند تا به اتاق خواب رسیدند. کوروش؛ آنجلا را مثل سپر مقابل خودش قرار داده و قد دیلاقش را پشت او پنهان کرده بود و چاقو را زیر گلوی او می فشرد. آنجلا با صورت کبود خیس از خون و اشک هن هن کنان؛ از درد ناله می کرد و از ترس می لرزید. یکی از مامور ها فریاد زد: "کوروش افندی؛ تسلیم شو! راه فراری نداری" کوروش گروگانش را کشید. آرام آرام، عقب عقب برد و از طریق اتاق پشتی وارد پله های خروج اضطراری شد.خواست پایین برود ولی پلیس ها از پایین همان پله ها با سرعت بالا می آمدند. تنها راه پیش پایش رفتن به بالا بود. وقتی به پشت بام رسیدند. مدتی گذشت اما از پلیس ها خبری نشد. آنها آنجا بودند. آنها همه جا بودند. اما خودشان را نشان نمی دادند. چرا؟ناگهان مردی با لباس شخصی به روی بام قدم گذاشت. محاسنش کوتاه و خسته از کار شبانه بود. مسلح نبود و بخشی از مکاشفات ملاصدرا بلند بلند می خواند:
    " خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک و به قدر دل امیدواران گرم می گردد. یتیمان را پدر می شود و مادر؛ بی برادران را برادر؛ بی همسر ماندگان را همسر؛ عقیمان را فرزند؛ نا امیدان را امید؛ رزمندگان را شمشیر ؛ پیران را عصا و محتاجان به عشق را عشق می شود... به شرط پرهیز از معامله با ابلیس؛ مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟ که به شیطان پناه می برید." "تو کی هستی؟" "سیف السلام شهباز" "آقای به اصطلاح سیف السلام من با شیطان معامله کردم چون بر خلاف خدای تو وعده سر خرمن نمیده و هر چی که می خوام رو نقد میده... تو چرا با اون معامله نمی کنی؟" "دوست ندارم روحم رو به یک دروغگو بفروشم." کوروش سرش را از پشت آنجلا بیرون آورد تا شهباز را خوب ببیند. تک تیر انداز این حرکت را دید و ماشه را چکاند. تیر به گلوی کوروش خورد. شهباز جلو دوید و آنجلا را از چنگال او او بیرون آورد و با خود روی زمین نشاند. تیر دوم زوزه کشان آمد و به سینه کوروش –درست به چشم هرم- خورد و از پشتش –در ست از چشم آن یکی هرم- بیرون آمد. کارد از دستش افتاد. دست هایش را روی چشم های کور شده گذاشت. به پشت تاب خورد. چند قدم عقب عقب رفت. از پشت بام سقوط کرد و به جهنم واصل شد.


    از اونجایی که من هیچگونه استعدادی در نوشتن نداشته .. نداره ! و نخواهم داشت ..در واقع اصولا بلد نیستم چیزی بنویسم .. هر چند وقت یک بار داستن رو به صورت کامل میزارم ! و عمرا اگه ادامه بدم !!

    با تشکر از کسایی که داستان رو میکشن !!

  18. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #55
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    شهباز در زد. يا ا... گفت و تا وقتي مادر آنجلا روسري او را درست نكرد وارد اتاق نشد. آنجلا روي تخت بيمارستان دراز كشيده بود. پزشكان گونه شكسته او را عمل کرده و براي دنده هاي شكسته اش استراحت مطلق و آرامبخش تجويز كرده بودند. شهباز با والدين آنجلا احوال پرسي گرمي كرد. هر دو خسته و شوكه بودن. پدر آنجلا با شهباز دست دارد و پرسيد: " چرا با دختر ما اين كار رو كرد؟!" "كوروش افندي تحصيل كرده بود. اما شخصيت شرور و ضد اجتماعي داشت كه جذب فلسفه هرج و مرج طلب و ضد عدالت جادوگري با گروه هاي شيطان پرسي آشنا شد و در مدت كوتاهي شيطان پرست متعصبي كه كوركورانه از دستورات عناصر بالادستي خود اطلاعت مي كرد از آبّ درآمد و تحت عنوان –هدف من؛ رضايت شيطان- به خودش و عملش مشروعيت مي بخشيد. گروه شيطان پرستي اي كه افندي در آن عضو بود. مثل بعقيه گروه هاي انحرافي با رديف بودجه خاص و زير نظر سرويس هاي اطلاعاتي استكبار جهاني اداره مي شد. سرويس هاي اطلاعاتي بيگانه كه او را مناسب اجراي طرح هاي خود تشخيص دادند. با استفاده از facebook طعمه هاي سهل الوصول را شناسايي مي كنند و افندي را به سراغ آن ها مي فرستند تا هم خدمتي به شيطان كند و هم عقده هاي دورني خودش را تخليه نمايد. اين طرح -و صد ها طرح و نقشه ديگري كه عليه ما دارند- قويا به دنبال خدشه دار نمودن امنيت در سطح جامعه بوده كه منجر به ايجاد نارضايتي عمومي در كل كشور گردد و به اين وسيله به مقصود نهايي يعني براندازي نزديك شوند. دختر شما يكي از قرباني هاي نبرد بزرگ بين خير و شر ..." خيلي كتابي شد!

  20. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #56
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    مادر آنجلا ديگر نتوانست تحمل كند. با دستمالي صورتش را پوشاند و "هق هق" كنان از اتاق خارج شد. پدر آنجلا نيز به دنبالش بيرون رفت و در را پشت سرشان باز گذاشت. شهباز تلفن همرا آنجلا را -درون كيسه پلاستيكي پلمپ شده- از جيبش بيرون آورد و روي ميز عسلي كنار تخت گذاشت و گفت: "خدا خيلي خيلي به تو رحم كرد. اگر gps گوشيت فعال نبود امروز سومت بود. گفتن اينكه از فناوري روز استفاده نكن عاقلانه نيست پس به خودت يك لطفي كن و از فناوري روز عاقلانه استفاده كن... در ضمن اگر خواستي از كسي به خاطر نجات زندگيت تشكر كني كسي كه دم در ايستاده لايق ترين شخصه... دانيال بيا تو..." شهباز از اتاق بيرون رفت و در را پشت سرش باز گذاشت. كلام آخر او ذهن آنجلا را درگير خود كرد. سرش را برگردادند و به طرف در نگاه كرد."سلام." مرد جواني با قد 170 سانتي متر با موها كوتاه و ته ريش كنار در ايستاده بود. شانه هاي پهن و بدن لاغر هيكلش را شبيه "32 lcd مي نمود. " تو كي هستين؟" "من كسي نيستم. فقط سه روز پيش هر چيز و سر جاي خودش گذاشتم و هركس را به چيزي كه لايقش بود رسوندم: افندي رو به درك؛ شما رو به زندگي؛ پدر و مادرتان را به شما؛ شهباز رو به بستن پروندش؛ رئيس رو به سربلندي پيش رئيسش؛ جامعه رو به امنيت و عدالت رو به حق رسوندم." "چطور مي تونم از شما تشكر كنم؟" مرد جوان سرش بلند كرد و نگاهش با نگاه آنجلا گره خورد. چشم هاي آن مرد؛ چشم هاي يك روستايي لب ريز از شرافت و غرور، مروت و مدارا بود. " با يك جواب سلام اين بنده خدا رو خوشحال كنيد." "سلام." "خوشحالم كه حالتون خوبه." دانيال دسته گل همراهش را داخل گلدان -روي ميز عسلي كنار تخت- گذاشت. آنگاه بدون هيچ حرف ديگري رفت و در را پشت سرش بست.

  22. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #57
    Registered User GilN آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    هر جاي كه دلم بخواد
    نگارشها
    156

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    روي تختم افتاده بودم
    ویرایش توسط GilN : 08-08-2011 در ساعت 08:29 PM دلیل: خيلي سريع پيش رفتين عقب موندم
    DBharookaGilN
    Love lives forever

  24. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #58
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    پیام های بازرگانی !
    دوستان اینجانب در نقش روح یوکی یه چیز میگم

    هر کی ادامه میده یه لطفی کنه بیش تر از 1-2 جمله باشه .. ترجیحا یه پاراگراف یا بیشتر بشه .
    این جوری که فقط یه جمله ول کنید موقع ادامه دادنش به مشکل برمیخوریم اخر سر !#5

    همچنین خیلی از BLUEASh سان ممنون که داستان رو ادامه میده و کلا هرکی اینجا فعالیتی انجام میده

    ( این خواهرمون فکر کنم خودشو شهید کرده نمیاد !)
    ویرایش توسط yabini : 08-08-2011 در ساعت 08:44 PM دلیل: فرتیدن حروف !

  26. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #59

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    خب نوشتن این متن بالا ایراد داشت . وسط ادبی حرف زدن یهو عامیانه میشه . البته این تیکه ایراد داشت همشو نخوندم ولی به نظرم اگه همشو عامیانه میزدید خیلی بهتر میشد . بحاش میتونید از جملات ادبی برای قسمتهای خاص استفاده کنید مثل جملات شینیگامی ریوک که میگه : آدم ها انسانهای بی ارزشی هستند . یا جملات ایچیگو یا گینتوکی . البته این یه پیشنهاد کوچولو برای کسانیه که داستان نویسی گروهی میکنند . دوست دارن بهش عمل کنن نخواستن هم که فقط زیرش یه تشکر بزنن هر جور میخوان ادامش بدن . با تشکر از همه نویسنده های این قسمت ...

  28. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ