ترمز- استارت و روشن : آخرین حرف ها آخرین سفارشات و نگاه های مهربانی که می خواهند تو را تا آخر راه دنبال کنند
کلاژ – دنده 1 : وقت رفتن است و حرکت ... کم کم صداهای خداحافظی در صدای اگزوز ماشین گم می شوند
کلاژ – دنده 2 : از آخرین کوچه نیز می گذرم و ...
چهار راه اول همه چیز عادی
چهار راه دوم همه چی عادی
میدان همه چیز عادی
چهار راه اخر ... همه چیز ...عادی نیست ترمز ، ترمزم بریده!
Beeeeeeeeeeeeeeb!
صدای بوق هزاران ماشین در اطرافم کرکننده جلوه می کند.
هیچ وقت نمی دانستم در راه رفتن به کوه برای دیدن آن کاخ قدیمی تار عنکبوت بسته انقدر خطر لازم باشد...
در افکارم غرق بودم که ناگهان...
نور کورکنندۀ کامیونی بزرگ را درست جلوی ماشین نو و کارواش رفته ام می دیدم...
یک لحظه احساس کردم که آخر عمرم رسیده و دیگر شانسی برای زنده ماندن ندارم که کامیون کنار کشید و من بدون حتی یک خط روی ماشینم راه را ادامه دادم ولی
احساس می کردم انگار این راه خسته کننده تمامی ندارد
ولی مجبور بودم که این راه را ادامه دهم زیرا می دانستم که در کاخ اتفاقاتی افتاده و هر چه سریع تر باید می فهمیدم آنجا چه شده است
نا خودآگاه سنگینی پایم روی پدال گاز افتاد
عقربه سرعت جانی گرفت و جنب و جوشی سریع را در پی گرفت
کلاژ دنده 4 : دیگر من نیستم که ماشین رو می رونم
کلاژ دنده 5 : سرعت مرا فرا گرفته
می خواهم آنقدر تند برم که به نور به انرژی به چیزی فراتر از این برسم
اما ....
اما زمان می ایستد اشک هایم ارام ارام بی حرکت می شوند
این حس سبکبالی را دوست دارم
دنیای اطراف ام فرو میریزد ..از هم میپاشد و محو میشود
همه جا سفید است مثل برگه ای از دفتر نقاشی
دست هایم را به سختی جلو میبرم تا فضا را حس کنم سفیدی به رنگ دلخواه من میشود ..رنگ من ...
این همه سفیدی ...کم کم چشمانم اذیت میشه
اما انگار حول و حوش اینجا چیزی تغییر میکندحس میکنم در جایی که قبلا بودم نیستم سایه ای میبینم ، زیاد واضح نیست .آهسته به طرفم میاد .
هنوز نمیدونم اون چیه اما آنقدر نزدیکم شده که تقریبا جلوی دیدم رو گرفته ، ترسی ناشناخته در وجودم رخنه کرده شاید اگه این تصویر تار آشکار بشود ، کمی از آرامشم برگرده ......
حالا به وضوح میبینمش.......
چشمام گرد میشن...نه امکان نداره...چند بار پلک می زنم اما هیچ چیز تغییر نمی کنه...کسی که تو این نا کجا آباد جلوم واستاده یه آدمه که با اینکه همیشه با هم بودیم،خیلی کم می شناسمش...اون خود منم!
می خواستم فریاد بزنم و بپرسم: " تو کی هستی که صورتم رو دزدیدی؟" که انگشت اشاره و وسطش را روی لب هایم گذاشت و آرام فشار داد و گفت: " هشششش... یک کلمه هم حرف نزن. من کسی هستم که ضعف های تو رو ندارم و حسن هایی دارم که تو نداری. من همزاد تو هستم که چند لحظه پیش با مرگت آزاد شدم. فکر نکن حالا که دوباره به زندگی بر می گردی همه چیز تموم می شه... در دنیای مادی منتظرت هستم و تا آخرین نفس برای حقم می جنگم که اون زندگی تو ..."
از لای آهن پاره های ماشین بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم و گفتم: "خدای من ساعت چنده؟! "
ناگهان دوباره به زمین افتادم
پای چپم خیلی درد می کرد.نگاهی بهش کردم و دیدم که داره ازش خون میره
کم کم چشمانم در حال بسته شدن بود.با خود فکر می کردم که نباید چشمانم را ببندم و اگر ببندم بیهوش می شوم و ممکن است دوباره به آن دنیا برگردم ولی می دانستم هنوز خیلی کار های نا تمام دارم
بی حال بودم و چشمانم در حال بسته شدن بود که ناگهان چیزی را دیدم
اتومبیلی با سرعت در حال آمدن به سویم بود.
فقط از درون دعا می کردم که بایستد و به کمکم بیاید
اما ...
Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای از سرعتش کاست و کنار جاده توقف کرد. شیشه دودی طرف راننده پایین آمد. راننده دستش را بیرون آورد و با یک لذت شیطانی روی درب ماشین ظرب گرفت. سپس پدال کلاج را فشرد و دسته دنده را تا آخر جلو برد. ترمز دستی را خواباند. پدال گاز را فشرد و کلاج را رها کرد. جفت چرخ جلو بوکسوات کرد. خودرو ژاپنی از جاکنده شد و به راه افتاد. بقیه اش خیلی سخت نبود. چون ماشین فول (Full) دنده اتوماتیک بود.
آخرین چیزی که احساس کردم ضربه ی ناشی از برخورد ماشین با بدنم بود و بعد...
در سرسرای خاک و تار عنکبوت گرفته ای بیدار شدم.
لحظه ای فکر کردم....امکان نداشت...آخر اینجا...
علاقه مندی ها (Bookmarks)