Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 15 , از مجموع 59

موضوع: بیا داستان رو ادامه بده ...

  1. #1
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    Lightbulb بیا داستان رو ادامه بده ...

    داستان نویسی گروهی

    این یه کار با مزه و جالبه
    از این قرار که من اول یه داستانی رو شروع می کنم
    بعد هر کسی باید 5 خط بعدی این داستان را ادامه بده
    و در نهایت یه داستان گروهی حاصل می شه
    من قبلا امتحان کردم خیلی حال میده

    و حالا داستان :

    ترمز- استارت و روشن : آخرین حرف ها آخرین سفارشات و نگاه های مهربانی که می خواهند تو را تا آخر راه دنبال کنند
    کلاژ – دنده 1 : وقت رفتن است و حرکت ... کم کم صداهای خداحافظی در صدای اگزوز ماشین گم می شوند
    کلاژ – دنده 2 : از آخرین کوچه نیز می گذرم و ...

    ادامه اش را شما بگید
    Princes of Vampires
    Be Care full...Death is near

  2. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #2
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    چهار راه اول همه چیز عادی
    چهار راه دوم همه چی عادی
    میدان همه چیز عادی
    چهار راه اخر ... همه چیز ...عادی نیست ترمز ، ترمزم بریده!
    (یکم هیجانیش کنم بخندیم!)

  4. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #3
    کاربر افتخاری فروم
    Graphic
    Alice آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    Library
    نگارشها
    2,044

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    Beeeeeeeeeeeeeeb!

    صدای بوق هزاران ماشین در اطرافم کرکننده جلوه می کند.
    هیچ وقت نمی دانستم در راه رفتن به کوه برای دیدن آن کاخ قدیمی تار عنکبوت بسته انقدر خطر لازم باشد...
    در افکارم غرق بودم که ناگهان...
    نور کورکنندۀ کامیونی بزرگ را درست جلوی ماشین نو و کارواش رفته ام می دیدم...

  6. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #4

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    یک لحظه احساس کردم که آخر عمرم رسیده و دیگر شانسی برای زنده ماندن ندارم که کامیون کنار کشید و من بدون حتی یک خط روی ماشینم راه را ادامه دادم ولی
    احساس می کردم انگار این راه خسته کننده تمامی ندارد
    ولی مجبور بودم که این راه را ادامه دهم زیرا می دانستم که در کاخ اتفاقاتی افتاده و هر چه سریع تر باید می فهمیدم آنجا چه شده است
    When I was younger, I could remember anything, whether it had happened or not; but soon I shall be so I cannot remember any but the things that never happened.
    Mark Twain


  8. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #5
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    نا خودآگاه سنگینی پایم روی پدال گاز افتاد
    عقربه سرعت جانی گرفت و جنب و جوشی سریع را در پی گرفت
    کلاژ دنده 4 : دیگر من نیستم که ماشین رو می رونم
    کلاژ دنده 5 : سرعت مرا فرا گرفته
    می خواهم آنقدر تند برم که به نور به انرژی به چیزی فراتر از این برسم
    اما .... ::#13

  10. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #6
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    شرمنده كه روند داستانو بهم مي ريزم اما دو تا موضوع:
    1- ميشه يه كم بيشتر در مورد تاپيك توضيح بدي...به نظرم بعضي جاهاش با هم همخوني نداره كه اگه قوانينو خوب توضيح بدي حل مي شه.
    2-اين تايپيك نبايد تو بخش هنر داستان نويسي باشه؟؟


    You hold your every breath
    but life is for the living, in the water
    You feel that you should run, but where are you to hide
    in the water

  12. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #7
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    نقل قول نوشته اصلی توسط hamed 128 نمایش پست ها
    شرمنده كه روند داستانو بهم مي ريزم اما دو تا موضوع:
    1- ميشه يه كم بيشتر در مورد تاپيك توضيح بدي...به نظرم بعضي جاهاش با هم همخوني نداره كه اگه قوانينو خوب توضيح بدي حل مي شه.
    2-اين تايپيك نبايد تو بخش هنر داستان نويسي باشه؟؟
    در مورد تاپیک باید بگم که قراره همه باهم داستان بنویسیم
    اینجوریکه اولش من یه تیکه از یه داستان رو شروع میکنم و بعد نفر بعدی بازم تا 5 خط دیگه دوباره داستان رو ادامه میده
    و همینطور داستان پیش میره
    جالبیش اینجاست که هیچ کس نمی دونه آخرش چی می شه و حاصل کارمون داستانی ست که توش کلی فکر ها ی جورو وواجوره

  14. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #8
    مدير بخش Pandora Hearts همکار بخش سریال های آسیایی APTA Fire Team Sh_shlove6 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    جايي در ناكجا آباد
    نگارشها
    4,448

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    اما زمان می ایستد اشک هایم ارام ارام بی حرکت می شوند
    این حس سبکبالی را دوست دارم
    دنیای اطراف ام فرو میریزد ..از هم میپاشد و محو میشود
    همه جا سفید است مثل برگه ای از دفتر نقاشی
    دست هایم را به سختی جلو میبرم تا فضا را حس کنم سفیدی به رنگ دلخواه من میشود ..رنگ من ...

  16. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #9
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    این همه سفیدی ...کم کم چشمانم اذیت میشه
    اما انگار حول و حوش اینجا چیزی تغییر میکندحس میکنم در جایی که قبلا بودم نیستم سایه ای میبینم ، زیاد واضح نیست .آهسته به طرفم میاد .
    هنوز نمیدونم اون چیه اما آنقدر نزدیکم شده که تقریبا جلوی دیدم رو گرفته ، ترسی ناشناخته در وجودم رخنه کرده شاید اگه این تصویر تار آشکار بشود ، کمی از آرامشم برگرده ......
    حالا به وضوح میبینمش.......
    دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
    گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
    ترا من چشم در راهم...

  18. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #10
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    نقل قول نوشته اصلی توسط roksana نمایش پست ها
    این همه سفیدی ...کم کم چشمانم اذیت میشه
    اما انگار حول و حوش اینجا چیزی تغییر میکندحس میکنم در جایی که قبلا بودم نیستم سایه ای میبینم ، زیاد واضح نیست .آهسته به طرفم میاد .
    هنوز نمیدونم اون چیه اما آنقدر نزدیکم شده که تقریبا جلوی دیدم رو گرفته ، ترسی ناشناخته در وجودم رخنه کرده شاید اگه این تصویر تار آشکار بشود ، کمی از آرامشم برگرده ......
    حالا به وضوح میبینمش.......
    چشمام گرد میشن...نه امکان نداره...چند بار پلک می زنم اما هیچ چیز تغییر نمی کنه...کسی که تو این نا کجا آباد جلوم واستاده یه آدمه که با اینکه همیشه با هم بودیم،خیلی کم می شناسمش...اون خود منم! ‏‎

  20. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #11
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    می خواستم فریاد بزنم و بپرسم: " تو کی هستی که صورتم رو دزدیدی؟" که انگشت اشاره و وسطش را روی لب هایم گذاشت و آرام فشار داد و گفت: " هشششش... یک کلمه هم حرف نزن. من کسی هستم که ضعف های تو رو ندارم و حسن هایی دارم که تو نداری. من همزاد تو هستم که چند لحظه پیش با مرگت آزاد شدم. فکر نکن حالا که دوباره به زندگی بر می گردی همه چیز تموم می شه... در دنیای مادی منتظرت هستم و تا آخرین نفس برای حقم می جنگم که اون زندگی تو ..."


    از لای آهن پاره های ماشین بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم و گفتم: "خدای من ساعت چنده؟! "
    ویرایش توسط BLUEASh : 03-19-2011 در ساعت 08:25 AM
    SERPICO

  22. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #12

    news پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    ناگهان دوباره به زمین افتادم
    پای چپم خیلی درد می کرد.نگاهی بهش کردم و دیدم که داره ازش خون میره
    کم کم چشمانم در حال بسته شدن بود.با خود فکر می کردم که نباید چشمانم را ببندم و اگر ببندم بیهوش می شوم و ممکن است دوباره به آن دنیا برگردم ولی می دانستم هنوز خیلی کار های نا تمام دارم
    بی حال بودم و چشمانم در حال بسته شدن بود که ناگهان چیزی را دیدم
    اتومبیلی با سرعت در حال آمدن به سویم بود.
    فقط از درون دعا می کردم که بایستد و به کمکم بیاید
    اما ...

  24. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #13
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای از سرعتش کاست و کنار جاده توقف کرد. شیشه دودی طرف راننده پایین آمد. راننده دستش را بیرون آورد و با یک لذت شیطانی روی درب ماشین ظرب گرفت. سپس پدال کلاج را فشرد و دسته دنده را تا آخر جلو برد. ترمز دستی را خواباند. پدال گاز را فشرد و کلاج را رها کرد. جفت چرخ جلو بوکسوات کرد. خودرو ژاپنی از جاکنده شد و به راه افتاد. بقیه اش خیلی سخت نبود. چون ماشین فول (Full) دنده اتوماتیک بود.

  26. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #14
    کاربر افتخاری فروم
    Graphic
    Alice آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    Library
    نگارشها
    2,044

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    آخرین چیزی که احساس کردم ضربه ی ناشی از برخورد ماشین با بدنم بود و بعد...

    در سرسرای خاک و تار عنکبوت گرفته ای بیدار شدم.

    لحظه ای فکر کردم....امکان نداشت...آخر اینجا...

  28. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #15
    Registered User yabini آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    نزدیک ام 5 دقیقه دیگه میرسم
    نگارشها
    1,090

    پاسخ : بیا داستان رو ادامه بده ...

    Anime Spoilerمتن پنهان: داستان تا این جا!:
    ترمز- استارت و روشن : آخرین حرف ها آخرین سفارشات و نگاه های مهربانی که می خواهند تو را تا آخر راه دنبال کنند
    کلاژ – دنده 1 : وقت رفتن است و حرکت ... کم کم صداهای خداحافظی در صدای اگزوز ماشین گم می شوند
    کلاژ – دنده 2 : از آخرین کوچه نیز می گذرم و ...
    چهار راه اول همه چیز عادی
    چهار راه دوم همه چی عادی
    میدان همه چیز عادی
    چهار راه اخر ... همه چیز ...عادی نیست ترمز ، ترمزم بریده!
    Beeeeeeeeeeeeeeb!

    صدای بوق هزاران ماشین در اطرافم کرکننده جلوه می کند.
    هیچ وقت نمی دانستم در راه رفتن به کوه برای دیدن آن کاخ قدیمی تار عنکبوت بسته انقدر خطر لازم باشد...
    در افکارم غرق بودم که ناگهان...
    نور کورکنندۀ کامیونی بزرگ را درست جلوی ماشین نو و کارواش رفته ام می دیدم...
    یک لحظه احساس کردم که آخر عمرم رسیده و دیگر شانسی برای زنده ماندن ندارم که کامیون کنار کشید و من بدون حتی یک خط روی ماشینم راه را ادامه دادم ولی
    احساس می کردم انگار این راه خسته کننده تمامی ندارد
    ولی مجبور بودم که این راه را ادامه دهم زیرا می دانستم که در کاخ اتفاقاتی افتاده و هر چه سریع تر باید می فهمیدم آنجا چه شده است
    نا خودآگاه سنگینی پایم روی پدال گاز افتاد
    عقربه سرعت جانی گرفت و جنب و جوشی سریع را در پی گرفت
    کلاژ دنده 4 : دیگر من نیستم که ماشین رو می رونم
    کلاژ دنده 5 : سرعت مرا فرا گرفته
    می خواهم آنقدر تند برم که به نور به انرژی به چیزی فراتر از این برسم
    اما ....
    اما زمان می ایستد اشک هایم ارام ارام بی حرکت می شوند
    این حس سبکبالی را دوست دارم
    دنیای اطراف ام فرو میریزد ..از هم میپاشد و محو میشود
    همه جا سفید است مثل برگه ای از دفتر نقاشی
    دست هایم را به سختی جلو میبرم تا فضا را حس کنم سفیدی به رنگ دلخواه من میشود ..رنگ من ...
    این همه سفیدی ...کم کم چشمانم اذیت میشه
    اما انگار حول و حوش اینجا چیزی تغییر میکندحس میکنم در جایی که قبلا بودم نیستم سایه ای میبینم ، زیاد واضح نیست .آهسته به طرفم میاد .
    هنوز نمیدونم اون چیه اما آنقدر نزدیکم شده که تقریبا جلوی دیدم رو گرفته ، ترسی ناشناخته در وجودم رخنه کرده شاید اگه این تصویر تار آشکار بشود ، کمی از آرامشم برگرده ......
    حالا به وضوح میبینمش.......
    چشمام گرد میشن...نه امکان نداره...چند بار پلک می زنم اما هیچ چیز تغییر نمی کنه...کسی که تو این نا کجا آباد جلوم واستاده یه آدمه که با اینکه همیشه با هم بودیم،خیلی کم می شناسمش...اون خود منم! ‏‎
    می خواستم فریاد بزنم و بپرسم: " تو کی هستی که صورتم رو دزدیدی؟" که انگشت اشاره و وسطش را روی لب هایم گذاشت و آرام فشار داد و گفت: " هشششش... یک کلمه هم حرف نزن. من کسی هستم که ضعف های تو رو ندارم و حسن هایی دارم که تو نداری. من همزاد تو هستم که چند لحظه پیش با مرگت آزاد شدم. فکر نکن حالا که دوباره به زندگی بر می گردی همه چیز تموم می شه... در دنیای مادی منتظرت هستم و تا آخرین نفس برای حقم می جنگم که اون زندگی تو ..."


    از لای آهن پاره های ماشین بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم و گفتم: "خدای من ساعت چنده؟! "


    ناگهان دوباره به زمین افتادم
    پای چپم خیلی درد می کرد.نگاهی بهش کردم و دیدم که داره ازش خون میره
    کم کم چشمانم در حال بسته شدن بود.با خود فکر می کردم که نباید چشمانم را ببندم و اگر ببندم بیهوش می شوم و ممکن است دوباره به آن دنیا برگردم ولی می دانستم هنوز خیلی کار های نا تمام دارم
    بی حال بودم و چشمانم در حال بسته شدن بود که ناگهان چیزی را دیدم
    اتومبیلی با سرعت در حال آمدن به سویم بود.
    فقط از درون دعا می کردم که بایستد و به کمکم بیاید
    اما ...
    Mitsubishi Lancer Evolution VIII نقره ای از سرعتش کاست و کنار جاده توقف کرد. شیشه دودی طرف راننده پایین آمد. راننده دستش را بیرون آورد و با یک لذت شیطانی روی درب ماشین ظرب گرفت. سپس پدال کلاج را فشرد و دسته دنده را تا آخر جلو برد. ترمز دستی را خواباند. پدال گاز را فشرد و کلاج را رها کرد. جفت چرخ جلو بوکسوات کرد. خودرو ژاپنی از جاکنده شد و به راه افتاد. بقیه اش خیلی سخت نبود. چون ماشین فول (Full) دنده اتوماتیک بود.
    آخرین چیزی که احساس کردم ضربه ی ناشی از برخورد ماشین با بدنم بود و بعد...

    در سرسرای خاک و تار عنکبوت گرفته ای بیدار شدم.

    لحظه ای فکر کردم....امکان نداشت...آخر اینجا...

    همان امارتی بود که می خواستم به ان برسم
    اما چطوری به این جا رسیدم
    یعنی کسی مرا جابجا کرده بود
    اما زخم هایم چی ان ها چطوری خوب شده بودند

  30. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ