دریاب که از روح جدا خواهی رفت.....در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می خوار ندانی ز کجا آمده ای .....خوش باش نمی دانی به کجا خواهی رفت
"خیام"
شعری که تو امضام هم گذاشتم به نظرم خیلی تاثیر گذار ه از Ulysses نوشته Alfred Lord Tennyson
دریاب که از روح جدا خواهی رفت.....در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می خوار ندانی ز کجا آمده ای .....خوش باش نمی دانی به کجا خواهی رفت
"خیام"
شعری که تو امضام هم گذاشتم به نظرم خیلی تاثیر گذار ه از Ulysses نوشته Alfred Lord Tennyson
what can be asserted without evidence can also be dismissed without evidence.
آنچه که بدون مدرک ارائه می شود را میتوان بدون مدرک ارائه دادن رد نمود.
هزار سال ، هزار بار ترس
هزار قطره اشک،
که از دیدگانمان فروغلطید
برای یکدیگر ، دریک بازی مرگبار
چونان پروانه ها در شعله ها.
فرزندان گمشده درجستجوی مادر
به آن هنگام که قلبها ترانه میخوانند
و آوای آن که هدیه میشود ، مانند جادویی جاودانه
بی نظیر و متفاوت از هر ترانه ای دیگر.
بیش از هر روح رها و آزاد دریافتیم
و بعد چه آسان اذعان نمودیم
که نورها درخشانتروهیجان پذیرتر
برای صدها فصل ، زیبا باشند.
پروانه شعله رقص سوختن
وشکستن بالها و بعد اجزای گرانبها
پراکنده و برزمین افتاده
در پیرامون ما
و رویا ها دراینجا و آنجا.................
درروح ما عریان و عاری از تمنا
بربستری از نهایت
از حال تا میلیونها سال
تا قلبم برای ابد
تو را در آغوش خود جای دهد.
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم ...
شعر از : کیوان شاهبداغی
خیام اگر زباده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی؛ چو هستی خوش باش
vi veri veniversum vivus vici
به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فِراق؟
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من مَلِک بودم و فردوسِ بَرین جایم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم
سایهی طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهرهی حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
The Prince Of The Planet Of Sadists
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت سهراب سپهری
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟ سهراب سپهری
چو گل های سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
به پا خیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه که از چنگم تراود
بتاب آرام و در عطر هوا شو
به انگشتانت سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بر بند و وا کن
دو پا بر هم بزن ، پایی رها کن
بپر ، پرواز کن ، دیوانگی کن
ز جمع آشنا دیوانگی کن
چو دود شمع شب از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز !
بپرهیز!
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو.
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیاویز
دل آرام!
میارام!
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پر های و هوی کن.
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن ، نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
سیاوش کسرایی
من دلم مي خواهد
خانه اي داشته باشم پر دوست
كنج هر ديوارش
دوست هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هر كسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يك سبد بوي گل سرخ
به من هديه كند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يك دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي كوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ما اينجاست
تا كه سهراب نپرسد دگر
خانه دوست كجاست...
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين باده ء مستانه زدند
شكر آن را كه ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه ء كار به نام من ديوانه زدند
آتش آن نيست كه از شعله او خندد شمع
آتش آنست كه در خرمن پروانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
You hold your every breath
but life is for the living, in the water
You feel that you should run, but where are you to hide
in the water
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
نفس سوخته
من که چون غنچه ز غم سر به گریبان دارم
با دل سوخته ام شام غریبان دارم
بر سر افکنده عبا می رسم از بزم عدو
شعله زهر به جان، اشک به دامان دارم
تا قلم ریخته بر هستی من شعله مرگ
که از آن دیده گریان، دل بریان دارم
مرگ پیچیده به جانم که به خود می پیچم
نفس سوخته از سینه سوزان دارم
زهر انگور به تهدید خورانید مرا
زان شهیدم من و میراث شهیدان دارم
زهرم ار سوخت ولی روح مرا راحت کرد
زِهراسی که از این دشمن قرآن دارم
پیش ازین کُشت مرا خلق فریبی هایش
اشک پیدا به رخ از این غم پنهان دارم
ز آه دل، اشک روان، سوز دل مسمومم
محفل آرای اباصلت که مهمان دارم
هم جواد آید و هم فاطمه بر بالینم
آن که عمری ز غمش حال پریشان دارم
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
داروَگ
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه میگویند: "میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
http://www.micro-source.ir
نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس
گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
گفتم: چگونه اى؟ گفت: در بند بىخیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: مىسرایم شعر سپید بارى
گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد
گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد
گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى
گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟
گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادکلن شد در شیشه هاى رنگى
گفتم: سراغ دارى میخانهاى حسابى
گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
__________________
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)