کنار م بخواب و ب دورم بتاب و - از این لب بنوش چو تشنه ک آب و
گل آتشی تو حرارت منم من - ک دیوانه بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی ک ببوسد - نه ان لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد منو تو بخندیم - نه در بی کسیمان بپوسیم بگندیم
کنار م بخواب و ب دورم بتاب و - از این لب بنوش چو تشنه ک آب و
گل آتشی تو حرارت منم من - ک دیوانه بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی ک ببوسد - نه ان لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد منو تو بخندیم - نه در بی کسیمان بپوسیم بگندیم
http://www.micro-source.ir
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟
به شكست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟
یا به افسونگری چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده داراست.....بخند !!
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
در این زمانه هیچ کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست
همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس-نفس ، نفس-نفس خودش نیست
همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خورد با هوس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی خداست ، پس خودش نیست
دلی که گرد خویش می تند تار
اگر چه قدر یک مگس خودش نیست
مگس به هر کجا ، به جز مگس نیست
ولی عقاب در قفس ، خودش نیست
تو ای من ای عقاب بسته بالم
اگر چه بر تو راه پیش و پس نیست
تو دست کم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچ کس خودش نیست
تمام درد ما همین خود ماست
تمام شد همین و بس خودش نیست
قدم مي زنم شهر خاموشي رو !
قدم مي زنم اين فراموشي رو !
ورق خورده دفتر چه ي كوچه ها
من و تو ، تو و من ، رسيدن به ما ...
اگه شب ، شب سرد تكراريه
هنوز عطر دستاي تو جاريه
دل بي طپش ردت و از بره
نگاه كن من و تا كجا مي بره !
بتاب از تو پلك تر پنجره !
بخون از سكوت پس حنجره !
بيا تا نلرزه قدم هاي عشق !
نذار بشكنه مرد تنهاي عشق !
ببر شب رو از شهر دلواپسي !
بگو از كدوم كوچه سر مي رسي ؟
تو پيچ كدوم واژه پيدات كنم ؟
بگو تو كدوم خواب تماشات كنم ؟
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
گریه باغ فزونتر شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید
... ... باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!
گفت : پژمرد گیش را نتوانم نگریست
من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است
همه محکوم به مرگند چه انسان ، چه گیاه
این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!!
گریه باغ از آن بود که او می دانست
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست!!
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!
" پلالوار"
ای که در کعبه کنی رو به خدا از ره دور ***** روی بر کعبه ی دل کن به خدا او اینجاست
به کجا می روی ای گمشده ی راه مراد***** آن خدایی که تو جوییش ز هر سو اینجاست
باش هوشیار و مباش غافل از این دل که تو را *****رهبر نیک و بد و دوزخ و مینا اینجاست
هر چه بر ما رسد از ماست چه زیبا و چه زشت ***** نیک و بد را ولد و والد و زائو اینجاست
خرسند شدیم از اینکه امروز
رنگی دگر است نه رنگ دیروز
تا شب نشده رنگ دگر شد
گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز
فریاد زدیم که چرخ گردون
لیلا تو نداده ای به مجنون
فریاد برآمد آنکه خاموش
کم داد اگر نگیرد افزون
خاموش شدیم و در خموشی
رفتیم سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو؟
گویند دواست باده نوشی؟
هشیار نشد مگر که مدهوش
این بار گران بگیرم از دوش
آرام کنار گوش ما گفت
این بار گران تو مفت مفروش
از خود به کجا شوی تو پنهان؟
از خود به کجا شوی گریزان؟
بیداری دل چنین مخوابان
سخت آمده است مبخش آسان
هشیار شدیم از اینکه هستیم
رفتیم و در میکده بستیم
با خود به سخن چنین نشستیم
ما باده نخورده ایم و مستیم؟!
مسجد سر راه از آن گذشتیم
بر روی درش چنین نوشتیم
در میکده هم خدای بینی
با مرد خدا اگر نشینی
really?
واااااا ی سیلام بشه هاااااا
قبل از این که تاثیر گذار ترین شعر زندگیمو بگم باید یه داستان کوشولو تعریف کنم...لطفا تا آخرش بخونید...
خیلی قشنگه...البته خیلی ها ماجراشو میدوننا
روزی حضرت موسی برای گرفتم 10فرمان به طریق وحی از خدای تعالی به تور<کوه> سینا رفت. پس از اندک زمانی فریاد زد: "ارنی" بعد تور سینا در هم شکافت و حضرت بیهوش شد, اما بدانید...بیهوشی حضرت موسی بخاطر در هم شکافت کوه نبود...بلکه بخاطر پاسخ خداوند بود که فرمود: "لنترانی"
***ارنی یعنی خودت را به من نشان بده,ومنظور حضرت موسی این بود که خدایا خودت را مرعی کن,تا تو را با چشمانم ببینم
وسپس خداوند کوه را در هم شکافت,و فرمود :لنترانی (یعنی هرگز مرا نخواهی دید!!! )***
"حال سه دیدگاه متفاوت از این داستان"
چو رسی به تور سینا *** ارنی مگوی و بگذر
که نیرزد این تمنا***به جواب لنترانی
_---_---_---_---_---_---_---_---_---_---_---_
چو رسی به تور سنا***ارنی بگوی و مگذر
که جواب دوست باشد*** چه ترا چه لنترانی
_---_---_---_---_---_---_---_---_---_---_---_---_
ارنی کسی بگوید***که تورا ندیده باشد
تو که با منی همه حال***چه جواب لنترانی
امیدوارم لذت برده باشید من عاشق سومین دیدگاهمxd
ویرایش توسط katsura : 01-09-2012 در ساعت 09:24 PM
I got the point that i should leave you alone...but we both know that I'm not that strong
متن پنهان: عالی بود:
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
زندگي آرام است
مثل آرامش يك خواب بلند
زندگي شيرين است
مثل شيريني يك روز قشنگ
... زندگي رويايي است
مثل روياي يك كودك ناز
زندگي زيبايي است
مثل زيبايي يك غنچه باز
زندگي تك تك اين ساعت هاست
زندگي چرخش اين عقربه هاست
زندگي راز دل مادر من
زندگي پيري دست پدر است
زندگي مثل زمان در گذراست
پرستو ها همه رفتند
کبوتر ها همه رفتند
همه همشهریان بار سفر بستند
درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست
و آن گاه خود را کلمهای مییابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینهای که دلم تویی
و خود را معبدی که راهبش منم
و مرا قلبی که عشقش تویی
و خود را شبی که مهتابش منم
و مرا قندی که شیرینیاش تویی
و خود را طفلی که پدرش منم
و مرا شمعی که پروانهاش تویی
و خود را انتظاری که موعودش منم
و مرا التهابی که آغوشش تویی
و خود را هراسی که پناهش منم
و مرا تنهایی که انیسش تویی
و ناگهان
سرت را تکان میدهی و میگویی:
«نه، هیچ کدام!
هیچ کدام اینها نیست، چیز دیگری است.
یک حادثهی دیگری و خلقت دیگری
و داستان دیگری است
و خدا آن را تازه آفریده است.»
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)