تو را جستجو می کنم
گر چه نیست نشانی
و از خود می پرسم
کیست که این چنین رویای مرا رنگین کرده است
طنین صوت
ذره ذره می شکافد وهم را
عبوری نامطمئن بود
به تو پیوستن
تو را جستجو می کنم
گر چه نیست نشانی
و از خود می پرسم
کیست که این چنین رویای مرا رنگین کرده است
طنین صوت
ذره ذره می شکافد وهم را
عبوری نامطمئن بود
به تو پیوستن
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
مشت ميکوبم بر در
پنجه ميسايم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمدهام، از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم،
آآآآآآي!
با شما هستم!
اين درها را باز کنيد!
من به دنبال فضايي ميگردم،
لب بامي،
سر کوهي،
دل صحرايي
که در آنجا نفسي تازه کنم.
آه!
ميخواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد.
من هوارم را سر خواهم داد،
چاره درد مرا بايد اين داد کند.
از شما خفته ی چند،
چه کسي ميآيد با من فرياد کند؟
"فریدون مشیری"
You hold your every breath
but life is for the living, in the water
You feel that you should run, but where are you to hide
in the water
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند........ وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند...
تمامی غزلیات جناب حافظ (ره) با مسمی و عمیقا تاثیر گذارن.....
ممنون ازین تاپیک بسیار دلپذیر .... ممنون
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
ودل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریا ها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری ست!
قایقی باید ساخت
"سهراب سپهری"
راحت از من گذشت... اگر خدا هم, راحت از او بگذرد... قیامت را... من به پا میکنم!!
ره پنهانی میخانه نداند همه کس....
جز من و زاهد و رند و دو سه رسوای دگر....
از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!
قیصر امین پور
مردن چيزي نيست ، زندگي نكردن هولناكاست!
این طرف هابه ماه شک کردندجای خودراکه تنگ می دیدند
بازگفتی : (چه روز زیبایی !)چشمهایت قشنگ میدیدند
روزهایی که من نخواهم بود زندگی لطف دیگری دارد
دلم ازعشق عاشقت بودن کارهای مهم تری دارد
این غزل زیبا از حافظ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند***وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند***باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی***آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد ازین روی من و آینه ی وصف جمال***که در آنجا خبر از جلوه ی ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب***مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد***که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد***اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود***که ز بند غم ایام نجاتم دادند
رسیدن به آرامش حقیقی در زندگی شدنی است
فقط کافیست لمسش کنی
مانند گلبرگ های گل لطیف است
و همچنین این غزل زیبا از سعدی
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران***کز ناله خیزد روز وداع یاران
هر کاو شراب فرقت روزی چشیده باشد***داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم***تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت***گریان چو در قیامت،چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد***از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت***اندوه دل نگفتم الّا یک از هزاران
سعدی به روزگاران،مهری نشسته بر دل***بیرون نمی توان کرد الّا به روزگاران
چندت کنم حکایت،شرح این قدر کفایت***باقی نمی توان گفت الّا به غمگساران
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها.....
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.....
دیوان جناب حافظ(ره) رو که باز میکنم..... دیگه نمیشه گفت تاثیرگذارترین....هر کدوم یک وادی عشق رو ترسیم میکنه....و منزل به منزل خواننده رو با احترام به پیش میبره....عنایت اهل بیت (ص) به ایشون بی پایان بوده و هست....
بله واقعا زیبان
غزلی زیبا از محمد تقی بهار
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید***قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد،هم نفسان بهر خدا***بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
یاد از این مرغِ گرفتار کنید ای مرغان***چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما،مرغ اسیری به قفس***برده در باغ و به یاد منش، آزاد کنید
آشیان من بیچاره،اگر سوخت چه باک!***فکر ویران شدن خانه ی صّیاد کنید
بیستون بر سر راه است،مباد از شیرین!***خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه***ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه ی موری ویران***خوانه ی خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم بهار***شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
غزلی زیبا از مولوی
هر نفس آواز عشق می رسد از چپّ و راست***ما به فلک می رویم،عزم تماشا که راست؟
ما به فلک بوده ایم،یار ملک بوده ایم***باز همان جا رویم جمله،که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم و ز ملک افزون تریم***زین دو چرا نگذریم؟منزل ما کبریاست
بخت جوان یار ما،دادن جان کار ما***قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت،دیدن او بر نتافت***ماه چنان بخت یافت،او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست***شعشعه ی این خیال زان رخ چون والضّحاست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان***کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست؟
آمد موج اَلَست،کشتی قالب ببست***باز چو کشتی شکست،نوبت وصل و لقاست
البته نیازی به معرفی شاعر نداره....
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید ...گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز ... گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم .... گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد... گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد ....گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت .... گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد .... گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد ... گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
غرلی زیبا از رهی معیّری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام***خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق***همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام***چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش***از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام***وز شاخ آرزو،گل عیشی نچیده ام
موی سپیدم را فلکم رایگان نداد***این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز***آزاده من که از همه عالم بریده ام
گر می گریزم از نظر مردمان،رهی***عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
غزلی زیبا از فخرالدین عراقی
عشق،شوری در نهاد ما نهاد***جان ما در بوته ی سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند***جست و جویی در درون ما نهاد
از خمستان جرعه ای بر خاک ریخت***جنبشی در آدم و حوّا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود***لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معّین خانه ای***هر کجا جا دید،رخت آنجا نهاد
حُسن را بر دیده ی خود جلوه داد***منّتی بر عاشق شیدا نهاد
یک کِرِشمه کرد با خود،آن چنانک***فتنه ای در پیر و در بُرنا نهاد
تا تماشای جمال خود کند***نور خود در دیده ی بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود***این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی بر آمد از جهان***حُسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عِراقی را بدید***نام او سر دفتر غوغا نهاد
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)