مهرباني را در نگاه منتظر کودکي ديدم که آبنباتش را به دريا انداخت تا اب شيرين شود...
مهرباني را در نگاه منتظر کودکي ديدم که آبنباتش را به دريا انداخت تا اب شيرين شود...
vi veri veniversum vivus vici
به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم
مي دوني چرا وقتي ميخواي بري تو رويا چشمهات رو ميبندي؟؟؟؟ وقتي ميخواي گريه کني چشمهات رو ميبندي؟؟؟ وقتي ميخواي خدارو صدا کني چشمهات رو ميبندي؟؟؟ وقتي ميخواي کسي رو ببوسي چشمهات رو ميبندي؟؟؟؟ چون قشنگ ترين لحظات اين دنيا قابل ديدن نيستن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!
معیار ! من یا حقیقت ؟
به نظر من آدمها دو دسته هستن يا از من پولدارترن که بهشون ميگم مال مردم خور و ... يا بي پول ترن که بهشون ميگم گشنه گدا و ... يا بهتر از من کار ميکنن که بهشون ميگم خرحمال و ... يا کمتر کار ميکنن که بهشون ميگم تنبل و ... يا از من سرسخت ترن که بهشون ميگم کله خر و ... يا بي خيال ترن که بهشون ميگم ببو و ... يا از من هوشيارترن که بهشون ميگم پرافاده و ... يا ساده ترن که بهشون ميگم هالــو و ... يا از من شجاع ترن که بهشون ميگم بي کله و ... يا از من محتاط ترن که بهشون ميگم بي عرضه و ... يا از من دست و دل باز ترن که بهشون ميگم ولخرج و ... يا اهل حساب و کتابن که بهشون ميگم خسيس و ... يا از من بزرگترن که بهشون ميگم گنده بک و ... يا کوچيکترن که بهشون ميگم فسقلي و ... يا از من مردم دار ترن که بهشون ميگم بوقلمون صفت و ... يا رو راست ترن که بهشون ميگم احمق ... کلا معيار همه چيز من هستم و نه حقيقت...........
✿ به اظهار دوستی و محبت که فقط با الفاظ باشد قانع نشوید، قلبتان را با محبت خالصانه نسبت به تمام افرادی که در راهتان می گذرند مشتعل سازید.
سلطه وحشت از زمانی شروع می شود که در سرکوب دیگر هیچ خشونتی ناروا نباشد و هیچ قاعده، مقررات یا قانونی رعایت نشود. دیگر هیچکس نداند که چه به سرش خواهد آمد : مخالفان سیاسی شبانه به خانه تان هجوم می آورند و نمی دانید چه چیزی در انتظارتان است : دستگیری؟ تیرباران؟ کتک؟ خانه تان را به آتش می کشند؟ همسر و فرزندانتان را می دزدند؟ از پنجره به بیرون پرتابتان می کنند؟ یا اینکه فقط یکی از بازوهایتان را قطع می کنند؟ نمی دانید، نمی توانید بدانید. کاربرد آن کاملاً خودسرانه است و هدفی جز ارعاب ندارد. هدفش این نیست که عده ای از مخالفان را از میان بردارد، بلکه بیشتر این است که عده هرچه گسترده تری را از نظر روانی از پا درآورد و آنها را دیوانه و سرگشته و بزدل کند.
اينياتسيو سيلونه / مكتب ديكتاتورها / ترجمه مهدی سحابی
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
ثروت من ، مردم من !
زماني کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود بر نمي داري و همه را به سربازانت مي بخشي.
کورش گفت اگر غنيمت هاي جنگي را نمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟ گزروس عددي را با معيار آن زمان گفت. کورش يکي از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد.
سرباز در بين مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانيد.مردم هرچه در توان داشتند براي کورش فرستادند. وقتي که مالهاي گرد آوري شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اينجاست.
امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت
عشق
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند
زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام ...
جلد چهارم خاطرات خون اشام
استفان گفت: (( مت ,من بدی های زیادی دیده ام ,خیلی بیشتر از انچه تو بتوانی تصورش را بکنی.من حتی با آن ها زندگی کرده ام و این همیشه بخشی از وجود من باقی خواهد ماند اهمیتی ندارد که چقدر با آن مبارزه کنم . گاهی اوقات,فکر میکنم که همه نوع بشر بد است.حتی خیلی بیشتر ار نژاد ما,آن قدر بد و شیطانی هستند که اهمیتی نمی دهند برای بقیه ممکن است چه اتفاقی رخ دهد.هنگامی که واردش می شوی ,می بینی که من چیز بیشتری از تو نمیدانم.نمی توانم برایت بگویم که چه هدفی برای این دنیا وجود دارد یا این که همه چیز درست خواهد شد یا نه.)) استفان مستقیم در چشمان مت نگاه می کرد و بی پرده و روراست حرف میزد: ((اما یک سوال از تو دارم.خوب که چی؟))
.::سنگ و سنگتراش::.
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
عید ما آن روزی است که محصول یک سال دهقانی ، غذای یک شب اربابی نباشد
شب های سپید
((تنها کاری که میکنم اینه که خیال میکنم روزی در جائی یکی را خواهم دید ,اوه,اگه بدونی من چقدر این طوری عاشق شده ام!))
((ولی چطوری؟عاشق کی؟))
((اوه هیچ کس ,فقط یه ایده آل.عاشق هرکی که تو خیالم بود.همه عشقهای من خیالی بوده اند))
معنی مادر :
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت:باران احمق! ...این است معنی مادر !
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهري
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)