-...انسان بالاخره به همه چیز عادت می کند.
-...آنچه که اهمیت دارد، امکان فرار است، جهشی به خارج از این آئین نامه ظالمانه ، فرار دیوانه واری که تمام شانسهای امیدواری را ارزانی دارد.
-انسان همیشه درباره آنچه که نمی شناسد غلو می کند و من برعکس می بایست ساده بودن قضایا را تصدیق کنم...
همه مردم می دانند که زندگی به زحمتش نمی ارزد. حقیقتاً من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی مردن، چندان اهمیت ندارد.چون، طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد. و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت.به طور کلی هیچ چیز روشن تر از این نیست.
- در واقع فکری نیست که بالاخره انسان به آن عادت نکند.
بیگانه
آلبر کامو
------------
«نمی دانم چه کسی هستم. امشب در کدام ذهن زمینی وجود دارم؟ در کلبه ای آفریقایی؟ یک آدمِ گوشه گیر و عزلت نشین است که داستانهایم را می خواند؟ آیا او شمعی تنها در بورانِ زمان و علم است؟ آیا اوست؟ یا پسری است که مرا در یک اتاق زیرِشیروانی متروک پیدا کرده است؟
آه ه ه ه! من دیشب خودم را شمعی در حال خاموشی حس کردم. تا اینکه ناگهان پُر از نیرو شدم و از جا پریدم. نورِ تازه ای داشتم! انگار کودکی که از گرد و غبار عطسه اش گرفته در یک اتاق زیر شیروانیِ کم نور در زیر زمین، رونوشتی پوسیده و نخ نما از من پیدا کرده باشد!»
The Exiled تبعدی ها(
"ری برادبری"
علاقه مندی ها (Bookmarks)