ای سرنوشت ، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ زبندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را
ای سرنوشت ، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ زبندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
من تمنا كردم
كه تو با من باشي
تو بمن گفتي
هرگز، هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مرا اين غصه اين
هرگز
كشت
http://www.micro-source.ir
آتشی افتاده بر جانم
نمی دانم از کجا، از کی
مرا اینگونه می بینی
ولی آتش کند غوغا
ندانستم که این آتش
کند عمرم فنا یکجا
نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که میزد زخم ،مرحم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شرابی ناب کم کم می فروخت
در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار باغچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم
وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم
داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو
هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
گر تو سبزي سبزم،
گر تو شادي شادم،
من ز شيريني تو فرهادم، وطنم ايرانم،
عيد آنروز مبارك بادم، كه تو آبادي و من آزادم.
ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم
سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشـتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
Thank you for everything
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
از عشق مرا عیب کند ناصح عاقل
غافل که به از عشق به عالم هنری نیست.
درياچه دل پاك و نجيبي دارد **** بنگر كه چه حالت غريبي دارد
آن موج كه سر بر صخره ها ميكوبيد ***** با من چه شباهت عجيبي دارد
گريه کن گريه قشنگه
گريه سهم دل تنگه
گريه کن گريه غروره
مرهم اين راه دوره
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
بر شانه هایم بال می روید
دست در دست های تو
پاییز هم سبز می شود
تو آنجایی که رویاست
رویا آنجاست که تو باشی
شانه هایم
خواب ِ آسمان را دیده اند
رویای پروازی که نزدیک است
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،
بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:
ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!
این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»
چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)