فکر نمیکنم که توضیح زیادی بخواد از عنوانش معلومه : شعری که بیشترین تاثیر را بر شما داشته و یا از دید شما بهترین ، قشنگترین و یا با احساس ترین اشعار هست.
فقط لطف کنید اسم شاعر را هم ذکر کنید.
اینجا مطرح کنید تا همه مستفیض بشیم.
فکر نمیکنم که توضیح زیادی بخواد از عنوانش معلومه : شعری که بیشترین تاثیر را بر شما داشته و یا از دید شما بهترین ، قشنگترین و یا با احساس ترین اشعار هست.
فقط لطف کنید اسم شاعر را هم ذکر کنید.
اینجا مطرح کنید تا همه مستفیض بشیم.
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
گل من، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر .
مه من شکوفه ای باش و به دشت آب بنشین .
گل باغ آشنایی ، گل من کجا شکفتی ،
که نه سرو میشناسد نه چمن سراغ دارد.
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی.
نه به شاخسار دشتی ، گل آتشین جامی.
نه بنفشه ای ، نه جویی ، نه نسیم گفتگویی
نه کبوتران پیغام ، نه باغهای روشن!
گل من، میان گل های کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی ، به کدام راه رفتی؟
گل من ، تو راز ما را به کدام دیو گفتی
که بریده ریشه مهر ، شکسته شیشه دل.
منم این گیاه تنها به گلی امید بسته
همه شاخه ها شکسته
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم .
در آن سیاه منزل ، به هزار وعده ماندیم
و به یک فریب خفتیم.
محمود مشرف تهرانی ( م . آزاد )
خوش به حال غنچه های نیمه باز
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ، برگهای سبز بید،
عطر نرگس ، رقص باد ، نغمه شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست ........
نرم نرمک میرسد اینک بهار ،
خوش به حال روزگار.
خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها،
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز،
خوش به حال جام لبریز از شراب ،
خوش به حال آفتاب.
دل من گر چه در این روزگار ،
جامه رنگین نمی پوشی بکام،
باده رنگین نمیبینی به جام،
نقل و سبزه درمیان سفره نیست،
جامت از آن می که میباید تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم.
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب.
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ.
فریدون مشیری
تو به من خنديدي و نمي دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
"حمید مصدق"
Princes of Vampires
Be Care full...Death is near
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
"فروغ فرخزاد"
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
"جواد نوروزی"
من ده هزار سال پيش به دنيا آمدم .
روزي ، درخيابان ، درشهر،
پيرمردي را ديدم ، نشسته برزمين ،
كاسه ي گدايي درپيش ، ويولوني در دست ،
رهگذران باز مي ماندند تا بشنوند،
پيرمرد سكه هارا مي پذيرفت ، سپاس مي گفت ،
و آهنگي سرمي داد،
و داستاني مي سرود،
كه كمابيش چنين بود:
من ده هزار سال پيش به دنيا آمدم
و دراين دنيا هيچ چيز نيست
كه قبلا نشناخته باشم
.
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر...........جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم...........تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی...........تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت............حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود...........هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند...........غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند...........هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت...........کندم قصد دل ریش به آزار دگر
ازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست...........غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
اینجا کونوهاست یه دهکده ی چندین ساله
که زندست تا وقتی که نینجا داره
اینجا خوش آب و هواست ولی تو دل مردمش
آتش کیوبی و سختیه کاره
اینجا نینجا ها تو رو به تو نشون نمیدن
ببینم ناروتو تو رو به کجا کشونده میگم
نینجا ها تو رویا هاشون قدم میزنن
تقدیر و واسه هم دیگه رقم میزنن
اینجا آبرو شوریکن تو دست بچته
چیزی که دستتو بگیره دست حسرت
چی دوست داری بشنوی تو از این بشر
داداش با جیرایا نگرد که من تحریک نشم
اینجا صف اول هوکاگه شدن پست و مقامه
همه ی نینجوتسو ها رو از بین برده روابط
اینجا نوه ی هوکاگه باش کارت رو قلتکه
شارینگان و قلاف کن بشو وارد تو محلکه
اینجا گفتن حقیقتم جواز نداره
اینقدر ماموریت داری که برات حواس نزاره
اینجا زندگی نمیکنن نفس میکشن
طعم خون ایتاچی رو از رو هوس میکشن
اینجا ساندایمه دیگه برامون قصه نمیگن
آخه نینجاها همه ته قصه رسیدن
اینجا منت و به تلاش ترجیح میدن
سر گرفتن کیوبی هم با هم درگیر میشن
اینجا تفریح سالم جونا ساکیه
با ساکورا بیرون رفتن از روی بیکاریه
اینجا کونوهاست و از بالا خوشگله همین
توش که میای یه چیزایی داره مشکله نگی
گفتم ؛ غم تـو دارم ، گفتا ؛ غمت سرآیـد
گفتم ؛ که ماه من شو ، گفتا ؛ اگر بـرآیـد
گفتم ؛ ز مهرورزان رسم وفـا بـیـامـوز
گفتا ؛ ز خوبـرویان ایـن کار کـمـتــر آیـد
گفتم ؛ که بـر خیـالت راه نـظر بـبـنـدم
گفتا ؛ که شبرو ست او از راه دیـگر آیـد
گفتم ؛ که بـوی زلفت گـمراه عالمم کـرد
گفتا ؛ اگر بـدانی هم اوت رهـبـر آیــد
گفتم ؛ خوشا هوا یی کزبـادصبح خیـزد
گفتا ؛ خنـک نـسـیمی کز کوی دلبـر آیـد
گفتم ؛ که نـوش لعلت ما را بـه آرزو کُشت
گفتا ؛ تـو بـنـدگی کـن کـو بـنـدهپـرور آیـد
گفتم ؛ دل رحیمت کـی عزم صلح دارد ؟
گفتا ؛ مـگـوی بـا کس تـا وقت آن در آیـد
گفتم ؛ زمان عشرت دیـدی که چون سر آمـد ؟
گفتا ؛ خمـوش حـافــظ کاین غصّه هم سر آیـد
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
این می چه حرامیست که عالم همه زان می جوشند
یک دسته به نابودی نامش کوشند
آنان که بر عاشقان حرامش کردند
خود خلوت از آن پیاله ها می نوشند
آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و از آن
سرمست شد این جهان و هستی را ساخت
گویند که دوزخی بود عاشق و مست........
________________
:d
vi veri veniversum vivus vici
به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم
با همين دل و چشمهايم ، هميشه
با همين چشم ، همين دل
دلم ديد و چشمم مي گويد
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است ،هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زيباست ،زياست ،زيباست
و هيچ چيز همه چيز نيست
و با همين دل ، همين چشم
چشمم ديد ، دلم مي گويد
آن قد كه زشتي گوناگون است ،هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هيچ چيز همه چيز نيست
زيبا و زشت ، همه چيز و هيچ چيز
وهيچ ، هيچ ، هيچ ، اما
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
اخوان ثالث
احمد شاملو: آثار من خود اتو بیو گرافی کاملی ست . من به این حقیقت معتقدم که شعر ، برداشت هایی از زندگی نیست ، بلکه یکسر خود زندگی است.
اشک رازی ست ، لبخند رازی ست ، عشق رازی ست
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود.
قصه نیستم که بگویی ، نغمه نیستم که بخوانی
صدانیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترک ام ، مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا ، ستاره با کهکشان
و من با توسخن می گویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشنا ست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام ،
زیبا ترین سرودها را
زیرا که مرده گان این سال
عاشق ترین زنده گان بوده اند.
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را در یافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
(عشق عمومی از مجموعه هوای تازه : احمد شاملو )
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد----عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت----عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد----برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز----دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند----دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت----دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت----که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
ای مفتـی شهـر از تــو بیــدارتـریم
بــا این همه مستی ز تو هشیارتریـم
تو خون کسان نوشی و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)