در خرابات مغان گر گذر افتد بازم...
حاصل خرقه و سجاده روان در بازم...
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم...
حاصل خرقه و سجاده روان در بازم...
ز ســــر زلــــف تــــو مـــوئـــي شكنـــد قامــت مـا
خــوش چــه بـاشــد بـــزنـي همــه بــر طاقــت مـا
يـوسـف از جـــرم نكــــوئــــي بــه زنـــدان افتـــــاد
تـو بديـــن حسـن و ملاحــت نـرهـي از طـاعــت مـا
vi veri veniversum vivus vici
به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم
فال مان هر چه باشد
- باشد
حال مان را دریاب
خیال کن " حافظ " را گشوده ای و می خوانی :
" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید "
یا
" قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود "
چه فرق ؟
فال نخواندهء تو
- منم.
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
منی که نام شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
http://www.micro-source.ir
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
با بنفشه ها نشسته ام ،
سالهای سال ،
صبح های زود.
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام .
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن ،
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور...
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور....
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست .
آه!
در تمام روز ،
در تمام شب،
در تمام هفته ،
در تمام ماه،
در فضای خانه ، کوچه ، راه
در هوا ، زمین ، درخت ، سبزه ، آب
در خطوط درهم کتاب،
در دیار نیلگون خواب.
زندگي دفتري از خاطره هاست..
يك نفر در دل شب,يك نفر در دل خاك..
يك نفرهمدم خوشبختي هاست
يك نفر همسفر سختي هاست
چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد...
ما همه همسفريم!
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت
هرکس غصه ی اینکه چه میکرد نداشت
چشمه ی سادگی از لطف زمین می جوشید
خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت
من دلم ميخواهد
خانهاي داشته باشم پر دوست،
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسي ميخواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...
بر درش برگ گلي ميکوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مينويسم اي يار
خانهي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست؟ "
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت...
من چرا ملک جهان را به جوي نفروشم...
خرقه پوشي من از غايت دينداري نيست....
پرده اي بر سر صد عيب نهان ميپوشم...
ویرایش توسط lio_polo : 07-16-2011 در ساعت 01:00 PM
هر روز
خاطره ها را ورق بزن
یادی زمن بکن
من ، سطر آخرم
یک نقطه
یک سکوت
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز ؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است .
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد .
آسمان در چارچوب ملال خویش زندانی است .
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم...
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم...
من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها...
توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر کنم...
صدایت در گوشم زمزمه میشود و نگاهت در ذهن مجسم
ولی من تو را میخواهم ، نه خیالت را
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)