ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
ز مردم دل بگردان ، يا خدا كن
خدا را وقت تنهايي صدا كن
در آن حالت كه اشكت مي چكد گرم
غنيمت دان و ياران را دعا كن
http://www.micro-source.ir
رفت وطاقت عشق من آوار شد
رفت وعشق دلم بر دار شد
رفت و گويي طاقتم را باد برد
يوسف اميد من در چاه مرد
اين هم از يک عمر مستي کردنم
باز هم شبنم پرستي کردنم
اي دل شوريده مستي ميکني
باز هم شبنم پرستي ميکني
من که گفتم اين بهار افسردنيست
من که گفتم اين پرستو رفتنيست
بعضی آدمــــــــا رو باید حرفــــاشونو قاب گرفت,بس كه حرفاشــــون "عكــــــــــــــــــس" از آب در میاد!!!!!!
سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.
تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد ...
صوف بر كش ز سرو وباده صافي در كش
سيم در باز و به زر سيم بري در بر گير
دوست گو يار شود هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مكن روي زمين لشگر گير
می توانی بنویسی
سلام
مرا ببخش
نشانی جزیره ی سرگردان شما را
در آبهای شور این اواخر
از دست داده ام
و ادامه دهی که: به هر حال
میان هر بطری به گل نشسته
نشان گنجی نیست
اصلا فراموش کن عزیزترینم
که روی مدار چند دقیقه مانده به امید
حجمی شناور است
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
صوف بر كش ز سرو وباده صافي در كش
سيم در باز و به زر سيم بري در بر گير
دوست گو يار شود هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مكن روي زمين لشگر گير
فصلی تازه در راه است
دست در دست هم
یک برگ سرخ
ورق میخورد
تا کی بنالم جانا تا کی بسوزم
ای که فرموده بودی من روزی می آیم
زمستان اینچنین رفت و بهار هم آمد اما تو نیامدی
در عوض زهر تلخ انتظار را به من چشانیدی
تو که نمی دانی درد انتظار را
ای غزلهای نگاهت همه قربانی عشق
دعوتم کن تو شبی باز به مهمانی عشق
...
با من از سبزی احساس خودت حرف بزن
......
در قدمهای بلند شب یلدائی عشق
من که از خاصیت درد خبردار شدم
می نشینم همه شبها به غزل خوانی عشق
باید از حادثه تا عشق قدم بگذاریم
تا بدانیم دلیل غم پنهانی عشق
تا میان من و تو فاصله ها حیرانند
مختصر می كنم این قصه ی حیرانی عشق .
بیا هر چی میخواهی دلم را بشکن ،
چشمهایم را پر از اشک کن ،
دل من و چشمانم مال تو است ،
اختیارش در دستان تو است
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
بگذار بروم
زیرا خونی که می پنداشتم هرگز بدل به آب نشود
دیگر آب شده است .
و آسمانی که می پنداشتم بلور آبی اش نشکند
دیگر شکسته است .
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)