Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: Pilgrimage

  1. #1
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    Pilgrimage

    Pilgrimage


    نویسنده : mary Gordon

    قالب : داستان کوتاه
    تاریخ :18 april


    My parents got the idea for our only vacation from a priest. Their marriage was based on shared devout Catholicism; our days were shaped and colored by it. They were middle-aged when I was born, my mother forty-one, my father fifty-five. My mother had polio, but she supported us by working as a legal secretary because my father didn’t have a job.

    In the spring of 1954, when I was five years old, a priest suggested that we make a pilgrimage to the shrine of St. Anne de Beaupré, in Quebec, where prayers were said to be very powerful, particularly if the petitioner made his request while climbing up the stone steps to the basilica on his knees. We would also visit a nearby shrine dedicated to the Virgin: Cap de la Madeleine. We would pray for my father to get “a good job.” We knew that the jobs he got, and lost—bartender, taxi-driver—were beneath him. We knew that “a good job” would involve words. He was a writer. An editor.


    To save money on hotels, we would make the trip from New York to Quebec in one long twelve-hour drive. We would eat all our meals in the car. My mother packed ham sandwiches, Ritz **********ers, a special juice for me whose name I loved: apricot nectar. I was happy in the large back seat. I could see my parents’ heads, turning pleasantly toward each other; she would pass him a bite to eat, a sip of something. I pretended that the back seat was my hotel and that the window crank was a phone, and I ordered room service: champagne and caviar. We crossed the border into Canada and I was disappointed that people weren’t speaking French. I loved the sound of French words, and I especially liked the name Cap de la Madeleine, which sounded to me like a dancer tapping down a flight of stairs. And I was disappointed that we were staying not in a hotel but in a motel, with wallpaper that was meant to look like knotty pine.

    In the morning, when we got to the basilica, my mother and I stayed in the lower chapel, praying as my father made his way up the stairs on his knees. I said my prayers in a French accent, pretending that I was praying in French. My mother held her silver rosaries. When my father came down to get us, he looked refreshed, young, triumphant. Back at the motel, my mother bathed his raw and bloody knees with iodine, then bandaged them. I was proud, but confused; I thought my father brave in his wounds, but my mother’s unaccustomed tenderness seemed strange, as did my father’s lofty, calm acceptance of her ministrations.

    As a treat for me, when we had finished visiting the shrines, we would stop at Storytown, a recently constructed poor man’s Disneyland that was north of Albany. I don’t know how my parents learned of it; it was not the sort of thing they usually knew about. It was as if they’d suddenly become interested in space travel.

    I slept until we got to Storytown. Now I realize it wasn’t much, just some painted cement monuments to various fairy tales and nursery rhymes: the Old Woman’s Shoe, Cinderella’s Pumpkin, the Mad Hatter, the March Hare. It was newly opened; there were piles of red dirt alongside the cement paths pristine in their recent dryness. Most children in America were in school that day. Was that the reason we were the only ones there? Or was it that people hadn’t heard of Storytown yet, or didn’t think it worth a visit? In any case, we had it to ourselves, and the emptiness felt sacred. I believed that the place had been created entirely for me, that my parents had thought this place up, then actualized it only to delight me. The figures were much larger than I. Slowly, reverently, I went from spot to spot, climbing up on them, sitting down, having my picture taken. It wasn’t as if I thought I was part of the stories—rather, I was honoring them, honoring their place in my life as my parents had honored St. Anne and the Virgin. But I had nothing to ask for in this place, no favors needing to be granted, because I was entirely happy. I felt that my parents and I were admirable, enviable: my father with his bandaged knees, my mother serving apricot nectar, me on Miss Muffet’s Tuffet, smiling as they told me to say “Cheese.”

    I believed it was a sure thing that my father would get a job. Then everyone would realize our superiority. But he did not; he died a year and a half later. And after that, for a very long time I didn’t go anywhere at all.
    ویرایش توسط slimshady21 : 06-19-2011 در ساعت 02:26 PM

    really?

  2. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #2
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : Pilgrimage

    زیارت


    بابا و مامانم فکر تنها سفرمان رو از یه کشیش گرفتند . ازدواج انها بر پایه اعتقاد ی کلیسای کاتولیک شکل گرفته بود وزندگیمان رنگ و بوی مذهبی داشت هر دومیانسال بودند که من بدنیا اومدم مامانم چهل و یک ساله بود بابام پنجاه و پنج ساله . مامانم فلج اطفال داشت ولی در یک دفتر حقوقی به عنوان منشی کار میکرد و ماحیتجمون رو تامین میکرد . چون بابام شغلی نداشت

    بهار سال 1954 ، وقتی پنج ساله بودم یه کشیش پیشنهاد کرد که به زیارت معبد قدیسه انی دی بیو پری در ایالت کبک برویم معبدی که زیارت کنندگانش باور داشتن حاجتشون حتما اجابت میشه . به خصوص اگه زائر در حالی دو زانو از پلکان از پلکان سنگی معبد بالا میرود خواسته اش رو بیان کنه . باید دعا میکردیم بابام "یه شغل خوب " پیدا کنه . میدونستیم شغلهایی که در تمام این سالها پیدا کرده و از دست داده ، کافه چی ، راننده تاکسی و ... برازنده اون نبود . میدونستیم که یه شغل خوب درگیر تضمینش سرو کار داشتن با کلماته . اون یه نویسنده بود یه ویراستار

    برای اینکه پول هتل رو صرفه جویی کنیم . باید راه دوازده ساعته تا نیویورک تا کبک رو بدون توقف رانندگی میکردیم و غذامونو را هم در ماشین میخوردیم مامانم چند تا ساندویچ همبرگر ، کلوچه فندقی و یه ابمیوه مخصوص برای من اورده بود که عاشق اسمشم
    نکتار زردالو. من تو صندلیی عقب جادارمون شاد و راضی بودم . سرهای بابام و مامانم رو میدیم که به سمت هم میچرخید ، مامانم یه لقمه تو دهن بابام میگذاشت یا یه جرعه نوشیدنی به او میداد من خیال میکردم صندلی عقب ، اتاق هتله و دستگیره پنجره ، تلفنیه که با اون دستور غذا می دهم ، خاویار و نوشابه مخصوص مرز کانادا رو رد کردیم و من از اینکه دیدم ادمها فرانسوی حرف نمیزنند
    نا امید شدم عاشق کلمات فرانسوی بودم اهنگ بعضی از اونها تو خیالم بالرینی (کسی که رقص باله میرقصه )که تداعی میکرد
    که به نرمی از پلکانی که پایین میخرامید و بیشتر ناامید شدم وقتی که جای هتل ، در یه متل اقامت کردیم که کاغذ دیواریش مثلا قرار بود مثل الوارهای گره دار کاج به نظر برسند
    صبح روز بعد وقتی به زیارتگاه رفتیم ، من و مامانم در همون کلیسای پایین مشغول عبادت شدیم در همون حال بابام برای رسیدن به معبد اصلی ، پله های سنگی رو یکی یکی با زانوهاش بالا میرفت من دعاهم رو با لهجه فرانسوی میگفتم طوری که انگار دارم به زبان فرانسه دعا میکنم مامانم تسبیح نقره ای رنگش تو دستش بود موقعه ای که بابام اومد پیش ما سرحال و جوان به نظر میرسید و لبخندی پیروز مندانه رو لبش داشت به متل برگشتیم مامانم زانوهای خراشیده و خون الود بابام رو با محلول نمک شست و شو داد و با باند بستش . من احساس غرور میکردم ام گیج شده بودم بابام رو به خاطر زخمهاش ادم شجاعی فرض میکردم اما دلسوزیهای غیر عادی مامانم به نظر عجیب بود همین طور حالت بابام که در عین متانت و غرور ، این دلسوزیها مادر رو میپذیرفت

    قرار بود وقتی ار زیارتگاه بر میگردیم ، به خاطر من تو شهر قصه وایسیم . شهر قصه کپی فقیرانه دیزلی لند بود که به تازگی در شمال شهر البانی ساخته شده بود نمیدونم مامانو بابام اونجا رو از کجا میشناختند از ان چیزهایی نبود که معمولا به ان توجه نشون دهند مثل این بود که یه دفعه به سفر فضایی علاقه مند شده باشند

    تا شهر قصه همشو خوابیدم الان میفهمم که اونقدر هم خاص نبوده فقط چند تا مجسمه سیمانی از داستانهای پری ها و شعر های کودکانه : کفشهای مامان بزرگ ،سندرلا و کدو تنبل ، کلاه دوز دیوانه و مارچ خرگوش وشخصیتهای الیس در سرزمین عجایب ف به زودی افتتاح شده بود . رنگ بعضی از ستونها تازه داشت خشک میشد بیشتر بچه های امریکا اون روز مدرسه بودند به این دلیل بود که تنها ادمه ای اونجا بودیم یا دلیلش این بود که مردم هنوز راجع به شهر قصه چیزی نشنیده بودند یا فکر میکردن ارزش دیدن رو نداره ؟ به هر حال ، ما اونجا رو مال خودمون کرده بودیم و خالی بودنش ، حس یه مکان اختصاصی به همون میداد یقین داشتم که اون شهر فقط برای من ساخته شده ، بابا و مامانم به ایده چنین جایی فکر کرده و بعد برای خوشحالیه من اون فکر رو به واقعیت تبدیل کرده بودند

    مجسمه ها خیلی از من بزرگتر بودن اهسته و با احترام از گوشه ای به گوشه ای دیگر میرفتم ار انها بالا تر میرفتم مینشستم و منتظر میشدمتا عکسمو بگیرن این طوری نبود که کنار اون مجسمه ها خودم رو بخشی از دنیای داستان ها بدونم به جاش احساسم به انها با نوعی احترام همراه بود همون احترامی که مامان و بابام برای قدیسه انی دی بیو پری قائل بودند با این تفاوت که من در اون مکان نه درخواستی داشتم و نه ارزویی داشتم چیزی بدست بیارم چون با تمام وجودم خوشحال بودم احساس میکردم مامان و بابام قابل تحسین و حسادت بر انگیز هستیم بابام با زانوهای باند پیچی شده اش ، مامانم که نکتار زردالو به من میداد و من که رویه صندلی میس مافت کوچولو نشسته بودم و به انها که میگفتند بگویم چیز لبخند میزدم

    یقین داشتم که بابام یه شغل خوب پیدا میکنه اون وقت همه به برتری ما پی میبردند اما پیدا نکرد ، یه سال و نیم بعد مرد . و بعد از اون ، من تا مدت خیلی طولانی جایی نرفتم

  4. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ