Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: من،شعر و شاعر

  1. #1
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    من،شعر و شاعر

    سلام بر دوستان عزیز...این تاپیک برای زدن چند تا هدف با یه تیره...در تاپیک اول یک شاعر معرفی شده و بیوگرافی بسیار کوتاهی ازش ارائه میشه و برای آشنایی بیشتر با شعرهاش یک یا چند شعر معروفش رو می گذاریم. بعدش دوستان عزیز میان و نظرشونو درباره ی شاعر میگن،میگن آخرین یا اولین شعری که ازش خوندن چی بوده،از چه جنبه ای از شعرش خوششون یا بدشون می یاد و...
    فقط یه چند تا نکته:
    1.خواهشا اسپم نزنین و روی نظرات همدیگه نسبت به یه شاعر بحث نکنین.
    2.برای هر شاعر فقط یه پست بزنین.
    3.سعی کنین پست مربوط به یه شاعر رو قبل از اعلام شدن شاعر بعدی بزنین.
    4.با اینکه همه می دونین اما به کسی توهین نکنین.

    با تشکر از رکسانا خانم که کمکم کردن و همه ی دوستانی که اینجا فعالیت می کنن


    You hold your every breath
    but life is for the living, in the water
    You feel that you should run, but where are you to hide
    in the water

  2. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #2
    مدیر بخش هنر داستان نویسی نویسنده برتر hamed 128 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    خونمون
    نگارشها
    515

    پاسخ : من،شعر و شاعر

    سلام...واسه اولین دوره سهراب سپهری رو می زاریم

    سهراب سپهری

    سهراب سپهری ( ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان - ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهم‌ترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.
    دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد ۱۳۲۲) گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانش‌سرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دورهٔ دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجهٔ اول علمی نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان «زندگی خواب‌ها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت.
    وی به فرهنگ مشرق زمین علاقه خاصی داشت و سفرهایی به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین داشت. مدتی در ژاپن زندگی کرد و هنر «حکاکی رو چوب» را در آنجا فراگرفت. همچنین به شعر کهن سایر زبانها نیز علاقه داشت از اینرو ترجمه هایی از شعرهای کهن چینی و ژاپنی را انجام داده است.
    وی در ابتدا به سبک نیمایی شعر می سرود ولی بعدها رویه خودش را باز شناخت. در این شیوه جدید سهراب سپهری بر دیدگاه انسان مدارانه و آموخته هایی که از فلسفه ذن فرا گرفته بود به شیوه جدیدی دست یافت که «حجم سبز» شیوه تکامل یافته سبکش محسوب می شود. وی عادت داشت که دور از جامعه آثار هنری اش را خلق کند و برای رسیدن به تنهایی هایش «قریه چنار» و کویرهای کاشان را انتخاب کرده بود.
    شعر وی صمیمی، سرشار از تصویرهای بکر و تازه است که همراه با زبانی نرم، لطیف، پاکیزه و منسجم تصویر سازی می کند. از معروفترین شعرهای وی می توان به: نشانی، صدای پای آب و مسافر را نام برد که شعر صدای پای آب یکی از بلندترین شعرهای نو زبان فارسی است
    وی در نقاشی از دستاوردهای زیبایی شناختی شرق و غرب بهره مند گشته بود که این تاثیرها در آثارش جلوه گر بودند. در آثار نقاشی اش رویکرد نوین و متفاوتی داشت به طوریکه فرم های هندسی نخودی و خاكستری رنگش با تمامی نقاشان فیگوراتیو همزمانش متفاوت بود. او در نقاشی به شیوه ای موجز، نیمه انتزاعی دست یافت که برای بیان مکاشفه های شاعرانه اش در طبیعت کویری کارگشا بود. سپهری بیشتر نمایشگاه های داخلی آثار نقاشی اش را در «گالری سیحون» برگزار می کرد و عادت نداشت که برای روز معرفی در نمایشگاه شرکت کند.
    سهراب سپهری در غروب ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان‌علی روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.

    آثار ادبی
    • مرگ رنگ (۱۳۳۰) ؛
    • زندگی خواب‌ها (۱۳۳۲) ؛
    • آوار آفتاب (۱۳۴۰) ؛
    • شرق اندوه (۱۳۴۰) ؛
    • صدای پای آب در مجله آرش (۱۳۴۴) ؛
    • مسافر در مجله روزن (۱۳۴۵) ؛
    • حجم سبز (۱۳۴۶) ؛
    • ما هیچ ما نگاه (۱۳۵۶) ؛
    • هشت کتاب (۱۳۵۶)؛ که در واقع مجموعه همه هشت دفتر ذکر شده در بالاست که در یک مجلد در سال ۱۳۵۶ به چاپ رسید و بارها تجدید چاپ شد. اکنون نیز در اکثر موارد دفترهای شعری وی به تنهایی به چاپ نمی رسند و عرضه نمی شوند بلکه به همین صورت یک مجلدی هشت کتاب در دسترس خوانندگان قرار گرفته اند.
    •اتاق آبی( تنها اثر منثور از سهراب سپهری است که در واپسین سال های زندگی خود نوشته است)

    منبع:ویکیپدیا

    اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

    Anime Spoilerمتن پنهان: صدای پای آب:
    اهل كاشانم.

    روزگارم بد نیست.

    تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

    مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

    دوستانی ، بهتر از آب روان .





    و خدایی كه در این نزدیكی است :

    لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند.

    روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .





    من مسلمانم .

    قبله ام یك گل سرخ .

    جانمازم چشمه ، مهرم نور .

    دشت سجاده ی من .

    من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

    در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

    سنگ از پشت نمازم پیداست :

    همه ذرات نمازم متبلور شده است .

    من نمازم را وقتی می خوانم

    كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.

    من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم،

    پی « قد قامت » موج .





    كعبه ام بر لب آب

    كعبه ام زیر اقاقی هاست .

    كعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.





    « حجر الاسود » من روشنی باغچه است .



    اهل كاشانم

    پیشه ام نقاشی است:

    گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

    تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است

    دل تنهایی تان تازه شود .

    چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

    پرده ام بی جان است .

    خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .





    اهل كاشانم .

    نسبم شاید برسد

    به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك » .

    نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .





    پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

    پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

    پدرم پشت زمان ها مرده است .

    پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

    مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

    پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

    مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

    من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟





    پدرم نقاشی می كرد .

    تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

    خط خوبی هم داشت .





    باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .

    باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

    باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .

    باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .

    میوه ی كال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .

    آب بی فلسفه می خوردم .

    توت بی دانش می چیدم .

    تا اناری تركی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .

    تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .

    گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .





    شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .

    فكر ، بازی می كرد

    زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید ، یك چنار پر سار .

    زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود .

    یك بغل آزادی بود .

    زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .





    طفل پاورچین پاورچین ، دور شد كم كم در كوچه ی سنجاقكها.

    بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبك بیرون

    دلم از غربت سنجاقك پر.





    من به مهمانی دنیا رفتم:

    من به دشت اندوه ،

    من به باغ عرفان ،

    من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

    رفتم از پله ی مذهب بالا .

    تا ته كوچه ی شك ،

    تا هوای خنك استغنا ،

    تا شب خیس محبت رفتم .

    من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق .

    رفتم ، رفتم تا زن ،

    تا چراغ لذت ،

    تا سكوت خواهش ،

    تا صدای پر تنهایی .





    چیزها دیدم در روی زمین :

    كودكی دیدم . ماه را بو می كرد .

    قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر می زد .

    نردبانی كه از آن ، عشق می رفت به بام ملكوت .

    من زنی را دیدم ، نور در هاون می كوبید .

    ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،

    كاسه ی داغ محبت بود .





    من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چكاوك می خواست

    و سپوری كه به یك پوسته ی خربزه می برد نماز





    بره ای را دیدم ، بادبادك می خورد.

    من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.

    در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.





    شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »





    من كتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

    كاغذی دیدم ، از جنس بهار .

    موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،

    مسجدی دور از آب.

    سر بالین فقیهی نومید ، كوزه ای دیدم لبریز سؤال.





    قاطری دیدم بارش « انشا »

    اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .

    عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».





    من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .

    من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

    من قطاری دیدم ، كه سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

    من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .

    و هواپیمایی ، كه در آن اوج هزاران پایی

    خاك از شیشه ی آن پیدا بود :

    كاكل پوپك ،

    خالهای پر پروانه ،

    عكس غوكی در حوض

    و عبور مگس از كوچه ی تنهایی .

    خواهش روشن یك گنجشك ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .

    و بلوغ خورشید .

    و هم آغوشی زیبای عروسك با صبح .





    پله هایی كه به گلخانه ی شهوت می رفت .

    پله هایی كه به سردابه ی الكل می رفت .

    پله هایی كه به بام اشراق

    پله هایی به سكوی تجلی می رفت.





    مادرم آن پایین

    استكان ها را در خاطره ی شط می شست.





    شهر پیدا بود:

    رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.

    سقف بی كفتر صدها اتوبوس.

    گل فروشی گلهایش را می كرد حراج.

    در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.

    پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

    كودكی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می كرد.

    و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.





    بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.





    چرخ یك گاری در حسرت واماندن اسب،

    اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

    مرد گاری چی در حسرت مرگ.





    عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

    برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.

    كلمه پیدا بود.

    آب پیدا بود ، عكس اشیا در آب.

    سایه گاه خنك یاخته ها در تف خون.

    سمت مرطوب حیات.

    شرق اندوه نهاد بشری.

    فصل ول گردی در كوچه ی زن.

    بوی تنهایی در كوچه ی فصل .





    دست تابستان یك بادبزن پیدا بود .





    سفر دانه به گل .

    سفر پیچك این خانه به آن خانه .

    سفر ماه به حوض .

    فوران گل حسرت از خاك .

    ریزش تاك جوان از دیوار .

    بارش شبنم روی پل خواب .

    پرش شادی از خندق مرگ .

    گذر حادثه از پشت كلام .





    جنگ یك روزنه با خواهش نور .

    جنگ یك پله با پای بلند خورشید .

    جنگ تنهایی با یك آواز .

    جنگ زیبای گلابی ها با خالی یك زنبیل .

    جنگ خونین انار و دندان .

    جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .

    جنگ طوطی و فصاحت با هم .

    جنگ پیشانی با سردی مهر .





    حمله ی كاشی مسجد به سجود .

    حمله ی باد به معراج حباب صابون .

    حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .

    حمله ی دسته ی سنجاقك ، به صف كارگر « لوله كشی » .

    حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

    حمله ی واژه به فك شاعر .





    فتح یك قرن به دست یك شعر .

    فتح یك باغ به دست یك سار .

    فتح یك كوچه به دست دو سلام .

    فتح یك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

    فتح یك عید به دست دو عروسك ، یك توپ.





    قتل یك جغجغه روی تشك بعد از ظهر.

    قتل یك قصه سر كوچه ی خواب.

    قتل یك غصه به دستور سرود.

    قتل مهتاب به فرمان نئون.

    قتل یك بید به دست « دولت ».

    قتل یك شاعر افسرده به دست گل یخ.





    همه ی روی زمین پیدا بود:

    نظم در كوچه ی یونان می رفت.

    جغد در « باغ معلق » می خواند.

    باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

    روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.

    در بنارس سر هر كوچه چراغی ابدی روشن بود.





    مردمان را دیدم.

    شهرها را دیدم.

    دشت ها را ، كوه ها را دیدم.

    آب را دیدم ، خاك را دیدم .

    نور و ظلمت را دیدم.

    و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.

    جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

    و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.





    اهل كاشانم ، اما

    شهرمن كاشان نیست .

    شهر من گم شده است .

    من با تاب ، من با تب

    خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .





    من در این خانه به گم نامی نمناك علف نزدیكم .

    من صدای نفس باغچه را می شنوم

    و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .

    و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،

    عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،

    چكچك چلچله از سقف بهار.

    و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .

    و صدای پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،

    متراكم شدن ذوق پریدن در بال

    و ترك خوردن خودداری روح .

    من صدای قدم خواهش را می شنوم

    و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .

    ضربان سحر چاه كبوترها ،

    تپش قلب شب آدینه ،

    جریان گل میخك در فكر،

    شیهه ی پاك حقیقت از دور.

    من صدای وزش ماده را می شنوم

    من صدای ، كفش ایمان را در كوچه ی شوق.

    و صدای باران را ، روی پلك تر عشق،

    روی موسیقی غمناك بلوغ،

    روی آواز انارستان ها.

    و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،

    پاره پاره شدن كاغذ زیبایی،

    پرو خالی شدن كاسه ی غربت از باد.





    من به آغاز زمین نزدیكم.

    نبض گل ها را می گیرم.

    آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.





    روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .

    روح من كم سال است .

    روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .

    روح من بیكار است :

    قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .

    روح من گاهی ، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد.





    من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .

    من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .

    رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به كلاغ .

    هر كجا برگی هست ، شوق من می شكفد .

    بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .





    مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .

    مثل یك گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .

    مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .

    مثل یك میكده در مرز كسالت هستم .

    مثل یك ساختمان لب دریا نگرانم به كشش های بلند ابدی.





    تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تكثیر.





    من به سیبی خوشنودم

    و به بوییدن یك بوته ی بابونه .

    من به یك آینه ، یك بستگی پاك قناعت دارم .

    من نمی خندم اگر بادكنك می تركد .

    و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف كند .

    من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

    رنگ های شكم هوبره را ، اثر پای بز كوهی را .

    خوب می دانم ریواس كجا می روید،

    سار كی می آید ، كبك كی می خواند ، باز كی می میرد،

    ماه در خواب بیابان چیست ،

    مرگ در ساقه ی خواهش

    و تمشك لذت ، زیر دندان هم آغوشی.





    زندگی رسم خوشایندی است .

    زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

    پرشی دارد اندازه ی عشق .

    زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

    زندگی جذبه ی دستی است كه می چیند .

    زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .

    زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .

    زندگی تجربه ی شب پره در تاریكی است .

    زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد.

    زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می پیچد.

    زندگی دیدن یك باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .

    خبر رفتن موشك به فضا ،

    لمس تنهایی « ماه » ،

    فكر بوییدن گل در كره ای دیگر .





    زندگی شستن یك بشقاب است .





    زندگی یافتن سكه ی دهشاهی در جوی خیابان است .

    زندگی « مجذور » آینه است .

    زندگی گل به « توان » ابدیت ،

    زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،

    زندگی « هندسه ی» ساده و یكسان نفس هاست .





    هر كجا هستم ، باشم ،

    آسمان مال من است .

    پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

    چه اهمیت دارد

    گاه اگر می رویند

    قارچ های غربت ؟



    من نمی دانم

    كه چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، كبوتر زیباست .

    و چرا در قفس هیچكسی كركس نیست.

    گل شبدر چه كم از لاله ی قرمز دارد.

    چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.

    واژه ها را باید شست .

    واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد





    چترها را باید بست ،

    زیر باران باید رفت .

    فكر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .

    با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .

    دوست را ، زیر باران باید دید.

    عشق را، زیر باران باید جست .

    زیر باران باید با زن خوابید .

    زیر باران باید بازی كرد .

    زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر كاشت.

    زندگی تر شدن پی درپی،

    زندگی آب تنی كردن در حوضچه ی« اكنون » است .





    رخت ها را بكنیم :

    آب در یك قدمی است.



    روشنی را بچشیم .

    شب یك دهكده را وزن كنیم ، خواب یك آهو را .

    گرمی لانه لك لك را ادراك كنیم .

    روی قانون چمن پا نگذاریم

    در موستان گره ذایقه را باز كنیم .

    و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .

    و نگوییم كه شب چیز بدی است .

    و نگوییم كه شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .





    و بیاریم سبد

    ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .





    صبح ها نان و پنیرك بخوریم.

    و بكاریم نهالی سر هرپیچ كلام .

    و بپاشیم میان دو هجا تخم سكوت .

    و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمی آید

    و كتابی كه در آن پوست شبنم تر نیست

    و كتابی كه در آن یاخته ها بی بعدند .

    و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .

    و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .

    و بدانیم اگر كرم نبود ، زندگی چیزی كم داشت .

    و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .

    و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .

    و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .

    و بدانیم كه پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.





    و نپرسیم كجاییم ،

    بو كنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .





    و نپرسیم كه فواره ی اقبال كجاست .

    و نپرسیم كه پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .

    پشت سرنیست فضایی زنده .

    پشت سر مرغ نمی خواند .

    پشت سر باد نمی آید .

    پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .

    پشت سرروی همه فرفره ها خاك نشسته است .

    پشت سرخستگی تاریخ است .

    پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سكون می ریزد .





    لب دریا برویم ،

    تور در آب بیندازیم

    و بگیریم طراوت را از آب .





    ریگی از روی زمین برداریم

    وزن بودن را احساس كنیم.





    بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

    (دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،

    می رسد دست به سقف ملكوت .

    دیده ام ، سهره بهتر می خواند .

    گاه زخمی كه به پا داشته ام

    زیر و بم های زمین را به من آموخته است .

    گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .

    و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)

    و نترسیم از مرگ

    (مرگ پایان كبوتر نیست .

    مرگ وارونه ی یك زنجره نیست .

    مرگ در ذهن اقاقی جاری است .

    مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .

    مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید .

    مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .

    مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .

    مرگ مسئول قشنگی پر شاپرك است .

    مرگ گاهی ریحان می چیند .

    مرگ گاهی ودكا می نوشد .

    گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .

    و همه می دانیم

    ریه های لذت ، پراكسیژن مرگ است.)





    در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر كه از پشت چپرهای صدا می شنویم .





    پرده را برداریم :

    بگذاریم كه احساس هوایی بخورد .

    بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند .

    بگذاریم غریزه پی بازی برود .

    كفش ها را بكند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .

    بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند .

    چیز بنویسد.

    به خیابان برود .





    ساده باشیم .

    ساده باشیم چه در باجه ی یك بانك چه در زیر درخت .





    كار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،

    كار ما شاید این است

    كه در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .

    پشت دانایی اردو بزنیم .

    دست در جذبه ی یك برگ بشوییم و سر خوان برویم .

    صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .

    هیجان ها را پرواز دهیم .

    روی ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .

    آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .

    ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم .

    بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

    نام را باز ستانیم از ابر ،

    ازچنار ، از پشه ، از تابستان .

    روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

    در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز كنیم.





    كار ما شاید این است

    كه میان گل نیلوفر و قرن

    پی آواز حقیقت بدویم .

  4. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #3
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : من،شعر و شاعر

    رودکی ،پدر شعر فارسی

    ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی
    رودکی شاعر قرن سوم و چهارم هجری است. نام و نسبش را ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی نوشته اند. وی در اواسط قرن سوم هجری در روستای بنج Banoj از قرای رودک سمرقند به دنیا آمده است و از این رو به رودکی معروف شده است.
    در خردسالی حافظه ای قوی داشت و گویند در هشت سالگی قران را حفظ کرد و به شاعری پرداخت. علاوه بر آن آوازی خوش داشت و بربط می نواخت.
    شاعران در اشعار خود او را استاد شاعران و سلطان شاعران خوانده‌اند. وی احتمالا مذهب شیعه اسماعیلی داشته است. رودکی از شاعران روزگار سامانیان و از خاصان امیر نصربن احمد سامانی (۳۰۱-۳۳۳)بوده است.
    درباره شمار اشعار وی اقوال مختلف وجود دارد، برخی تعداد اشعار وی را بیش از یک میلیون نوشته اند و برخی گفته اند صدهزاربیت یا صد دفتر بوده است.
    وی غیر از اشعاری که در قالب غزل، قصیده و قطعه دارد کلیله و دمنه را هم به نظم در آورده بود که از آن ابیاتی پراکنده موجود است. گفته اند وقتی رودکی مثنوی کلیله و دمنه خویش را به امیر نصر هدیه کرد، گذشته از پادشاه که چهل هزار درم به وی بخشید، یاران و نام آوران درگاه نیز شصت هزار درم به وی دادند و در این سالها بود که رودکی به موجب روایات دویست غلام داشت و دویست شتر زیر بنه اش می رفت.
    بدینگونه جوانی شاعر در دربار بخارا، در صحبت زیبارویان و سیاه چشمان آن دیار همراه با نشید و مستی گذشت. عشق، موسیقی، شراب و طلا روزگار او را از شادمانی لبریز کرده بود و از غالب اشعارش روح طرب و شادی و بی توجهی به آنچه مایه اندوه باشد، مشهود است. وفات وی را به سال 329 هـ.ق نوشته اند.
    از آن همه آثار گرانبهای پدر شعر فارسی، امروزه فقط حدود 550 بیت از ماخذ کهن به دست آمده است.


    نظامی عروضی سمرقندی در چهار مقاله می نویسد که نصربن احمد سامانی زمستانها را در بخارا می گذرانید و تابستان به سمرقند و شهرهای خراسان می رفت. یک سال به هرات رفت، تابستان را در آنجا سپری کرد، خوشش آمد و پاییز و زمستان را هم در آنجا ماند و اقامت او چهار سال طول کشید. امیران که از این اقامت طولانی دلتنگ شده بودند، چاره در آن دیدند که به رودکی متوسل شوند تا او کاری کندکه امیر به بخارا بازگردد. رودکی ابیات زیر را سرود و در مجلس سلطان آن را به یاری چنگ و با صدای حزین خواند. گویند امیر نصر چنان به هیجان آمد که بدون آنکه چکمه بپوشد بر اسب نشست و روی به بخارا نهاد.
    بوی جوی مولیان آید همی
    یاد یار مهربان آید همی
    ریگ آموی و درشتی راه او
    زیر پایم پرنیان آید همی
    آب جیحون ازنشاط روی دوست
    خنگ مارا تا میان آید همی
    ای بخارا شاد باش و دیر زی
    میر زی تو میهمان آید همی
    میر ماهست و بخارا آسمان
    ماه سوی آسمان آید همی
    میر سروست و بخارا بوستان
    سروسوی بوستان آیدهمی
    آفرین و مدح سود آید همی
    گر به گنج اندر زیان آیدهمی


    سبک و شیوه سرایش رودکی :
    شیوه شعرش سادگی معنی و روانی الفاظ بوده است و وی را حقا باید پدر شعر فارسی و پایه گذار سبک خراسانی یا ترکستانی خواند. نخستین غزل های دل انگیز فارسی را رودکی سروده است. در اشعار او شور و شادی، وجد و ملال، زهد و اندرز، شک و یقین به هم آمیخته است. تخیل او بسیار قوی و تصویرهای شعریش بسیار گویاست. وی پیشاهنگ چکامه سرایان است و کهنترین قصیده کاملی که شامل تشبیب و تخلص به مدح باشد از وی یادگار مانده است. او را آدم الشعرا و استاد شاعران جهان نیز خوانده اند.
    چند نمونه از رباعیات رودکی :

    با آنکه دلم از غم هجرت خونست
    شادی به غم توام ز غم افزونست
    اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
    هجرانش چنین است، وصالش چونست؟


    ***


    جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
    یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
    ور جان به لب آیدم بجز مردم چشم
    یک قطره آب بر لبم کس نکند


    ***


    بر عشق توام نه صبر پیداست نه دل
    بی روی توام نه عقل برجاست نه دل
    این غم که مراست کوه قافست نه غم
    این دل که توراست سنگ خاراست نه دل



    نمونه ای از اشعار غنایی و عاشقانه رودکی :

    دلا تا کی همی جویی منی را
    چه داری دوست هرزه دشمنی را
    چرا جویی جفا ار بی وفایی
    چه کوبی بیهده سرد آهنی را
    ایا سوسن بناگوشی که داری
    به رشک خویشتن هر سوسنی را
    یکی زین برزن نا راه بر شو
    که بر آتش نشانی برزنی را
    دل من ارزنی،عشق تو کوهی
    چه سایی زیر کوهی ارزنی را
    بیا اینک نگه کن رودکی را
    اگر بی جان روان خواهی تنی را
    ویرایش توسط Roksana : 07-13-2011 در ساعت 11:08 AM
    دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
    گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
    ترا من چشم در راهم...

  6. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ