مرد زندانی می خندید..
شاید به زندانی بودن خویش،
شاید هم به آزاد بودن ما...
.
... راستی !
زندان کدام سوی میله هاست
ایا واقعا ما که در بیرونیم ..ازادیم!!!!!!!!
مرد زندانی می خندید..
شاید به زندانی بودن خویش،
شاید هم به آزاد بودن ما...
.
... راستی !
زندان کدام سوی میله هاست
ایا واقعا ما که در بیرونیم ..ازادیم!!!!!!!!
دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
ترا من چشم در راهم...
ما راه مـــــــــــــــــی رفتیم . زندگی ، نشستـــــــــــــــن بود
ما مـــــــــــــــــی دویدیم و زندگی ، راه رفتــــــــــــــــن بود
ما مـــــــــــــــــی خوابیدیم و زندگی ، دویـــــــــــــــــــدن بود
انســـــــــــــان هیچ گاه برای خود
مامان خوبی نبوده اســـــــــــــــــت .
حسین پناهی
really?
اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک میخرم.
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده
این روزا مردم
یه جوری زیرآبی میرن
که دلت میخواد بهشون بگی
من نگاه نمیکنم
بیا بالا
یه نفسی بکش
لااقل خفه نشی
سلام...
سلامي به روشني طلوع يك صبح پاييزي
سلامي به گرمي يك بوسه آتشين
سلامي به سردي يك نگاه تاريك
و سلامي به وسعت يك جانماز كه با آن ميتوان به خدا رسيد يا از او دور شد
امروز خوشحالم كه ميتوانم بوي زندگي را احساس كنم
امروز خوشحالم كه ميتوانم بر روي سردي زمين يه مشت خاك گرم پيدا كنم
امروز خوشحالم كه در كنار پنجره تنهايي يك كسي هست كه با سنگ آن را تكاني بدهد
شايد امروز آخرين روزي باشد كه من روشني آفتاب را از پس شيشه مه گرفته ميبينم
شايد امروز ديگر امروز نباشد
شايد امروز هميشه باشد
هوا سرد است و پاهايم اين سردي را خوب ميفهمد
شايد اين سردي نشانه ايست براي تكرار روزهاي گذشته
روزهايي كه خوشحال نبودم
روزهايي كه اصلاً روز نبود و از شب هم تاريكتر بود
از جايم تكاني ميخورم،به سمت در ميروم
بايد در اين هوا روحم را آزاد كنم تا پرهاي شكسته اش را نوازش كند
ديگر اميدي به پرواز نيست
پس بايد دويد، تا با بهترين روز زندگي رقابت كرد
در رسيدن يا نرسيدن..
کجايي کودکي؟
...
بيا و ببين دارد برف مي بارد. برف مي بارد. برف مي بارد
دلم تنگ شده است براي آن روزها که قدم هايم را جاي پاي مادر روي برف مي گذاشتم
... ...
جاي پايم را با جاي پاي پر مهر مادر اندازه مي گرفتم که چقدر مانده تا بزرگ شوم! و اندازه
مي گرفتم چند زمستان ديگر مانده تا جاي پاهايم جاي قدم هايش را روي مهرباني پرکند؟
کجايي کودکي؟
بيا تا براي گنجشک هاي گرسنه و سرگردان خرده هاي نان بريزيم و از هياهويشان آنقدر
بخنديم که زمين بخوريم و آسمان دوباره در چشم هاي ما لانه کند و پرنده ها تخم بگذارند
کجايي؟
بيا دارد برف مي بارد! من تنها هستم و آن شادي ها را گم کرده ام! بيا کودکي! بيا برف
مي بارد.
عجب گلستانی را بشر ساخته است
گلهایی رنگارنگ
کالیبر 22
کالیبر 38
کالیبر 45
کالیبر 58
کالیبر 122
صدها کالیبر ، و میلیونها میلیون گلوله
گلوله هایی که چون گل در سینه انسانها می شکفد
آدمکشی هم چون باغبانی شده است
یکی گل می کارد و یکی گلوله
آنچه امروز هستی ، حاصل دیروز توست. قدر امروز را بدانیم و انسانی بهتر برای فردا شویم.
چرا هیچ وقت هیچ چیز همین حالا نیست ؟
مردن چيزي نيست ، زندگي نكردن هولناكاست!
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)