Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: هدف ادبیات

  1. #1
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    هدف ادبیات

    با درود
    داستان زیبای هدف ادبیات یکی از درخشانترین آثار ماکسیم گورکی نویسنده دردآشنای روس است که خواندن آن برای هر انسان صاحب اندیشه و خردمدار دلنشین و آموزنده می باشد.
    این کتاب اولین بار در سال 1329 به چاپ رسید و به دفعات قبل از انقلاب تجدید چاپ شد اما متاسفانه پس از انقلاب این کتاب مورد بی مهری بازار کتاب و کتابخوانی قرار گرفت.
    به دلیل زیبایی ادبی و ارزش مفهومی این کتاب تصمیم گرفتم متن کامل آن را در این بخش تقدیم شما دوستان جوان و پرشور نمایم امیدوارم از مطالعه آن بهره وافی و کافی بیابید.
    لازم است در اینجا یادی از مرحوم محمد هادی شفیعیها داشته باشم.
    محمد هادی شفیعیها در اواخر سال ۱۲۹۸ خورشیدی در قزوین به دنیا آمد و در اسفندماه ۱۳۸۵ دار فانی را ترک نمود. تحصیلات مکتبخانه‌یی، دبستانی و دبیرستانی را در زادگاه خود به اتمام رسانید و در سال ۱۳۱۸ به دریافت دیپلم ریاضی نایل گردید. در همان سال در دانشسرای عالی تهران (رشته ریاضیات) ثبت نام کرد و پس از دریافت لیسانس، برای تدریس در دبیرستانها، به اهواز اعزام شد (سال ۱۳۲۱). پس از دو سال تدریس در دبیرستان شاهپور و دانشسراهای دخترانه و پسرانه اهواز، به سرپرستی اداره آموزش و پرورش مسجد سلیمان و سپس سرپرستی آموزش و پرورش قم منصوب گردید. در سال ۱۳۲۶ به تهران منتقل و دبیری ریاضیات دبیرستانهای البرز، مروی، شاهدخت و قریب را عهده دار شد.
    او در سال ۱۳۳۴ به دانشکده فنی دانشگاه تهران منتقل و به تدریس پرداخت. در سال ۱۳۳۹ برای ادامه تحصیل به دانشگاه کمبریج انگلستان اعزام شد و پس از مراجعت، در دانشگاههای آریامهر (صنعتی شریف)، تهران، پلی تکنیک (امیر کبیر)، دانشگاه ملی (شهید بهشتی) و پست و تلگراف به تدریس ادامه داد. البته کار رسمی نامبرده در تمام سالهای اشتغال، در دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده است. چندین دوره مسوول برگزاری امتحانات ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود و مدتی نیز معاون آموزشی و پژوهشی آن دانشکده بود.
    دکتر شفیعیها در فروردین ماه ۱۳۶۱، سال تعطیلی دانشگاهها (انقلاب فرهنگی)، به تقاضای خود باز نشسته شد و از آن تاریخ تا بهمن ماه ۱۳۸۵ در مرکز نشر دانشگاهی در مقام ویراستاری و سرپرستی بخش ریاضی مشغول به کار بود. نامبرده متجاوز از ۵۰ جلد کتابهای ریاضی دانشگاهی را که توسط استادان دانشگاههای کشور تالیف یا ترجمه شده است، ویرایش کرده است.
    او با زبانهای فرانسوی، انگلیسی، روسی و اندکی آلمانی آشنایی داشت. علایق و سرگرمی های او کوهنوردی، اسکی، شنا و موسیقی بود. در کوهنوردی قسمت اعظم کوههای ایران را مانند: دماوند، دنا، سهند و سبلان، تخت سلیمان و زردکوه بختیاری زیر پا گذاشته بود. شناگری ورزیده بود و در عبور از کانال مانش با شنا شرکت کرده بود.

    امیدوارم درج این اثر باعث شادی روح مرحوم شفیعیها شده و یاد و خاطر او را در اذهان دوستان نوجوان و جوانم زنده گرداند.
    آنچه امروز هستی ، حاصل دیروز توست. قدر امروز را بدانیم و انسانی بهتر برای فردا شویم.

  2. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #2
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    الکسی ماکسیمو ویچ پشکوف که بعدها با نام ماکسیم گورکی شهرتی دنیاگیر کسب کرد، در سال 1868 در نیژنی نوو گرود که بعدها گورکی نامیده شد متولد شد.
    از همان کودکی فقر چهره ی منحوس خود را به او نمایاند. به همین دلیل مدتی مانع ادامه ی تحصیل وی گردید. به عنوان شاگرد کفاش، شاگرد نقاش، کارگر کشتی و ... کار می کرد و زندگی را می گذراند.

    او «در میان مردم» می زیست ، و «در میان مردم» کار می کرد. اشتیاقی که به کتاب پیدا کرده بود او را به طرف شناختی سازنده پیش می راند.

    جوانی او نیز مثل کودکی اش در کارهای طاقت فرسا سپری شد. به عنوان باربر اسکله ، نانوا ، باغبان ، خواننده ی آوازهای دسته جمعی کار کرد.

    در مسیر تحولات فکری آن زمان کشورش قرار گرفت و به مطالعه ی ادبیات سیاسی پرداخت. در سال 1892 نویسنده ای سرشناس شده بود. قبل از تحولات سال 1905 « سرود شاهین » و « سرود مرغ طوفان» را نوشت.

    پس از سرکوبی جنبش 1905 به خارج سفر کرد. رمان « مادر» محصول همین دوره است.

    وی در سال 1932 رئیس اتحادیه نویسندگان شوروی شد و واقعگرایی جامعه گرایانه را به عنوان شیوه ی نگارش به نویسندگان شوروی توصیه نمود. رمان « مادر» نیز به عنوان الگویی برای این شیوه معرفی شد.

    مرگ گورکی به سال 1936 اتفاق افتاد.


  4. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #3
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    ... شب بود، که از محفل دوستان ، جائی که آخرین داستان به چاپ رسیده خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند ، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حد از نشاط زندگی سرمست شده بودم.
    ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می دمید. شاخه های درختان از دیوارها سرکشیده ، با سایه های خود نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف ، در نور کبود و نوازش کننده ماه درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده ای در هیچ جا دیده نمی شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من ، تنها صدائی بود که سکوت باشکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را بر هم می زد...

    فکر می کردم : چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم ارج و منزلتی داشته باشد!

    این اندیشه آینده درخشان و روشنی را برایم تصویر می کرد. صدای کسی که تامل صحبت می کرد از پشت سرم شنیده شد:


    • ها ، شما چیز خوبی نوشته بودید ، بله ، عالی بود !
    از شنیدن این صدای غیر منتظره یکه خورده برگشتم و نگاه کردم.
    شخص کوتوله ای که لباسی تیره بر تن داشت خود را به من رسانید و پابه پای من به راه افتاد. لبخند نافذی روی لبهایش نقش بسته بود و از پایین به بالا به صورت من نگاه می کرد. سراپای وجودش به طور عجیبی نافذ بود : نگاهها ، گونه ها ، چانه او باریش نوک تیزش . تمام اندام تکیده و کوچک او با آن گوشه های عجیبش مثل میخ توی چشم فرو می رفت. طوری بی صدا و سبک حرکت می کرد که گوئی روی برف می لغزید. در آنجایی که داستان خود را می خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدن صدای او متعجب شده بودم : این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟

    سوال کردم : شما هم گوش دادید؟


    • بله ، لذت هم بردم .
    با صدای بمی صحبت می کرد. لبهای نازکی داشت و سبیلهای کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی پوشانید . این لبخند که از روی لبهای او زایل نمیشد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد . احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقاد آمیزی نهفته شده است، اما بقدری سر دماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم . لبخند او مانند سایه ای از نظرم محو شد و در مقابل صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود به سرعت ناپدید گردید . پهلو به پهلوی او راه می رفتم و منتظر بودم ببینم چه می گوید . در دل امیدوار بودم که بر شیرینی و لذت دقایقی که امشب بر من گذشته است بیفزاید: انسان تشنه تعریف و تمجید است ، برای اینکه سرنوشت به ندرت از روی مهر به او تبسم می کند .
    همراه من پرسید:

    راستی خوب است که انسان خود را موجودی استثنائی و برتر از دیگران احساس کند ، اینطور نیست؟

    در سوال او چیز مخصوصی حس نکردم و شتابزده با او موافقت نمودم .

    او دستهای کوچکش را که انگشتان خمیده و لاغری داشت با حالت عصبی بهم مالید و خنده نیشداری کرد : هه ، هه ، هه !

    از خنده او آزرده خاطر شدم . به سردی گفتم :


    • شما آدم خیلی خوش برخوردی هستید !
    تبسم کنان با حرکت سر حرف مرا تایید کرد و گفت :
    بله ، آدم خوش برخوردی هستم ، خیلی هم کنجکاو ... همیشه هم می خواهم بفهمم و از هر چیزی سر در بیاورم ، این کوشش دائمی منست . همین است که به من جرأت میدهد، به همین دلیل است که حالا هم می خواهم بدانم که این موفقیت به چه بهائی برای شما تمام شده است !

    نگاهی به او انداختم و از روی بی میلی گفتم :

    تقریباً به بهای یکماه کار ... شاید هم کمی بیشتر ....

    او به سرعت حرف مرا قاپید و گفت :


    • آها ، قدری زحمت و بعد هم اندکی تجربه از زندگی که همیشه ارزش زیادی ندارد ؛ ولی در عین حال بی ارزش هم نیست ؛ چون شما با این بها این فیض را می برید که در حال حاضر هزاران نفر با خواندن آثار شما با فکر شما زندگی می کنند و بعدا هم امیدهائی پیدا می شود که شاید با مرور زمان . . . هه ، هه ، هه ! وقتی هم که شما بمیرید . . . هه ، هه ، هه ! ولی در مقابل این همه آرزوها بیش از آنچه که شما به ما داده اید می شد داد. تصدیق ندارید ؟
    از نو خنده بریده نیشداری کرد. با چشمان سیاه و نافذش نگاهی مزورانه به سراپای من انداخت . من هم از بالا به پایین به او نگاهی کردم و با رنجش و برودت پرسیدم :
    ببخشید . اجازه می فرمائید سوال کنم افتخار صحبت کردن با چه کسی را دارم؟


    • من کی هستم ؟ حدس نمی زنید؟ ولی با این حال فعلا نمی خواهم بگویم من کی هستم . مگر در نظر شما دانستن اسم شخص ، از چیزی که او به شما می گوید مهمتر است؟
    جواب دادم : البته نه . . . ولی با این وصف خیلی عجیب است ! همصحبت من ، بدون توجه ، آستین پالتوی مرا گرفت و در حالی که به آهستگی می خندید شروع به صحبت کرد :

    • خوب ، بگذارید عجیب باشد ، معلوم نیست که چرا انسان به خودش اجازه نمی دهد گاهی از حدود آداب ساده و عادی گامی فراتر بگذارد؟ . . . و اگر شما مخالف این مطلب نیستید بیائید صادقانه با هم صحبت کنیم ! فرض کنید که من خواننده داستانهای شما هستم. . . خواننده ای عجیب و خیلی هم کنجکاو که می خواهد بداند چرا و چگونه یک کتاب به وجود می آید. . . مثلا کتاب شما؟ بیائید صحبت کنیم .
    گفتم : اوه ، بفرمائید خواهش می کنم ! اینطور برخوردها و گفتگوها . . . خیلی برای من مطبوع است . . . هر روز میسر نیست .
    اما در واقع به او دروغ می گفتم ، زیرا این حرفها برای من داشت نامطبوع می شد. فکر می کردم : او از جان من چه می خواهد؟ اصلاً به چه مناسبت به خود اجازه می دهم که این برخورد خیابانی و گفتگو با این شخص ناشناس را به دیده نوعی مباحثه بنگرم؟

    معهذا به هر نحوی بود با تأنی پهلوی او راه می رفتم و سعی داشتم قیافه خوش و دقیقی به او نشان دهم.

  6. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #4
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    یادم هست که به زحمت به این کار موفق شدم ولی رویهم رفته هنوز حالت جسورانه ای داشتم و نمی خواستم با امتناع از حرف زدن ، آن شخص را از خود برنجانم و تصمیم گرفتم مواظب خودم باشم .
    نور ماه از عقب سر می تابید و سایه های ما را در زیر پاهایمان در هم می آمیخت و به لکه تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می نمود. من به این سایه ها خیره شده بودم و احساس می کردم چیز تیره ای که مانند این سایه ها جلوتر از من است و نمی شود به آن رسید در درون من به وجود می آید.

    همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد :


    • در زندگی هیچ چیزی مهمتر و کنجکاوانه تر از انگیزه فعالیت انسانی نیست. . . اینطور نیست ؟
    سر را به علامت تایید تکان دادم.
    موافق هستید!. . . پس بیائید صمیمانه صحبت کنیم، حالا که جوان هستید فرصت صمیمانه صحبت کردن را از دست ندهید !. . .

    به خودم گفتم : چه آدم عجیبی است! به حرفهای او علاقمند شده بودم و در حالی که خنده تلخی می کردم پرسیدم :


    • ولی از چه صحبت کنیم ؟
    او نگاه دقیقی به صورت من انداخت و با لحن خودمانی یک دوست قدیمی بانگ زد :

    • درباره هدف ادبیات !
    • بفرمائید. . . هر چند ، فکر می کنم که حالا دیگر دیر شده است. . .
    • اوه ، نه ، برای شما هنوز دیر نشده است !. . .
    از حرفهای او متعجب شده ایستادم . از آهنگ کلماتش اعتماد شدید و از لحن گفتارش آثار کنایه مشهود بود. ایستادم و خواستم از او چیزی بپرسم ولی او دست مرا گرفت و در حالی که به آهستگی و با اصرار به طرف جلو می کشید گفت :

    • نایستید ، زیرا من و شما راه خوبی را داریم طی می کنیم . . . مقدمه بس است! بگوئید ببینم منظور ادبیات چیست؟ . . . شما که خدمتگذار ادب و ادبیات هستید باید این را بدانید .
    از فرط تعجب و حیرت عنان اختیار از دستم در رفته بود. این مرد از من چه می خواهد؟ کیست ؟
    گفتم : گوش کنید ، قبول بفرمائید که آنچه بین ما رخ می دهد . . .


    • دارای اساس و پایه درستی است ، باور کنید! آخر در دنیا هیچ چیزی بدون پایه و اساس صحیح صورت نمی گیرد . . . تندتر برویم ، ولی نه به پیش بلکه به ژرفا . . .
    بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود ولی مرا داشت عصبانی می کرد. من دوباره با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت :

    • مقصود شما را می فهمم : تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می کنم من این کار را انجام دهم .
    آهی کشید و لبخند زنان نگاهی به صورت من انداخت :

    • اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند ، میل به حقیقت و مبارزه با پستی ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آنها بیابد ، در روح آنها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آنها کاری کند تا مردمی نجیب ، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبائی ملهم سازند ، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است . بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است . . . با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه ای ببخشد آن را تکمیل نمائید. بگوئید ببینم با من هم عقیده هستید؟
    گفتم : بله، تصدیق می کنم ! تقریباً همین طور است ، معمولاً مردم تصور می کنند که وظیفه ادبیات به طور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او . . . سپس با لحن نافذی گفت : می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می کنید ! از نو خنده نیشداری کرد: هه ، هه ، هه !
    وانمود کردم که خنده اش مرا نرنجانده است . پرسیدم :


    • خوب مقصود شما از این حرفها چیست ؟
    • و شما چه فکر می کنید؟
    گفتم : راست بگویم. . .
    ولی به فکر اظهارت تند و زننده او افتاده ساکت شدم . از خود می پرسیدم : منظور او از صمیمانه صحبت کردن چیست ؟ او که آدم احمقی نیست ، باید بداند درجه صمیمیت انسان چه اندازه محدود است و حس خودخواهی او تا چه حد در حفظ این محدودیت موثر است ! نگاهی به صورت همراه خود انداخته حس کردم که لبخند او روح مرا سخت جریحه دار ساخته است . آه اگر بدانید چقدر استهزا و تحقیر در تبسم های او نهفته بود! احساس کردم که دارم از چیزی می ترسم و همین ترس ایجاب می کرد از او دور شوم .

    کلاه خود را کمی بلند کردم و با لحن خشکی گفتم :


    • خداحافظ !
    او آرام و با تعجب پرسید : چرا ؟

    • چونکه دوست ندارم شوخی از حد معینی تجاوز کند.

  8. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #5
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    • و فقط برای همین می روید ؟. . . میل خودتان است . . . اما می دانید ، اگر حالا از من بگریزید. دیگر «هرگز» همدیگر را نخواهیم دید.
    • روی کلمه «هرگز» تکیه کرد و آن را طوری محکم و با آهنگ ادا نمود که گوئی دارم صدای ضربت ناقوس مرگ را می شنوم.
    من از این کلمه نفرت دارم و از آن می ترسم ، زیرا این کلمه در نظر من، مانند پتک گران و سرودی است که قبلاً تقدیر آن را درست کرده است تا با ضربات آن امیدهای مردم را در هم بشکند. این کلمه مرا متوقف ساخت . با بغض و اندوه از او پرسیدم :

    • از من چه می خواهید ؟
    از نو خنده نیشداری زد و در حالی که دست مرا محکم گرفته بود و پائین می کشید گفت : بنشینیم اینجا .
    در این موقع من و او در خیابان باغ ملی ، در میان شاخه های درختان بی حرکت و یخ بسته اقاقیا و یاس بودیم. گوئی این شاخه ها که از یخ های نوک تیز و باریکی پوشیده شده و پرتو ماه آنها را روشن ساخته و در هوا بالای سر من معلق بودند ، در سینه ام می خلیدند و به قلبم می رسیدند .

    از این رفتار همراه خود مات و مبهوت شده بودم به او نگاه می کردم و ساکت بودم ، و در حالی که میل داشتم به خود روحیه داده عمل او را توجیه کنم به خودم گفتم :


    • حتماً این آدم بیمار است .
    اما مثل اینکه او فکر مرا خوانده باشد گفت :

    • تو می پنداری من بیمارم ؟ این فکر را از سرت بیرون کن که خیلی زیان بخش و مزخرف است ! اغلب وقتی که ما نمی خواهیم حرف کسی را بفهمیم خود را با این پندار می پوشانیم آن هم فقط برای اینکه او باهوشتر و مبتکرتر از ماست. ببینید این فکر با چه سماجتی بی اعتنائی غم انگیز ما را نسبت به هم تایید می کند و روابط و مناسبات ما را پیچیده تر می سازد.
    در حالی که خود را در برابر این شخص بیش از پیش شرمنده احساس می کردم گفتم :

    • آه بله ! . . اما ببخشي آه بله !. . اما ببخشید من می روم. . . دیگر من باید بروم . شانه هایش را بالا انداخته گفت :
    • برو . . . اما بدان که خیلی به ضررت تمام می شود. از درک خیلی چیزها محروم می شوی . دست مرا رها کرد و من از او جدا شدم .
    او در میان باغ روی تپه ای مشرف بر «ولکا» ، تپه ای که پوشش نازک و سفیدی از برف داشت و راه باریک تیره و نوار مانندی آن را از وسط می برید. تنها ماند ، در حالی که چشم انداز وسیع جلگه خاموش و غم انگیز آن سوی رودخانه در برابرش گسترده شده بود. او توی باغ ماند ، روی یکی از نیمکت ها نشست و به افق خلوت و دور دست چشم دوخت . من در طول خیابان راه افتادم و احساس می کردم که از او دور نمی شوم ولی معهذا می رفتم . می رفتم و با خود فکر می کردم :
    چطور بروم تا به او ، به آن آدمی که آنجا در پشت سر من نشسته نشان دهم که در نظر من چندان ارزشی ندارد ؟ تند بروم ، یا آهسته ؟

    اینک او با تانی آهنگی را سوت می زند که به نظر من آشناست . . .

    می دانم که این سرود غم انگیز و مسخره آمیز برای کوری تنظیم شده است که نقش سر دسته کودکان را به عهده گرفته است. فکر کردم: چرا این آهنگ را مخصوصاً می زند ؟

    و آن موقع فهمیدم که از همان لحظه برخوردم با این آدم کوچولو، درون حلقه تاریکی از احساسات عجیب و غریب پا گذارده ام. انتظار برخورد با یک چیز مبهم و سنگینی مانند مهی تیره بر حالت از خود رضامندی و بی اعتنائی چند لحظه قبل وجودم سایه انداخته بود. کلمات اشعاری را که این آدم سوت می زد به خاطر آوردم :

    رهنمائی که توانی ای که ره را خود ندانی

    برگشته به او نگاه کردم . یک آرنج خود را روی زانو تکیه داده و سر در کف دست نهاده بود و به من نگاه می کرد ، سوت می زد و سبیلهای سیاه او در زیر پرتو ماهی که به صورتش تابیده بود تکان می خورد . احساس غم انگیزی مرا تکان داد و تصمیم گرفتم برگردم . به سرعت به او نزدیک شده پهلویش نشستم و بدون هیجان ولی با حرارت گفتم :


    • گوش کنید ، ساده صحبت خواهیم کرد. . .
    او سرش را تکان داد و گفت :

    • اینکار برای مردم ضرورت دارد.
    • حس می کنم شما نیروئی دارید که در من سخت موثر است .
    ظاهراً می خواهید چیزی به من بگوئید. . . ها ؟؟
    با خنده بلندی بانگ زد :


    • بالاخره جرات شنیدن در خودت پیدا کردی! اما حالا این خنده ملایمتر شده بود و حتی کمی آهنگ خوشحالی از آن به گوش می رسید.
    به او گفتم : پس بگوئید! و اگر می توانید بدون پیرایه بگوئید.

  10. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #6
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    • اوه ، خوب ! اما قبول داری که این پیرایه ها بالاخص برای جلب توجه تو ، لازم بود؟ انسان ، همانطور که به چیزهای سرد و خشن اعتنائی نمی کند به موضوعهای ساده و بی روح هستیم حرارت بخشیدن و روح دادن به اشیاء هم برای ما میسر نیست . حالا به نظر می آید که ما طالب رویاها و افکار زیبا ، خواهان آرزوها و شگفتی هائی شده ایم؛ زیرا زندگانی ای که ما درست کرده ایم فاقد زیبائی ، ملال آور و تیره است! آن واقعیتی را که زمانی می خواستیم باشعور و هیجان فراوان بسازیم ما را در هم شکسته و خرد نموده است . . چه می شود کرد ؟ ممکن است انسان به یاری تخیل و تصور ، برای مدت محدودی از زمین دل برگیرد ؛ به آسمانها پرواز نماید و از نو به جایگاه از دست داده خود و به مقامی که از دست داده است نگاه کند ؛ این طور نیست؟ برای اینکه ، انسان حالا دیگر سلطان روی زمین نیست ، بلکه برده زندگی است و با سر فرود آوردن در مقابل حقایق غرور خاصه اشرف مخلوقات بودن خود را از دست داده است . مگر نه ؟ از حقایقی که خود درست کرده نتیجه گیری می کند و به خود می گوید : این قانون تغییرناپذیر است! هنگام پیروی از این قانون توجه ندارد که در راه آزاد و خلاقه زندگی خود ، در راه مبارزه برای این حق که بتواند سنتهای کهنه را در هم شکند و چیزهای نوینی ایجاد کند سدی نهاده است . و دیگر او مبارزه نمی کند ، بلکه فقط خود را با آن سازش می دهد. . . به خاطر چه باید مبارزه کند؟ آن آرمان هائی که به خاطر آنها انسان بتواند به کارهای خطیر و فداکاریهای مهم دست بزند کجاست ؟ کو؟ به همین دلیل است که انسان تا این حد بیچاره شده زندگی فلاکتباری پیدا کرده است. برای همین است که روح خلاقیت در او تا این درجه ناتوان و زبون شده است. . . عده ای نادانسته و کورکورانه در تکاپوی چیزی هستند که به روحشان الهام گردد و ایمان ابدی است و مردم را متحد می سازد ، جائی که خدا وجود دارد ، رو نمی آورند . . . مسلماً آنهائی که در راه وصول به حقیقت اشتباه می کنند هلاک می شوند! بگذار هلاک شوند. نباید مانع آنها شد. تأسف خوردن برای آنها فایده ای ندارد. آدم زیاد پیدا می شود ! فقط اشتیاق و تمایل روح به یافتن خدا مهم است؛ و اگر در عالم موجوداتی یافت شوند که شوق الهی آنها را فراگرفته باشد خدا با همانها خواهد بود و جانشان خواهد بخشید : این است جذبه بی پایان به سمت کمال ! . . اینطور نیست ؟
    گفتم : بله همینطور است . . .
    همصحبت من در حالی که خنده نیش داری می کرد گفت :


    • اما تو زود قبول کردی- سپس در حالی که به نقطه دور دستی چشم دوخته بود ساکت شد. سکوت او به نظرم طولانی آمد بابی صبری آهی کشیدم . آن وقت او بدون اینکه نگاهش را از دور برگرفته متوجه من سازد پرسید :
    • خدای تو کیست ؟
    قبل از این سوال ، لحن گفتارش خیلی ملایم و نوازش کننده و گوش دادن به حرفهای او برایم مطبوع بود : مثل همه مردم اندیشمند کمی اندوهگین به نظر می آمد ، روحاً به من نزدیک بود ، حرفهای او را می فهمیدم و سرافکندگی من در مقابل او داشت از بین می رفت که ناگهان این سوال را کرد. سوال شومی که جواب دادن به آن برای مردم معاصر ، اگر جداً به خود علاقمند باشند ، خالی از اشکال نیست . خدای من کیست ؟ کاش این را می دانستم !
    این سوال مرا خرده کرده بود . فکر می کنم هر کس دیگری هم که به جای من بود ، نمی توانست خو را نبازد و حضور ذهن خود را از دست ندهد ! ولی او نگاه نافذش را به من دوخته بود، لبخند می زد و منتظر جواب بود.


    • تو بیش از مدتی که برای جواب دادن یک نفر « انسان» وقت لازم است سکوت کردی . حالا این سوال را از تو می کنم شاید بتوانی جواب بدهی : تو نویسنده ای و هزاران نفر آثارت را می خوانند ، بگو ببینم که مبشر چه رسالتی برای مردم هست؟ آیا فکر کرده ای که حق داری به مردم چیزی بیاموزی ؟
    نخستین بار بود در زندگی که با دقت به درون خویش می نگریستم . بگذار مردم خیال نکنند که من خود را پست می کنم و یا بالا می برم برای اینکه توجه آنها را به خود جلب کنم . از گدا صدقه طلب نمی کنند . من در وجود خود ، احساسات و تمایلات نیک و خواست هائی که معمولاً آنها را خوب می نامند زیاد کشف کردم ولی احساسی که همه این اندیشه های روشن و موزون را یکجا جمع کند و تمام پدیده های زندگی را در برگیرد در خود سراغ نگرفتم . حس تنفر در روح من زیاد است و مانند آتش زیر خاکستر اندک فروغی دارد و گاهگاه با آتش شدید خشم و غضب بر افروخته می گردد. ولی باز شک و تردید در روح من بیشتر است. بعضی اوقات این دو حس چنان عقل مرا به لرزه در می آورند ، و طوری قلبم را می فشارند که مدت مدیدی از خود بیخود می شوم ، حالتم دگرگون و خراب می شود و هیچ چیزی برای زندگی تحریکم نمی کند . قبلم به اندازه ای سرد می شود که گوئی مرده است . فکرم خمود شده به خواب می رود. کابوس وحشتناکی قدرت تجسم و تصور مرا به شدت در فشار می گذارد . بدین ترتیب کور ، کر و لنگ ، شبها و روزهای زیادی را سر می کنم ، به هیچ چیز میل ندارم و چیزی نمی فهمم . به نظرم می آید که دیگر جسدی شده ام که فقط به علت اشتباهی نامعلوم هنوز به خاک سپرده نشده ام . ادراک ادامه حیات ، هول و هراس از چنین زندگانی را بیش از پیش در من تشدید می کند ، زیرا در مرگ ، هم معنی کمتر است و هم ظلمت بیشتر. . . قطعاً مرگ حتی لذت نفرت داشتن را هم از انسان سلب می کند.
    واقعاً مبشر چه رسالتی برای مردم هستم ؟ آیا چنانکه می نمایم هستم ؟ چه می توانم به مردم بگویم ؟ همان هائی را که از مدتها قبل دیگران می گفتند و همیشه هم می گویند و مستمع هم دارند و هرگز هم مردم را بهتر از آنچه هستند نمی سازند ؟ اما آیا حق دارم این آرمان ها و مفاهیمی را که خود من با آنها تربیت شده غالباً هم بدانها عمل نمی کنم تبلیغ نمایم ؟ اگر راهی مخالف آنها اختیار می کنم آیا مفهومش این نیست که به حقانیت آن عقاید که در وجود «من» تخمیر شده ایمان ندارم؟. . . پس به این آدمی که پهلوی من و با من نشسته است چه جوابی بدهم ؟ ولی او از بس به انتظار شنیدن جواب من ماند خسته شد و از نو شروع به صحبت کرد :


  12. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #7
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    اگر نمی دیدم که هنوز جاه طلبی تو قادر به از بین بردن شرافتت نشده است هرگز این سوالها را نمی کردم . همین قدر که شهامت داری حرفهای مرا بشنوی من از آن چنین نتیجه می گیرم که علاقه تو به خودت خردمندانه است . چون که تو برای تقویت این علاقه از شکنجه و عذاب روحی هم گریزان نیستی. لذا من وضعیت دشوار تو را در مقابل خود آسان کرده و با تو به عنوان یک مقصر صحبت می کنم نه به عنوان یک مجرم .
    . . . زمانی در میان ما سخنورانی بزرگ و اشخاصی که به رموز زندگی و روح انسانی بی پرده بودند وجود داشتند ، مردمی که با اشتیاق فراوان و از خود گذشتگی زیاد برای تکامل هستی تلاش می کردند و با ایمانی ژرف نسبت به انسان ملهم بودند. کتابهائی تالیف کرده اند که هرگز دست فراموشی به آنها نمی رسد زیرا در آنها حقایقی جاویدان ثبت شده که زیبائی ابدی از صفحات آنها ساطع است . تمثالهائی که در این کتابها ترسیم شده اند جاندار بوده ، از نیروی حیات الهام گرفته اند . در این کتابها ، هم شهامت و هم خشمی سوزان وجود دارد ، عشق صمیمانه و آزاد از آنها پدیدار است و کلمه زایدی در آنها دیده نمی شود . من می دانم که تو از آن سرچشمه های الهام روح خود را سیراب کرده ای . . . اما شاید روح تو بد تغذیه شده است . زیرا گفتار تو درباره عشق و حقیقت ساختگی و ریاکارانه است. چنین به نظر می رسد که هنگام گفتار درباره این موضوع به خودت فشار می آوری . تو مثل ماه با نور دیگری پرتوافشانی می کنی . نورت غم انگیز و مبهم است ، سایه های زیادی تولید می کند ولی حرارتش خیلی ناچیز است و هیچکس را گرم نمی کند . تو گداتر از آن هستی که بتوانی واقعاً چیز با ارزشی به مردم بدهی و آنچه را هم که می دهی نه به خاطر لذت بی اندازه ای است که از مستغنی ساختن زندگانی با افکار و کلمات زیبا می بری ، بلکه خیلی بیش از همه برای این است که حقیقت تصادفی وجود خودت را تا درجه پدیده لازمی برای مردم بالا ببری . به این علت چیز می دهی تا بتوانی در ازاء آن بیشتر از زندگانی و مردم بستانی . تو گداتر از آن هستی که بتوانی هدیه ای بدهی . رباخوار ساده ای هستی که تجربیات ناچیزت را در برابر بهره توجه به خودت به مرابحه می گذاری. هنگام کاوش در حقایق ، قلم تو ، جزئیات ناچیز زندگی را برمی گزیند . ممکن است که تو با توصیف احساسات معمولی مردم عادی حقایق ناچیزی را بر فکر و خرد آنها مکشوف سازی. ولی آیا این توانایی را داری که بتوانی هر قدر هم کوچک باشد ، اندیشه هایی را که مایه اعتلای روح آن ها باشد در آنها بیدار کنی ؟. . .

    نه ! آیا تو مطمئنی که این کار مفیدی است که در کثافات و زباله های عادی کاوش کنی و نتوانی چیزی جز حقایق ناچیز و مبتذل پیدا کنی که ثابت کنند فقط بشر پست، احمق و بیشرف است ، کاملاً و همیشه تابع شرایط خارجی زیادی بوده ضعیف ، قابل ترحم و تک و تنها است ؟ گرچه ، شاید هم ، حالا دیگر موفق شده اید او را به این موضوع متقاعد کنید ! زیرا حس می کنم که روح او سرد و ذهن او کند شده است . . . همین کافی است ! هنوز تصورات خود را در کتابها می بیند و این کتابها به خصوص اگر با مهارتی که معمولاً اسم آن را « استعداد» می گذارند نوشته شده باشند ، همیشه تا حدی انسان را هیپنوتیزم می کنند. خواننده با دید نویسنده به خود می نگرد و وقتی که زشتی به اندازه خود را دید امکان بهتر شدن را در خود نمی یابد . آیا تو می توانی این امکان را در اختیار او قرار دهی ؟ مگر تو می توانی این کار را بکنی در حالی که تو خود. . . اما من به تو رحم می کنم برای اینکه احساس می کنم تو در حالی که به حرفهای من گوش می دهی در این فکر نیستی که برای تبرئه خود حرفی بزنی . بله ! زیرا یک معلم شریف باید همیشه شاگرد دقیقی باشد . شما همه ، معلمین روزمره زندگانی ما هستید . خیلی بیش از آنچه که به مردم می دهید از آنها می گیرید. شما همه از نواقص صحبت می کنید و فقط آنها را می بینید . اما در بشر شایستگی هائی هم باید باشد. مگر خود شما واجد انها نیستید؟ شما چه مزیتی بر این مردم عادی و تیره روز دارید که با چنان بی رحمی و خرده گیری تصویرشان می کنید و به خاطر غلبه نیکی بر بدی خود را پیامبر و واعظ آنها می دانید و افشاکننده گناهانشان می شمارید؟ ولی آیا متوجه شده اید که نیکوکاران و بدکارانی که شما آنها را به زور خلق کرده اید مثل دو کلاف سیاه و سفید سر در گمی هستند که به علت نزدیکی به هم خاکستری رنگ شده و جزئی از رنگهای اولیه همدیگر را گرفته اند؟ تردید دارم که شما برگزیده خدا باشید. . . او می توانست خیلی قویتر از شماها را برگزیند. می توانست دلهای آنها را با آتش عشقی سرشار به زندگانی ، به حقیقت و به مردم برافروزاند تا آنها در ظلمت هستی مانند انوار قدرت و عظمتش بدرخشند . . . ولی شما همچون مشعل نیروی شیطان دود می کنید و دود شما در فکر و روح آنها نفوذ می کند و آنها را با زهر بی اعتمادی نسبت به خود مسموم می سازد. بگو : چه به مردم می آموزید؟

    نفسهای گرم این شخص را روی گونه خود احساس می نمودم . به او نگاه نمی کردم زیرا از نگاه کردن به چشمان او بیم داشتم . کلمات او مانند جرقه های آتش بر مغز من فرو می ریخت و مرا رنج می داد. . . با حالتی نگران می فهمیدم که جواب دادن به این سوالهای ساده چقدر دشوار است. . . و جوابی ندادم .


    • بنابراین من ، که همه چیزهائی را که تو و امثال تو می نویسند با دقت می خوانم ، از تو می پرسم : به چه منظوری می نویسید ؟ و شما هم که زیاد می نویسید. . . آیا میل دارید در مردم احساسات نیکی را بیدار کنید؟ اما با کلمات سرد و سست که نمی توانید این کار را انجام دهید . نه ! شما نه تنها نمی توانید چیز تازه ای به زندگانی اضافه کنید بلکه چیزهای کهنه را هم مچاله شده و له شده ، فاقد صورت و شکل تحویل می دهید . وقتی که انسان آثار شما را می خواند چیزی جز اینکه شما را شرمنده سازد از آنها نمی آموزد. همه چیز معمولی و پیش پا افتاده است : مردم پیش پا افتاده ، افکار پیش پا افتاده ، وقایع . . . پس چه وقت می خواهید درباره سرگشتگی روح و لزوم احیاء آن صحبت کنید؟ پس کو دعوت به خلاقیت زندگانی ، کجاست دروس شهامت و کلمات نشاط بخشی که الهام دهنده روح باشند ؟

  14. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #8
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    . . . ممکن است بگوئی که زندگی نمونه های دیگری جز اینهائی که ما به وجود می آوریم در اختیار ما نمی گذارد. این را نگو زیرا برای کسی که خوشبختانه بر کلمات مسلط است بس ننگین و شرم آور است که به ضعف خود در برابر زندگی و این که نمی تواند برتر از آن باشد اعتراف کند . اگر همسطح زندگی هستی ، اگر نمی توانی با نیروی ابداع نمونه هایی که در زندگی نیست ولی برای آموختن لازم است ایجاد کنی ، کار تو چه ارزشی دارد؟ و چگونه خود را مستحق داشتن عنوان نویسندگی می دانی ؟ وقتی که حافظه و توجه مردم را با ماجراهای بیهوده و با تصاویر کثیفی که از زندگیشان می کشی ، انباشته می کنی ، فکر کن ، آیا به مردم زیانی نمی رسانی ؟ تردیدی نیست ! اقرار کن که نمی توانی زندگانی را طوری تصویر کنی که پرده تصویرت موجب شرمساری کینه توزانه ای در او شود و میل سوزان به ایجاد شکل دیگر هستی را در او پدید آورد. . . آیا می توانی ضربان نبض زندگی تسریع کنی ، آیا می توانی مثل دیگران تو هم نیرویی در او بدمی ؟
    هم صحبت عجیب من دقیقه ای مکث کرد . من ساکت به حرفهای او فکر می کردم .


    • من گرداگرد خود مردم عاقل خیلی می بینم ، اما در میان آنها آدم شریف خیلی کم است و آنهایی هم که هستند روحشان بیمار و رنجور است . معلوم نیست چرا همیشه می بینم که انسان هر قدر پاکتر و روحاً شریفتر است به همان اندازه نیروی او کمتر و بیمارتر و زندگانی او دشوارتر است . در نتیجه جز تنهایی و غم سهم دیگری ندارد . ولی همان قدر که غم زندگانی بهتر در او زیاد است ، به همان اندازه قدرت ایجاد آن در او کم است . آیا درماندگی و زندگی رقت بار او برای این نیست که با گفته هایی که مشوق روح او است ، به موقع به او کمک نشده است ؟ . . .
    هم صحبت عجیب من ادامه داد :
    بعد هم آیا می توانی آن خنده نشاط بخشی را که روح انسان را جلا می دهد برانگیزی؟ ببین آخر مردم از ته دل خندیدن را کاملا فراموش کرده اند ، با بغض می خندند ، با فرومایگی می خندند ، اغلب از لابه لای اشکها خنده می کنند . و هرگز در میان این خنده ها صدای خنده ای که از ته دل و حسابی باشد ، خنده ای که سینه ی بزرگسالان را بلرزاند نمی شنوی ! خوب خنده کردن مایه سلامتی روح است . . . خنده برای انسان لازم و یکی از امتیازات او بر حیوان شمرده می شود . آیا می توانی خنده دیگری را سوای این خنده شماتت بار ، غیر از این خنده پستی که به تو می کنند ، آن هم فقط برای اینکه آدم مضحک و قابل ترحمی هستی ، در مردم برانگیزی ؟ حواست را جمع کن ، حق موعظه کردن تنها روی این اصل کلی به تو داده می شود که توانایی بیدار کردن احساسات واقعی و صادقانه مردم را داشته باشی تا بتوانی به کمک آنها ، پتک مانند ، بعضی از صورتهای زندگی را خراب کنی ، در هم بریزی و به جای این زندگی تنگ و تاریک ، زندگی آزادتر دیگری را ایجاد کنی : خشم ، کینه ، شرمساری ، نفرت و بالاخره یأس بغض آلود اهرمهائی هستند که به مدد آنها می توان در دنیا ، همه چیز را در هم ریخته نابود ساخت . آیا می توانی چنین اهرمهائی بسازی ؟ می توانی آنها را به حرکت درآوری ؟ زیرا اگر حق گفتار با مردم را به خود می دهی باید با به معایب و نقایص آنها نفرتی شدید نشان دهی ، و یا به خاطر آلام و دردهایشان باطناً عشق عظیمی در خود نسبت به آنها احساس کنی . حالا که پرتوی از این احساسات به درون تو نتابیده پس فروتن باش و قبل از اینکه حرفی بزنی خیلی بیندیش. . .

    هوا تازه داشت روشن می شد اما در روح من تاریکی بیش از پیش متراکمتر و افزونتر می گردید . ولی این آدم که حتی در زوایای روح من هم چیزی برایش نهفته نمانده بود هنوز صحبت می کرد. گاهی این فکر در من قوت می گرفت :


    • آیا او آدم است ؟
    اما چون مجذوب گفتار او شده بودم نمی توانستم روی این معما فکر کنم و از نو کلمات او مثل سوزن در مغزم فرو می رفت.

    • معهذا زندگانی ما ، هم از پهنا و هم از ژرفا توسعه می یابد ، ولی رشد و توسعه آن خیلی با تانی صورت می گیرد زیرا که شما قدرت و توانائی تسریع حرکت آنرا ندارید. . . زندگانی دامنه پیدا می کند ، و روز به روز مردم سوال کردن را می آموزند . . . زندگانی دامنه پیدا می کند ، و روز به روز مردم سوال کردن را می آموزند . چه کسی به آنها جواب خواهد داد ؟ معلوم است : شما شیادان غاصب عنوان پیشوائی مردم ! ولی آیا خود شما مفهوم زندگی را آنقدر درک می کنید که بتوانید برای دیگران آنرا روشن سازید ؟ آیا احتیاجات زمان خود را می فهمید و آینده را پیش بینی می کنید؟ برای بیدار کردن انسانی که بر اثر پستی زندگانی فاسد شده ، روحاً سقوط کرده است ، چه می توانید بگوئید؟ او دچار انحطاط روحی شده است ! علاقه او به زندگی خیلی کم شده و میل به زندگانی شایسته در او رو به اتمام است ، می خواهد اصلاً مثل خوک زندگی کند ، می شنوید؟ اکنون وقتی که کلمه آرمان را تلفظ می کنید و قیحانه می خندد : زیرا انسان دیگر به صورت مشتی استخوان در آمده که از گوشت و پوست کلفتی پوشیده شده است . محرک این توده زشت دیگر روح او نیست بلکه هوسهای کثیف وی است . او به مواظبت و تیمار نیاز دارد. بجنبید ! تا موقعی که هنوز انسان است کمکش کنید تا زندگی کند . اما شما برای بیدار کردن عطش زندگانی در او چه می توانید بکنید ؛ در حالی که فقط ندبه می کنید ، می نالید ، آه می کشید ، بدون اعتنا چگونگی فاسد شدن او را ترسیم می نمائید؟ بوی پوسیدگی از زندگی به مشام می رسد ، دلها از جین و فرومایگی آکنده است ، سستی و تنبلی خردها را از کار باز داشته و دستها را با رشته های نرمی به هم بسته است. . . شما در این بی نظمی و هرج و مرج و زبونی چه می آورید ؟ چقدر شما کوچک و بی مقدار و قابل ترحم هستید ! چه اندازه نظائر شما زیاد است ! ای کاش یک آدم خشن و دوست داشتنی که قلب سوزان و مغز توانائی می داشت پیدا می شد که محیط بر همه چیز بود! چه می شد که در این تنگنای ننگ آور سکوت ، گفته های معجزآسائی شنیده می شد و ضربات ناقوس و از آنها ارواح تحقیر شده این مرده های متحرک را به لرزه در می آورد. . .
    بعد از این حرفها مدتی سکوت کرد . من به او نگاه نمی کردم . یادم نمی اید کدام یک در وجود من بیشتر بود : وحشت یا خجلت ؟

  16. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #9
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2008
    نگارشها
    1,644

    پاسخ : هدف ادبیات

    سوال خونسردانه او شنیده شد :
    چه می توانی به من بگویی ؟

    جواب دادم : هیچ !

    و از نو سکوت حکمفرما شد .

    - پس حالا چطور زندگی خواهی کرد ؟

    - نمی دانم .

    - چه خواهی گفت ؟

    سکوت کردم .


    • هیچ کاری عاقلانه تر از سکوت نیست ! . . .
    مکث دردناکی نمود و به دنبال آن صدای خنده اش بلند شد.
    چنان با لذت می خندید که گویی مدتهاست فرصت چنین خندیدن راحت و مطبوعی را پیدا نکرده است ولی دل من از این خنده ی لعنتی خون می گریست .


    • هه هه هه ! این تو هستی معلم زندگانی؟ تویی که به این آسانی دست و پایت را گم می کنی ؟ فکر می کنم حالا فهمیدی من که هستم ؟ ها ؟ هه هه هه . . . هر کدام از جوانهایی مثل تو که پیر به دنیا آمده اند اگر با من سر و کار پیدا می کردند ، همین طور مانند تو خود را می باختند و سراسیمه می شدند . فقط آن کسی ممکن است در مقابل وجدان خود نلرزد که خود را در زره دروغ و وقاحت و بیشرمی پوشنده باشد. توانایی تو بقدری کم است که فقط مشتی برای سقوطت کافی است ! حرف بزن ! چیزی بگو که تو را در مقابل من تبرئه کند . آنچه گفتم تکذیب کن ، جانت را از چنگال خجلت و درد رها کن ! لااقل برای یک دقیقه هم شده قوی باش ، به خودت اطمینان داشته باش تا آنچه را که من به تو نسبت داده ام پس بگیرم و در جلوی تو سر تعظیم فرود بیاورم. . . قدرت روحی خود را نشان بده تا به معلمی تو اعتراف کنم ! من احتیاج به معلم دارم. چون انسان هستم . زندگی را در تاریکی ، گم کرده ام و راه رستگاری به سوی روشنایی ، به طرف حقیقت و زیبایی ، به سمت زندگی نوین را می جویم . راه را به من نشان بده ! من انسان هستم . به من کینه ورزی کن ، بزن ، ولی در عوض مرا از این لجن زار بی اعتنایی به زندگی بیرون بکش ! من می خواهم بیشتر از آنچه هستم باشم !چکار کنم ؟ به من بیاموز !
    فکر می کردم : آیا انجام تقاضایی که این مرد به خود حق داده و پیش پای من نهاده برای من چقدر است ؟زندگی خاموش می شود ، تاریکی شک و تردید بر افکار مردم چیره می گردد. بایستی راه خروج را پیدا کرد . راه کدام است ؟ من فقط یک راه بیشتر نمی بینم .
    نباید برای خوشبختی کوشش کرد. احتیاجی به خوشبختی نیست !

    معنای زندگی در خوشبختی نیست و رضامندی از خود ، انسان را ارضاء نمی کند . زیرا بدون شک ، مقام انسان خیلی بالاتر از اینهاست .

    مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و نیروی تلاش به سوی هدف است و هستی در هر لحظه باید هدفی بس عالی داشته باشد. این امر ممکن است ولی نه در چهارچوب کهنه و فرسوده زندگی که در آن همه چیز تا این اندازه محدود شده و آزادی روح و فکر انسان در تنگنا قرار گرفته است . . .
    از نو خنده ای کرد ولی این بار خیلی آرام ، مثل خندیدن کسی که فکر بر احساسش غلبه کرده است .


    • چه مردم زیادی در دنیا بوده اند و تا چه اندازه آثار کمی از خود به یادگار گذارده اند! چرا باید اینطور باشد ؟ اما ما به گذشته لعنت می فرستیم ، زیرا حسادت ما را نسبت به خود بی اندازه تحریک می کند ، زیرا امروزه چنین مردمی که پس از مرگ خود اثر پرارزشی به جای گذارند اصلا وجود ندارند انسان به خواب می رود. . . هیچ کس هم او را بیدار نمی کند . به خواب می رود و به حیوان بدل می شود . برای او تازیانه و بدنبال ضربات آن نوازش آتشین و با حرارت عشق لازم است . از زدن او بیم نداشته باش . چون اگر تو او را دوست بداری و بزنی معنی ضربات تو را درک می کند ، و آن را به عنوان استحقاق می پذیرد . وقتی هم که احساس درد نمود و از خود خجالت کشید با حرارت نوازشش کن دوباره جان می گیرد . . . مردم هنوز طفل هستند ، با اینکه گاهگاهی ما را از تبه کاریها و فساد فکری خود دچار حیرت می کنند ولی همیشه به محبت و کوشش دائم و پیگیر برای غذای سالم و تازه روحی نیازمندند. . . آیا می توانی مردم را دوست بداری ؟
    با تردید سوال او را تکرار کردم :

    • مردم را دوست بدارم ؟ راستی خود من هم نمی دانم آیا مردم را دوست دارم یا نه ! باید صمیمی و صادق بود : نمی دانم . کیست با خود بگویم بله من مردم را دوست دارم! انسانی که دقیقاً به درون خویش می نگرد قبل از اینکه جواب داده بگوید «دوست دارم » مدتها روی این سوال فکر می کند . همه می دانند که نزدیکان ما فرسنگها از ما دور هستند.
    • تو سکوت کرده ای ؟ اهمیتی ندارد . بی اینکه تو حرف بزنی منظورت را می فهمم. . . و می روم .
    به آهستگی پرسیدم : به همین زودی . چون آن اندازه که من برای خودم وحشتناک شده بودم او برای من نبود .

    • بله ، می روم ، ولی باز هم پیش تو خواهم آمد . منتظر باش . و رفت .
    چه جور رفت ؟ متوجه نشدم . به سرعت و بدون صدا رفت مثل اینکه سایه ای بود و محو شد . . .
    من باز هم مدتی روی نیمکت درون باغ نشستم . سرمای بیرون را احساس نمی کردم و متوجه نبودم که خورشید طلوع کرده و اشعه آن به گرمی در روی شاخه های یخ بسته درختها می درخشد. مشاهده ی روز روشن و خورشیدی که مانند همیشه با بی اعتنایی می تابید و تماشای این زمین کهنسال و فرتوتی که پوشاک برفی در بر کرده بود و در زیر اشعه خورشید برق می زد ، برایم شگفت انگیز و جالب شده بود .


  18. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ