Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 6 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 , از مجموع 84

موضوع: امثال و حکم

  1. #16
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    آدم گرسنه ایمان نداره

    گویند مردی از گرسنگی رو به مرگ گردید. شیطان برای او غذایی آورد به شرط آن که ایمان خود را به او بفروشد، مرد پس از سیری از دادن ایمان به او ابا کرد و گفت، آنچه را که در گرسنگی فروختم توهمی بیش نبود. چون آدم گرسنه ایمان ندارد.

    معادل: گرگ گرسنه چو یافت گوشت نپرسد کاین شتر صالح است یا خر دجال
    در هر شرایطی از زندگی که باشی. هر چقدر هم که ناجور باشد. هست چیز هایی که بتوانی بابتش از خدا تشکر کنی. مثلا امروز دیالیز نمی شوی.با چشمانت می توانی ببینی.می توانی گریه کنی. می توانی داد بزنی. می شنوی. و هنوز زنده ای و وقت داری و...
    بنگر... تو پر از معجزه ای

  2. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #17
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    آستین نو بخور پلو

    می گویند روزی ملانصرالدین با لباس کهنه اش وارد مهمانی شد، دربان او راا به خانه ی میزبان راه نداد.
    روز بعد با لباس نو به همان محل رفت. در آن روز او را با احترام پذیرفتند و بالای سفره نشاندند و به او تعارف فراوان کردند.
    ملا آستین خود را به طرف پلو برد و به او گفت: آستین نو پلو بخور. علت آن را پرسیدند. او جواب داد: آن روز با لباس ساده آمدم مرا راه ندادند ولی امروز لباس مرا راه داده اند و او باید پلو بخورد.

  4. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #18
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    آن سه تا کار را من کردم ، این یکی دست خودت را می بوسد

    ارباب به غلامش که آیت تنبلی بود گفت: چشمی بیرون بینداز ببین باران می آید یا نه؟ گفت ارباب جان دستی به پشت گربه بکش الان از بیرون آمد اگر باران باشد مویش خیس است.
    گفت : سنگ یه من را بیار. گفت: ارباب جان همین گربه را بگذار تو ترازو دیگر. یک من تمام است بی یک حبه کم و زیاد.
    گفت: نیم زرع را بده ببینم. گفت: این است ها،ارباب جان، دم گربه! خودم اندازش زدم ام مُک نیم زرع است.
    گفت دارد تاریک می شود چراغ را روشن کن. گفت : ارباب جان خدا را خوش می آید همین جور یک ریز مرا پی فرمان بفرستی؟ آن سه تا کار را من انجام دادم ، این یکی را که زحمت تر است دیگر دست خودت را می بوسد !

  6. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #19
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    از این ستون به آن ستون فرج است

    در حالی که فکر می کنی هیچ شانس و اقبالی نداری، شانس می آوری و از شر مشکلی که داری خلاص می شوی.

    شخص بی گناهی را که محکوم به اعدام بود، به ستونی بسته بودند تا سرش را از بدن جدا کنند. محکوم اصرار داشت که او را از آن ستون باز کنند و به ستون دیگری ببندند. بالاخره جلاد با تقاضای او موافقت کرد و وقتی مشغول انتقال او به ستون دوم بودند، تصادفا شاه از آنجا گذر کرد و محکوم بی گناهی خود را به عرض شاه رساند و مورد عفو قرار گرفت.

  8. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #20
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    از خودت می ترسم !

    کودکی در آغوش لَلِه ی سیاه خود گریه می کرد. لَلِه از او پرسید چرا گریه می کنی؟ جواب داد می ترسم. سیاه گفت:نترس من با تو هستم، کودک گفت: من از خودت می ترسم!

  10. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #21
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    اگر خدا بخواهر از نَر هم می دهد

    از ابلهی پرسیدند چرا به جای گوسفند نر، میش نگه نمی داری که از شیر و کره ی آن استفاده کنی. جواب داد: اگر خدا بخواهد از نر هم می دهد.

  12. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #22
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    اگر مردی سر دسته ی هاون سنگی را بشکن

    ملانصرالدین روزی گرفتار رگبار تگرگ گردید و به سر او در اثر اصابت تگرگ صدمه وارد آمد. ملا به سرعت به سوی آشپزخانه ی منزلش دوید و دسته هاون سنگی را آورد زیر رگبار تگرگ قرار داد و گفت: اگر مردی سر دسته هاون رو بشکن!

  14. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #23
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    اگر یک چوب دیگر بزنی هیچی

    شخصی با یک بار الاغ شیشه آلات به دروازه شهر رسید. مامور دریافت عوارض شهر، چوب محکمی به یک لنگه ی الاغ زده و گفت: این چیست؟
    صاحب بار جواب داد: اگر یک چوب دیگر بزنی هیچی

  16. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #24
    Registered User Alireza_1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    همه ی ایران سرای من است
    نگارشها
    622

    پاسخ : امثال و حکم

    هر کسي بر طينت خود مي تند

    يک خانواده اي بود که همه ي افراد آن از کوچک تا بزرگ کر بودند.
    ديوار خانه شان را باران خراب کرده بود و مرد خانه داشت درستش مي کرد، همسايه آمد بگذرد، گفت: خسته نباشيد. خدا قوت!
    کره گفت: چشمت به راهت باشد آقا جان، کجي و راستي ديوار به تو چه ارتباطي دارد؟
    رفت به درون خانه تا يک استکان چاي بخورد و خستگي در کند، به زنش گفت: امان از دست اين مردم! به اش بگو آخه مردک، فضولي کار مردم را چرا مي کني؟
    زن ديد توپ شوهرش خيلي پر است، گفت: خيلي خوب، هر کار مي کني بکن فقط مرا توي اين سن و سال به خانه ي پدرم برنگردان. هرچه بدهي مي پوشم و مي خورم، ممنونت هم هستم!
    مرد که چاييش را خورد و برگشت سر ديوار، زن با اشاره دخترش را صدا زد و گفت: خبر نداري، پدرت آمده مي گويد دستش تنگ است و ديگر نمي تواند کار کند، خيال دارد مرا طلاق بدهد. حالا چه کنيم؟
    دختر قرمز شد، سرش را انداخت پايين و گفت: اختيار من دست شماست که پدر و مادرم هستيد. پسر عمو و پسر دايي ام هر دو برايم عزيزند، فرقي نمي کند مرا به کدامشان مي دهيد.
    پا شد رفت پيش مادر بزرگش، گفت: ننه ام مي گويد براي من خواستگار آمده، خودش مي خواهد مرا به برادرزاده اش بدهد ولي راي پدرم به پسر عويم است، از من پرسيد راي خودت به کيست؟ من هم گفتم اختيارم با شماست.
    مادر بزرگ گفت: ننه، راستش ديگه وقت شوهر داري من گذشته. اما حالا که پدرت صلاح دانسته ،رو حرفش حرف نمي آرم. فقط با داماد شرط کند که گوشواره و سينه ريزم را خودم پسند کنم، از اين شهر هم قول بدهد مرا بيرون نبرد، هوو هم سرم نياورد!

    ------- دوستان! اگه رو اين حکايت تامل کنيد، خيلي حرف ها براي گفتن داره که تو زندگي به دردتون مي خوره .فقط محض خنده نيست!
    در ضمن بيت کامل مولانا اينه:
    مه فشاند نور و سگ عوعو کند
    هر کسي بر طينت خود مي تند
    • عشق طوفانی و متلاطم است
    دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

  18. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #25
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : امثال و حکم

    قوز بالا قوز

    کنایه از گرفتاری های پشت سرهم، پیچیده شدن کارها

    گوژپشتی شبی بی وقت به حمام جن دار رفت که جن ها عروسی داشتند و بزن و بکوب می کردند. او هم با آنها شروع به پایکوبی کرد. جن ها به خاطر همکاری اش قوز او را برداشتند. خبرش به گوژپشت دیگری رسید. او هم بی وقت به همان حمام رفت و مثل نفر قبلی شروع به رقصیدن کرد اما جن ها عزاداری می کردند. جن ها برای تنبیه او قوزی دیگر بر روی قوزش گذاشتند.

  20. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #26
    Registered User Alireza_1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    همه ی ایران سرای من است
    نگارشها
    622

    پاسخ : امثال و حکم

    مباحثه بهلول با مرد فقيه:

    آورده اند كه فقهي مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشيد شنيد كه آن مرد فقيه به بغداد آمد او را به دارالخلافه طلبيد. آن مرد نزد هارون الرشيد رفت خليفه مقدم او را گرامي داشت و با عزت او را نزديك خود نشاند و مشغول مباحثه شدند در همين اثنا بهلول وارد شد هارون او را امر به جلوس داد آن مرد نگاهي به وضع بهلول نمود و به هارون الرشيد گفت عجب است از مهر و محبت خليفه كه مردمان عادي را اين طور محبت مي نماييد وبه نزد خود راه مي دهيد چون بهلول فهميد كه آن شخص نظرش با اوست با كمال قدرت به آن مرد تغيير نمود و گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما من حاضرم باتو مباحثه نمايم و به خليفه ثابت نمايم كه تو هنوز چيزي نمي داني. آن مرد در جواب گفت شنيده ام كه تو ديوانه اي و مرا با ديوانه كاري نيست . بهلول گفت : من به ديوانگي خود اقرا مي نمايم ولي تو به نفهمي خود قائل نيستي.هارون الرشيد نگاهي از روي غضب به بهلول نمود و او را امر به سكوت داد ولي بهلول ساكت نشد و به هارون گفت اگر اين مرد به علم خود اطمينان دارد مباحثه نمايد هارون به آن مرد فقيه گفت چه ضرر دارد ، مسائلي از بهلول سوال نمايي؟ آن مرد گفت به يك شرط حاضرم و آن شرط بدين قرار است كه من يك معما از بهلول مي پرسم اگر جواب صحيح داد من هزار دينار زر سرخ به او بدهم ولي اگر در جواب عاجز ماند هزار دينار زر بدهد.
    بهلول گفت: من از مال دنيا چيزي را مالك نيستم و زر و دينار ندارم ولي حاضرم چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگيرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختيار تو قرار بگيرم و مانند غلامي براي تو كار نمايم . آن مرد قبول نمود و بعد معمايي بدين نحو از بهلول سوال نمود و گفت: در خانه اي زن با شوهر شرعي خود نشسته اند و نيز در همين خانه يك نفر مشغول نماز گذاردن است و نفري ديگر روزه دارد . در اين حال مردي از خارج وارد اين خانه مي شود به محض وارد شدن آن مرد زن و شوهري كه در آن خانه بودند به يكديگر حرام مي شوند و آن مردي كه نماز مي خواند نمازش باطل مي شود و آن يك نفر ديگر هم روزه داشت روزه اش باطل مي شود .آيا مي تواني بگويي اين مرد كه بود؟بهلول فوري جواب مي دهد اين مرد وارد خانه شده سابقا" شوهر اين زن بود . به مسافرت مي رود و چون سفر او طول مي كشد و خبر مي آورند كه شوهر او مرده است آن زن با اجازه حاكم شرعي به ازدواج اين مرد كه پهلوي او نشسته بود در مي آيد و به دو نفر پول مي دهد. يكي براي شوهر فوت شده اش نماز بخواند و ديگري روزه بگيرد در اين بين شوهر سفر رفته كه خبر او را منتشر كرده بود از سفر باز مي گردد. پس آن شوهر دومي بر زن حرام مي شود و آن مرد كه نماز براي ميت مي خواند نمازش باطل مي شود و همچنين آن يك نفر كه روزه داشت چون براي ميت بود روزه او هم باطل مي شود.

    هارون الرشيد و حاضرين مجلس از حل معما و جواب صحيح بهلول بسيار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرين گفتند. بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمايي سوال نمايم آن مرد گفت سوال كن بهلول گفت:اگر خمره اي پر از شيره و خمره اي پر از سركه داشته باشيم و بخواهيم سركنگبين درست نماييم . پس يك ظرف از سركه برداريم و يك ظرف هم از شيره و اين دو را در ظرفي بريزيم براي درست نمودن سركنگبين و بعد متوجه شويم كه موشي در آن ها است آيا مي تواني تشخيص بدهي آن موش مرده در خمره سركه بوده يا در خمره شيره؟

    آن مرد بسيار فكر نمودو عاقبت در جواب دادن عاجز ماند. هارون الرشيد از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد پس بهلول گفت : اگر اين مرد به نفهمي خود اقرا نمايد جواب معما را مي دهد ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : بايد آن موش را برداريد و در آب بشوريم پس از آن كه او از شيره و سركه پاك شد شكم او را پاره نماييم اگر در شكم او سركه باشد پس در خمره سركه افتاده بايد سركه را بيرون ريخت. و اگر در شكم او شيره باشد پس در خمره شيره افتاده بايد شيره ها را بيرون ريخت . تمام اهل مجلس تمامي از علم و فراست بهلول تعجب نمودند و بي اختيار او را آفرين مي گفتند . و آن مرد فقيه سر بزير ناچار هزار دينار كه شرط نموده بود تسليم بهلول نمود . بهلول آن زر به گرفت و تمامي آن را بين فقراي بغداد تقسيم نمود.

  22. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #27
    Registered User Alireza_1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    همه ی ایران سرای من است
    نگارشها
    622

    پاسخ : امثال و حکم

    او ادعای خدایی می کند، تو به پیغمبری هم قبولش نداری؟

    حکایت این مثل منسوب به ملانصرالدین است: روزی ملا پیش امیر شهر خود رفت که: به نام یکصدو بیست و چهار هزار پیغمبر، مرا یکصد و بیست و چهار دینار عطا کن، یعنی به هر هزاری ، يک دینار.
    امیر گفت: مضایقه نیست، تو ایشان را یک به یک نام ببر و به هر هزاری، يک دینار از من بستان.
    ملا که شرط را آسان پنداشته بود، پذیرفت و پیغمبران را نام بردن گرفت که: محمد، عیسی، موسی، ابراهیم، سلیمان، داوود، یونس، یوشع، نوح، اسحاق، یوسف، یعقوب، دانیال، حزقیال، جرجیس، مانی، زردشت... ( و آنگاه پس از اندکی تأمل: ) فرعون، شداد، نمرود، هامان...
    امیر فریاد برآورد که : هی، خطا کردی! شرط چنان بود که پیمبران را نام ببری... شداد و نمرود که پیغمبر نبوده اند!
    ملا رنجیده خاطر گفت: زهی انصاف ای امیر! که این بیچارگان دعوی خدایی کرده باشند و تو به نبوت شان نیز برنگیری!

  24. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #28
    Registered User Alireza_1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    همه ی ایران سرای من است
    نگارشها
    622

    پاسخ : امثال و حکم

    اگر شما چوب آنها را مي خورديد، چهارپا مي شديد

    __ روزي ملا نصرالدين به قصد آشنايي با حاکم تازه، غازي را که زنش به دستور او بريان کرده بود در طبق به زير سرپوشي نهاد و از ده به سوي شهر راه افتاد. در ميان راه عطر اشتها انگيز غاز، تاب و تحمل ملا را از دست داد، چندان که راني از آن کند و خورد. وقتي حاکم سرپوش از طبق برداشت، گفت: اين درست نيست که غاز برياني به نزد حاکم آرند که يک پايش را خورده باشند!
    ملا گفت: فرمايش حضرت حاکم در کمال صحت است، اما چه توان کرد که در اين ولايت غاز ها يک پا بيشتر ندارند. ( و چون به ناگاه چشمش به کنار آبگير ديوانخانه افتاد و غاز ها را ديد که بر يک پاي ايستاده اند گفت: ) حجت نيز دور نيست، اگر حضرت حاکم نظري به آبگير بيفکنند، صحت عرايض مرا به چشم مشاهده خواهند فرمود.
    اتفاقا همان لحظه غلام سراي حاکم به قصد راندن غاز ها به لانه، چوبي بر ايشان زد که از آن حال خارج شدند. حاکم به خنده افتاد که: اينک افشاي دروغ تو! مي بيني که اينان نيز چون غازان ديگر دو پاي دارند.
    ملا گفت: بالله که نمي خواهم بالاي فرمايش شما حضرت حاکم به جسارت عرضي کرده باشم؛ ليکن به خدا قسم چوبي که آن غلام بر آنها کوفت، اگر بر شما فرود آمده بود، حالي چهار پا شده بوديد!

  26. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #29
    Registered User Alireza_1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    همه ی ایران سرای من است
    نگارشها
    622

    پاسخ : امثال و حکم

    آش خوردن تو هم به جنگ کردن نادر می ماند

    گویند نادر شاه در جنگی که میان او و لران بختیاری پیش آمد، چنان بی مطالعه اقدام به حمله کرد که در نخستین مرحله به محاصره افتاد و شکست سختی خورد.
    نادر از مهلکه گریخت و خسته و گرسنه به خانه ی پیرزنی دهقان رسید. ساعتی خوابید و هنگامی که از خواب بیدار شد، غذا طلبید. پیرزن از آشی که پخته بود کاسه ای پیش او نهاد. نادر از فرط گرسنگی کاسه ی آش را چنان سر کشید که دهانش سوخت و فریادش برآمد.
    پیرزن از مشاهده ی آن حال به خنده افتاد و گفت: آش خوردن تو هم به جنگ کردن نادر می ماند!
    و چون نادر سبب باز پرسید، گفت: نادر قدرت حریف را در نظر نگرفت و شکست یافت، همچنان که تو داغی آش را نسنجیدی و حلق و زبانت بسوخت!

  28. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #30
    Registered User Alireza_1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    همه ی ایران سرای من است
    نگارشها
    622

    پاسخ : امثال و حکم

    شتر ارزان است، خدا لعنت کند قلاده را!

    یکی شتری راهوار گم کرده بود. نذر کرد که اگر پیدا شود آن را به یک درهم بفروشد. قضا را ساعتی نگذشت که شتر به پای خود باز آمد. مرد از نذری که کرده بود، پشیمان شد اما سودی نداشت. پس قلاده ای بی بها در گردن حیوان کرده به میدانش برد و فریاد می کرد:
    شتر به یک ردهم، قلاده به صد، اما جدا جدا نمی فروشم.
    یکی به حسرت آهی کرد که: شتر نیک ارزان است، اما خدا لعنت کند قلاده را!

    -- این مثل معمولا در مواردی به کار می رود که چیزی سخت زشت و ناهنجار مانع دسترسی به مطلوبی طمع انگیز شده باشد.

  30. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ