مرا به خیر تو امید نیست،شر مرسان
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت در قلب زمستان و اورا ثنایی گفت:فرمود تا جامه اش برکنند واز ده به در کردند!مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند،زمین یخ بسته بود.عاجز شد. گفت:«چه بد فعل مردمند!سگ را گشاده اند سنگ را بسته .»امیر دزدان از غرفه بشنید و بخندید وگفت:«ای حکیم از من چیزی بخواه!»گفت:«جامه ی خود می خواهم اگر انعام فرمایی کرم باشد.»
امیدوار بود آدمی به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست،بد مرسان
سالار دزدان بر حالت وی رحمت آورد و جامه باز فرمود و لباچه پوستینی ودرمی چند بر آن مزید کرد و بدادش وعذر خواست و لطف بسیار کرد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)