«...و من فهمیدم روحم از این نقطه بالاتر نخواهد رفت، هرگز بالاتر نخواهد رفت!»(2)
توی چند صفحه ابتدایی و به قولی پیش در آمد کتاب، برادبری به چه زیبایی حماقت ما آدمها رو به تصویر کشیده...
ما انسانهایی که همیشه به این افتخار کرده و لاف می زنیم که: " به دنبال یافتن حقیقتیم"!...و این سخن و کسی که آن را به زبان رانده و در پی رسیدن به این هدف عمر و زندگی خویش را صرف می کند، می ستاییم... لیک چون حقیقت ، لخت و بدون هیچ پوششی در پیش رویمان ظاهر شود از دیدن و گوش سپردن به آن، به وحشت افتاده و با خشونت از خودمان می رانیمش...
برادبری با توجه به آن حماقت بشری که همان "گریزان بودن از حقیقت" هست... سعی بر آن دارد که به خواننده این حس را القا کند که آینده ای سراسر لبریز شده از وسایل ماشینی و پیشرفته، باعث خواهد شد که انسانها هر چه یشتر از یکدیگر دور شوند...
در داستان اول او «زور، پول و حماقت» را سبب افتادن انسان به دام این دنیای پیشرفته و ماشینی می داند و با قدرت تمام آن را نفی می کند. و در این بین با جملاتی چون:«مدتها قبل از اینکه فرد معنی مرگ را بفهمد، برای دیگران آرزوی مرگ می کند.» حماقت انسانها را یاد آوری می کند، که از آینده و چیزهایی که برای آنها به ارمغان خواهد آورد خبر دارند، ولی معنا و مفهوم آن را به روشنی درک نکرده اند و این روزی باعث پشیمانی آنها خواهد شد، و این پشیمانی سودی نخواهد داشت...
و این موضوع و بحث بر سر آن و در هم آمیختن آن با زندگی بشر و فلسفه ی وجودی وی... و همچنین کارها و اعمالی که انجام داده و انجام می دهد...و نتیجه اینها...
به همین ترتیب در داستانهایی که از خالکوبیهای مرد مصور روایت می شوند وجود دارد....
--------------
(1)ترجمه از ویکی پدیا(2) آخرین بند از منظومه ی "کلاغ" – ادگار آلن پو
علاقه مندی ها (Bookmarks)