نوشته ی زیر متن اجرای برنامه ای توی مدرسمونه که مجریش خودم بودم و متن زیر رو هم خودم نوشتم.ا
حتما اسم رمان دا بارها و بار ها به گوشتون خورده.
رمان مستندی از زمان جنگ که خانم زهرا حسینی راوی اون هستن و بارها در تلویزیون خاطراتشون رو تعریف کردن.تابستون پیش بود که این کتاب رو خوندم و تازه فهمیدم ما بچه های این نسل،هیچی از جنگ نمی دونیم...
همیشه همه چی در مورد جبهه و شهدا برامون گفته شد.همیشه خواسته و ناخواسته از طرف مدرسه برای بازدید از نمایشگاه شهدا رفتیم،برامون برنامه اجرا شد اما ما با هیچ کدوم از اینا نتونستیم حقیقت جنگ رو لمس کنیم.
این یه حقیقته که ما اون حال و هوا رو درک نکردیم.ما اون روزا نبودیم و دیکته شدن این حرفا بهمون باعث نمیشه بتونیم درک کنیم چی توی اون 8 سال اتفاق افتاده.من بچه ی همین نسلم.هم نسل شمام.از اونجا که همیشه نوع اعتقاد و بینش آدما تفاوت ها رو به وجود میاره ازتون میخوام برای چند لحظه تموم اینا رو کنار بذارین.با هر اعتقاد و تفکری که دارین.میخوام طبق اونچه که در دا خوندم و با اون 731 صفحه 8 سال جنگ رو با خانوم حسینی زندگی کردم،از شیرزن هایی بگم که هیچ جا حرفی ازشون گفته نشد.زن هایی که در تمام اون 8 سال ایستادن و خانوم حسینی تنها یکی از این زن ها بودن.
زهرا حسینی با این که 17 سال داشت،روزهای اول جنگ کنار غساله ها پیکر متلاشی شده ی زن ها و بچه های بیگناهی رو شست که هیچ گناهی توی اون جنگ نداشتن.بچه های کوچیکی که هنوز شیر گوشه ی لب های کوچیکشون خشک شده بود...
زهرا حسینی،پدر و برادر شهیدش رو با دستای خودش دفن کرد...
((جنازه ی پدر در مسجد بود.وارد مسجد شدم.دو زانو روی زمین افتادم و با کمک دست هایم که به شدت می لرزیدند خودم را به زحمت جلو کشیدم.در همان حال چند بار صدایش زدم:بابا...بابا...آرزو داشتم یک بار دیگر در جوابم بگوید:دالکم.وقتی به پیکرش رسیدم،لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد.یک لحظه احساس کردم همه چیز در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند.قلبم به شدت فشرده شد.از ته دل نالیدم:یا حسین به فریادم برس... با دستان بی رمقم سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم.از روی کفن شروع کردم به بوسیدنش....))
با وجود این که عراقی ها داخل شهر بودن و زن ها با هر قدمی که بر میداشتن باید نگران اسارت و مرگ می بودن،غذا به خطوط درگیری می بردن. به مجروحین میرسیدن و به مدافعین قوت قلب می دادن.
زن های بسیاری مثل خانم حسینی،اسلحه به دست گرفتن.اسلحه ی ژ- سه ای که هم قد خودشون بود.
دخترای جوون و زن ها تا زمانی که تونستن توی خرمشهر موندن.وقتی عده ای از نیروهامون حاضر نبودن برای خالی کردن پادگان دژ برن تا مهمات اندکمون دست عراقی ها نیفته،دخترها اسلحه به دست گرفتن و آماده ی رفتن شدن و همین باعث شد که نیروهامون وادار به رفتن بشن و به اونا اجازه ی این کارو ندن.
مردم خرمشهر در شرایطی از خاک شهرشون دفاع کردن که برق نبود،آب شرب مردم آب کارون بود که روش رو یه لایه گازوئیل و نفت گرفته بود.
خانم حسینی،وقتی جنازه ی شهدا رو به ماهشهر می بره جلوی فرماندار،فرمانده سپاه و امام جمعه رو به مردم می ایسته و با شجاعت از مردم خرمشهر میگه.از جوونای بی گناه خرمشهر که با حداقل مهمات سینه هاشون رو سپر آتش گلوله های دشمن کردن. اون برای رسوندن صدای مظلومیت مردم خرمشهر،به اتاق جنگ و مجلس میره.
چه بسیار مادر هایی که فرزندانشون شهید شدن اما در کنار بقیه ی مردم در اون شرایط خوفناک موندن.زنای بسیاری مثل حاجیه خانم پور حیدری مادر 2 شهید که تکه های سوخته ی بدن فرزندانش رو با دستای خودش جمع کرد و به پاس فداکاری هاش مادر خرمشهر لقب گرفت...
من فهمیدم نقش زن ها خیلی پر رنگ تر از چیزی بوده که ماها میدونیم و تمام اینا فقط بخش کوچیکی از شجاعت این شیرزن ها بود.
زن های ایرانی،توی 8 سال جنگ،فقط پرستار و امداد گر و آشپز نبودن.زن ها جنگیدن
به قول مرتضی سرهنگی،منتقد بزرگ ایران: ((صدام در حقیقت از مادران ایرانی شکست خورد.))
علاقه مندی ها (Bookmarks)