Huashan عزیز، اول اینکه این علاقه و احترام، دو طرفه هست.دوم اینکه علی رغم اینکه بعضی جاها یک دفعه جوش میارم (این هم از نقاط ضعفیه که باید برطرفش کنم) اما به طور کلی از حرف دوستانم ناراحت نمیشم. پس وقتی میخوای منو نقد کنی، هیچ آدابی و ترتیبی مجو ...هر جایی که فکر میکنی دارم اشتباه میکنم، بگو. مشکلی نیست. ;)
پیش فرض من چیزه دیگه ای بوده.چندین ساله که به واژه هایی مثل حقیقت , رستگاری , انسانیت و هدف فکر می کنم و نتیجه این بوده که اینها معانی ای هستن که هرگز نمی شه به طور واضح و کامل توصیفشون کرد
من نمیگم اونا دارن اشتباه میکنن؛ فقط واسه خودم اولویت بندی کردم. همین. :)هر نویسنده ای چه کوچیک چه بزرگ ...
در مورد قید و بند هم باید بگم بله، حق با شماست. همیشه برای خودم چارچوب خاصی قائل هستم. فعلا فکر میکنم این قیود باید باشه؛ شاید به قول شما بعدا نظرم عوض بشه! دوستان قبلا توی پست های من، این جمله رو دیدن، شاید شما ندیده باشی: "نابود باد آن فلسفه ای که در مقابل کتاب و سنت قرار می گیرد."در حال حاضر این عبارت برای من یک شعار یا بهتر بگم یک الگو هست؛ امیدوارم یه روزی بتونم درکش کنم.
در مورد کسی که در مورد اعدام صحبت کرده بود، دقیقا منظورم شما بودید. من هم اهل تعارف کردن نیستم، اما باید بگم هم حافظه خوبی داری و هم آدم دقیقی هستی.
فکر کنم من حداقل یک مرحله از شما، علی و آرام، عقب تر باشم. چون هنوز اون مفاهیم کلی رو خوب درک نکردم که حالا بخوام وارد جزئیاتش بشم.
بگذریم ... حق با شماست؛ بحث رو منحرف کردم.
توی پست قبلی سعی کردم جواب این سوال رو بدم که آیا کتب درسی و کاری هم مورد بحث ما هستن یا نه؛ اما چون خودم بین دوتا گزینه گیر افتادم، نتونستم درست مطلب رو انتقال بدم.
از یه طرف فکر میکنم کسی که مجبور نیست کتاب بخونه، اما میره به سمت کتاب تا چیزای جدید یاد بگیره، میشه اهل مطالعه؛ اما از طرف دیگه، کسی هم که به واسطه اجبار، به سمت کتاب میره هم خواسته یا ناخواسته، میره به سمت یادگیری مطالب جدید؛ پس اون هم باید کتابخون به حساب بیاد.
شاید بشه این طوری این دو تا رو با هم جمع کرد که:
انسان ناقص هست و برای کامل کردن خودش، در هر زمینه ای که باشه، نازمند یادگیری و مطالعه هست. پس هرکس که این نیاز رو درک کرده باشه و به سمت مطالعه رفته باشه، میشه اهل مطالعه.
در مورد اینکه کتاب باید عقیده ما رو تایید کنه یا نه؛ خوب شخصا به طور ناخودآگاه یا شاید هم خودآگاه، کشیده میشم سمت کتبی که داره عقاید من رو تایید میکنه.
راستش نمیدونم جواب این سوال چیه.
از یک طرف باید استقلال فکریمون رو حفظ کنیم و از طرف دیگه باید با اندیشه های مخالف هم آشنا بشیم. شاید ما داریم راه رو اشتباه میریم و اون اندیشه مخالف درست باشه.
نمیدونم درستش چی میتونه باشه؛ شخصا دوست دارم کتابی که میخونم، یه ارتباطی با من داشته باشه؛ حداقل واسه شروع، انگیزه خوبی به من میده؛ بعد از اینکه با کتاب ارتباط برقرار کردم، در کنار موضوعات مورد علاقه من، هیچ اشکالی نداره که مسائل جدیدی هم مطرح کرده باشه که خلاف عقیده من باشه. این طوری، بابی باز میشه تا به مسائل جدید هم فکر کنم.
اما اگر از همون اول بخواد از روی اعتقادات و علایق من رد بشه، بعید می دونم بتونم تحملش کنم. سابقه داشته که یه کتاب که به عقیده خیلی ها، کتاب خوبی بوده، چون من خودم رو توش پیدا نکردم، هر چند که تا آخرش رو خوندم، ولی حتی یک سطرش رو هم نپذیرفتم و الان چیزی ازش یادم نمونده. به طور خاص، کتابایی مثل بار هستی یا آهستگی (هر دو از آثار میلان کوندرا).
راستی! دقیقا منظورت از مرزبندی توی مطالعه چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)