Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 , از مجموع 47

موضوع: فئودور داستایوفسکی

  1. #16
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    من از علاقه مندان كتاب هاي داستايوفسكي هستم مي خواستم بدونم فايل دانلود كتاب ابله رو ميشه بذاريد
    از توضيحات كاملتون ممنون
    دوست عزیز اینجا براتون هم لینک دانلود انگلیسی کتاب رو گذاشتم و هم فارسیش رو البته لینک فارسیش یه کم نامتعارف حالا خودتون ببنید متوجه می شید دیگه ببخشید بهتر از این نشد
    https://forums.animparadise.com/foru...html#post65173

  2. #17
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    رؤیای عمو
    رؤیای عمو [DjadJuskin son] این رمان فیودور میخایلوویچ داستایفسکی(1) (1821-1881)، نویسنده­ی روس، که در 1859 انتشار یافت، یکی از کوششهای نادر نویسنده در زیمنه­ی طنزنویسی است. ولی، این طنز هرگز موفق نمی­شود ترحمی را که نویسنده نسبت به شخصیتهایش احساس می­کند تخفیف دهد. داستایفسکی دیگر نویسنده­ی درون­گرا و پریشان اولین آثارش نیست،ولی هنوز راهی که او را به طرف خلق شاهکارهایش هدایت خواهد کرد نیافته است. نویسنده در این اثر برای ما زندگی در یک شهرستان کوچک را با یاوه­گوییها و دسیسه­چینیهای خاص آن توصیف می­کند. مادری جاه­طلب به نام ماریا آلکساندروونا(2)، دختر زیبای او، زینا(3)، شاه­زاده­ی پیری نامتعادل، اما پولدار، و مردی که خواستگار زینا است، شخصیتهای اصلی داستان را تشکیل می­دهند. مادر می­خواهد دخترش را به ازدواج شاه­زاده­ای پیر درآورد که به روزگار کودکی خود بازگشته است، و قبلاً پیشنهاد متهورانه­اش را ارائه داده است، در حالی که خواستگار دیگر، که خویشاوند دور اوست، موفق می­شود که شاه­زاده­ی پیر را متقاعد سازد که در عالم رؤیا از زینا خواستگاری کرده است. «عمو» واقعاً باور می­کند که خواب دیده است، و این اعتقاد در آخرین صحنه، بهانه­ای برای پاره­ای ابهامات و مشاجرات خنده­دار می­شود که یادآور جالب­ترین قسمتهای بازرس، اثرگوگول(4)، است. بعضی از اشارات هزل­آمیز بسیار جالب توجه است که به ندرت در آثار داستایفسکی سابقه دارد، مثل صحنه­هایی که در آنها اشرافیت متفرعن و جاهل شاه­زاده به باد استهزا گرفته می­شود: کسی که، چون «هنر را بیشتر از طبیعت دوست دارد»، می­دهد ریش مصنوعی بگذارند، و دلش می­خواهد به دهقانان گیج و خرفت خود زبان فرانسه بیاموزد. در واقع، خنده­ی داستایفسکی خالی از تأثر نیست و همیشه حکایت از رنجی می­کند که نویسنده در برخورد با دنائت و نفهمی انسانهایی که او را احاطه کرده­اند احساس می­کند.
    مرتضی کلانتریان. فرهنگ آثار. سروش.

    پ.ن راستش من این کتاب رو خودم نخوندم جایی هم ندیدم اگر کسی در مورد ترجمه و چاپ شدن این کتاب چیزی میدونه یه راهنمایی بکنه

  3. #18
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    محل سکونت
    ايران.يه جايه سبز.
    نگارشها
    1,088

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    نقل قول نوشته اصلی توسط kinshin نمایش پست ها
    رؤیای عمو
    رؤیای عمو [DjadJuskin son] این رمان فیودور میخایلوویچ داستایفسکی(1) (1821-1881)، نویسنده­ی روس، که در 1859 انتشار یافت، یکی از کوششهای نادر نویسنده در زیمنه­ی طنزنویسی است. ولی، این طنز هرگز موفق نمی­شود ترحمی را که نویسنده نسبت به شخصیتهایش احساس می­کند تخفیف دهد. داستایفسکی دیگر نویسنده­ی درون­گرا و پریشان اولین آثارش نیست،ولی هنوز راهی که او را به طرف خلق شاهکارهایش هدایت خواهد کرد نیافته است. نویسنده در این اثر برای ما زندگی در یک شهرستان کوچک را با یاوه­گوییها و دسیسه­چینیهای خاص آن توصیف می­کند. مادری جاه­طلب به نام ماریا آلکساندروونا(2)، دختر زیبای او، زینا(3)، شاه­زاده­ی پیری نامتعادل، اما پولدار، و مردی که خواستگار زینا است، شخصیتهای اصلی داستان را تشکیل می­دهند. مادر می­خواهد دخترش را به ازدواج شاه­زاده­ای پیر درآورد که به روزگار کودکی خود بازگشته است، و قبلاً پیشنهاد متهورانه­اش را ارائه داده است، در حالی که خواستگار دیگر، که خویشاوند دور اوست، موفق می­شود که شاه­زاده­ی پیر را متقاعد سازد که در عالم رؤیا از زینا خواستگاری کرده است. «عمو» واقعاً باور می­کند که خواب دیده است، و این اعتقاد در آخرین صحنه، بهانه­ای برای پاره­ای ابهامات و مشاجرات خنده­دار می­شود که یادآور جالب­ترین قسمتهای بازرس، اثرگوگول(4)، است. بعضی از اشارات هزل­آمیز بسیار جالب توجه است که به ندرت در آثار داستایفسکی سابقه دارد، مثل صحنه­هایی که در آنها اشرافیت متفرعن و جاهل شاه­زاده به باد استهزا گرفته می­شود: کسی که، چون «هنر را بیشتر از طبیعت دوست دارد»، می­دهد ریش مصنوعی بگذارند، و دلش می­خواهد به دهقانان گیج و خرفت خود زبان فرانسه بیاموزد. در واقع، خنده­ی داستایفسکی خالی از تأثر نیست و همیشه حکایت از رنجی می­کند که نویسنده در برخورد با دنائت و نفهمی انسانهایی که او را احاطه کرده­اند احساس می­کند.
    مرتضی کلانتریان. فرهنگ آثار. سروش.

    پ.ن راستش من این کتاب رو خودم نخوندم جایی هم ندیدم اگر کسی در مورد ترجمه و چاپ شدن این کتاب چیزی میدونه یه راهنمایی بکنه
    خب علتش واضحه بهنام تا اون جا كه من ديدم اين كتاب از تقريبا 15 سال پيش تجديد چاپ نشده. اسم دقيق كتابم بود :خواب عموجان
    ماجرا اينه كه عمو يك شاهزاده بسيار پير در حال مرگ و البته بسيار فراموشكار داراي نميدونم يه پاي مصنوعي و.. و.. و.. اومده خونه ماريا الكساندرو نا . تا اون جا كه من از 10-15 سال قبل كه اين كتابو خوندم نيومده خواستگاري واسه يه ملاقات خويشاوندي يا مالي يا چيزي تو اين مايه ها اومده.دختر يا زينا هم از طرف ديگه تا اون جا كه حافظه من قد ميده عاشق يه پسر مسلول در استانه مرگه. از ديگر سو يه جوان نوكيسه چنين و چنان از خاندان زينا هم خواستگار اونه. مادره اول ميخواد كاملا كاسبكارانه اين ازدواجو ببره به سمت خويشاوند نوكيسه. اما با اومدن عمو جان .. نقشه هاشو تغيير ميده و با فريب و حيله سعي ميكنه كاري كنه كه دختر جوان مورد توجه عمو جان قرار بگيره كه حتي بينايي كاملي هم نداره. از طرف ديگه سر جوان نوكيسه رو هم به اين فريب گرم ميكنه و اونو گول ميزنه كه زينا ممكنه بره با اين پيرمرد در آستانه مرگ ازدواج كنه.. اما در اصل خواهان شماست.و بعدا كه شوهرش مرد حتما به سوي شما مياد و...
    بهر رو دختر جوان كه نگران دلداده رو به مرگ خودش كه فكر كنم يه جوان دانشجوي شهرستانيه.. تقريبا در تمامي صحنه ها سكوت و آرامش اختيار ميكنه.. مثل آدمي ظاهرا رام.. اما در اصل داره فقط از عشق واقعي خودش حمايت ميكنه.. اما وقتي جوان در آستانه مرگ مي افته خودشو به اون ميرسونه.. جوان بهش ميگ حتي او هم كه ه اين همه دوستش داشته.. خودخواه بوده و او رو تنها براي خودش ميخواسته و دوست داشته او از مرگش رنج ببره و اين امر رو بسيار رمانتيك ميديده.. دختر بيچاره دقايق پاياني رو بر بالين اون سپري ميكنه و با مرگ اون تمام خودداري دختر فرو ميريزه.و او ويران به خونه برميگرده در حاليكه كه ديگه هيچ دليلي براي خاموشي و تحمل نداره . در صحنه پاياني اين خواستگاري وقتي مادر از دختر ميخواد كه جواب اون خاستگاري كذايي عمو جان رو در حضور خاستگار نو كيسه بده
    دختر اشك ريزان به پيرمرد ميگه هرگز اون رو جز به عنوان يه پيرمرد قابل احترام دوست نداشته و قصد فريب او رو نداشته و ثروت او براش بي اهميته.
    به خويشاوند نوكيسه هم ميگه كه هرگز اونو دوست نداشته چون دل در گرو مرد ديگري داشته اما اگر هم به اجبار و ناگزير فقر خانوادش اين وصلت رو ميپذيرفته حتما براي او همسر با وفايي ميشده.
    شاهزاده پير به دختر ميگه دختر جان فقط شما تنها آدم شريف اين خاندان هستيد دختر به اطاقش برمي گرده و شاهزاده پير هم ساعتي بعد ميميره.
    سال ها بعد خويشاوند نوكيسه ميشنوه كه دختر با سرهنگ به نامي ازدواج كرده..و مادرش هم با او زندگي ميكنه.. خويشاوند براساس تلقينات گذشته مادر زينا به ميهماني اونا ميره و تصور ميكنه شايد اون چه مادر دختر به اوگفته هنوز صدق كنه.. اما به جاي اون دختر شكسته و تنها بانوي خوشبخت و نيرومندي رو ميبينه كه عشق واقعي خودش رو در كنار همسر واقعيش پيدا كرده و و از هر حضور ديگري بي نيازه..

  4. #19
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    خب علتش واضحه بهنام تا اون جا كه من دیدم این كتاب از تقریبا 15 سال پیش تجدید چاپ نشده. اسم دقیق كتابم بود :خواب عموجان
    به این میگن یه معرفی خوب از این کتاب که پیدا کردنش سخت احنمالا یه تشکر بسیار زیاد از manusha خانوم که شده برای ما سورس کتاب هایی که نمیتونیم داشته باشیم
    نمیدونم داستایفسکی چطور میتونه این همه شخصیت قوی رو تو داستاناش داشته باشه من توی اون تایک بلو یه شخصیت زپرتی ساختم داره اعصابمو خراب میکنه نمیتونم او چیزی که تو ذهنم هست رو بهش بدم اما داستایفسکی شخصیت هایی ساخته مخصوصا فرعی ها که خودشون به اندازه یه داستان هستند دقت کردید شخصیت های فرعی داستان که حضور کمی در داستان هاش دارن مثل همین عاشق رو به مرگ و یا معشوقه دختر تو شبهای روشن که قرار بیاد چخقدر قوی هستند و به راحتی وارد داستان میشن همه چیزو به هم میریزند .

  5. #20
    Registered User
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    نگارشها
    12

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    خیلی عالی بود؛ من هم یه زمانی کلی تو کارای داستایوسکی غرق بودم؛ منتهی چون این موضوع مال 5 ، 6 سال پیشه، الان خیلی حضور ذهن ندارم در باره‌ی کارهاش.
    سر فرصت می‌آم این پست‌های شما رو مطالعه می‌کنم ولی می‌خواستم از حضور این تاپیک اعلام حمایت کنم.

  6. #21
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    همزاد

    همزاد [Dvojnik]. رمانی از فیودور میخایلوویچ داستایفسکی (1) (1821-1881)، نویسنده روس، که در 1846 منتشر شد. این یکی از اولین رمانهای نویسنده است که با شکستی روبرو شد که چندان سزاوار آن نبوده است. بافت ماجرا در نظر اول غیرواقعی و آشفته می‌آید. ولی در همین کتاب هم عمق شگفت‌انگیز تجزیه و تحلیل و انعطاف بیانی داستایفسکی که بعدها از ویژگیهای سبک او خواهد شد، نمایان است. قهرمان کتاب شخصی است به نام گولیادکین (2) که از تعادل روانی چندانی برخوردار نیست و در پی یک رشته حوادث، عقلش را کاملاً از دست می‌دهد و کارش به دیوانه‌خانه می‌انجامد. نویسنده یک لحظه هم قهرمان خود را رها نمی‌سازد و بی‌وقفه پیشرفت دیوانگی او را زیر نظر دارد. گولیادکین نزد طبیب می‌رود و با او درباره مسائل مختلف صحبت می‌کند تا خودش را قانع سازد که حالت عادی دارد. بعد به خانه یکی از دوستان اداری می‌رود که مجلس رقصی در آنجا برپاست. میل دارد احترامات خود را به دختر خانواده، که مجلس رقص به افتخار او برپا شده است تقدیم دارد. او دختر جوان را دوست دارد. اما در آنجا همه از دیوانگی او باخبرند و از ورودش به خانه جلوگیری می‌کنند. این امر حالت او را تشدید می‌کند؛ مخفیانه وارد خانه می‌شود و کارهای نامعقولی انجام می‌دهد و سرانجام از آن خانه رانده می‌شود. در حالت هذیان، همزاد خود را می‌بیند. دیوانگی گولیادکین به درجه‌ای می‌رسد که حتی او را وامی‌دارد تا شبیه خیالی خود را به دوئل دعوت کند: این همزاد برایش به صورت کابوس مداومی درمی‌آید. اوست که شیرینیهای گولیادکین را می‌خورد؛ اوست که شوم و تهدیدکننده، در کوچه پس‌کوچه او را تعقیب می‌کند. بالأخره، مرد بیچاره را به دیوانه‌خانه می‌فرستند؛ در حالی که مثل همیشه شبیهش در تعقیب اوست. اما این شبیه، به تدریج در پشت درشکه‌ای که او را به دیوانه‌خانه می‌برد محو می‌شود. واقع‌گرایی روانشناختی داستایفسکی در این کتاب به جلوه‌های نیرومند ترس و ترحم دست می‌یابد. تجزیه و تحلیل حالتهای روحی و افکار شخصیت اصلی این کتاب بی‌رحمانه و وسواس برانگیز است.
    مرتضی کلانتریان. فرهنگ آثار. سروش.
    1.Fedor


    کتاب: همزاد (فيودور داستايفسکی)

    «همزاد» موضوعی است برگرفته از هوفمان و اعمال شده بر شخصیت آشنای گوگول يعنی کارمند فقير – هم‌چنان‌که خود گوگول پيش‌تر از چنين موضوعی در چنين زمينه‌ای بهره جسته بود. اما در اين‌جا داستایفسکی عنصر تازه‌ای را هم وارد داستان می‌کند. ظهور همزاد داستان او نخست کاملاً خيالی است؛ اما اندکی بعد درمی‌يابيم که نويسنده هدفی عميق‌تر را در مد نظر داشته است. همزاد محصول مستقيم چيزی است که فقط می‌توان عقده‌ی حقارت قهرمان داستان نامش داد؛ گاليادکين، نامی که از سر مسخرگی به همزاد داده شده است، توهم چيزی است که گاليادکين خود می‌توانست همان باشد، در صورتی که قادر بود خويشتن خويش را بيان کند، و در صورتی که نمی‌گذاشت فشار ديگران و اوضاع و احوال وی را در هيئت نکبت‌بار زندگی کارمندی فقير نگه دارد. اين توهم سايه‌به‌سايه آن‌قدر گاليادکين را دنبال می‌کند تا آن‌که کارش به جنون می‌کشد. بنابراين همزاد به معنايی واقعی ساخته و پرداخته‌ی رؤياهای قهرمان داستان است. با آن‌که داستان اساساً در سطحی تخيلی روايت می‌شود، لحضاتی در آن فرا می‌رسد که ظاهراً داستايفسکی گاليادکين کهتر را ديگر موجودی عينی از دنيای جادويی در نظر نمی‌آورد، بلکه او را چون توهم ذهنی گاليادکين مهتر می‌نماياند؛ و پايان داستان آن‌جا که گاليادکين روانه‌ی تيمارستان می‌شود با اين معنای دومی سازگارتر است تا با آن ديگری که بر قسمت اعظم روايت حاکم است. حالت بلاتکليفی در پرداخت موضوع، گرايش به حرکت آونگی ميان حالت جادويی و حالت آسيب‌شناختی، بر سرتاسر اثر حکم‌فرماست. همين ناهماهنگی، و نيز طولانی بودن غيرلازم اثر و شيوه‌گری ملال‌آور است که همزاد را اثری کاملاً نامؤفق کرده است. خوانندگان اين اثر به هنگام انتشار نخستين آن را صرفاً به عنوان تلاش بعدی نويسنده‌ی جوان باذوق مردم فقير خواندند، و امروز کسی به سبب مزايای خود اثر به خواندنش رغبت نمی‌کند. از لحاظ سبک، اين اثر بيش از همه‌ی آثار داستايفسکی به گوگول نزديک است؛ اما تقليد او اين بار ناشيانه و بی‌الهام است و عمدتاً در حد ويژگی‌ها و ترفندهای زبانی باقی می‌ماند. سال‌ها بعد داستايفسکی پس از بازگشتش از سيبری در نامه‌ای به برادرش از همزاد به عنوان «بزرگ‌ترين و مهم‌ترين نمونه‌ی نوعی اجتماعی که برای نخستين بار کشف و اعلام کرده‌ام» ياد می‌کند. اين لاف و گزاف موجه‌تر از لاف و گزاف‌های بسياری نويسندگان ديگر درباره‌ی آثار خودشان است. در همزاد داستايفسکی کورمال‌کورمال برای نخستين بار چهره‌ای را می‌جست که سرانجام بدل به يکی از مخلوقات ويژه و عميق او شد؛ چهره‌ی انسانی که فشار اوضاع و احوال درهمش شکسته است يا خلق و خوی‌اش او را به درون خويش و عليه خويش سوق داده است؛ انسان به درون خويش خزيده‌ای که خويشتن‌داری عادی‌اش را با حمله‌های ناگهانی و پرزور خودنمايی جبران می‌کند، و چون قهرمان کتاب يادداشت‌های زيرزمينی خود را خوار کرده است و مشتاق است ديگران را هم خوار کند؛ موجودی که وحدت و تؤافقی در درون خود ندارد، قربانی است، و ماورای باقی بشريت است، همان که رابرت لوئی استيونسن «دوگانگی بنيادين بشر» می‌نامد. چنين است انديشه‌ای که نخستين بار در ميان صفخات همزاد نمودی تخيلی می‌يابد؛ و بنابراين اين داستان برای پژوهنده‌ی داستايفسکی اهميتی بيش از آن‌چه مزايای ذاتی آن می‌طلبد پيدا می‌کند.
    از کتاب «داستايفسکی: جدال شک و ايمان»، ادوارد هَلِت‌کار، ترجمه‌ی خشايار ديهيمی، انتشارات طرح نو

  7. #22

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    اینجا فوق العاده هست.فعلا فقط همین رو دارم بگم...!!!
    نُه اگر یک باشد،
    دَه هیچ نیست.
    رمز کار همه اش همین است!

  8. #23
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    خب اکثر کتابای داستایفسکی رو معرفی کردم یه سریش رو خودم هم نخوندم فقط خواستم یه مرجع باشه اگر کتابای دیگه ای هم مونده باشه میگردم اضافه میکنم
    فکر کنم یه کم در مورد شخصیت های داستان صحبت کنیم بد نباشه
    اولیشم با اجازتون در مورد شبهای روشن شخصیت اصلی کتاب
    اول اینکه به نظرم یه آدم مالیخویایی هستش با تفکرات عجیب و پیچیده که البته باعث انزواش شده و به خاطر بی اعتمادی که داره و یا ترسش پشت تخیل و تنهاییش مخفی شده وقتی به طور اتفاقی این موقیعت رو پیدا می کنه که از سایه بیرون بیاد یهو منفجر میشه حالا به نظرتون ناستینکا ( دختره ) زندگیش رو نابود میکنه یا با بیرون کشیدنش از اون دنیا بهش لطف می کنه ؟
    ادامه دارد ...

  9. #24

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    نقل قول نوشته اصلی توسط kinshin نمایش پست ها
    خب اکثر کتابای داستایفسکی رو معرفی کردم یه سریش رو خودم هم نخوندم فقط خواستم یه مرجع باشه اگر کتابای دیگه ای هم مونده باشه میگردم اضافه میکنم
    فکر کنم یه کم در مورد شخصیت های داستان صحبت کنیم بد نباشه
    اولیشم با اجازتون در مورد شبهای روشن شخصیت اصلی کتاب
    اول اینکه به نظرم یه آدم مالیخویایی هستش با تفکرات عجیب و پیچیده که البته باعث انزواش شده و به خاطر بی اعتمادی که داره و یا ترسش پشت تخیل و تنهاییش مخفی شده وقتی به طور اتفاقی این موقیعت رو پیدا می کنه که از سایه بیرون بیاد یهو منفجر میشه حالا به نظرتون ناستینکا ( دختره ) زندگیش رو نابود میکنه یا با بیرون کشیدنش از اون دنیا بهش لطف می کنه ؟
    ادامه دارد ...
    هرکسی با ورود به دنیای دیگرون یک مسئولیت رو ناخواسته قبول می کنه و اون مفید بودن برای دیگری هست.اگه رهاش می کرد عذاب وجدان راحتش نمی زاشت و اونطور بود که زندگیش نابود می شد... و لطفی به نظر من در کار نبود.ناستینکا با کمکش به خودش لطف کرد و مفید بودنش در دنیا لطف به خودش بود به نظر من... شادی لحظه ای که ناستنکا به اون داد می ارزید به یک عمر زندگی خالی.... لااقل زندگیش یک مسئله برای فکر کردن داشت و از پوچی دراومد... و ناستنکا هم همونطور که گفتم لطف بزرگی به خودش کرد و تونست اون سه روز رو بگزرونه که اگه تنها بود حتما احتمال زیاد خودکشی می کرد.... وجودشون به هردوشون کمک کرد و زندگی هیچکدوم نابود نشد....
    ویرایش توسط unknowncharacter : 06-20-2008 در ساعت 05:59 PM

  10. #25
    کاربر افتخاری فروم roya87 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    نگارشها
    255

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    این که یه مرد تا این حد از خود گذشتگی نشون بده حداقل برای ما ایرانی ها کمی دور از باوره اون هم به یه دختر عاشق که در پی سراب عشق خوده
    این مرد از نظر من خیلی فداکاره البته در طول تاریخ از این گونه مردها کم نبودن زمانی که یه مرد زن ارمانی و ایده ال خودش رو پیدا میکنه سعی در ارتقای اون داره این دسته از مردها واقعا اوج تخیل یک زن در مورده هر مردیه این که یه مرد زن مورده علاقه اش رو دارای شعور بدونه و به اون شعور احترام بذاره جای تقدیر داره
    از نظر من یه لذت خاص تو این کاره اما هر مردی نمی تونه از عهده ی اون بر بیاد

  11. #26

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    نقل قول نوشته اصلی توسط roya87 نمایش پست ها
    این که یه مرد تا این حد از خود گذشتگی نشون بده حداقل برای ما ایرانی ها کمی دور از باوره اون هم به یه دختر عاشق که در پی سراب عشق خوده
    این مرد از نظر من خیلی فداکاره البته در طول تاریخ از این گونه مردها کم نبودن زمانی که یه مرد زن ارمانی و ایده ال خودش رو پیدا میکنه سعی در ارتقای اون داره این دسته از مردها واقعا اوج تخیل یک زن در مورده هر مردیه این که یه مرد زن مورده علاقه اش رو دارای شعور بدونه و به اون شعور احترام بذاره جای تقدیر داره
    از نظر من یه لذت خاص تو این کاره اما هر مردی نمی تونه از عهده ی اون بر بیاد
    خب نکته اول اینکه عشق ناستینکای طفلک سراب نبود! دوم اینکه قهرمان داستان ما از اول عاشق ناستینکا شد! و یک عاشق در برابر معشوقش کاملا شکسته و ضعیف میشه که عشق مفهومش همینه! و علاقه والاتر و برتر از عشق هست و بیان یک ایده آل احساسی با کمک واژه عشق یکم سؤال برانگیزه.

  12. #27
    کاربر افتخاری فروم Madman آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    نگارشها
    4,849

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    با اجازه من لینک کتاب جنایات و مکافات رو میزارم البته حجمش زیاده 18 مگ نقطه پایان
    Jenaiat mokafat.pdf

  13. #28
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    خوشحالم که دوستان وارد بحث شدند فعلا این رو داشته باشید
    ادبيات و حق مرگ
    نادر شهريوري (صدقي)

    «امروز، 22 دسامبر همه ما را به ميدان سمنونسکي بردند، آنجا حکم اعدام را براي ما خواندند، صليب آوردند که ببوسيم، بالاي سرمان خنجر شکستند و کفن (پيراهن هاي سفيد) به تن مان کردند. بعد سه نفر ما را به تيرهاي اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند. من نفر ششم صف بودم، ما را به دسته هاي سه نفري تقسيم کرده بودند و به اين ترتيب من جزء دسته دوم بودم و بيش از يک لحظه به پايان زندگي ام نمانده بود. برادرم، به تو و به خانواده تو فکر کردم. در آن لحظه آخر، فقط تو در ذهنم بودي. آن وقت براي اولين بار دانستم که چقدر دوستت دارم. برادر عزيز و گرامي من آنقدر فرصت يافتم که پلسچيف و دوروف را که نزديک من ايستاده بودند، در آغوش بگيرم و با آنها خداحافظي کنم. بالاخره طبل بازگشت زدند، آنها را که به تيرهاي اعدام بسته بودند سرجايشان برگرداندند و حکمي را براي ما خواندند که اعليحضرت امپراتور، زندگي ما را به ما بخشيده اند. بعد احکام نهايي با صداي بلند قرائت شد. فقط «پالم» کاملاً عفو شده است او با همان درجه به صف برگشته است.»1

    از اين پس زندگي داستايوفسکي زندگي خاصي شد. در آن لحظه هاي مواجه شدن با مرگ خود را حتي عميق تر از هر موقع ديگري مي ديد، او احساس کرد که جانش از مرگ پيشي گرفته است و خود را در آن لحظه حتي زنده تر از زنده ها حس مي کرد. «به اين ترتيب شخص او به اجبار از شرايط وجود قبلي اش جدا شد و براي نخستين بار به گوهر حقيقي خود آگاهي يافت- در وراي منظره محو شده چيزهاي خارجي و حجاب هايي که از روح محبوس

    فرومي افتادند. مانند قابله يي (آخر چنين تجربه هايي را فقط با تصاوير مي توان توضيح داد)، بله، مانند قابله يي آن ساعت و آن دم انگار اگوي دروني را که در ژرفناي هستي جان غنوده بود از زهدان غفلت خارج کرد، بي آنکه تمام بندهايي را که به زهدان وصل بود قطع کند چون واقعاً قطع کامل به معني مرگ بود.»2

    مساله اصلي اما آن است که «... آخر چنين تجربه هايي را فقط با تصاوير مي توان توضيح داد.» اين مساله ممکن است ناشي از برتري ادبيات يا هنر به طور کلي (تصاوير) بر فلسفه (مفاهيم) نيز باشد. اين مساله ضمناً همان چيزي است که موريس بلانشو بر آن تاکيد مي کند، اينکه فلاسفه نمي توانند به درستي مرگ را درک کنند از نظر بلانشو به آن علت است که مرگ تنها خودش را در تجربه يي به نام ادبيات نشان مي دهد بنابراين ميان ادبيات و مرگ رابطه وجود دارد، بلانشو بر اين رابطه تاکيد مي کند، از نظر او «ادبيات و مرگ در آنچه تجربه اصيل زندگي است با هم يکي شده اند»3

    اصلاً در ارتباط با تجربه اصيلي به مانند مرگ است که نفس معناي نوشتن نيز معني پيدا مي کند زيرا که شوک رويارويي با مرگ است که در ما قبل از هر تجربه يي ديگر حس نگراني و وحشت ايجاد مي کند و براي چيره شدن بر اين وحشت و دلهره واقعي (مرگ) است که آن نوشتن واقعي رخ مي دهد که حتي ممکن است جاودانگي را براي مولف آن به ارمغان آورد. تنها در «... ارتباط با مرگ است که ما قبل از هر چيزي احساس وحشت و نگراني را تجربه مي کنيم که ما را به آن نيستي که در بطن هستي مان است مربوط مي سازد و بلانشو استدلال مي کند که همين تجربه است که خواست نوشتار را باعث مي شود.»4

    به اين ترتيب «بلانشو نقد ادبي خود را از اين موضع انديشه فلسفي که در مرگ برآمدن زندگي را جست وجو مي کند آغاز مي کند و واقعيتي را توصيف مي کند که تجربه يي بي نام، غيرشخصي و بي انگيزه است. تجربه مردني نيرومندتر از مرگ. چنين تجربه يي به موازات تجربه ادبيات خود را نشان خواهد داد.»5

    اين زندگي خاص يا به تعبير بلانشو اين تجربه مردني نيرومندتر از مرگ در داستايوفسکي که در کشف و شهود روحي اش از تجربه يي خاص و هولناک به آن پي برده بود، جملگي در ارائه ادبيات نيرومند (به همان اندازه مرگ) و در مصاديق قدرتمند ادبي خود را نشان و بروز داد. بعضي از آن مصاديق اينچنين است؛ «... قدرت اتحاد و اتفاق خاموشش»، «آشنايي اش با مرگ و رستاخيز» و باز هم به نقل از شيلر «عهد ابدي مومن با او»، «درباره لمس جهان هاي رفيع»، «بذرهايي که خدا در اين پايين کاشته است»، «درباره فضيلت وجودي شادي محض در وجود»، «درباره تعريف عذاب دوزخ به صورت ناتواني در عشق ورزيدن» و غيره و غيره. همه اين سخن ها، هشدارها و وعده هاي نسبتاً معماگونه، صرفاً تلاش هايي اند براي ابلاغ آن معرفتي به جهانيان (هرچند با اشاره هاي مبهم) که داستايوفسکي در کشف و شهود روحي اش از تجربه هولناک به آن پي برده بود.»6 که جملگي در پيوند ناگسستني ادبيات با مرگ و تنها در اين پيوند خود را نشان مي دهد.

    * اين عنوان نام کتابي از موريس بلانشو است که به سال 1948 منتشر شده است.

    پي نوشت ها؛-----------------------

    1- نامه داستايوفسکي به برادرش ميکاييل، درباره رمان و داستان کوتاه سامرست موام، کاوه دهگان،

    صص 121-120

    2- آزادي و زندگي تراژيک، ويچسلاف ايوانف، ترجمه رضا رضايي، ص 44

    3- موريس بلانشو، اولريش هاسه، ويليام لارج، ترجمه رضا نوحي، ص 76

    4- همان، ص 76

    5- همان، ص 73

    6- آزادي و زندگي تراژيک، ويچسلاف ايوانف، ترجمه رضا رضايي، صص 46-45

  14. #29
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    این که یه مرد تا این حد از خود گذشتگی نشون بده حداقل برای ما ایرانی ها کمی دور از باوره اون هم به یه دختر عاشق که در پی سراب عشق خوده
    این مرد از نظر من خیلی فداکاره البته در طول تاریخ از این گونه مردها کم نبودن زمانی که یه مرد زن ارمانی و ایده ال خودش رو پیدا میکنه سعی در ارتقای اون داره این دسته از مردها واقعا اوج تخیل یک زن در مورده هر مردیه این که یه مرد زن مورده علاقه اش رو دارای شعور بدونه و به اون شعور احترام بذاره جای تقدیر داره
    از نظر من یه لذت خاص تو این کاره اما هر مردی نمی تونه از عهده ی اون بر بیاد
    اتفاقا من با این نظر مخالفم به نظرم اصلا بحث فداکاری در میون نبود اتفاقا اگر فداکاری وجود داشت ناسینکا انجام داد
    و انگار از اول می دونست عشقش به ناستینکا پایان خوشی نداره اما خیلی وقت ها مسیر به اندازه ی خود هدف مهم و شایدم بیشتر
    این بحث رو زیاد ادامه نمیدم چون میترسم به وادی فمنیسم بریم که از بحث این تاپیک خارج فقط اینکه هر دو گروه در عدم به وجود اومدن این رابطه مقصر هستند ( البته مرد ها به نسبت بیشتر )

    این هم فکر کنم بد نباشه
    درباره «حس گناه» در رمان ابله اثر داستايوفسکي
    گناه و رستگاري
    نادر شهريوري (صدقي)

    متبارک باشيد، خداوندا، که رنج را داده ايد/همچون دارويي الهي بر ناخالصي هاي ما

    شارل بودلر

    مهم در انديشه داستايوفسکي درک اين موضوع است که «چرا گناهکاران، اهميت بيشتري از گناه ناکرده ها دارند؟ يا چرا يک نفر گناهکار توبه کار فراتر از نود و نه آدم محترمي قرار مي گيرد که مرتکب گناهي نشده اند؟ و چرا عياشي فرزند مسرف که بر اثر گرسنگي با تاخير بسيار رو به توبه مي آورد قابل اغماض تر از حسد برادر بزرگ تر است؟»1

    ادوارد هلت کار در کتاب «داستايوفسکي جدال شک و ايمان» مساله جالبي را مطرح مي کند. از نظر او در تعارض بيان احساس و عمل، غرب همواره اهميت را به «عمل» داده است. به عبارت ديگر مکاتب غربي روز به روز مصرتر شده اند که مذهب را به صورت يک سلسله قوانين معيني در آورند که اهميت آن در عمل کردن و به اصطلاح انجام صوري يا مناسک گونه آن است. به عبارت ديگر فرم عمل حتي صوري آن اهميتي اساسي پيدا مي کند. اينکه غرب براي «عمل» انجام گرفته حساسيت ويژه يي قائل مي شود، ممکن است متاثر از تاسيس يا شکل گرفتن حقوق و دستگاه هاي وابسته به آن مانند دادگاه و قانون به مثابه مفاهيم مدرن بوده باشد چون به طور کلي فلسفه وجودي دستگاه عظيم حقوق و تابعات آن مبتني بر داوري بر «عمل» افراد و نه احساسات يا نيت دروني آدم هاست. بنابراين مطابق اين سنت مدرن غرب آنچه ملاک توبيخ در اين دنيا و ملاک پاداش و جزا در آن دنيا است «عمل» انسان است.

    داستايوفسکي اما برخلاف سنت مدرن غربي بر احساسات به جاي عمل تکيه مي کند. تامل بر اين مساله و سپس استنتاجات ناشي از آن مي تواند به درک شخصيت ها و کاراکترهاي داستايوفسکي کمک بيشتري کند، در واقع داستايوفسکي بر سنت (قبل از پيدايش مفاهيم مدرن) تکيه بيشتري مي کند. به عبارت ديگر «... داستايوفسکي به نحوي درست تر و دقيق تر بر سنت اوليه (قبل از شکل گيري مفاهيم مدرن) تکيه بيشتري مي کند.» به عبارت ديگر «... داستايوفسکي به نحوي درست تر و دقيق تر سنت اوليه را عرضه مي کند ... مهم ترين صفت براي داستايوفسکي«مصيبت زدگي» و «رنج» است البته که اين صفت ربطي به عمل و مناسکي که گفته شد، ندارد و بيشتر يک حس است، حسي که حتي کاملاً فردي نيز مي تواند باشد.

    اکنون که از نظر داستايوفسکي حس در تقابل با عمل قرار مي گيرد و اهميت بيشتري نيز پيدا مي کند و علاوه بر آن فردي نيز مي شود، اين مساله تاثير شگرف و اساسي نه تنها بر مفهوم گناه بلکه بر ساير مفاهيم ديگر مانند «رنج»، «تنهايي»، «فرد بودن»، «مصيبت زده بودن» و... مي گذارد. در اين شرايط که انديشه غرب عمل آدمي را ملاک مجازات در نظر مي گيرد و همانا فقط به نفس عمل ولو صوري بودن آن توجه مي کند، داستايوفسکي «حس» را ملاک تقبيح يا تاييد هر فرد قلمداد مي کند. بدين سان است که اعمال گنهکارانه قابل اغماض تر از افکار گنهکارانه مي شود. و اين ديدگاه تاثيري عميق بر مفهوم گناه مي گذارد. «عمل را تحت الشعاع احساس قرار دادن آشکارا تاثيري عميق بر مفهوم گناه مي گذارد. يعني بدين ترتيب مفاهيم صوري گناه که در اديان عبري و يوناني يافت مي شود به پس زمينه رانده مي شود و گناه چيزي ذاتي حس و حالت، و نه عمل، قلمداد مي شود که اعمال گنهکارانه قابل اغماض تر از افکار و حالات گنهکارانه اند.»3

    اکنون دوباره به همان سوال اوليه بازگرديم و آن اينکه چگونه مي شود در انديشه داستايوفسکي گناهکاران اهميت بيشتري از گناه ناکرده ها پيدا مي کنند؟ ممکن است اين مساله ما را با بخشي از جنبه هاي ديني داستايوفسکي آشنا کند.

    مفهوم گناه مفهوم متناقضي است، يعني در همان حالي که مذموم است و در انديشه ديني يک ضد ارزش است در همان حال نيز ممکن است منجي ما بشود و ما را به رستگاري ببرد زيرا از راه گناه کردن و آگاهي به آن است که ما خود را در برابر خداوند حس مي کنيم، زيرا گناه جدايي مي آورد و اين جدايي ميان فرد و خداوند است، يعني وقتي که متوجه تمايز اساسي ميان خود و خداوند مي شويم گناه مي کنيم يا درست تر آنکه هنگامي که گناه مي کنيم، آنگاه است که متوجه تمايز اساسي ميان خود و خداوند مي شويم، يعني در واقع در گناه است که مشخص مي شود فرد، فرد است و خدا نيز خداست. (در غير اين صورت از نظر داستايوفسکي انسان مي توانست و مي تواند که ادعاي خدايي کند.) بنابراين گناه تمايز ميان آدمي و خداست. شگفتي مفهوم گناه در عين حال در آن است که فرد از راه آگاهي به گناه، خويشتن را بي نهايت از خداوند دور مي بيند و جالب آنکه همين دوري از خداوند حتي باعث مي شود خود را در برابر او حاضر و به او نزديک تر ببيند زيرا فرد هنگام گناه است که خود را به خداوند نزديک يا به عبارت درست تر ضمن آگاهي به گناه است که خود را در مقابل خدا مي بيند.

    بدين سان است که گناه باعث مي شود برترين درجه حقارت فرد در همان حال بالاترين درجه عظمتش نيز بشود. اما خود جدايي که البته ريشه ديني دارد، که همانا دورافتادگي از بهشت اوليه است، بر اثر گناه هبوط شکل گرفت اما از آن به بعد گناه همزاد آدمي شد، به عبارت ديگر «حس گناه» را در آدمي به وجود آورد و آن را تثبيت کرد. از آن به بعد تمامي شکوه و افتخار آدمي در دوردست ها و در پشت سر او قرار گرفت، يعني همان سعادت اوليه، متعالي، هماهنگ (بدون تنش) و البته غيرخاکي که از آن نيز تنها خاطره بي شکل و مبهمش در درون جان آدمي حضور پيدا کرد؛ خاطره يي که حتي آدمي را آزار مي دهد و تنش و چندپارگي را به وجود مي آورد. اما از آن بهشت گمشده اعصار دوردست با همه افتخارات و شکوه آن، تنها يک چيز و يک حس براي آدمي باقي ماند و آن حس گناه بود، حس تثبيت شده گناه که اين «حس» هرگز آدمي را رها نکرد و طبيعت آدمي شد. نمونه آن روح متعالي و بهشتي متجسد را به وضوح در سيماي پرنس ميشکين (شخصيت اصلي رمان ابله) مي بينيم. «پرنس ميشکين در درجه اول، تيپ روحانيتي است که فرود مي آيد و زمين را مي جويد؛ او بيشتر به روحي مي ماند که کالبد گرفته است نه انساني که به ساحت روح صعود کرده است.»4

    اين پديده غريب به کلي متفاوت از ديگران بود و مملو از روح و «حس» بود؛ «اين موجود نامتعارف که شبيه انسان هاي ديگر نيست، او که مي شود گفت از بلندي هاي ناشناخته- بلندي هايي که خودش هم درست به ياد نمي آورد- نزد انسان هاي ديگر مي آيد، او که ساده و کودکانه قانون دروني خودش را که با هيچ گونه معيار انساني قابل سنجش نيست، اعلام مي کند و معصوم و شاد علامت تدهين شاهانه اش را به همراه دارد، او که انسان ها به جايش نمي آورند اما ساده دلانه و خوش باورانه با آنها حرف مي زند، او که به خواهش و نياز تب آلود اما فراموش شده جان انسان ها بي نهايت نزديک است اما به رغم قدرت مهر آميز و معجزه آسايي که از او ساطع مي شود براي انسان ها بيگانه باقي مي ماند. اين موجود نامتعارف، اين بيگانه، ديگر در فرهنگ مردم، آن خداي تاباني نيست که به زمين فرود آمده است. بلکه برعکس، قهرماني است. يعني انسان خداگونه يي است که بايد رنج بکشد و بميرد.»5

    اما در او آنچه که وجود دارد «حس» است. در واقع او نمونه انساني است که سرا پا «حس» است و آنچه که همواره توجه او را جلب کرده، همانا نيازي بوده است که طرف مقابل به او داشته. اين نياز را مي توان «حس همدردي» نام نهاد اما به هر حال همدردي نيز قبل از هر چيزي يک «حس» است مانند «دوست داشتن همسايه» . اما در پرنس ميشکين «حس همدري» غلبه داشت؛ حس همدردي با گناهکاران و رانده شدگان، او دوست مي داشت که همنشين گناهکاران و رانده شدگان شود، در واقع ميشکين با گدايان، تحقيرشدگان و متقلبان حس نزديکي بيشتري داشت؛ «او با لبديف بدنام و ايووگلين دائم الخمر و متقلب احساس راحتي بيشتري مي کرد تا با ژنرال اپانچين. هيچ قيد و بند اخلاقي يا اجتماعي او را به اين راه سوق نمي دهد که شوق و ميل غريزي بيشتري براي رسيدن به آککاياي پاکدامن در برابر ناستاسيا فيليپدوناي تردامن داشته باشد، آنچه همواره سمت و سوي توجه او را معين مي کرد، نيازي است که طرف مقابل به او داشت.»6 حسي که پرنس ميشکين از آن بهره يي وافر برده بود، اما به مرور و در اثر تمدن جديد اهميت خود را از دست داد، زيرا اکنون ديگر ملاک مهم براي قضاوت کردن و ارزشگذاري مدني همانا «عمل» آدمي است. عملي که مسبوق به هيچ سابقه يي نيست. يعني به گذشته يي (بهشت دوردست) تعلق ندارد، روحي ندارد، عيني و پوزيتيو است.

    از طرف ديگر، اين روح گناهکار از بهشت رانده شده روحي است کنش پذير. کنش پذير بودن اين روح بدان معناست که درصدد نيست اوضاع را تغيير دهد و «هيچ بودگان» «همه چيز» شوند بلکه کنش خود را در همدردي با شکست خورده ها، گناهکاران و گدايان جست وجو مي کند مثلاً مي توان پرنس ميشکين را در حالي در نظر گرفت که لقمه نانش را با گدايي تقسيم مي کند يا حتي زندگي اش را به خاطر همدردي با ديگري هدر مي دهد اما نمي توان پرنس را در حالي در نظر گرفت که به خاطر دنياي بهتر براي همان گناهکاران مبادرت به انقلاب و جنگ در سنگرها کند. حداکثر «شفقت» است که شکل مي گيرد. داستايوفسکي نيز بر شفقت تاکيد مي کند. ببينيد که ايپوليت که او نيز يکي از شخصيت هاي رمان ابله است و به خاطر بيماري سل در آستانه مرگ نيز است (مرگ مانند صرع از نظر داستايوفسکي واجد نوعي ارزش است زيرا حامل آگاهي و بصيرت است) چگونه آن را توضيح مي دهد؛ «... وقتي که با کارهاي خوبت، هر شکلي که داشته باشد، بذري مي افشاني و «خيراتت» را مي دهي، بخشي از شخصيت را مي دهي و بخشي از شخصيت کس ديگري را مي گيري، بدين ترتيب متقابلاً يکي مي شويد ... همه بذرهايي که افشانده يي و شايد اکنون فراموش شان کرده يي، ريشه خواهند دواند و رشد خواهند کرد. کسي که اين بذر را از تو گرفته است، خود بذري در دل ديگري خواهد افشاند.»7

    اما اين راه اخلاقي که حداکثر و در نهايت «شفقت» مي ورزد، در برابر قدرتي که به «عمل» آدميان بيشتر از «احساسات» آنها اهميت مي دهد، شکست مي خورد، همچنان که پرنس ميشکين در ماموريتش براي کمک به ديگران و در واقع به خاطر حس شفقتش شکست مي خورد. «پرنس شکست مي خورد، همانگونه که مسيح شکست خورد و نمي تواند مانع آزاري شود که به همديگر مي رسانيم، اما آماده است اين شکست را به گردن بگيرد و با ايمانش به همگان تصويري از خودش به دست دهد که بهترين تصوير ممکن است... پرنس نمي تواند جهان را تغيير دهد، اما جهاني پر از ميشکين ها مي تواند.»8

    بنابراين پرنس به جاي دنيايي که نمي تواند آن را تغيير دهد سعي مي کند با ايمانش به همگان تصويري يا به عبارت دقيق تر الگويي و نمونه يي از خود به دست بدهد که بهترين تصوير ممکن باشد که اين البته هزينه و ايثار بالايي است که پرداخت مي شود که در واقع فردي قرباني مي شود تا ديگران الگويي براي زيستن داشته باشند.اما با اين همه در دنيايي که شفقت کننده قرباني مي شود و پيروزي از آن نيروهاي شقي است و مهم تر از آن اينکه امکان تغيير دنيا نيز منتفي است چه چاره يي داريم و به طور کلي چاره آدمي چه مي تواند باشد؟ «به همين دليل ما در رمان ابله با پيروزي «شفقت» و «ترحم» روبه رو نيستيم، بلکه آن چيزي که قوي تر و حتي واقعي تر و ملموس تر از آن است تقابل عميق ميان خير و شر و عشق و نفرت است ... و به همين دليل در جهاني که امکان هر نوع شفقت نفي مي شود و عملاً ظلم حاکم مي شود، چاره يي نيست جز اينکه در انتظار تحقق شفقت باشيم و حداقل اميد را در اين مورد از دست ندهيم.»9 بدين سان مقوله اميد جايگاه اساسي خود را در انديشه داستايوفسکي پيدا مي کند. به عبارت ديگر «اميد» همچنين مساله متافيزيکي و محوري داستايوفسکي مي شود. اما «اميد» نيز يک «حس» است. «حسي» که فرد گناهکار دارد تا گناهانش بخشيده شود. بنابراين گويي حس «اميد» بعد از حس «گناه» است که خود به خود حاصل مي آيد.

    nadershahrivari@yahoo.com

    پي نوشت ها؛----------------

    1- داستايوفسکي، جدال شک و ايمان، ادوارد هلت کار، ترجمه خشايار ديهيمي ص 205

    2- داستايوفسکي، جدال شک و ايمان، ادوارد هلت کار، ترجمه خشايار ديهيمي ص 204

    3- داستايوفسکي، جدال شک و ايمان، ادوارد هلت کار، ترجمه خشايار ديهيمي ص 204

    4- آزادي و زندگي تراژيک، اثر ويچسلاف ايوانوف، ترجمه رضا رضايي ص 95

    5- آزادي و زندگي تراژيک، اثر ويچسلاف ايوانوف، ترجمه رضا رضايي ص 94

    6- داستايوفسکي، جدال شک و ايمان، ادوارد هلت کار، ترجمه خشايار ديهيمي ص 205

    7- فلسفه داستايوفسکي، سوزان لي آندرسن، ترجمه خشايار ديهيمي ص 140

    8- فلسفه داستايوفسکي، سوزان لي آندرسن، ترجمه خشايار ديهيمي ص 142


    9- داستايوفسکي، آثار و افکار نويسنده، کريم مجتهدي ص 76


    منبع

  15. #30
    kinshin
    Guest

    پاسخ : فئودور داستایوفسکی

    ترجمه کتاب رو در لینک می تونید بخونید و اینکه کامل نیست هنوز
    یادداشت مترجم:

    در بیست و دوم دسامبر 1849 میلادی، ده مرد محکوم به اعدام، روانه میدان شدند. چشمانشان را بستند و جوخه آماده شلیک شد... بهتر است ماجرا را از زبان خود محکوم بشنویم:
    «امروز بیست و دوم دسامبر، همه ما را به میدان سمنوفسکی بردند. آنجا حکم اعدام را برای ما خواندند. صلیب آوردند که ببوسیم. بالای سرمان خنجر شکستند و کفن (پیراهنهای سفید) به تنمان کردند، بعد سه نفر از ما را به تیرهای اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند. من نفر ششم صف بودم. ما را به دسته های سه نفری تقسیم کرده بودند و به این ترتیب من جزء دسته دوم بودم و بیش از یک لحظه به پایان زندگی ام نمانده بود. برادرم، به تو و خانواده تو فکر می کردم. در آن لحظه آخر، فقط تو در ذهنم بودی. آنوقت برای اولین بار دانستم که چقدر دوستت دارم. برادر عزیز و گرامی من، آنقدر فرصت یافتم که پلسچیف و دورف را که نزدیک من بودند در آغوش بگیرم و با آنها خداحافظی کنم.
    بالاخره طبل بازگشت را زدند. آنها را که به تیرهای اعدام بسته بودند، سرجایشان برگرداندند و حکمی را برای ما خواندند که اعلیحضرت امپراطور زندگی ما را به ما بخشیده اند بعد احکام نهایی با صدای بلند قرائت شد.»
    راقم سطور فوق و به عبارتی دیگر، یکی از این نجات یافتگان، نویسنده داستان تهیدستان، فیودور میخائیلوویچ داستایوسکی بود. مع الوصف، این رهایی او از اعدام، پایان رنجها نبود، چیزی شاید بدتر از اعدام، در انتظار او و دیگر محکومان بود: زندان وتبعید به سیبری.
    فیودور میخائیلوویچ داستایوسکی در سال 1821 در مسکو به دنیا آمد و در سال 1881 پس از یک زندگانی پرماجرا، سخت و مشقت بار، به طور ناگهانی از دنیا رفت. با این همه، حاصل این زندگی، بسیار ارزشمند بود. او شاهکارهایی چو، برادران کارمازوف، خاطرات خانه اموات (مردگان)، تسخیر شدگان، جنایت و مکافات، قمارباز و ... را به عالم ادبیات عرضه داشت. آثاری که رد پا و تأثیر آنها را در کارهای بسیاری از نویسندگان معاصر جهان به خوبی می توان یافت.
    البته من بر آن نیستم که توضیح دقیق و جامعی از زندگی و نوشته های وی به خواننده ارائه دهم. چرا که در این زمینه، مطالب زیادی نوشته شده است و از سوی دیگر، نمی توان در یک مقاله، زندگی و کار نویسنده ای چون داستایوسکی را بررسی کرد و به قول هانری تروایا:
    زندگی این نویسنده از لحاظ حوادث و غم و شادی های گفت آور به قدری غنی است که زندگی نامه نویس ناگزیر است از فراخ روی خودداری نماید و بر بعضی وقایع سرپوش بگذارد. به نظر چنین می آید که این نویسنده نابغه طرز زندگی خود را به سبک رمانهایش تنظیم کرده است. حقیقت زندگی او از غیر حقیقی ترین افسانه ها، غیر حقیقی تر به نظر می آید. نقل همان وقایع حقیق هر قدر که با دقت و احتیاط صورت پذیرد، باز سبب ناباوری و بدگمانی خواننده متوسط خواهد شد.
    به هر روی، بهتر آن است که چند سطری راجع به دو داستان، پریشان خیال و شبهای روشن که برای ترجمه برگزیده ام، بنویسم.
    به راستی این دو اگر چه داستانهای مستقلی هستند، اما ارتباط تنگاتنگی (نزدیکی) با هم دارند. شبهای روشن، داستان جوان رؤیایی و بیست و شش ساله ای است که احساس تنهایی می کند؛ خیال می کند که فراموش شده است و همه از او متنفر و بیزارند. او به دنبال هم زبانی می گردد. تا از تنهایی به در آید. همه جا را زیر پا می گذارد و سرانجام، هم زبان خود را می یابد ولی با ماجراهایی روبرو می شود که خواننده بهتر است، خود در متن داستان آن ماجراها را دنبال کند. پریشان خیال نیز چنین داستانی است. با این تفاوت که در این داستان شخصیت اصلی، هم زبان خود را یافته است و می خواهد با او ازدواج کند. پیشنهاد ازدواج قبلاً داده شده است و همه چیز روبراه است ولی فقر مادی و فشار حاصل از آن و برخی مسائل روحی و اجتماعی دشواریهایی را بوجود می آورد که ماجرا برخلاف انتظار خواننده به جای دیگری کشیده می شود.
    می توان گفت که این دو داستان، آرزوهای جوانی افسرده، منزوی و رویائی را به تصویر
    می کشند، دنیای آرمانی او را نشان می دهند، به عمق ذهن وی نفوذ می کنند و زوایای ذهن او را
    می شکافند و مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند.
    نویسنده چنان در تجزیه و تحلیل شخصیت قهرمانش مهارت نشان می دهد که انسان احساس
    می کند، هیچ روانشناسی نمی تواند، چنین تحلیلی از این مشکل روحی و این گرفتاری و افسردگی بدست دهد ...
    در ترجمه انگلیسی ایناثر، که از سوی انتشارات پروگرس صورت گرتفه است، نام داستان نخست A Faint Heart نوشته شده است که من آن را به پریشان خیال ترجمه کرده ام. و اما در مورد داستان دوم White Nights ، که ترجمه تحت الفظی آن شبهای سپید و ترجمه دقیق آن شبهای روشن است و گمان می کنم انتخاب واژه سپید برای شب، درست نباشد.در مورد داستان نخست هم اگر تحت الفظی ترجمه کنیم، عبارتهای نادرستی دست گیرمان خواهد شد. لذا با نظر به خود داستان، در مقابل عبارت A faint heart ترجمه مفهومی پریشان خیال درست به نظر می رسد. هرچند که واژگان دل نگران و دلواپس نیز معادلهای خوبی می توانند باشند.
    تبریز- هاشم بناء پور
    ترجمه کتاب پریشان خاطر

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ