Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: شاهزاده‏ ی خوشبخت - داستانی کوتاه از اسکار وایلد

  1. #1
    ****** هنرآموز مانگا ****** مدير بخش مانگا Yotsubato آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    نگارشها
    1,235

    شاهزاده‏ ی خوشبخت - داستانی کوتاه از اسکار وایلد

    درست بالای شهر، روی یک ستون ، مجسّمه‌ی شاهزاده‌ی خوشبخت ایستاده بود.
    سر تا پای او با ورقه‏های نازک طلای ناب پوشانیده شده بود. او دو یاقوت کبود درخشان به جای چشمهایش داشت و یک یاقوت قرمز بزرگ روی دسته‏ی شمشیرش می‏درخشید.
    در حقیقت او خیلی خیلی پسندیده و عزیز بود. یکی از اعضای انجمن شهر که می‏خواست شهرتی برای داشتن ذوق هنری کسب کند، بیان کرد :« او به زیبایی یه بادنما ست » و از ترس اینکه مبادا مردم فکر کنند او اهل عمل نیست ، اضافه کرد : « فقط اینکه خیلی مفید نیست. » ولی او واقعاً اینطور نبود.
    « چرا تو نمی‏تونی مثل شاهزاده‌ی خوشبخت باشی ؟» این را یک مادر حسّاس از پسر کوچولویش که برای ماه گریه می‏کرد پرسید، و گفت : « شاهزاده‌ی‏ خوشبخت هرگز برا چیزی گریه نمی‏کنه. »
    یک مرد مأیوس وقتی که به مجسّمه‏ی عالی زل زده بود، زیر لب گفت : « من از اینکه یه فرد واقعاً خوشبخت در جهان هست، خُرسندم. »

    بچّه‏ های پرورشگاهی هنگامی که از کلیسا بیرون آمده بودند و رداهای مخملی روشن و پیشبندهای سفید تمیز تنشان بود گفتند : « او عینهو یه فرشته ست. »

    معلّم ریاضی گفت :« شما از کجا می‏دونین؟ شما که هیچ وقت فرشته ندیدین. »
    بچّه‏ها جواب دادند :« اه ، ولی ما دیده‏ایم، توی خوابهامون » و معلّم ریاضی اخم کرد و خیلی خشن به نظر رسید چون او خواب‏های بچّه‏ها را قبول نداشت.
    شبی یک پرستوی کوچولو از بالای شهر پرواز کرد. دوستانش شش هفته قبل به مصر رفته بودند، ولی او عقب مانده بود. چون او عاشق زیباترین نی شده بود. پرستو بار اوّل او را در بهار دیده بود هنگامیکه به دنبال یک بید زرد بزرگ در اطراف رودخانه پرواز می‏کرد.
    و آنقدر مجذوب بدن ظریفش شده بود که ایستاد تا با او حرف بزند.
    پرستو که دوست داشت یک راست سر اصل مطلب برود، گفت :«آیا به من اجازه می‏دی که شما رو دوست داشته باشم؟ » و نی برای او تعظیم کرد.
    بنابراین پرستو چند بار اطراف او پرواز کرد، در حالیکه بالهایش را به آب می‏زد و موجهای کوچک نقره‏ای درست می‏کرد. بدین صورت او عشقش را ابراز کرد و این عمل در طول تابستان ادامه داشت. پرستوهای دیگر با خنده می‏گفتند:« این علاقه مسخره است. او پول نداره و بستگان خیلی زیادی داره. » و در حقیقت رودخانه کاملاً پر از نی بود. سرانجام هنگامیکه پاییز فرا رسید آنها همگی پرواز کردند و رفتند.
    پس از اینکه آنها رفته بودند او احساس تنهایی کرد، و کم کم از معشوقه‏اش دلسرد شد. اوبا خودش گفت: « نی با من معاشرت نمی‏کنه و می‏ترسم نکنه او یک عشوه‏گر باشه. چون او همیشه با باد عشوه‏گری میکنه.» و یقیناً هرگاه که باد می‏وزید، نی دلرباترین تعظیم را به جا می‏آورد. پرستو ادامه داد :« من قبول دارم که او وطن دوسته ولی من عاشق سفرم هستم و در نتیجه همسرم هم باید عاشق سفر باشه. »
    سرانجام پرستو به او گفت :«آیا شما با من می‏آیید؟ » ولی نی سرش را تکان داد، او خیلی به وطنش وابسته بود.
    پرستو فریاد زد :« شما مرا به بازی گرفتین. من به اهرام میرم. خدا نگهدار! » و پرواز کرد.
    او تمام روز پرواز کرد و شب هنگام به شهر رسید. او گفت :« من کجا باید منزل کنم؟ امیدوارم شهر آمادگی داشته باشه. »
    سپس پرستو مجسّمه را روی ستون بلند دید.
    پرستو فریاد کرد :« من اونجا فرود می‏یام. اون جای خوبی است و از هوای آزاد برخورداره. »
    بنابراین پرستو درست بین پاهای شاهزاده‌ی خوشبخت راحت نشست. به آرامی با خودش گفت: « من یک اتاق خواب طلائی دارم.» به اطراف نگاهی کرد و آماده شد تا بخوابد. ولی درست وقتی که داشت سرش را زیر بالهایش می‏گذاشت یک قطره‏ی بزرگ آب روی او افتاد.
    او فریاد زد ،« چه چیز عجیبی؟ حتی یک تکّه‏ی ابر در آسمان نیست، ستاره‏ها کاملاً شفّاف و درخشانن و باران می‏باره. آب و هوای شمال اروپا واقعاً عجیب و غریبه. نی باران رو دوست داشت ولی اون فقط ناشی از خودخواهیش بود. »
    سپس یک قطره‏ ی دیگر افتاد.

    پرستو گفت: « مجسّمه چه فایده‏ ای داره اگه نتونه منو از باران محافظت کنه؟ من باید کلاهک دودکش خوبی پیدا کنم. » و او تصمیم گرفت تا پرواز کند.

    ولی او قبل ازاینکه بالهایش را باز کند، سوّمین قطره افتاد و پرستو به بالا نگاه کرد و دید ـ ‏آه، او چه دید؟ چشمهای شاهزاده‌ی خوشبخت پر از اشک بود و اشک از چشمانش روی گونه ‏های طلایی‏اش جاری بود. صورتش در مهتاب آنقدر زیبا بود که پرستوی کوچولو دلش از غصّه پر شد.

    پرستو گفت :« شما کیستین؟ »
    « من شاهزاده‌ی خوشبخت هستم. »
    پرستو پرسید :« پس چرا گریه می‏کنین؟ شما مرا خیلی غمگین کردین. »
    مجسّمه جواب داد :« وقتیکه من زنده بودم و من قلب بشری داشتم، هیچ غمی نداشتم برای اینکه من در قصر «سانس‏ ـ سوسی» زندگی می‏کردم، جایی که پرستوها اجازه ورود ندارند. من در طول روز با همبازی‏هایم در باغ بازی می‏کردم و شب هنگام در سالن بزرگ، رقص را رهبری می‏کردم. دور باغ دیوار بلندی بود، ولی من هیچ وقت نپرسیدم که چه چیز پشت دیوار است، همه‏ ی چیزهای اطراف من زیبا بودند. ندیمان مرا شاهزاده‌ی خوشبخت نامیدند و من در حقیقت خوشبخت بودم. اگر شادی همان خوشبختی باشد. پس زندگی کردم و پس از آن مردم و اکنون که من مُرده ‏ام آنها مرا اینجا آنقدر بالا نصب کرده ‏اند که میتوانم همه‏ ی زشتی و بدبختی شهر را ببینم و اگرچه قلبم از سرب ساخته شده است، کاری بجز گریه از دستم بر نمی‏آید.»

    «چه!؟ مگر او طلای سخت نیست؟» پرستو با خودش گفت. او مؤدّب‏تر از آن بود که هر حرف خصوصی را بلند بگوید.
    مجسّمه به صدای موسیقیای ادامه داد :« دور از اینجا در خیابان کوچکی خانه فقیرانه ‏ای است. یکی از پنجره‏هایش باز است و من از آن پنجره زنی را می‏بینم که پشت میز نشسته است. صورتش لاغر، خسته و کوفته است و همه جای دستهای زمخت و قرمزش از سوزن خراشیده شده است چون او خیّاط است. او «گلهای قشنگ» روی جامه اطلسی برای زیباترین ندیمه‏ی ملکه گلدوزی می‏کند تا آن را در جشن آینده دربار بپوشد. پسر کوچولوی بیمار او روی تختی در کنار اتاق دراز کشیده است. او تب دارد و پرتقال می‏خواهد. مادرش چیزی بجز آب رودخانه ندارد که به او بدهد و بنابراین او گریه می‏کند. پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو،آیا شما یاقوت دسته‏ی شمشیرم را به او نمی‏دهید؟ پاهای من به این ستون محکم شده‏اند و من نمی‏توانم حرکت کنم.»

    پرستو گفت:« دوستانم در مصر منتظرمنن. آنها روی رود نیل به بالا و پایین پرواز می‏کنن و با گلهای بزرگ نیلوفر آبی صحبت می‏کنن. آنها به زودی برای خوابیدن در آرامگاه پادشاه بزرگ می‏رون. پادشاه خودش آنجا در تابوت رنگ شده ‏اش هست. او در پارچه کتانی زرد پیچیده شده و با ادویّة معطّر مومیایی شدست. دور گردنش یک زنجیر از یشم سبز کمرنگ هست و دستانش مثل برگهای خشکیده هستن. »

    شاهزاده گفت :« پرستو، پرستو،‌ پرستوی کوچولو، آیا شما برای یک شب نزد من نمی‏ مانید تا قاصد من باشید؟ پسر خیلی تشنه است و مادر خیلی غمگین. »

    پرستو گفت : « من پسرها را دوست ندارم. تابستان گذشته، وقتی که من روی رودخانه بودم، دو پسر گستاخ – پسرهای آسیابان- دائماً به من سنگ پرتاب می‏کردند، البتّه آنها هیچ وقت مرا نزدن برای اینکه ما پرستوها خیلی خوب پرواز می‏کنیم و بعلاوه خانواده من بخاطر سرعتشان مشهورن ولی خب، آن(کارشان) بی‏ احترامی بود. »

    امّا شاهزاده‌ی خوشبخت آنقدر غمگین بود که پرستوی کوچولو دلش سوخت و گفت :« اینجا خیلی سرد است، امّا من یک شب نزد شما می‏مونم و قاصدتون می‏شم. »

    شاهزاده گفت :« متشکّرم، پرستوی کوچولو. »
    بنابراین پرستو یاقوت درشت را از شمشیر شاهزاده کند و به منقار گرفت و بر فراز بام های شهر به پرواز درآمد.

    پرستو از برج کلیسا جایی که مجسّمه فرشتگان مرمری سفید قرار داشتند، عبور کرد. او از قصر گذشت و صدای رقص را شنید. یک دختر زیبا با عاشقش روی بالکن آمد.
    عاشق به او گفت :« چه شگفتند ستاره‏ها! و چه شگفت است نیروی عشق! »
    دختر جواب داد :« امیدوارم لباسم برای جشن دربار به موقع حاضر بشه. من سفارش دادم تا گلهای قشنگ روی آن گلدوزی کنند، ولی خیّاطها خیلی تنبلن.»
    پرستو از فراز رودخانه گذشت و چراغهای آویزان از دکلهای کشتیها را نگریست. او از فراز محلّه اقلیّت ها گذشت و پیران یهودی را که در حال گفتگو بودند، دید. آنها سکّه‏ ها را در کفّه‏ های مسی وزن می‏کردند. و سرانجام به خانه کودک فقیر رسید و به داخل آن سرک کشید. پسرک از تب در رختخواب به خود می‏پیچید و مادرش نیز از فرط خستگی به خواب رفته بود. پرستو داخل خانه رفت و یاقوت درشت را روی میز کنار انگشتانه‏ی زن گذاشت. سپس او به آرامی در اطراف تخت پرواز کرد و پیشانی پسرک را با بالهایش باد زد. پسرک گفت :« چقدر خنک شدم، حالم باید بهتر شده باشه. » و به خواب خوشی فرو رفت.

    پس از آن پرستو به سوی شاهزاده‌ی خوشبخت پرواز کرد و به او آنچه را که انجام داده بود، گفت. پرستو گفت:« عجیبه، با وجودیکه هوا سرده، اما من احساس می‏کنم خیلی گرممه. »
    شاهزاده گفت :« این به خاطر آن است که کار خوبی انجام داده‏ ای. » و پرستوی کوچولو به فکر فرو رفت و سپس خوابش برد. فکر کردن همیشه باعث می‏شد او به خواب رود.

    وقتی که سپیده سر زد، پرستو به طرف رودخانه پرواز کرد و آنجا حمام کرد. استاد پرنده‏شناسی هنگامیکه از روی پل رد می‏شد گفت :« چه پدیدة جالبی‌! پرستویی در زمستان! » و دربارة آن یک مقالة طولانی در روزنامه محلّی نوشت. همه مردم آن را نقل می‏کردند. آن مقاله از کلمات زیادی که آنها نمی‏توانستند بفهمند، پر بود.
    پرستو گفت :« امشب من به مصر می‏رم. » او دارای روحیة عالی و آیندة امیدبخشی بود. او از همه بناهای یادبود شهر دیدن کرد و مدّت مدیدی بر بالای برج کلیسا نشست. هرجا که می‏رفت گنجشکها جیک جیک می‏کردند و به یکدیگر می‏گفتند :« چه غریبة متشخّصی! » و پرستو خیلی از خودش خوشش آمد.
    وقتی که ماه بالا آمد او بسوی شاهزاده‌ی خوشبخت پرواز کرد.‌« آیا کار خاصّی برای مصر دارین؟» او فریاد کرد :« من همین الآن می‏خوام برم. »
    « پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« آیا شما یک شب دیگر نزد من نمی‏ مانید؟»

    « در مصر منتظر منن. » پرستو جواب داد، ‌« فردا دوستانم به دوّمین آبشار بزرگ پرواز خواهند کرد. کالسکه اسب آبی در میان پاپیروس ها قرار داره، و روی یک تخت باشکوه از سنگ خارا الهه‏ مِمنون جلوس می‏کنه. در تمام طول شب او به ستارگان نظاره می‏کنه و هنگامیکه ستارة صبح می‏درخشه او فریاد خوشی سرمی‏ده و سپس ساکت میشه. در هنگام ظهر شیرهای زرد بسوی کناره‏ آب برای نوشیدن پایین میان. آنها چشمانی مثل یاقوت کبود، سبز دارن و غرّششان از غرّش آبشار بزرگ بلندترست. »

    « پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« در خیلی دورتر از آن طرف شهر، من یک مرد جوان را در اتاق زیرشیروانی می‏بینم. او روی یک میز پوشیده شده از کاغذ تکیه کرده است و در لیوان کنارش دسته ‏گل بنفشه‏ های خشکیده قرار دارد. موهایش قهوه ‏ای و مجعد است و لب هایش مثل انار قرمز هستند و او چشمان درشت و رؤیایی دارد. او سعی دارد تا نمایشنامه‏ ای برای کارگردان تأتر تمام کند ولی او از فرط سرما نمی‏تواند بیشتر بنویسد. آتشی در بخاری نیست و گرسنگی او را بی‏حال کرده ‏است.

    « من یک شب دیگر نزد شما صبر می‏کنم » پرستو، کسیکه واقعاً دل رحیمی داشت، گفت: « آیا من باید یاقوت قرمز دیگری به او بدم؟ »
    « افسوس! من اکنون یاقوت قرمز ندارم. » شاهزاده گفت :« چشم هایم تنها چیزهایی هستند که برایم باقی مانده ‏اند. آنها از یاقوت کبود کمیاب ساخته شده‏ اندکه از هندوستان هزاران سال پیش آورده شده ‏اند. یکی از آنها را بِکَن و برای او ببر. او آن را به جواهرفروش خواهد فروخت و هیزم خواهد خرید و نمایشنامه‏ اش را تمام خواهد کرد. »

    « شاهزاده‌ی عزیز، » پرستو گفت :« من نمی‏تونم این کار رو انجام بدم » و او گریست.
    « پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« همانطور که به شما امرمی‏ کنم عمل کنید.»

    بنابراین پرستو چشم شاهزاده را کَند و بسوی اتاق زیر شیروانی دانشجو پرواز کرد. ورود به آنجا بقدر کافی آسان بود، چون سوراخی در سقف وجود داشت. از میان آن با سرعت پرید و داخل اتاق شد. مرد جوان سرش را در دستانش فرو برده بود، پس او (صدای) پرپر زدن بال های پرنده را نشنید، و وقتی که او نگاه کرد یاقوت کبود زیبا را روی بنفشه ‏های خشکیده پیدا کرد.

    « از من قدردانی می‏شه، » او فریاد کرد :« این از طرف چند تحسین کننده‏ ی بزرگه. من اکنون می‏تونم نمایشنامه‏ ام را به پایان برسونم. » و او خیلی خوشحال به نظر می‏رسید.

    روز بعد پرستو به ساحل پرواز کرد. او روی دکل یک کشتی بزرگ نشست و به ملوانانی که جعبه‏ های بزرگ را با طناب‏ ها از انبار کشتی بیرون می‏کشیدند، تماشا کرد. وقتی که هر جعبه بالا می‏آمد آنها فریاد می‏زدند :« هیو اِ هوی! »

    « من به مصر می‏رم !» پرستو فریاد کرد، ولی هیچکس توجه نکرد، و هنگامیکه ماه بالا آمد او بسوی شاهزاده‌ی خوشبخت پرواز کرد.
    « و من اومدم تا با شما خداحافظی کنم »، او فریاد کرد.
    « پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو،» شاهزاده گفت: « آیا شما یک شب بیشتر نزد من نمی‏مانید؟»
    پرستو پاسخ داد :« الآن زمستونه، و بزودی برف سرد خواهد بارید. در مصر خورشید روی درختان نخل سبز، به گرمی می‏درخشه و تمساح ها در گِل دراز می‏کشن و با تنبلی به اطراف نگاه می‏کنن. دوستانم لانه‏ ای در معبد بالبک می‏سازن و کبوترهای صورتی و سفید به آنها می‏نگرن و به یکدیگر بغبغو می‏کنن. شاهزاده‌ی عزیز، من باید شما را ترک کنم، من هرگز شما را فراموش نخواهم کرد، و بهار آینده من برای شما دو جواهر زیبا بجای آنهایی که شما بخشیده ‏اید خواهم آورد. یاقوت قرمز از رز سرخ، سرختر خواهد بود و یاقوت کبود به اندازه ‏ی دریای آبی بزرگ، آبی خواهد بود.»

    « در خیابان پایین‌» شاهزاده گفت :« دختر کوچولوی کبریت ‏فروش ایستاده ‏است. کبریتهایش در آب افتاده ‏اند و آنها همه خراب شده‏ اند. پدرش او را کتک خواهد زد، اگر او مقداری پول به خانه نیاورد. او می‏گرید. او کفش و جوراب ندارد و سرش برهنه است. چشم دیگر مرا بِکَن و آنرا به او بده، و پدرش او را کتک نخواهد زد.»

    « من یک شب بیشتر نزد شما خواهم موند، » پرستو گفت :« اما من نمی‏تونم چشم شما را بِکَنم. آنوقت شما کاملاً نابینا خواهید بود. »
    « پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« همانطور که به شما امر می‏کنم، عمل کنید. »
    پس او چشم دیگر شاهزاده را کند و با آن به طرف پایین پرید. او به سرعت از کنار دختر کبریت ‏فروش گذشت و جواهر را در کف دستش رها کرد. « چه تیکه شیشة قشنگی! » دختر کوچولو فریاد کرد، و او خندان به طرف خانه دوید.
    سپس پرستو نزد شاهزاده بازگشت. او گفت :« شما اکنون نابینا هستین، بنابراین من همیشه نزد شما خواهم موند. »
    « نه، پرستوی کوچولو، » شاهزاده‌ی بیچاره گفت :« شما باید به مصر بروید. »
    « من همیشه نزد شما خواهم موند. » پرستو گفت، و پیش پاهای شاهزاده خوابید.
    تمام روز بعد او روی شانه ‏های شاهزاده نشست، و برای او داستانهایی از آنچه در سرزمین‏های عجیب دیده بود تعریف کرد. پرستو از لک‏ لک‏ های قرمز برایش تعریف کرد، لک‏ لک‏ هایی که در ردیف‏ ای طولانی روی ساحل نیل می ‏ایستادند و ماهی طلایی با منقارهایشان شکار می‏کردند. مجسّمه‏ی والهول، که به قدمت جهان است، و در بیابان زندگی می‏کند. و همه چیز را می‏داند. از بازرگانان که به آهستگی در کنار شترانشان قدم می‏زنند و مهره ‏های عنبر را در دستانشان حمل می‏کنند. از پادشاه کوهستان، از پادشاه ماه، که به سیاهی آبنوس است، و یک بلور بزرگ را پرستش می‏کنند. از مادر بزرگ سبز که در یک درخت نخل می‏خوابد، و بیست کاهن دارد تا با کیک‏ های عسلی او را تغذیه کنند. و از کوتوله‏ ها که روی دریاچه‏ ی بزرگ با برگ های پهن بزرگ حرکت می‏کنند و همیشه با پروانه‏ ها در حال جنگ هستند.

    « پرستوی کوچولوی عزیز، » شاهزاده گفت: « شما چیزهای شگفت ‏آوری به من گفتید، ولی شگفت‏ انگیزتر از هر چیزی، رنج کشیدن مردان و زنان است. هیچ رازی به اندازة فقر بزرگ نیست. بر فراز شهرم پرواز کن، پرستوی کوچولو و به من آنچه را که می‏بینی بگو.»

    پس پرستو بر فراز شهر بزرگ پرواز کرد، و مشاهده کرد ثروتمندان در خانه ‏های زیبایشان خوشی و شادمانی می‏کنند. در حالیکه گدایان پشت درها نشسته بودند. او داخل کوچه ‏های تاریک پرواز کرد، و صورت های سفید بچّه ‏های فقیر را دیدکه با بی‏ علاقگی به خیابان های سیاه می‏نگریستند.

    در زیر گذرگاه طاقدارِ پُلی دو پسر کوچولو در آغوش یکدیگر خوابیده بودند بخاطر اینکه سعی می‏کردند خودشان را گرم نگهدارند. و آنها می‏گفتند :« چقدر گرسنه‏ ایم! » نگهبان فریاد زد :« شما نباید آنجا بخوابید.» و آنها در باران سرگردان شدند.

    پس او برگشت و آنچه را دیده بود به شاهزاده گفت.
    شاهزاده گفت : « من از طلای ناب پوشیده شده ‏ام، شما باید آنرا ورقه ورقه درآورید، و آنرا به بیچارگان بدهید. آدمهای زنده همیشه فکر می‏کنند که طلا می‏تواند آنها را خوشبخت کند. »

    ورقه به ورقه، طلای ناب را پرستو درآورد، تا جائیکه شاهزاده‌ی‏ خوشبخت کاملاً تیره و خاکستری به نظر می‏رسید. او ورقه ورقه های طلای ناب را برای بیچارگان می‏آورد و صورتهای بچّه‏ ها گلگون‏تر می‏شد و آنها می‏خندیدند و در خیابان ها بازی می‏کردند.

    آنها فریاد کردند :« ما اکنون نان داریم! »
    آنوقت برف بارید، بعد از باریدن برف، یخبندان، خیابان ها مثل اینکه از نقره ساخته شده باشند، بنظر می‏رسیدند، و آنها بسیار روشن و برّاق بودند؛ قندیل های یخی بلند مانند خنجرهای بلوری از لبة‌ بام خانه‏ ها آویزان بودند. هرکس با پوستین بیرون می‏رفت، و پسرهای کوچولو کلاه‏ های مخملی می‏پوشیدند و روی یخ سرسره بازی می‏کردند.

    پرستوی کوچولوی بیچاره بیشتر احساس سرما می‏کرد. ولی شاهزاده را ترک نکرد، او شاهزاده را بسیار زیاد دوست داشت. او وقتی که نانوا نگاه نمی‏کرد، خرده نان از بیرون نانوایی برمی‏داشت و سعی می‏کرد خودش را با بهم زدن بالهایش گرم نگه دارد.
    امّا سرانجام او دانست که بزودی خواهد مرد، او فقط بقدری نیرو داشت که یکبار دیگر به شانه‏ ی شاهزاده پرواز کند. « خدا نگهدار، شاهزاده‌ی عزیز! » او نجوا کرد، « آیا به من اجازه می‏دید دستتون رو ببوسم؟ »

    « من خوشحالم که شما به مصر می‏روید، پرستوی کوچولو،» شاهزاده گفت: ‌« شما مدّت زیادی اینجا مانده‏ اید، اما شما باید روی لبهای مرا بوسه زنید. چون من نیز شما را دوست دارم. » پرستو گفت: « به مصر نمی‏رم. من به سرای مرگ می‏رم. مرگ برادر خوابه، آیا اینطور نیست؟ »

    و او روی لبهای شاهزاده‌ی خوشبخت را بوسه زد و پیش پاهایش مرده افتاد.

    در این لحظه درون مجسّمه ترق تروق عجیبی بصدا درآمد، مثل اینکه چیزی شکسته شده بود، حقیقت این بود که قلب سربی به دو قسمت شکسته شده بود. یقیناً یخبندان سخت و وحشتناکی بود.
    روز بعد، صبح زود شهردار در خیابان پایین به همراهی اعضای انجمن شهر قدم می‏زد. هنگامی‏که آنها از ستون گذشتند او به مجسّمه نگریست و گفت :« خدای من! چقدر شاهزاده‌ی‏ خوشبخت کهنه است! »

    اعضای انجمن شهر فریاد کردند، « چقدر کهنه ، حقیقتاً! » آنها که همیشه با شهردار موافق بودند، و آنها بالا رفتند تا به آن نگاه کنند.
    « یاقوت قرمز از شمشیرش افتاده‏ است. و چشم هایش رفته ‏اند. و او دیگر طلایی نیست. » شهردار گفت :«در حقیقت او یک کمی از گدا بهتر است‌! »

    اعضای انجمن شهر گفتند :« کمی بهتر از یک گدا! »
    « و اینجا واقعاً یک پرندة مرده پیش پایش است! » شهردار ادامه داد، « ما واقعاً باید یک اعلامیّه صادر کنیم که پرندگان مجاز نیستند اینجا بمیرند. » و منشی انجمن شهر پیشنهاد را یادداشت کرد.
    بنابراین آنها مجسّمه‏ ی شاهزاده‌ی خوشبخت را پایین کشیدند. استاد هنر در دانشگاه گفت:
    « همانطور که او دیگر زیبا نیست، او دیگر مفید نیست. »

    وقتی که آنها مجسّمه را در کوره ذوب کردند و شهردار یک جلسه‏ ی انجمن شهر برپا کرد تا تصمیم بگیرند با فلز چه کار کنند. «البتّه ما باید مجسّمه‏ی دیگری داشته ‏باشیم، » او گفت :« و آن باید مجسّمه‏ ی خودم باشد.»

    « از خودم » هریک از اعضای انجمن شهر گفتند؛ و آنها مشاجره می‏کردند. هنگامی‏که آخرین بار من صدایشان را شنیدم، آنها هنوز مشاجره می‏کردند.
    « چه چیز عجیبی! » سرپرست کارگران در کارخانه‏ ی ذوب فلزات گفت : « این قلب سربی شکسته در کوره ذوب نخواهد شد. ما باید آنرا دور بندازیم. » بنابراین آنها، آنرا روی توده ‏ی خاک جایی که پرستوی عزیز هم قرار داشت پرت کردند.

    خداوند به یکی از فرشتگانش فرمود :« برای من ارزشمندترین دو چیز در شهر را بیاورید، » و فرشته برایش قلب سربی و پرنده‏ ی مرده را آورد.

    خداوند فرمود :« شما به درستی انتخاب کرده ‏اید، چون در باغ بهشتم این پرنده‏ ی کوچولو برای همیشه آواز خواهد خواند و در شهر طلایی ‏ام شاهزاده‌ی‏ خوشبخت مرا نیایش خواهد کرد. »


    پایان
    اثر:اسکار وایلد
    ترجمه : نسرین شارونی



  2. 11 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #2
    Registered User DivineBlade آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2008
    محل سکونت
    colony of L1
    نگارشها
    40

    پاسخ : شاهزاده‏ ی خوشبخت - داستانی کوتاه از اسکار وایلد

    تشکر واقعا فیروزه جان، برای پست این داستان. یاد زنگ تفریح مدرسه افتادم، شاید نزدیک بیست سال پیش که در حیاط حلقه می زدیم و این کتاب را می خواندیم.

    از بقیه ی داستان های کتاب جسته گریخته چیزی در خاطرم مانده، بلبلی که تمام شب در حالی که خاری به قلبش می خلید می خواند تا گل سرخ دوباره بروید و مسیحانی که از آتش گذشتند تا انسان رستگار شود: شاهزاده ی مغروری که افسون شد و مردم در آیینه ی چهره ی زشت او به هیولا بدل شدند. (رستگاریش هم طولی نکشید، اگرچه به عدل حکومت کرد ولی زندگیش کوتاه بود چون رنج بسیار کشیده بود و «بعد از او پادشاهی به تخت نشست که سخت سنگدل بود.») و آن یکی شاهزاده ی کوچک که پیش از تاجگذاری خواب مروارید های سفید عصایش را دید که برده های سیاه از قعر دریا با خود به سطح آب می آوردند. – خون از بینی و گوش های با موم پر شده شان به بیرون می جهید.- مرگ و آز که سر جان آدم ها معامله می کردند و طاعونی که با بال های خود یک سوم از دره را می پوشاند تا یاقوت سرخ تاج پادشاه از دل کوه بیرون آورده شود و سرانجام نور خورشید بر روی تاج خار جوانه زده اش پیش از آنکه مردمش بر صلیبش بکشند. و چقدر سیه روز بودند این مردمان که مظلوم بودند و سنگدل، نه ناجیشان از جنسشان بود و نه امیدی به نجاتشان- حتی غول خودخواه رستگار شده هم مسیح را با تن زخم خورده در آغوش کشید.

    اگر باقی داستان ها را هم داری ممنون می شوم اینجا قرارشان دهی.

  4. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ