Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 12 از 47 نخستنخست ... 2101112131422 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 166 تا 180 , از مجموع 697

موضوع: [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت (نقد و بررسى‌)

  1. #166
    کاربر افتخاری فروم Huashan آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    abadan
    نگارشها
    827

    پاسخ : [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت

    نقل قول نوشته اصلی توسط alitopol نمایش پست ها
    ...آدمی زنده به چیست؟

    آدمی زنده به چیست؟ اثری از نویسنده شهیر روسی و از نویسندگان مکتب اونانیمیسم لئون تولستوی(1828-1910 میلادی)

    ...


    نخستین جایزه نوبل ادبیات را بسیاری از صاحبنظران ، حق مسلم تولستوی ، خالق جنگ و صلح میدانستند. اما این جایزه در سال 1901 به سالی پرودوم شاعر فرانسوی تعلق گرفت.
    در میان نویسندگان معروف جهان نویسندگانی بودند که علی رغم شایستگی و نامزدی برای دریافت جایزه نوبل ، ناکام ماندند ، که یکی از معروفترین این اشخاص لئون تولستوی روسی بود.

    جنگ و صلح مهمترین اثر تولستوی میباشد که در عین شایستگی نتوانست نویسنده خود را صاحب نوبل ادبیات کند
    از قهرمانان کتابهای تولستوی میتوان به آناکارنینا اشاره کرد که قهرمان کتاب همنام با عنوان کتاب میباشد.
    ..Pass: www.farsibooks.ir
    واقعا اینکار بزرگتر از اونی هست که جایزه ی نوبل رو ببره ... از طرفی جایزه ی نوبل یه شرط مهم داره , "عام المنفعه بودن " کار و اثر هست , مثلا نویسنده توی اثری که خلق کرده , خدمتی به بشریت کرده باشه ... باز به طور مثال , ارائه ی تفکرات ضد نژادپرستی یا یه همچین چیزهایی ( البته اکثر کارهای تولستوی خصوصیات ارزشی خوبی دارن , ولی بیشتر منظورم شاخص بودن و تاکید نویسنده بر ارائه ی یک ارزش انسانی , هستش ) ... به همین خاطره که خیلی از شخصیت های بزرگ با کارهای خیلی بزرگ تر , توی زمینه های مختلف , نمی تونن این جایزه رو ببرن ...

    چقدر می شه حرف زد تو این زمینه ولی وقت و حوصله اش نیست ...

    مثلا اینکه جایزه ی نوبل گرفتن یک اثر یعنی اینکه ارزش هنری اثر پایین اومده ... به خاطر اینکه نویسنده سعی کرده که هنر رو وسیله ی ارائه ی یک تفکر خاص بکنه , هر چند انسانی و والا ...

    به عقیده ی بعضی ها ... هنر باید برای هنر باشه ... الله اعلم
    ویرایش توسط Huashan : 01-16-2008 در ساعت 10:33 PM دلیل: دلایل زیادی داره ...حالا تو زیاد گیر نده !
    به صلیب صدا مصلوبم ای دوست /تو گمان مبری مغلوبم ای دوست
    شرف نفس من اگه شد قفس من / به سكوت تن ندادم حالا میرم بی‌ كفن
    IPM

  2. #167
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    دَر تنگ


    کتاب را توصیه ميكنم با هر سلیقه و دیدگاهی مطالعه كنيد.
    درتنگ
    نویسنده:آندره ژید
    مترجمان:عبدا.. توکل و رضا سید حسینی
    انتشارات نیلوفر
    چاپ پنجم ۱۸۴ صفحه
    --------------------------------------------------------------
    پیش از خواندن کتاب در تنگ آندره ژید اگر از من سوال می شد که بهترین کتابی که خوانده ام چه کتابی است فکر می کردم و یک فهرست بلند بالایی در ذهنم نقش می بست.بعد از خواندن در تنگ بازهم این فهرست در ذهنم نقش می بندد با این تفاوت در جای جای آن نام درتنگ برجسته است.در تنگ به نظر من کتابی است که هر شخص حداقل یک بار باید آن را بخواند.هر کدام از ما می توانیم خودمان را به نوعی در این رمان (رمان ؟) شاعرانه پیدا کنیم.ژید قطعا از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم است.
    -------------------------------------------------------
    سرگذشتی آغشته به صفایی دلنشین و احساسی عمیق، و تقریباً اعتراف‌نامه ژروم‌ قهرمان داستان است. وی که پدرش را در اوان کودکی از دست داده است، تحت سرپرستی مهرآمیز مادر خود و زن سالخورده‌ای که دوست خانواده است، بزرگ می‌شود. انس و الفت لطیفی به دو دختر دایی بوکولن، پیوندش می‌دهد و عشق مفرطی در دل او نسبت به دختر دایی بزرگتر، آلیسا ، برانگیخته می‌شود. محیط دلپذیر خانوادگی، که بسیار بسته و سخت پارسایانه است، به سبب فرار فضیحت‌بار مادام بوکولن، زیر و رو می‌شود. آلیسا از این واقعه بیشتر از دیگران غمگین می‌شود و احساسات مذهبی‌اش از آن لحظه شدت خاصی پیدا می‌کند. روحش به پناه بردن به روحانیتی منقطع از جهان، متمایل می‌شود. ژروم عاشق، با سایه‌ای از اضطراب، وی را در این فضای لطیف دنبال می‌کند. اگرچه آلیسا پسرعمه‌اش را با تمام وجود دوست می‌دارد و در مطالعه‌ها پا به پای او می‌رود و با صفا و خلوصی ژرف با وی زندگی می‌کند، ژروم، با درد و غمی خاموش، چنین می‌پندارد که دختر از وصلت با وی سر باز می‌زند. مداخله دوست دوران کودکی‌اش آبل (پسر کشیش وونیه ، که جوان را به گرفتن قول صریحی از آلیسا سوق می‌دهد، بحران دردناکی پدید می‌آورد. آبل چنین می‌پندارد که ژولیت‌ ، خواهر کوچک آلیسا، دوستش می‌دارد؛ در صورتی که ژولیت نیز نشان می‌دهد که دلبسته ژروم است. آلیسا این امر را بهانه‌ای برای فداکاری و ازخودگذشتگی می‌سازد. اما، حتی چندی بعد هم که ژولیت شفا می‌یابد و از راه تسلیم و رضا همسر آرام و آسوده باغبانی می‌شود و مادر خوشبخت خانواده‌ای است، در برابر عشق خود مقاومت می‌کند. با آن حال روحی که پیدا کرده است در خود فرو می‌رود و به قول خودش، در آن حالت روحی، خویشتن را از لحاظ روحانی چندان به محبوبش نزدیک می‌بیند که می‌تواند از حضور جسمانی او چشم بپوشد. ژروم از خودگذشتگی وی را حدس زده است و از آن سخت غمگین است. اما او هم با همین اندیشه‌ها بزرگ شده است و قدرت بیرون آوردن آلیسا را از این راه ندارد.
    Anime Spoilerمتن پنهان: در تنگ:

    دختر، که از درد درون رو به تحلیل نهاده است، می‌میرد. نامه‌هایش که در خلال سرگذشت آورده شده است، و چندصفحه‌ای از یادداشتهای خصوصی‌اش که جوان پیدا کرده است، نشان می‌دهد که گرفتار چه شکنجه درونی‌ای بوده است. «خدایا! بگذار تا من و ژروم با هم و به وسیله یکدیگر به سوی تو پیش برویم و در سراسر زندگی چون دو زایری راه بپیماییم که گاهی یکی به دیگری می‌گوید: برادر اگر خسته‌ای به من تکیه بده و دیگری جواب می‌دهد تو را در کنار خویش دیدن بس است. اما نه، راهی که تو نشان می‌دهی، راهی تنگ است، چندان تنگ که دو نفر نمی‌توانند کنار هم در آن راه بروند.نباید فراموش کرد که محور این فاجعه، فاجعه تأثربار ژروم است که نه توانایی دارد که در فضیلت دشوار آلیسا با او برابری کند، و نه توانایی دارد که به شیوه روزگار نوجوانی آبل ووتیه، آلیسا را به سوی خود جلب کند؛

    واقعا كتاب بسيار جالبي بود از آندره ژيد قبلا كتاب مائده هاي زميني و درادامه اش مائده هاي تازه وخوندم كه بسيار برام جالب توجه بود مخصوصا دستوري كه ژيد در پايان كتاب به خواننده ميده«ناتانائل اکنون کتاب مرا دور بینداز، از آن رها شو، مرا ترک کن.»
    اين كتاب جملات مشهوري داره مثل:
    :« ناتانائل، شور و شوق را به تو خواهم آموخت» یا «بکوش تا اهمیت در نگاه تو باشد تا در آن چیزی که می‌نگری» یا «ناتانائل همدلی نه، عشق!» را به خاطر بیاوریم و بدین گونه، دریابیم که "ژید" همواره بر ضرورت کوشش شخصی و متعهد ساختن کامل خویشتن تکیه می‌کند.
    مائده هاي تازه:
    سی و هشت سال بعد،‌ یعنی در 1935، ژید به نوشتن مائده‌های تازه پرداخت که بعداً جزو مائده‌های زمینی به چاپ رسید. مائده‌های تازه کار مرد پا به کهنسالی گذاشته‌ای است و حاکی است از همه حسرت و آرزویی که ممکن است در قبال «شور و شوق» وجود داشته باشد. لکن،‌ کنجکاوی و عطش چیزهایی تازه،‌ و اشتهای شناختن به هیچ رو کاستی نپذیرفته است. در این کتاب عصیان علیه عقل‌گرایی،‌ جستجوی طرز زندگی،‌ بیان خودجوش اندیشه‌ها، دعوت به آزاد بودن،‌ همراه با میل مفرط به خوشبختی مردم است.
    هرگاه به اوج قدرت رسیدی ، به حباب فکر کن ... !

  3. #168
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    نگاهی به رمان « بیگانه » نوشته « آلبر کامو »


    بیگانه ای از آفتاب، در آفتابی بیگانه !
    « این بیان کسی است که از دنیای خود به ستوه آمده است ...» کامو
    یک
    « فرزانه ای مشرق زمینی همواره در دعاهای خود از خداوند می خواست که او را از زندگی کردن در عصری جالب معاف فرماید. چون ما فرزانه نیستیم، مقام خداوند چنین معافیتی را در حق ما روا نداشته است و ما در عصری جالب ( عصر تراژدی ) زندگی می کنیم. در هر حال خدا نخواسته است که ما بتوانیم از جالب بودن یا نبودن این عصر، خود را کنار داریم.


    نویسندگان امروز این را می دانند. اگر سخنی بگویند در معرض انتقاد و حمله قرار گرفته اند. اگر، از سر فروتنی، خاموش باشند، تنها درباره سکوت شان سخنها خواهد رفت و در سرزنششان غوغا ها خواهد شد ... امروز همه چیز دگرگون شده، و حتی سکوت هم معنای دهشتناکی به خود گرفته است ... انتخاب نکردن هم خود نوعی انتخاب شده است و هنرمند دیگر چه بخواهد چه نخواهد وارد گود شده است ... »* و داستان آغاز می شود. داستانی که یک قرن به طول انجامید. قرن التهابات و اکتشافات، قرنی که خونین ترین قرن ها و از طرفی پر شکوه ترین قرن ها در جهت رشد علم و صنعت بوده است. و چه کند نویسنده که بازتاب زمانه ای است که در آن روزگار می گذراند و همین سبب می شود که دنیا در شکل و سیاقی دیگر، به نوعی تر و تازه تر از گذشته خود، قرن های قبل، رخ نمایانده و در متن و نگاه خالقان آثار پیش رود.
    دو جنگ بین الملل به فاصله ای کوتاه از هم، جنگهایی که در ادامه این قرن در تمام دنیا انسانیت و معنای آن را هدف گرفته بود و از یکسو رشد بی امان علم و رسیدن و گذشتن از مرز دانش و خرد شدن زیر بار هجمه اطلاعات از سویی دیگر آدمی را با مفاهیم و تعاریف جدیدی آشنا کرد و دنیایی نو، متفاوت و غریب را پیش روی او نمایان ساخت.
    دنیایی که در آن « گره گوار سامسا» ها ، « روکانتن» ها ،« ژوزف ک » ها و در نهایت « مورسو » ها قد کشیده، جان می گیرند، و در نهایت در بی هویتی هویت مسخ شده شان به عدم می رسند.
    در چنین قرنی است که نویسنده و هنرمند هر لحظه به فکر پیدا کردن راهی نو برای بیان یک واقعیت؛ زندگی است. راهی که منجر به خلق و بدعت سبک ها و مکتب های فلسفی، ادبی و هنری بی شماری شده و گونه های جدیدی از نگاه و عمل به هنر و ادبیات و فلسفه را به بار می آورد.
    در چنین زمانه و شرایطی دیگر نویسنده و هنرمند به اثر ادبی و هنری خود به عنوان یک اثر تفننی و احساسی نمی نگرد. او به دنبال تغییرات معادلات سیاسی و جغرافیایی جهان که محصول همان دو جنگ بین الملل اول و دوم است و به دنبال قدرت گرفتن تفکرات مارکسیستی ماتریالیستی، به دنبال تولید و خلق اثر به مثابه کالا و رسانیدن آن به دست مخاطب است. اما این تولید و خلق با نگره ها و تفکرات و جغرافیای خاص هر نویسنده به نوعی منحصر به خود خالق، به دست مخاطب رسیده و نوعی از ادبیات که به گفته سارتر « ملتزم » و « متعهد » است را به بار می آورد. نویسنده قلم و تفکرش را در جهت له یا علیه یک تفکر یا ایده به کار بسته و آثار مایه دار و ماندگاری را در تاریخ ادبیات رقم می زند.
    نسل نویسندگانی که در اواخر جنگ دوم ظهور کردند نسلی است که در میان آشفتگی ها، تنها و بی یاور و دچار گمشدگی با احساسی گنگ شروع به نوشتن می کند. این نسل در آغاز جنگ بین الملل اول به دنیا آمده و بیست سالگیشان مصادف است با به قدرت رسیدن هیتلر، محاکمات انقلابی مسکو، جنگ اسپانیا، و نهایتا دومین جنگ جهانی و تجربه اردوگاه های کار اجباری، شکنجه، زندان و ... . زمانی هم که دست به نگارش و خلق می زند به قول کامو « در هوای هراس از انهدام هسته ای جهان » روزگار غریب خودش را سپری می کند. و بی شک انتظار خوش بینی از چنین نسلی، نسلی که تاریخ ادبیات قرن بیستم را رقم زده است، انتظاری دور از عقل و احمقانه می نمایاند.
    آنها در پی یافتن راهی هستند تا « جهان را از خطر انهدام رهایی بخشند » و این تفکر فی نفسه و خود به خود آثاری به بار خواهد آورد که متفاوت و هنجار شکن در فرم و محتوا نسبت به سایر دوره ها، بر ماهیت خودش اصرار ورزیده و وجودش را رخ نمایی می کند.
    این بدبینی که به نوعی ذاتی و درون متنی شخصیتی نویسنده و هنرمند شده است در دو شکل متفاوت ما به ازای بیرونی می یابد :
    - بدبینی مفرط بی هیچ راه مفری که از آن گریزی باشد.
    - رو نمایی این بدبینی ها و ایجاد تفکر برای رسیدن به دنیای پس پشت پا پیش روی آن همه سیاهی و کثافت!
    کامو و هم سلکان او چون سارتر،« دوبووار»، « پونتنی » و ... با شعار آنکه ما در پی پوچ گرایی نیستیم، بلکه پوچ نما هستیم، پرده از پوچی دنیای مدرن و معاصر خود بر می دارند.
    کامو در اسطوره « سیزیف » معتقد است : « انسان نامی و آگاه به نا امیدی خود، دیگر به آینده تعلق ندارد » و چنین انسانی در خویشتن خویش با مرگی که ناشی از خودکشی فلسفی پوچی است، خودکشی که متأثر از « تعقل پوچی » است،با منزوی کردن خود و طرد عمل و فکر به پایان دادن چیزی که زندگی اش می نامند و از نظر آنها به « زیستنش نمی ارزد » همت گمارده و برای رسیدن به یک واقعیت، خود را از دنیای واقعی محروم می کنند. عملی که به نظر اگزیستانسیالیست هایی چون کامو و سارتر « عملی بی حاصل » و پوچ است. و این همان تفکری است که داستایوسکی آن را فریاد می زند و اگزیستانسیالیسم سارتری بر اساس آن شکل گرفته است؛ « اگر واجب الوجود نباشد هر چیزی امکان پذیر است ».
    این نبود و خلأ رنگی خاکستری بر تمام هستی اینان زده و وجود و ماهیت را به یکباره کتمان کرده و آن تقدم اصلی و اساسی که سارتر به دنبالش بود را به هیچ می شمارد. درست است که در چنین تفکری( تفکر اگزیستانسیالیستی ) ، « زیادی بودن »، « تهوع »، « پوچی » جزو خصایص انسانی است و آدمی در دنیایی بیهوده افکنده شده که به هیچ هدفی منتهی نمی شود، اما همین « آدمی با کارهایی که در عالم وجود انجام می دهد می تواند برای خودش ماهیتی بسازد » و با قدرت اختیار و انتخابی که از خود دارد جبر محیط را پس زده، وجودی را بر می گزیند تا ماهیت خاص خودش را رقم زند و بر این « دلهره » و « وانهاده گی » ذاتی و اساسی خود پاسخی بیابد.
    نویسنده اگزیستانسیالیستی یا نهیلیستی به گفته مرلو پونتنی به دنبال « بیان و توصیف است، نه توضیح و تشریح » و این تعهد و التزام را در چهره ای مسیح وار و پیامبر گونه انجام نمی دهد. او از پوچی های روزگارش می گوید و آدمی، انسان متفکر، خود راه درست را در پیش خواهد گرفت.
    « در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس می کند که بیگانه است. در این تبعید دست آویز و امکان برگشتی در کار نیست. چون از یادگارهای زمان های گذشته و یا از ارض موعود هم محروم شده است » و در چنین شرایطی مورسو بودن و مورسو وار بودن گویی امری غیر قابل اجتناب و جبری است. اما بی شک این « من » انسان است که انتخاب می کند چگونه از تمام دلهره ها و وانهاده گی های روزگار و زمانه اش مسیری راحت تر و بی خطر تر با نگاهی به انسان و ماهیت انسان را رقم بزند، تا در حداقل ها، حداقل انسان باشد و انسان بمیرد. تا در آن لحظه موعود، لحظه ای که آدم هایی چون مورسو در موقعیت خوردن « چهار تقه کوتاه به در »، در بدبختی ایشان را می کوبند، سرازیری رو به عدم را با شتابی بیشتر از پیش نپیمایند و به آن خودکشی پوچ که قبلا گفته شد، روی خوش نشان ندهند. و در چنین احوالی است که فلسفه سکان ادبیات را در دست گرفته و تفکرات فلسفی با ملاحت و شیوایی ادبیات در جهت رسیدن به آن اتوپیای فراموش شده به کار می رود و فلاسفه در نقش ادیبانی چیره دست ظاهر می گردند و به قول « پی یر دو بوادفر » مورخ و منتقد ادبی فرانسه « در روزگار ما یکباره دیگر مانند قرون وسطی، فلسفه رهبر معنوی ادبیات می شود ».


    دو
    « امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز. نمی دانم ... » و زندگی بیگانه آغاز می شود. مادری مرده است. و پسرش بر نعش مادر زاری نمی کند. شب احیا را می خوابد. سیگار دود می کند و قهوه می نوشد. علاقه ای به دیدن چهره مادر پیش از خاک سپاری ندارد. به هنگام بازگشت خوشحال است که به زندگی عادی اش باز می گردد. فردای روز تدفین به دیدن فیلمی کمیک می رود، شنا می کند و با معشوقه اش هم بستر می شود. در اداره وقتی رئیس علت مرگ مادر را می پرسد، به او می گوید: « تقصیر من نیست ». ارتقای شغلی و رفتن به پاریس را به دلیل آنکه « دلیلی برای تغییر زندگی » نمی بیند و برایش « بی تفاوت » است از دست می دهد. به دلیل داشتن خویی عجیب و بی احساس ماریا عاشقش شده و مطمئن است که همین اخلاق باعث تنفرش هم خواهد شد! او عشق ماریا را به خود بی معنی می داند و به نظرش این کار « هیچ دلیل ندارد ». با همسایه خود ریمون به خاطر یک نهار ساده ارتباطی برقرار می کند. در نزاعی که بین ریمون و برادر معشوقه سابقش شکل می گیرد وارد شده و بی خود و بی جهت در زیر آفتاب مدام و یکریز چند گلوله به طرف مرد عرب، برادر معشوقه ریمون شلیک می کند. مرد کشته می شود و از اینجا به بعد داستان رنگ دیگری می گیرد و من راوی، مورسو از خواب آرام و ساکت خود بر می خیزد. گرچه بی عمل و ساکن است اما تفکرش به حرکت وا داشته شده و در سکوت محض سلول تنگ و تارش فکر می کند.
    او کم حرف است چون « حرف زیادی برای گفتن ندارد ». و دادگاهش تشکیل می شود. داد گاهی متشکل از تیپ هایی ابدی، ازلی، قاضی، دادستان، وکیل مدافع، هیئت منصفه و ... . هیئت منصفه ای که از نظر مورسو « فرقی با دیگران ندارد ». او دادگاه را به تراموا یا باشگاهی تشبیه می کند. به نظرش « مثل حالتی که توی باشگاهی باشی و از دیدن آدم هایی که در حال و هوای خودت ببینی خوشحال شوی ... احساس عجیبی داشتم، حس کردم آنجا زیادی هستم ». و مورسو بیگانه با خودش، دادگاهش ، جرمش و گناهش؛ گناهی که نمی داند چیست و فقط به طور ضمنی به او یاد آور شده اند که گناهکار است. و وقتی که حکم اعدام با گیوتین را قرائت می کنند پس از سالیان سال « حس احمقانه گریه کردن » به او دست می دهد. چون حس می کند چقدر آدمها از او تنفر دارند.
    مورسو تصویر دادگاه و محاکمه اش را تصویری بدیع و یگانه ترسیم می کند، « همه چیز راست است و هیچ چیز راست نیست » . او آماده و پذیرای مرگ با سوال هایی بنیادین که پس ذهنش نقش می بندد، به مرور هستی و دنیای خودش می پردازد.
    « من حق داشتم، باز هم حق داشتم، همیشه حق داشتم، من این طوری زندگی کرده بودم و می توانستم جور دیگری هم زندگی کنم. این کار را کرده ام و آن کار را نکرده ام. فلان کار را نکرده ام، اما این یکی را حساب نکرده ام. خب بعدش ؟ »
    او خودش را به « بی تفاوتی پر مهر دنیا » سپرده، درست مانند تمام زندگیش، با دستانی خالی محکم و مطمئن در انتظار « مرگی که می آمد » به خودش و زندگیش ایمان دارد. حس می کند خوشبخت بوده و هنوز هم خوشبخت است و برای آن که همه چیز کامل شود و برای آن که خودش را کمتر تنها احساس کند، آرزو می کند تا تماشاگران بسیاری در روز اعدامش حضور داشته باشند و با فریاد هایی از نفرت به پیشوازش بیایند. و مورسو گم و رها در خلاء یک داستان ناب و یک پایان منسجم تمام می شود. اما او زنده و حاضر از ۱۹۴۲ به بعد در ادبیات دنیا نفس می کشد و هزاران هزار تأویل و تفسیر را از آن خود کرده و بر ادبیات داستانی جهان تأثیر گذاشته است.
    مورسو قهرمان نیست، بلکه یک ضد قهرمان است. او از پس زوال انسان سر بیرون کشیده و به معنای مفهوم کلمه نماینده تام و تمام انسان مدرن است. او آن چیزی است که در حاشیه و متن خودش وجود دارد. بسیاری او را « شهید راه حقیقت » خوانده اند و راست گویی که نه، تلاش برای گفتن واقعیت او را، یا بهتر بگوییم ساده گویی و راحت گویی او را ستوده اند. در دوره بعد از جنگ جهانی دوم، مورسو به عنوان قهرمان! عدالت خواهی و پاکی مفرط در دانشجویان اروپایی پاریسی شهره بود، اما به واقع آیا مورسو مطهر و راستگو است ؟ کامو در مقدمه ترجمه انگلیسی کتاب مورسو را « قهرمان راستین دنیای امروز »دانسته و معتقد است : « مورسو نمی خواهد دروغ بگوید. دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست، دروغگویی به خصوص این است که آن چیزی را که هست زیاد وانمود کنیم » و به این ترتیب چهره ای معصوم و حقیقت گو را به مورسو نسبت می دهد.
    « کانر گروز اوبراین » منتقد انگلیسی آثار کامو، مورسو را شهید راه حق ندانسته ، بلکه او را دروغگویی مثل تمامی انسان ها می داند. « او فقط در مورد یک سری مسائل دروغ نمی گوید و آن هم احساسات خودش است. حاضر نیست به خاطر این که دیگران خوششان بیاید یا کسی را از درد و رنج نجات دهد، یا حتی برای رهانیدن خودش به دروغ، به داشتن احساساتی تظاهر کند که در درونش نیست » و این به نظر اوبراین وجه تمایز و خصیصه اصلی مورسو است. چیزی که او را از تمام شخصیت های داستانی این قرن جدا می کند.
    مورسو نگاهی متفاوت به همه چیز و همه کس دارد. نگاه او برگرفته از زندگی است که دارد. او هفته را بدون هیچ کم و زیاد و خللی کار می کند. تنها به امید یکشنبه هایی که به تمام معنا یکشنبه اند! و درست در یکی از همین یکشنبه ها آن اتفاق که خواننده بی شک از ابتدای داستان منتظرش بود تا فضای تخت و منفعل داستان را بر هم زند، اتفاق می افتد. اتفاقی که داستان را به یکباره در موقعیتی جدید و متفاوت تر از قبل قرار می دهد؛ قتل. قتلی که داستان را به دو تکه بدل می کند و به نوعی نقطه عطف داستان به شمار می رود.
    نویسنده در تلاشی استادانه بخش اول داستان را می چیند تا بخش دوم را توجیه کند و با آن و از آن بخش دوم و پایان داستان را به سرانجام داستانی خود برساند. قضیه ای که به نظر خود مورسو « ساده » می آید و دنیای داستان و هستی او را بر هم می ریزد.
    زن، سیگار و ... از نظر مورسو یعنی آزادی و دوری از این ها یعنی مجازات و محروم شدن از آزادی. اما « عادت » این مجازات ها را هم از بین می برد. کامو با استفاده از عادت به درون شخصیت های نام دار داستانش، مثل : مادر، سالامانوی پیر، سگش، توماس پرزه و ... رخنه کرده و هستی داستانی آن ها را تصویر و تفسیر می کند. همه و همه به زندگی که می کنند عادت کرده اند. مادر به تنهایی و سکوت آسایشگاه، سالامانوی به سگش، توماس پرزه به مادر، افراد آسایشگاه سالمندان به هم و ... . به قول مادر : « آخرش آدم به همه چیز عادت می کند ». و این عادت است که زندگی اینان را پیش می برد. آدم ها تنها برای فرار از تنهایی ها و برای برون رفت از مشکلات احساسی خود تن به عادت به چیز هایی را می دهند که گاه مثل سگ سالامانوی زشت و کریه و آزار دهنده است. اما در دنیایی که تنهایی و فردیت رکن اول آن است باید با حقیقتی دروغی ، عادتی روزگار گذرانید و زندان را هم به بر حسب عادت به خانه خود بدل کرد. چون چاره ای نیست!
    در این مرحله آدم ها بدل به چیزی می شوند که به آن عادت کرده اند. چنان که سالمندان « مارنگو » همه در نظر مورسو چهره هایی چین و چروکی اند که به جای چشم نوری بی رمق در فرو رفتگی های چشم خانه اشان وجود دارد. سگ و سالامانو به یک شکل در آمده اند و به نوعی دو روی سکه زندگی سگی اشان هستند. هر یک بدون دیگری کامل نیست و در جایی از داستان که سگ گم می شود سالامانو مغموم و نزار بی هدف تر از قبل به دنبال هیچ است. چون بعد دیگرش را از دست داده و تک بعدی و تخت در داستان جلوه می کند. بین سگ و سالامانو تفاوتی وجود ندارد و اگر هم تفاوتی باشد بین خود و خود است. و با گم شدن او وجود و هویتش را از دست داده است. به طوری که مسخ دیگری، دیگری شده و از خود واقعی خبری نیست. فروپاشی ارزشها و رسیدن به انزوا که از بن مایه های شکل دهنده این قرن « جالب » است، چنین تفکر و عملی را در آثار نویسندگان و هنرمندان رقم می زند.
    آدم هایی که در کنار مورسو در طول داستان نفس می کشند و در روایت داستانی گم و پیدا می شوند متعلق به دنیایی هستند که آدم ها بی آن که لامذهب باشند، مذهبی نیستند و کشیش ها را آدم هایی بی یقین به زنده بودن خود می دانند، « چون مثل مرده ها زندگی می کنند ». مسلما پناهگاه و مأمنی برای روح های نا آرام وجود ندارد. آدم ها خود را به بستر سیال و روان زندگی سپرده و با اتفاق ها و حوادث همانطور که برایشان پیش می آید روبرو می شوند و به دنبال عوض کردن چیزی نیستند و اتفاق ها درست مانند « توپی که از هر طرف به دروازه فرستاده می شود » ، به زندگی آن ها وارد شده و زندگی سرد و بی روح و یخ زده در عین آفتاب و گرمای بی امان را تحت الشعاع قرار می دهد. گر چه این اتفاق ها از سر اختیار و انتخابی است که انسان ها در دنیای جبر آلود به آن تن می دهند. چون با قرار گرفتن در هسته اصلی این اتفاق ها وارد بازی شده اند که خود و هستی ایشان را تغییر خواهد داد و در چنین فضایی مجرم کسی است که در مقابل تصویر رنج گریه کند.
    شخصیت عرب، شخصیتی بی نام، بیگانه و گم در داستان، به عنوان راهکاری برای دادن اتفاق و حادثه در بطن داستان، در اصل رویه دیگر مورسو است. مورسو با کشتن مرد عرب در اصل چیزی را در وجود خودش می کشد و با داد گاهی شدن به نوعی به هویتی جدید و نو دست پیدا می کند و حس های جدیدی را در خودش بیدار می کند. حس هایی چون دوست داشتن، منتظر بودن، ترس و ... را تجربه کرده و به درک متفاوتی از زمان می رسد. تنها « دیروز » و « فردا » معنای خودشان را حفظ کرده اند و باقی کشداری وقت است و بس. و در چنین روزهایی است که بیگانه ی داستان، بیگانه با همه چیز و همه کس به خودش می رسد.
    او بیگانه ای است از خیل بیگانگان ادبیات جهان. بیگانگانی چون « راسکلنیکف »، « ژوزف ک »، « گره گوار سامسا »، « آنتونن روکانتن »، « ژان باپتیست کلمانس »، « رایموند فوسکا » و ... . بیگانگانی که هر یک بر تارک ادبیات واضح و درخشان می درخشند و هر یک نماد و نماینده تفکر و محصول دوران خالق خود هستند. و این ها همه در مورسو بیگانه هست و نیست. مورسو بار بردار تاریخ پس پشت خود و جاودانان پیش از خود است. رد نویسندگان و نوع روایت و نگارش نویسندگان بزرگی را در این اثر قابل تأمل می توان کشف کرد . از « نیچه » و « ولتر » و « استاندال » گرفته تا « همینگوی » ، « فالکنر » و« اشتاین بک » ، « داستایوسکی » و « کافکا » هم به جای خود. روایت، تفکر فلسفی، تصویر سازی و موقعیت سازی اثر هر یک به خودی خود جای بحث و نظر بسیار دارد. چنانکه فضای اتاق مورسو را مشابه با اتاق راسکلنیکف و ژوزف ک و تفکر فلسفی و نگاه فلسفی اش را با ایده ها و تفکرات ولتر و نیچه و روایتش را با روایت آمریکایی همینگوی و فالکنر یکی دانست. اما آن چیز که مهم است استقلال مطلق اثر به دلیل یگانگی فکر و نگاه کامو به مسئله بیهودگی و روایت آن است. او چنان استادانه به رخ نمایی پوچی زندگی می پردازد که در پایان مخاطب با تفکری که از اثر بر او تراویده شده تا مدتی گیج و گول بر جای خواهد ماند.
    نویسنده به دنبال دادن راه حل نیست و تنها به تصویر گری این دنیا و زندگی آن بسنده می کند و به نظر سارتر که : « انسان پوچ نمی تواند چیزی را روشن کند و فقط بیان می کند » جامه عمل پوشانده و مورسو و دنیایش را نه برای روشن کردن یا استدلال، که همچون تابلویی در پیش چشمان مخاطب خود گذاشته و زندگی در مرز واقعیت و افسانه را تصویر می کند. بیگانه، مورسو می داند که او اولین محکوم نخواهد بود و مطمئنا نوبت به دیگران هم خواهد رسید!
    « یک انسان بیشتر به وسیله چیز هایی که نمی گوید انسان است تا به وسیله چیز هایی که می گوید ». سارتر این جمله کامو را در تقابل با شخصیت مورسو و زندگی مورسو و منش مورسو به « سکوتی مردانه » تشبیه می کند. سکوتی که هستی و جهان شخصیتی من راوی اثر را مشخص می کند. و او را « مردی چنین ( بی احساس، تنها، ساکت و ... ) می خواند ». قصد کامو در بیگانه مطالعه روانشناختی یک مورد خاص نیست، بلکه رابطه انسان را با دنیا و جامعه مطرح می کند. دلشوره اصلی و اساسی دنیای مدیترانه ای، دنیایی که همه چیز حاکی از وفور و تعادل است و او با تمام قوا فریاد می زند : « مسأله جالب برای من انسان بودن است ».
    « زندگی به زندگی کردن نمی ارزد » و مردی در زیر آفتاب مدام و یکریز، در محاصره عرقی که از وجودش می ریزد، بی هیچ انگیزه ای، شاید تنها به دلیل آفتاب! مردی را می کشد و خود را از عمق آینده و از درازای تمام زندگی بیهوده ای که می گذرانده و زندگی که هنوز نیامده، در فضایی از جبر و اختیار، مطمئن و محکم به زیر گیوتینی می سپارد تا در لحظه آخر تنها به امید تماشاگر بیشتر و به گناه گریه نکردن بر مرگ مادر اعدام شود. آری زندگی چنین است و مورسو، این منفور دوست داشتنی، بیگانه ی بیگانه، در آفتاب و با آفتاب می میرد!
    * قسمتی از خطابه نوبل کامو
    منشر شده در دفتر سوم نگره؛ ویژه ‌نامه نقد ادبیات داستانی
    منبع: وبلاگ جواد عاطفه Error 404 - Page Not Found

    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  4. #169
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    شعر چگونه ساخته می شود / ولادیمیر مایاکوفسکی


    مترجمان: امیر هوشنگ افتخارى راد / محمد قائدی
    احساس می کنم باید درباره این موضوع بنویسم.
    در بحث های مختلف ادبی و در گفت و گو با اعضای جوان کارگاه های نویسندگی و در مواجهه با منتقدین، اغلب فرصتی برای دست داده است که خدمت عروض قدیمی برسم اگر چه نتوانستم آن را از ریشه بکنم.
    البته شعر قدیمی و در عین حال معصوم به سختی قابل لمس بوده است. این نوع شعر زمانی شکل گرفت که شاعران آپولونی و دو آتشه عهد عتیق برای فرار از هنر نو، پشت بناها و آثار تاریخی پناه گرفتند و اما با کله پا کردن و نابود ساختن این بناها است که توانسته ایم اشعار عظیمی را از دریچه ای تازه به روی خواننده بگشاییم.

    بچه ها و جوانان در مدارس ادبی پی این هستند که کنجکاوانه از درون این اسب کاغذی سر در آورند.
    بعد از فعالیت فرمالیست ها، درون این اسبها و فیل های کاغذیی قابل دیدن شد. اگر این اسب ها به زانو در آمدند ـ با عرض تاسف! ما نباید با شعر قدیم یکی به دو کنیم. آخر این ها کتاب درسی ما هستند.
    نفرت همیشگی و ریشه دار ما نسبت به هنرنشناسان، به خاطر دید سانتی مانتالیستی آن ها در شعر است و هم چنین نفرت ما متوجه کسانی است که همه شکوه شعر قدیم را در عشق به سبک انژین (onegin) به تاتیانا (tatyana) خلاصه می کنند (یعنی هم آوازی روح ها) و کسانی که شاعران را (آن طور که در مدارس درس می دهند) فهمیدند و یا آن هایی که وزن و قافیه در گوششان جا خوش می کنند.
    ما از این رقص بزن و بکوب بدوی متنفریم چرا که با رنگ و بوی هیجانات جنسی و با اعتقاد به این که تنها شعر ازلی و ابدی با احتجاجات از گزند در امان می ماند، حرفه سخت و جدی شاعری را مخدوش می کنند. آن ها تنها شیوه تولید شعر را این می دانند که در جست و جوی وحی و الهام باید به آسمان چشم دوخت تا روح ملکوتی شعر به هیات کبوتر یا طاووس و یا شتر مرغی بر سر طاس شان فرود بیاید.
    این آقایان به راحتی دستشان رو می شود. بیایید عشق تاتیانا و یا سطری از شعر پوشکین را با دفترچه قوانین ازدواج مقایسه کنید و یا شعر «عینک دلزده» پوشکین را برای معدن چیان دانتز (donets) بخوانید یا در مراسم جشن ماه مه، سطرهای اول شعر پوشکین از کتاب (Eugene Onegin) را از بر بخوانید.
    بعد از این که دست به این تجربه زدید {آن وقت خواهید دید} که شاعر جوان امروز که در تب و تاب انقلاب در حال سوختن است به سختی به راه و روش عهد عتیق صنعت شعری دل می بندد. در این باره خروار خروار گفته و نوشته شده است. همیشه جماعت تالارهای شعرخوانی با شور و هیجان طرف ما را می گرفتند. اما بعد از این که سرو صداها می خوابید، شک و دودلی در جماعت راه پیدا می کرد.
    «شما همیشه تخریب می کنید و چیزی جای آن آباد نمی کنید. درست است که متون درسی قدیمی به درد نمی خورند اما کتاب های تازه و نو کجایند؟ قواعد عروضی خودتان را برای ما هم بگویید. به ما کتاب درسی بدهید.»
    این واقعیت که عروض قدیم ۱۵۰۰ سال قدمت داشته است و شعر ما تنها سی سال سن دارد، کسی را از میدان به در نمی کند.
    شما می خواهید که شعر بنویسید و می خواهید بدانید که قواعد این کار چگونه است. چطور یک قصه شعر مطابق قواعد شنگلی نوشته می شود در حالی که کاملا قافیه دارد و مطابق ارکان عروض (iambies and trochaics) تقطیع می شود و باز هم به عنوان شعر به حساب نمی آید؟
    شما حق دارید که از شاعر بخواهید رمز و راز کارش را با خود به گور نبرد.
    من می خواهم به عنوان کسی که عملا در شعر دست دارد بنویسم و نه کسی که صرفا قواعد شعری می نویسد هر چند این مقاله ها علمی نیست. درباره شعر خود می نویسم. از مشاهداتم به این نتیجه رسیدم که کار من ماهیتا کمی با کار شاعران حرفه ای دیگر متفاوت است.
    باردیگر باید تاکید کنم. نمی خواهم قواعدی بگویم قواعدی وجود ندارد. به کسی می گویند شاعر که خود این قواعد شعری را خلق کند.
    برای صدمین بار باید مثال همیشگی و قدیمی خودم را بازگو کنم. به کسی می گویند ریاضی دان که چیزی تازه به دانش و قواعد ریاضی اضافه می کند. اولین کسی که «دو به علاوه دو مساوی چهار» را ابداع کرد، ریاضی دان بزرگی بود حتی اگر او با کنار هم گذاشتن دو ته سیگار در کنار دو ته سیگار دیگر به این حقیقت دست یافته باشد. هیچ کدام از مقلدان او ریاضی دان نبودند حتی اگر چیزهای بزرگی، بگیرند، قطار را با هم جمع بسته باشند. از طرف دیگر، لزومی ندارد که آمار بازدیدهای قطار را به جامعه ریاضی ارائه دهیم و پافشاری کنیم که آن خط به خط با هندسه لباچوفسکی ارزیابی شود. این کار تنها باعث گیجی کمیته برنامه ریزی و سردرگمی ریاضی دانان می شود و ارزیابی ها را به بن بست می کشاند.
    خواهند گفت که من بدعت گذارم و به هر حال این روشن است.
    اما اصلا این طور نیست.
    هشتاد درصدد چرندیات قافیه دار به آسانی چاپ می شوند چرا که سردبیران یا هیچ درکی از شعر ندارند و یا اصلا نمی فهمند شعر درباره چیست؟ سردبیران تنها می توانند بگویند «خوشم می آید» یا «خوشم نمی آید» در حالی که فراموش کرده اند ذوق و سلیقه نباید هردمبیل باشد بلکه باید پرداخت شود. قریب به اتفاق سردبیرانی که می شناسم، غرولند می کنند که نمی دانند چگونه دست نوشت شعرها را رد کنند و نمی داند در این شرایط چه بگویند.
    در حالی که سردبیران چیز فهم باید این طوری با شاعران برخورد کنند؛ اشعار شما حرف ندارد چون که وزن و قافیه آن ها مو به مو با راهنمای شعرو شاعری نوشته برودوسکی (شنگلی، گرچ و یا غیره) می خوانند و قوافی شعر شما مطابق فرهنگ جامع ارکان عروض روسی نوشته آبراموف هستند. به این خاطر که اکنون شعر به دردخوری در دست ندارم، باعث خوشوقتی من است که شعرهای شما را با بالاترین حق التحریر یعنی سه روبل برای هر صفحه و سه نسخه دریافتی چاپ کنم.
    شاعر هیچ راهی ندارد یا باید نوشتن را رها کند و یا شعر را به عنوان یک حرفه که به جان کندن نیاز دارد، نگاه کند. در هر حال، شاعر در مقابل گزارشگر نباید باد به غبغب بیاندازد، گزارشگری که برای یک خبر روزانه دستمزدی برابر سه روبل می گیرد اما این گزارشگر خودش را به آب و آتش می زند حال آنکه شاعر ما با زیر و رو کردن کتاب ها خودش را به زحمت می اندازد. اگر شعر می خواهد مترقی و درجه اول باشد، اگر می خواهد در آینده پر و بال بگیرد، ما باید دیوار بین شعر و دردهای بشری را از میان برداریم وآن را به عنوان یک کار تزئینی نگاه نکنیم.
    شرط اول: قاعده سازی هدف غایی شعر نیست در غیر این صورت شاعر خودش را تا حد یک آدم ملانقطی تنزل داده است. آدمی که برای چیزهای خیالی و غیر ضروری قاعده می سازد فی المثل چقدر بی معنی است که وقتی آدم سوار دوچرخه است و با حداکثر سرعت می راند، قاعده ای برای شمارش ستارگان دست و پا کند.
    زندگی، شرایطی را که قاعده و فرمول لازم دارد خود خلق می کند. مبارزه طبقاتی شیوه ها و اهداف قواعد را تعیین می کند.
    مثلا انقلاب، اصطلاحات توده های میلیونی را به خیابان کشاند و زبان عوام حومه نشین را به مرکز شهر سرازیر کرد و همچنین عز و جزهای روشنفکران را قلع و قمع کرد؛ روشنفکرانی که با عباراتی بی خاصیت که زمانی در کافه لغو زبان آنها بود. پس زبان تازه ای به وجود آمد. حالا چطور آن را شاعرانه اش کنیم؟ قواعد کهنه با کلماتی نظیر «اختر» و «اخگر» که متعلق به دوره های گذشته بودند، امروزه بی مصرف هستند. چطور گفتار عوام به شعر در می آید؟ و چطور شعر از دل گفتار عوام بیرون می آید؟ آیا می توان تحت لوای عروض، از انقلاب چشم بپوشانیم.
    نه!
    چه افتضاحی می شود که زور بزنیم تا غرش انقلاب را در چهار بیت رباعی جا بدهیم و زیر لب آن را زمزمه کنیم.
    نه!
    پایه زبان تازه و نویی به کار گرفت تا همه حق و حقوق شهروندی را دربر داشته باشد.
    نعره به جای چهچهه، طپانچه به جایی کمانچه.
    همگام با انقلاب به پیش! (بلوک)
    برای رژه، همگی به صف!
    (مایاکوفسکی)

    اما این کافی نیست که مثال هایی از شعر نو بازگو کنیم یا قواعدی به کار بگیریم که با استفاده از آن، قدرت کلمات توده های انقلابی را به حرکت در آورد. این قدرت باید حسابی، سبک سنگین شود تا این که به بیشترین حد ممکن به درد طبقه هر کس بخورد.
    کافی نیست بگوییم «دشمن را به پا! با احتیاط به پیش» (بلوک) بلکه باید دشمن را جز به جز وصف کنیم یا لااقل شکلی قابل قبول از آن نشان دهیم که به چه شباهت دارد.
    کافی نیست که فقط صف آرایی کنید و رژه بروید.
    مشق نظامی باید طبق اصول جنگ خیابانی باشد. یعنی باید تلگراف، بانک و اسلحه خانه را مصادره کنیم و در زمان شورش به دست کارگران بسپاریم.
    ای بورژوای لعنتی!
    تا می توانی بخور!
    و نفس های آخرت را بکش!
    (مایاکوفسکی)

    شعر کلاسیک به زحمت چنین چیزهایی را شعر موجه می داند. در سال ۱۸۲۰، گرچ (Grech) هیچ چیز درباره قواعد چاستشکی (Chastushlki) به گوشش نخورده بود. حتی اگر هم چیزی درباره آن ها می دانست، شاید با همان ژست آن ها را نادیده می گرفت که منظومه های مردم پسند را نپذیرفت «این منظومه ها نه موزن اند و نه مقطعی».
    اما هنوز برای این منظومه ها در خیابان های سن پترزبورگ سر و دست می شکستند.
    منتقدین از سر شکم سیری به دنبال قواعد این منظومه ها هستند.
    در ساخت شعر، نوآوری یک ضرورت است. ضمیر ما به کلمات و ترکیبات کلامی همان طور که از خاطر شاعر می گذرد، باید پرداخت شود. اگر زبان کهنه و اسقاطی هم در شعر به کار رفته باشد، می بایست وزن با مصالح نویی به کار گرفته شود. این آلیاژ به دست آمده در برابر آزمایش مقاومت خواهد کرد که مقاومتش بستگی به کیفیت و کمیت مصالح به کار رفته در آن دارد.
    البته نوآوری، به معنای بیان همه حقایق نو نیست. عروض، شعر آزاد، جناس لفظی و هم آوایی قرار نیست که هفت روز هفته ابداع شوند. بلکه شاعر می تواند این فنون را توسعه دهد و به کار گیرد.
    «دو دو تا، چهار تا» به خودی خود وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. باید آن را در عمل به کار گرفت (قواعد کاربردی). باید آن را به عنوان حقیقت فراموش نشدنی در نظر گرفت (بیشتر قواعد) باید اعتبارش را تحت شرایط عملی و متفاوت نشان داد (نمونه، محتوا، مضمون) از اینجا روشن می شود که شعر صرفا برای توصیف و انعکاس واقعیت نیست اگر چه این کار ضروری است اما باید در حد کار یک دبیر جلسه در یک نشست بزرگ به حساب آید.
    و نمی تواند چیزی بیش از این باشد: «موافق ـ تصویب شد!»
    این تراژدی هواداران است. آن ها ۵ سال بعد و خیلی دیر از ماجرا خبردار می شوند یعنی زمانی که دیگران کارها را انجام داده اند.
    شعر ذاتا بی طرف نیست.
    له نظر من، وقتی شاعر می گوید: «تنهای تنها بر جاده های مه آلود من رهسپارم» به این معنی است که دختران ترغیب شوند تا با شاعر به قدم زنی بروند. هر چه باشد تو خودت این تنهایی را خواستی. اما چطور می شد اگر شعری با همین قوت در ترغیب مردم به همکاری نوشته شود.
    کتاب های قدیمی متون و صنایع شعری به مفهوم دقیق کلمه اصلا راهنمای شعری نبودند بلکه صرفا به شیوه های تاریخی آثار شعری می پرداختند که کاری مرسوم بود. عنوان درست این کتاب ها چگونه نوشتن نیست بلکه «چگونه می نوشتند» است. با شما روراست باشم. هیچ چیز درباره ارکان عروضی سرم نمی شود. نمی توانستم در این مورد الف را از ب تشخیص دهم و حالا هم خیال ندارم که یاد بگیرم. نه به خاطر این که مشکل است بلکه در سراسر کارهایم، به عنوان یک شاعر هیچ وقت فرصت نداشتم که خودم را با این چیزها به دردسر بیاندازم. اگر این ارکان در شعرم آمده، اتفاقی بوده است چون که این ها خیلی در دست و بال مردم هستند.
    خیلی وقت ها سعی کردم که از آن ها سر در بیاورم، فوت و فن شان را یاد گرفتم اما باز دوباره فراموش کردم. در کمتر از ۳ درصد آثارم این قواعد مورد استفاده قرار گرفتند در حالی که آنها ۹۰ درصد کتاب های درسی شعر را اشغال کرده اند.
    در ابتدای کار هر شاعری، تعدادکمی قواعد کلی در ساخت و ساز شعر به کار می رود. حتی این قواعد خیلی مرسوم اند. همان طور که در شطرنج حرکت های اول، معمول و متعارف اند. اما بعد از این حرکت ها به فکر می افتید که چگونه حمله کنید. حتی بهترین حرکتی که به فکرشما رسیده است در بازی بعد تکرار نخواهد شد. یک حرکت ناگهانی، چرت را از سر رقیب شما پاره می کند.

  5. #170
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    Lightbulb گزیده ای از مکالمات روزمره به زبان اسپرانتو

    گزیده ای از مکالمات روزمره به زبان اسپرانتو


    ... يکی از اين زبان‌های اختراعی يا فراساخته ، زبان اسپرانتو است که طرفداران و متکلمين ميليونی در سراسر جهان دارد و علاوه بر ترجمه شدن بسياری از شاهکارهای علمی و ادبی جهان به آن زبان، ادبيات مستقل خود را نيز پيدا کرده است...

    زبان اسپرانتو ... - که در ابتدا " اينترناتسی‌آ لينگوو " يا زبان بين‌المللی ناميده می‌شد - ... در سال ۱۸۸۷ توسط دکتر لودويک زامنهوف ابداع شد... واژه‌ی "اسپرانتو" به معنی "اميدوار" نام مستعار دکتر زامنهوف در زمان انتشار خودآموز اين زبان جديد بوده است... وی اميدوار بود که زبان فراساخته‌ی او هر چه زودتر به‌عنوان زبان مشترک در بين تمامی انسان‌های دنيا مورد استفاده قرار گيرد تا سبب ارتقای تفاهم و دوستی هرچه بيشتر در ميان ايشان گردد.

    در پاسخ به اين سؤال ‌که چرا زبان اسپرانتو از تمامی زبان‌های ابداع شده‌ی پيش و پس از خود موفق‌تر بوده، نظرات گوناگونی بيان شده، که احتمالا هر يک از آن‌ها نمايانگر بخشی از علل واقعی اين پديده است. برخی، علت موفقيت اسپرانتو را در ساختار آسان و منطقی آن ديده‌اند، در حالی که برخی ديگر منش و رهبری دکتر زامنهوف را در نحوه‌ی پيشبرد اين زبان در جهان مؤثر دانسته‌اند. گروهی نيز غنا و قدرت بيان علمی و ادبی آن را علت اصلی موفقيت آن دانسته‌اند.

    در اين ارتباط گفتنی است که ويليام اولد ( William Auld) نويسنده، روزنامه‌نگار و شاعر اسکاتلندی به خاطر نگارش بيش از ۵۰ کتاب به زبان اسپرانتو نامزد دريافت جايزه‌ی ادبی نوبل گرديد. از جمله ترجمه‌های او به زبان اسپرانتو، می‌توان از سونات‌های ويليام شکسپير و ارباب حلقه‌های تالکين نام برد. وی اشعار خيام و حافظ را نيز با حفظ وزن به زبان اسپرانتو ترجمه کرده است.

    در حال حاضر زبان اسپرانتو زبانی زنده و پويا به شمار می‌رود : انتشار صدها مجله و هزاران کتاب گوناگون به اين زبان در سراسر دنيا، برگزاری سمينارها و همايش‌های منطقه‌ای و بين‌المللی به اين زبان و وجود ميليون‌ها صفحه ‌ی اينترنتی، حاکی از اين امر است.
    انتشارفصل‌نامه‌ی " سبز انديشان " به زبان اسپرانتو و فارسی در ايران و نیز خودآموز فارسی تحت عنوان " آسان‌ترين زبان دنيا "، نشان دهنده‌ی رشد اين زبان در ايران است.

    در زبان اسپرانتو هر کلمه دقيقا همان طور نوشته می‌شود، که خوانده می‌شود، يعنی الفبای آن کاملاً آوائی يا فونتيک است.

    قواعد دستوری اين زبان نيز بسيار ساده و آسان است و هيچ يک از آن‌ها - بر خلاف زبان های طبيعی - دارای استثنا نيست. هرچند دايره واژگان اين زبان، از هر زبان ديگری وسيع‌تر است، اما فراگيری آن به مراتب آسان‌تر از يادگرفتن کلمات ديگر زبان هاست، چرا که در زبان اسپرانتو اکثريت قاطع واژه‌ها از تعداد محدودی ريشه‌ی کلمه، آوند و پايانه ساخته می‌شود.

    مانند تعداد بی‌نهايت زياد اعداد که تنها با ده رقم صفر تا ۹ ساخته می‌شود. به اين دلايل، فراگيری اوليه‌ی اسپرانتو در ظرف چند ماه، و تسلط کامل به آن در ظرف يک يا حداکثر دو سال ميسر است.

    دايره‌المعارف معروف ويکی‌پديا (Wikipedia) که هم اکنون به ۲۵۳ زبان دنيا در اينترنت منتشر می‌شود، از سال ۲۰۰۱ به زبان اسپرانتو نيز منتشر شده، و ویرایش اسپرانتوی آن در بين اين ۲۵۳ زبان، از نظر غنا و تعداد مقاله‌ها، مقام پانزدهم را در جهان داراست ...

    منبع :
    کد:
    اسپرانتو، زبانِ بى مرز | جدید آنلاین

    دوستان عزیز جهت کسب اطلاعات بیشتر به این جا مراجعه کنید و به همه دوستان پیشنهاد می کنم از یادگیری این زبان غافل نشوید مخاطب خاص من کسانی است که می خواهند یک زبان دوم را فرا بگیرند با فرا گرفتن این زبان کمک شایانی برای شما خواهد شد تا زبانهای دیگر را رحت تر یاد بگیرید

    Server Error



  6. #171
    tahx
    Guest

    پاسخ : [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت (نقد و بررسى‌)

    منم دلم می خواد با توجه به روحیه ژاپنی گرای سایت !:):) یکی دو کتاب مربوط به فرهنگ اون سرزمین رو معرفی کنم.
    ١- بوچان اثر ناتسوُمه سوسه‏كى و با ترجمه دکتر هاشم رجب زاده. داستان جوان پر شر و شور و ساده ای از پایتخت که به دلیل پاکی ذاتیش همیشه از اطرافیانش رو دست می خوره اما در نهایت صداقت خودش رو حفظ می کنه. نویسنده به خوبی فرهنگ دوره انتقال رو نشون می ده که برای مردم ارزش های روح زندگی سامورایی های ساده زیست و دلاور در برابر جامعه رو به غربی شدن چطور از بین می ره. به گمانم یکی از دوستان چند تا پست قبل اشاره ای به این از بین رفتن فرهنگ محلی در برابر تهاجم روش زندگی غربی کرده بود. یکی از کتابهای مورد علاقه من تو این سالها بوده و ترجمه بسیار روانی هم داره.
    ٢- کلاه فرنگی معبد طلایی و چهارگانه دریای باروری. این کتابها رو هر کدوم باید جدا جدا می نوشتم اما درکل جهانی که میشیما تصویر می کنه دنیایی جادوییه دنیایی که جوانی و دوستی مثل اکسیر برای رنج زندگی هست و ارزش های پاک بودن و درست زیستن رو ترویج می کنه گرچه حاضره برای ارزش ها به خشونت دست بزنه اما همواره احترام برای ضعفا ( نه سست مایه ها) و دوری از درویی ها و زشتی ها رو می شه تو کارهاش دید.
    ٣- تاریخ ژاپن از آغاز تا معاصر . باز هم اثر هاشم رجب زاده. همونطوری که از اسم کتاب پیداست تاریخ رو از افسانه های پیدایش ژاپن و اولین که متونی اشاره به ژاپن داشتن شروع به نگارش کرده. نکته جالب تو این کتاب نظر های نویسنده است که جا به جا تسلط خودش رو نسبت به فرهنگ و تاریخ این کشور نشون می ده. وزن بیشتر کتاب به وقایع دوران شوگان ها توکوگاوا و میجی جنگ با روسیه تزاری و درنهایت ورود ژاپن به دو جنگ جهانی هست. برای کسانی که به مسیر پیشرفت این کشور علاقمند بودند شاید منبع خوبی باشه.


  7. #172
    Registered User Werwolf آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    228

    پاسخ : [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت (نقد و بررسى‌)

    سلا به همه دوستان، من تا دیشب که این بخش سایت رو کشف نکرده بودم، فکر می کردم که جزو کتابخون های سایت باشم. الان، نظرم که عوض شده، هیچ، دپرس هم شدم! فکر کردم با این سابقه طولانی در مطالعه که دوستان دارن، Huashan و alitopol و Aram ، باید نزدیک 30 سالشون باشه! حالا نگو هم سن و سال خودم هستن! خلاصه اینکه من آبروی هر چی کتابخون هست رو بردم با این وضعیت اسفناک مطالعه کردنم!
    با این همه کتاب که شماها خوندین، من راجع به کتابایی که خوندم، حرف نزنم، سنگین تر هستم. فقط اومدم یه چیز بگم و برم :
    دوستانی که حداقل، سال آخر مقطع کارشناسی هستن (و به بالا)، برن ایستگاه متروی میرداماد و عضو کتابخانه ملی بشن. شاید کتابای نایابشون رو بتونن اونجا پیدا کنن. البته فقط بعضی از کتابا رو می تونین با خودتنون بیارین بیرون؛ بقیه رو باید همونجا مطالعه کنین.
    توی این لینک هم میتونین دنبال کتاباتون بگردین که ببینین داره یا نه:
    جستجوي ساده مدارک
    فقط یادتون باشه که پایگاه رو بذارین روی منابع موجود در کتابخانه ملی.
    کتابایی رو هم که اینجا دیدین اسمش هست، معنیش این نیست که میتونین بیارین بیرون. بازم میگم فقط بعضی ها رو میتونین بیارین بیرون. بقیه رو باید همونجا بخونین.
    التماس دعا

    "ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم که هست."

  8. #173
    کاربر افتخاری فروم Senbonzakura آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2007
    نگارشها
    521

    پاسخ : [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت (نقد و بررسى‌)




    یک 2-3 ماه پیش یک کتاب خوندم به نام "عطر سنبل ؛ عطر کاج" که ترجمه ی کتاب Funny in Farsi نوشته ی خانم فیروزه جزایری دوما بود.
    در باره ی زندگی ِ خودش که از بچگی و قبل از انقلاب توی آمریکا زندگی میکرده. ماجراهاش واقعا جالب و طنزند!!
    اینکه اسم ِ عجیبش به چه چیز هایی تو زبان انگلیسی تشبیه میشد و انگلیسی حرف زدن کتابی والدین ش و کلــــی ماجراهای جالب دیگه.
    این کتاب اولش طنز به نظر میرسید ولی بعد انقدر توش فرو رفتم که نتونستم بزارمش زمین.
    اگر نخوندید تا الان ، حتما بخونیدش!:D

    الان چک کردم دیدم جینی یک معرفی ازش گذاشته.
    هرچند مال من معرفی نبود و قسمت هایی بود که خوشم میومد:D
    ویرایش توسط Senbonzakura : 02-16-2008 در ساعت 12:01 PM

  9. #174
    کاربر افتخاری فروم Senbonzakura آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2007
    نگارشها
    521

    پاسخ : [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت (نقد و بررسى‌)

    نمیدونم اینجا کسی پائولو کوئیلو خون هست یا نه.
    من کتاباشو دوست دارم الا همین جدیده ...ساحره ی پورتوبلو




    روزی که کتاب قرار بود بیاد ... حدود 3 ساعت تو صف وایستاده بودم که کتابو بگیرم. آخرین کتاب هم با امضای خودش رسید به من.
    ولی وقتی کتاب رو خوندم کمی مایوس شدم. به نظر میرسید ایده های آقای کوئیلو ته کشیده. چون کتاب مخلوطی از کتاب بریدا و کنار رودخانه ی پیدرا نشستم و گریستم بود.
    البته هنوز نثر و قلم خیلی قشنگ بود. ولی خب.. کمی موضوع هاش تکراری شده بود. البته بگم کتاب با ترجمه ی آقای آرش حجازی عزیز خیلی خیلی بهتر به دل مینشست تا ترجمه ی انگلیسیش!!
    داستان کتاب درباره ی دختری بود به نام شیرین یا آتنا که پدر و مادرش لبنانی بودن و خودش البته فرزند ناتنی شون بود.
    با اینکه شیرین شخصیت اصلی داستان است ولی داستان از زبان خودش نقل نمیشه ، بلکه افرادی که شیرین رو میشناختند داستان زندگی شو تعریف میکنند. که مدل نقل قول جزو معدود جذابیت های داستان ِ!!
    با اینکه کتاب بدی نبود ، ولی جزو " بهترین ها" هم محسوب نمیشد.( از نظر من)

  10. #175
    کاربر افتخاری فروم Senbonzakura آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2007
    نگارشها
    521

    پاسخ : [فارسى] انجمن کتاب دوستان مقیم بهشت (نقد و بررسى‌)

    چراغ ها را من خاموش میکنم



    از بین رومان نویسان ایرانی در حال حیات ، من بیشتر به نوشته های زویا پیرزاد علاقه دارم.
    توی کتابهاش اتفاقات بزرگی نمیوفته ، ولی انقدر خواننده رو جذب میکنه که خودت رو خیلی راحت به جای شخصیت میزاری.
    به نظر من اگر از داستان و طرح اصلی ِ یک کتاب فاکتور بگیریم ، بعد اون تاثیر گذارترین چیز ، قلم ِ نویسنده س.
    من کتاب مورد علاقه ام از این نویسنده، "چراغ ها را من خاموش میکنم" است.
    داستان بسیار ساده س. اتفاق شگفت انگیزی در اون اتفاق نمیوفته. ولی نثر خانم پیرزاد در این کتاب ( با اون تقسیم بندیه شخصیت انسان به چندین "وَر" مختلف [ اگر کتاب رو بخونید متوجه میشید من چی میگم] ) و شخصیت پردازی چنان عالی ست که باعث شد کتاب سال 1381 انتخاب شود.
    من واقعا از تعریف بیشتر از این کتاب از زبان خودم عاجزم ولی سایت سخن نقد زیبایی گذاشته بود که اینجا میزارمش!
    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
    اگه کتاب رو خونده باشید و بعد این رو بخونید خیلی بهتره!!

    چراغ ها را من خاموش مي كنم محصول يك تلقي كلاسيك از مفهوم رمان و يك نقطه ي شروع درخشان ديگر براي نويسنده اي ست كه در حوزه ي داستان كوتاه امتحان خودش را پس داده و قابليت هاي خودش را به اثبات رسانيده است. با اين كه نويسنده هنوز در همان حال و هواي داستان هاي كوتاه سه كتاب قبلي اش سير مي كند (و اين يكي از امتيازات كار اوست) از همه ي عناصري كه به فرم رمان هويت مي دهد بهره مي گيرد و ما با تداوم يك زندگي كامل و با آدم هاي زنده اي سر و كار داريم كه ذره ذره و به تدريج و فصل به فصل بازيچه ي دست زمان و گذشت روزگارند.

    اگر اين همان زويا پيرزاد داستان كوتاه نويس است كه رمان مي نويسد پس قرار نيست با حوادث عجيب و غريب و هيجان انگيزي سر و كار داشته باشيم و همين طور هم هست. رمان با ورود يك خانواده ي جديد به محله آغاز مي شود (شروعي يادآور شروع رمان غرور و تعصب جين آستن) و با مروري بر واكنش هاي فرزندان راوي و خود راوي و شوهرش نسبت به اعضاي اين خانواده ي تازه وارد ــ مرد جواني به نام اميل سيمونيان كه زنش مرده است با مادر پيرش و دختر كوچكش اميلي. محله محله اي ست در آبادان – آبادان اوايل دهه ي چهل ــ و اين خانواده ي تازه وارد قرار نيست انقلابي در احوال همسايه ها ايجاد كند. اما دوستي دخترهاي دوقلوي راوي با اميلي و دوستي اميلي با آرمن ــ پسر بزرگتر راوي ــ و انتظاري كه حضور اميل در خود راوي و خواهرش ايجاد مي كند در روال زندگي روزمره ي آنها تغيير مختصري مي دهد. زندگي روزمره كما في السابق ادامه دارد و شبها بعد از شام و قبل از خواب گاهي خود راوي چراغ ها را خاموش مي كند و گاهي شوهرش. اما در اين ميانه ماجراهاي ديگري هم علاوه بر خوردن و خوابيدن و روشن و خاموش كردن چراغ ها اتفاق مي افتد. آليس ــ خواهر راوي ــ كه در زندگي عشقي اش شكست خورده است حتا قبل از اين كه اميل را ببيند دلش مي خواهد طرف توجه اين مرد بي زن تازه وارد باشد اما از قضا در يكي از مهماني هاي خانوادگي با يك مرد هلندي آشنا مي شود و كار اين آشنايي سرانجام به ازدواج مي كشد. ميل پنهان راوي همچنان ناگفته و در خفا مي ماند و مجال بروز نمي يابد و روزي كه اميل به او مي گويد كه مي خواهد حرف مهمي به او بزند انتظار راوي به حد كمال مي رسد. اما بعد معلوم مي شود كه اميل فقط خواسته است در مورد دختر جواني كه به تازگي در يكي از مهماني هاي خانوادگي ديده است با راوي مشورت كند و به او خبر بدهد كه تصميم گرفته است با اين دختر ازدواج كند. رمان با رفتن سيمونيان ها از شهر تمام مي شود و دوباره برمي گرديم به همان روال سابق. با اين تفاوت كه حالا پس از ازدواج آليس با مرد هلندي و رفتن آنها از شهر مادر راوي تنها شده و آمده است پيش راوي و بچه هاي راوي. در صحنه ي آخر دوقلوها توي حياط بازي مي كنند‌ و مادر راوي قاليچه اي را روي ايوان مي تكاند و يك نفر پشت تلفن با آرمن كار دارد ــ يك دوست دختر جديد به جاي اميلي.

    فصلبندي هوشيارانه و توجه شديد به جزئيات و در عين حال خودداري از تحميل كردن توضيحات اضافي و انتخاب يك ديدگاه ثابت هم درگير و هم بركنار از ماجرا روايتي چنين بدون حادثه و يكنواخت را به داستاني خواندني و جذاب تبديل كرده است. راوي داستان با اين كه شخصيت اصلي داستان است زني ست به شدت خوددار و كلنجار رفتن هاي ور خوشبين او با ور بدبينش عمق بيشتري به شخصيت او مي دهد و مجال بيشتري براي تامل او به روي جزئيات و نشان دادن واكنش هاي او ايجاد مي كند. او جاي درستي ايستاده است تا بتواند همه ي آن چه را كه در دور و برش مي گذرد به خوبي ببيند و براي ما تعريف كند و سهم زيادي از روايت را به خودش اختصاص نمي دهد. گزارشي كه از مراسم سالگرد قتل عام ارمنيان در 24 آوريل در سالن اجتماعات مدرسه ي بچه ها به دست مي دهد (فصل 21) و يا توصيف دقيقي از هجوم ملخ ها درست همان روزي كه اميل آمده است تا حرف مهمي با راوي بزند (فصلهاي 36 و 37) شايد درخشان ترين فصلهاي اين رمان باشد و پيداست كه بدون مراقبت و بدون وسواس و بدون بازنويسي هاي مكرر و بدون يك انگيزه ي قوي براي نوشتن رمان نمي توان به چنين دستاوردهايي رسيد.

    منبع: سخن

  11. #176
    tahx
    Guest

    مرشد و مارگريتا



    اين کتاب که اثر نويسنده معروف روس ميخاييل بولگاکف هست از جمله شاهکار های ادبی دنیاست و سالها در خود شوروی سابق ممنوع بوده. ترجمه عباس ميلانی هنوز تو بازار پيدا می شه که انصافا روان و دقيق انجام شده.
    روايت اين کتاب به نحوی سيال دنيايي در هم تنيده از واقعيت و معجزه رو بين زمان حال داستان و زمان گذشته (زمان ظهور مسيح) رو بيان می کنه. دنيايي که در نهایت به هم می سه و نشون می ده بین اين زمان و اون زمان بشر چندان تفاوتی نکرده. همون سرگشتگی ها حرص و طمع ها خامی در روشنفکر بودن و بی مسئوليتیش در عين حال پاکی برخی آدمها..... در صحنه جالبی از داستان شيطان که با دستيارانش به تئاتری در مسکو رفتند بلند از هم ديگه می پرسند مردم مسکو فرقی نکردند و به هم می گن اونها تلفن و تراموا دارن اما با یه جادوی کوچک می شه همه رو به راحتی به دام پول قلابی که درست می کنن انداخت. سه داستان جالب در اين کتاب به همراه هم روايت می شه که همونطوری که گفتم در آخر می بينيم در واقع يک داستان بوده. می شه گفت سبک داستان رئالیسم جادویی با "مزه روسی" هست.
    ویرایش توسط tahx : 02-20-2008 در ساعت 02:47 PM

  12. #177
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    پاسخ : مرشد و مارگريتا


    به به چه کتاب معرفی کردی ایولمن که ازش خیلی خیلی خوشم اومدیه مختصرتوضیحی هم من بدم تا بروبچه ها بیشتر با مضمونش آشنا بشن
    همونطور که دوستمون گفت میخائیل بولگاکف، نویسندۀ روس، در این رمان مشهور با آوردن شیطان به مسکو همۀ شهر را در هم می ریزد. در اثر نیروی ماوراء طبیعی شیطان هرج و مرج فراوانی ایجاد می شود، بسیاری روانۀ تیمارستان ها می گردند، و در عین حال کسی به علت واقعی ماجرا ها پی نمی برد.در این میان نویسنده ای به نام مرشد که در آسایشگاه روانی به سر می برد و نویسندۀ کتابی است در بارۀ مسیح، به کمک نیروی شیطان به نزد معشوقۀ خود مارگریتا باز می گردد و هر دو همچون مسیح مصلوب زندگی مادی را ترک می کنند تا به آرامش برسند.
    نگاهی به کتاب "مرشد و مارگاریتا"

    داستان شروعی جذاب و به یاد ماندنی دارد، که در یک بعدازظهر گرم بهاری در "پاتریارک پاندز"، یکی از پارک های مسکو اتفاق می افتد. برلیوز سردبیر با ایوان نیکولائیچ بزدومنی شاعر بر سر این که شعر او مسیح را بیش از حد زنده نشان داده بحث می کند، حال آن که قرار بوده شعر بزدومنی ضد دینی و نافی مسیح باشد. درست در همین وقت سر و کلۀ غریبه ای پیدا می شود که از انکار مسیح تعجب می کند و می پرسد: اگر خدا و مسیح و عالم غیب وجود ندارد پس سرنوشت انسانی که حتی از یک ساعت بعد خود بی خبر است در دست کیست؟ سردبیر، به افکار سادۀ غریبه که انگار هنوز مسکوی کمونیستی را که در آن حاضر است نشناخته، و به استدلال بی اساس و غیر علمی اش می خندد و به عنوان مثال نقضی ساده برنامۀ چند ساعت آیندۀ خود را اعلام می کند. اما غریبه با بی تفاوتی می گوید برنامۀ شما عملی نمی شود، چون مرگ شما خیلی نزدیک است و به زودی کلۀ شما بریده خواهد شد. طولی نمی کشد که با تصادف هولناک سردبیر که منجر به جدا شدن سر او می گردد، در حالیکه بزدومنی شاعر جوان نیز شاهد حیرت زدۀ ماجراست و در حالی که از غریبۀ پیشگو هیچ خبری نیست، اولین موقعیت های ترسناک و در عین حال طنزآمیز داستان شکل می گیرد.
    در کنار این خط روایی که در مسکوی معاصر جریان دارد، نویسنده از همان آغاز در جای جای رمان ما را به مناسبت های مختلف به اورشلیم زمان عیسی مسیح می کشاند تا روایتی زنده و جذاب از تصلیب عیسی و سرگذشت پونتیوس پیلاطس حاکم شهر یهودا را طی فصلی جداگانه یا در دل یک فصل روایت کند. البته قسمت هایی که به اورشلیم نقب زده می شود، با داستان اصلی که در مسکو می گذرد مرتبط و متصل است و این ارتباط هرچه به پایان کتاب نزدیک تر می شویم عمیقتر می شود تا جایی که هردوی این ماجراها به هم پیوند می خورد. بولگاکف با این تمهید جذابیت "مرشد و مارگریتا" را دو چندان کرده تا داستان برای خواننده یکنواخت و خسته کننده نشود. همچنین از یک نظر، داستان تصلیب عیسی در اورشلیم که همزمان با وقایع مسکوی معاصر در پیش گرفته می شود،می تواند متن داستانی باشد که مرشد، شخصیت مهم رمان، نویسندۀ آن است. صفحات زیادی از کتاب میگذرد که با مرشد و ماجرای کتابی که پیش از این نوشته آشنا می شویم، کتابی که موضوع اصلی آن زندگی پونتویس پیلاطس حاکم یهوداست که کارگزاران او بر اثر توطئۀ یهودای اسخریوطی و فتوای کاهنان سنهدرین، موظف به تصلیب مسیح می شوند. پیلاطس سنگدل در طول این ماجرا تغییر می کند، و حتی دست به اقدامی پنهانی در جهت انتقام از یهودای اسخریوطی می زند. (تذکر: در داستان از حضرت مسیح با عنوان یسوعا نام برده شده).
    مرشد از این نظر بازتاب شخصیت خود بولگاکف است، نویسنده ای تحت فشار و سانسور که به خاطر عدم آزادی بیان در حکومت توتالیتر استالین، مرشد و مارگریتای خود را در خفا و انزوا نوشت و کتابش تا سال ها پس از مرگ او اجازۀ انتشار نیافت. بولگاکف نگارش این رمان را از 1928 آغاز کرد، زمانی بین جنگ جهانی اول و دوم که شوروی عصر استالین در فقر، قحطی، سانسور دولتی و سلطۀ پلیس مخفی بر تمام جزئیات مردم به سر می برد. در همین زمان بود که موج "تصفیۀ بزرگ" دولت استالین دامنگیر مراکز علمی و دانشگاهی این کشور گردید و افرادی همچون بولگاکفِ نویسنده را درگیر یاس و انزوایی تاریک و خفقان آمیز نمود.
    شیطان

    شیطان در کتاب مرشد و مارگریتا به شکل مردی مرموز و هراس آور است ولی در عین حال، اغلب دخالت مستقیمی در مرگ و زندگی افراد ندارد و حتی در جایی به دستیار خود توصیه می کند که به جان و مال کسی آسیب نزند (صفحۀ 421). این انسان ها هستند که در اثر حرص و طمع و خوی درنده خود را به نابودی می کشانند و افرادی نظیر مرشد، به وسیلۀ این نیروی شر حتی نجات پیدا می کنند.
    موضوعات دینی و ماورائی همچون شیطان، مسیح و دنیای مردگان، در این داستان به دنیای مادی و زمینی بسیار نزدیک است و از این طریق، در حین خواندن داستان تصویری واقعی و باور پذیر از جهان ماوراء طبیعی در ذهن ما شکل می گیرد. عناصری همچون شیطان، مانند پدیده ای طبیعی و عادی معرفی می شوند و دلایل به ظاهر علمی مبتنی بر نفی آنان، کورکورانه و سطحی به نظر می رسد. مرشد در می یابد که شری که با آن مواجه است نه تنها بی ضرر است که می تواند برای او سبب خیر شود، و از همین رو در میان این فضای رعب انگیز معنی موعظۀ مسیح را که "ترس بزرگترین گناه است" در می یابد.
    در فصل نهایی خواننده بعد از فراز و فرود های فراوان و سفر دور و درازش به اورشلیم و به دنیای ماوراء بار دیگر به مسکوی زمینی بر میگردد. اینبار اما شهر آرام است، دیگر شعبده ای اتفاق نمی افتد، و کسی دیوانه و حیرت زده نمی شود، و "علل" اتفاقات عجیب و غریب پیشین توسط محققان و افراد پلیس بررسی شده و در پرونده ها قرار گرفته. به ظاهر همه چیز منطقی و در جای خود است و زندگی مادی دوباره لبخندی تظاهر آمیز به خود گرفته که در پشت آن، تردید خود را نسبت به این همه اتفاقات عجیب و غریب و نامانوس به زحمت مخفی نگه می دارد.

  13. #178
    Kodama
    Guest

    پاسخ : مرشد و مارگريتا

    من هنوز این کتاب رو نخوندم اما برام جالب بود که نویسنده ی فیلمنامه ی "گاهی به آسمان نگاه کن" گفته بود که این فیلمنامه برداشتی آزاد از این کتاب هست ، دوست دارم بدونم چطور برداشت آزادی بوده ، امانت دار یا ...

  14. #179
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    پاسخ : مرشد و مارگريتا

    نقل قول نوشته اصلی توسط EliManga نمایش پست ها
    من هنوز این کتاب رو نخوندم اما برام جالب بود که نویسنده ی فیلمنامه ی "گاهی به آسمان نگاه کن" گفته بود که این فیلمنامه برداشتی آزاد از این کتاب هست ، دوست دارم بدونم چطور برداشت آزادی بوده ، امانت دار یا ...
    برداشت آزاد؟؟!!!؟؟؟؟! احتمالا خیانت درامانت بوده :D

  15. #180
    tahx
    Guest

    پاسخ : مرشد و مارگريتا

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aram نمایش پست ها
    به به چه کتاب معرفی کردی ایولمن که ازش خیلی خیلی خوشم اومدیه مختصرتوضیحی هم من بدم تا بروبچه ها بیشتر با مضمونش آشنا بشن....

    مرشد از این نظر بازتاب شخصیت خود بولگاکف است، نویسنده ای تحت فشار و سانسور که به خاطر عدم آزادی بیان در حکومت توتالیتر استالین، مرشد و مارگریتای خود را در خفا و انزوا نوشت و کتابش تا سال ها پس از مرگ او اجازۀ انتشار نیافت. بولگاکف نگارش این رمان را از 1928 آغاز کرد، زمانی بین جنگ جهانی اول و دوم که شوروی عصر استالین در فقر، قحطی، سانسور دولتی و سلطۀ پلیس مخفی بر تمام جزئیات مردم به سر می برد. در همین زمان بود که موج "تصفیۀ بزرگ" دولت استالین دامنگیر مراکز علمی و دانشگاهی این کشور گردید و افرادی همچون بولگاکفِ نویسنده را درگیر یاس و انزوایی تاریک و خفقان آمیز نمود.

    شیطان در کتاب مرشد و مارگریتا به شکل مردی مرموز و هراس آور است ولی در عین حال، اغلب دخالت مستقیمی در مرگ و زندگی افراد ندارد و حتی در جایی به دستیار خود توصیه می کند که به جان و مال کسی آسیب نزند (صفحۀ 421). این انسان ها هستند که در اثر حرص و طمع و خوی درنده خود را به نابودی می کشانند و افرادی نظیر مرشد، به وسیلۀ این نیروی شر حتی نجات پیدا می کنند.
    موضوعات دینی و ماورائی همچون شیطان، مسیح و دنیای مردگان، در این داستان به دنیای مادی و زمینی بسیار نزدیک است و از این طریق، در حین خواندن داستان تصویری واقعی و باور پذیر از جهان ماوراء طبیعی در ذهن ما شکل می گیرد. عناصری همچون شیطان، مانند پدیده ای طبیعی و عادی معرفی می شوند و دلایل به ظاهر علمی مبتنی بر نفی آنان، کورکورانه و سطحی به نظر می رسد. مرشد در می یابد که شری که با آن مواجه است نه تنها بی ضرر است که می تواند برای او سبب خیر شود، و از همین رو در میان این فضای رعب انگیز معنی موعظۀ مسیح را که "ترس بزرگترین گناه است" در می یابد.
    در فصل نهایی خواننده بعد از فراز و فرود های فراوان و سفر دور و درازش به اورشلیم و به دنیای ماوراء بار دیگر به مسکوی زمینی بر میگردد. اینبار اما شهر آرام است، دیگر شعبده ای اتفاق نمی افتد، و کسی دیوانه و حیرت زده نمی شود، و "علل" اتفاقات عجیب و غریب پیشین توسط محققان و افراد پلیس بررسی شده و در پرونده ها قرار گرفته. به ظاهر همه چیز منطقی و در جای خود است و زندگی مادی دوباره لبخندی تظاهر آمیز به خود گرفته که در پشت آن، تردید خود را نسبت به این همه اتفاقات عجیب و غریب و نامانوس به زحمت مخفی نگه می دارد.

    خیلی جالب بود. مخصوصا اون توضیح درباره موعظه آخر. ممنون.
    :) به نظرم نویسنده ها و ادبای معاصر بولگاکف خیلی اذیتش کرده بودن که تو کتاب اینهمه از خجالتشون در می آد .
    راستی من اون فیلم رو ندیدم جدا با برداشتی از کتاب بوده یا همانطور که آرام جان گفتند ؟

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ