به صلیب صدا مصلوبم ای دوست /تو گمان مبری مغلوبم ای دوستشرف نفس من اگه شد قفس من / به سكوت تن ندادم حالا میرم بی كفنIPM
این اواخر چند کتاب خوب خوندم ... سر فرصت معرفیشون می کنم ... ;)
می گم تا الان از کافکا هیچ صحبتی نشده ؟ ... منکه چیزی یادم نمیاد ... درسته پست نمی زنم ولی همه پست ها رو می خونم , به جون علی ... ( ببخشید ... بهنام محاکمه رو معرفی کرده ... )
خیلی وقت پیش , بعد از همون خرید مذکور ؛ مسخ کافکا رو خوندم ... با تحلیل ناباکوف ...
داستانش نسبت به داستان های دیگه ای که خونده بودم ... تازگی و سبک خاصی داشت ...
دونکته ی جالب داشت ...
یکی اینکه , به راحتی نمی تونین جواب این سؤالات رو از متن داستان بدست بیارین ...
- گرگور خوب بود یا بد ؟
- خواهرش شخص مثبتی بود یا نه ؟ مادر و پدرش چطور ؟
داستان اصلا نسبت به مادر و پدرش جبهه گیری نمی کنه ... اصلا نویسنده جانب شخصیتش اصلیش رو نمی گیره ... فقط داستان روایت می شه ..
مادرش اصلا بهش سر نمی زنه , ولی نویسنده این صحنه ها رو سیاه نشون نمی ده ... اونا حتی از درآمد گرگور پس انداز هم جمع می کردن ولی بازم , شخصیت داستان از شنیدنش خوشحال می شه ...
پایان داستان خیلی خوب و روشن تموم می شه ... بدون سیاه نمایی ...
و نکته ی بعد اینکه , احتمالا موقع خوندن داستان , همیشه از خودتون می پرسین که چرا گرگور مسخ شده ؟ ... این مسخ شدگی چه نشانه ای داره ؟ ...
برای جواب به این سؤالات دیگه باید به نقد ها و تحلیل ها مراجعه کنین ... انواع و اقسام تحلیل ها , روانشناسی , جانورشناسی , روانکاوی و از اینطور چیزا ... :D
ناباکوف هم که خدا خیرش بده ... برای تحلیل فقط داستان رو نقد کرده ...
احتمالا از اون دسته ست که می گن " هنر فقط برای هنر "...
چند روز پیش با دوستم که از علاقمندان کافکاست ( ر.ک : پروفایلم )... نکاتی در مورد حیوانی که گرگور بهش مسخ شده و خصوصیاتش گفت ... به دلیل اینکه می خوام داستان لو نره ( داستان کوتاهی هستش ) اشاره ای نمی کنم ...
راستی یه نکته ی خیلی حیاتی ( منظورم مجری اخبار نیستا ! )...:d
اگر متنی که می زارین خیلی طولانی هستش , می تونین مقداری از متن رو بزارین و بقیه اش رو به صورت اسپویل قرار بدین که طول صفحه خیلی زیاد نشه ... ;)
اینکه شما فکر می کنین این داستان روشن تموم میشه برای من واقعاً جای تعجبه . تنهایی . تنهایی . تنهایی . این چیزیه که کافکا فریاد میزنه . هیچ کدوم از شخصیت ها خوب و بد نیستن . فقط انسانند . با همه ی مختصات محدود انسانی شون . من بعد از خوندن مسخ واقعاً دپرسشنم حاد تر شده بود . از این آدمی که هستیم . و فکر می کنم چرایی این مسخ اصلاً و ابداً توی این داستان مطرح نباشه . ما ها هر کدوم به یه شکلی قربانی والد هامون هستیم . کافکا . پدرش . گرگوری . فرقی نمی کنه .
چشم گردن ما از مو نازک تر :دی
متن پنهان: در مورد مسخ:
راستش تحللی در مورد این کتاب خیلی زیاد
مثلا استفاده کافکا از موسیقی به عنوان تنها چیزی که گرگور رو از مخفیگاهش بیرون می کشه ( میشه این رو گفت که هنر تنها چیزی که برای انسان مسخ شده می مونه
یا جایی که پدر با پرتاب سیب بهش باعث شکستن لاکش و کشته شدنش می شه این جامعه و خانواده است که اون رو به سوی مرگ سوق می ده حالا گیریم این مرگ آزادی برای گرگور باشه تو یکی از مهمترین بخش های کتاب وقتی خدمتکار داره پوسته های گرگور رو جارو میکنه میگه حیوانک راحت شد این تنها عکس العملی که نسبت به مرگ گرگور نشون داده می شه
حالا شما شخصیت مسخ رو با شخصیت بیگانه مقایسه کنید البته من بیگانه رو ترجیح میدم
خب من دیشب یک پیغام مبنی بر عدم فعالیت مساوی است با مرگ :p:D در یافت کردم و تصمیم گرفتم یک کتاب معرفی کنم.
اسم کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسوی هست که به انتخاب و ترجمه ی ابوالحسن نجفی هست.
نوشته پشت جلد کتاب آدم رو وسوسه می کنه که برای یک بار این کتاب رو امتحان کنه
متن پنهان: کتاب مورد نظر:
نقد و معرفی بیشتر در پست بعد:D;)
خب مسخ کافکا رو اگر با بیگانه کامو مقایسه کنیم بیشتر میچسبه
آلبر كامو
نوشته : آ . پادييا
روزنامه الپاييس
آلبر كامو به سال 1913 در الجزاير متولد شد ، او دومين فرزند خانواده اي تنگدست بود و هنوز يك سالش نشده بود كه پدرش در جريان جنگ جهاني اول و در M arne درگذشت. كامو در مدرسه الجزيره اين توفيق را داشت كه با استادي برجسته آشنا شود : “ لويي ژرمان” كه او را در گرفتن بورس ، جهت ادامه تحصيلاتش در L iceo ياري داد . كامو 34 سال بعد ، متن سخنراني خود را در هنگام دريافت جايزه نوبل ادبي سال 1957 به همين استادش اختصاص داد .
همزمان با كناره گيري از حزب كمونيست الجزاير ، كه در آن مدت كمي بيش از يك سال به فعاليت مشغول بود ، از دانشگاه فارغ التحصيل و به عنوان روزنامه نگار مشغول كار شد و در ضمن با “ تئاتر دو تراوال ” كه بعداٌ به نام “ تئاتر دل اِكيپ ” شناخته شد ، به همكاري پرداخت .
آلبر كامو در خلال جنگ جهاني دوم توفيق و اعتبار فراواني به دست آورد ، توفيقي كه در درجه اول به واسطه انتشار رمان “ بيگانه ” و بعد عهده داري سمت سردبيري “ كومبا ” ، بولتن جبهه مقاومت فرانسه نصيبش شده بود ، نشريه اي كه به دنبال پيروزي متفقين به صورت روزنامه منتشر گرديد .
سرخوردگي سياسي او چه از چپي ها و چه از راستي ها ، ترك روزنامه “ كومبا ” از سوي او در سال 1947 و انتشار دومين رمانش “ طاعون ” ، بيانيه اي در دفاع از جايگاه والاي انسان و برادري را سبب گرديد . چاپ مقاله بلند وي “ انسان معترض” در 1951 ، سخت ترين حملات جناح چپ ماركسيست و دوستان قديمي او چون ژان پل سارتر را با خود به همراه داشت . پنج سال بعد رمان ديگري را منتشر ساخت : “ سقوط ” كه در آن به انتقاد شديد و تمسخرآميز از شيوه هاي به غايت خودمحورانه و لذت جويانة اخلاق و تفكر اومانيست هاي لائيك پرداخت . در 1957 هنگامي كه تنها 44 سال داشت ، نوبل ادبي به وي اهدا شد و دو سال و اندي بعد در ژانويه 1960 بر اثر سانحه رانندگي درگذشت .
” .متن پنهان: ادامه متن:
ویرایش توسط kinshin : 07-03-2008 در ساعت 12:16 PM
ادامه معرفی و نقد کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسوی
راستش این اولین باری بود که به صورت عمیق کتاب از نویسنده های فرانسوی در زمینه داستان می خوند و برام سبک نگارششون جالب بود .
اما در مورد کتاب باید بگم که کتاب جالبی بود . از خوندن کتاب خسته نشدم چون اولا داستان ها جالب و با معنی بود و در ثانی چون این کتاب مجموعه ای از ایده ها و تفکرات نویسندگان متفاوت بود در حین خوندن خسته یا دلزده نمی شدم.
داستان هایی که برای کتاب انتخاب شده داستان های بسیار جالب و پر معنی هست . برای مثال داستان پالاس هتل تاناتوس که اثر آندره موروا هست درباره ی هتلی هست که افرادی که می خواند خودکشی کنند به اون می رند . در ابتدای داستان شخصیت اول داستان همه چیز رو پایان یافته می بینه در حال که در طول داستان با آشنایی با یک نفر دوباره اشتیاق زندگی رو پیدا می کنه و در آخر داستان فرد مورد نظر از خودکشی پشیمان میشه اما در نهایت بنا به سفارش اولیه اش میمیره. شاید این داستان به نظر کلیشه ای باشه اما نکته جالبی که در مورد این داستان وجود داره تحول شخصیت شخصیت اول داستان و همچنین شخصیت فردی که با اون آشنا میشه هست.
و یا داستان کرگدن ها داستانی نمایدن درباره تبدیل تمدن به غیر تمدن در حالی که لایه و شکل تمدن وجود داره.
توصیف و نگارش نویسندگان این کتاب بسیار متفاوت و شگفت انگیز هست برای مثال داستان های ایوان ایوانوویچ کاسیاکوف و مور مور هر دو درباره ی جنگ و توصیف صحنه های جنگی هست ولی دیدگاه این دونویسنده به قدری با یکدیگر متفاوت هست که خواننده شگفت زده میشه.
یکی از بهترین داستان های این کتاب داستان دیوار نوشته سارتر هست . این داستان درباره ی سه محکوم به اعدام و شب آخر زندگی آنها است . این داستان به قدر عالی احساسات و تفکرات افرادی را که یک شب به مرگشان مانده خوب توصیف می کند که انگار همین حالا در حال دیدن اون افراد هستیم و حتی بهتر از اون انگار خود ما اون افراد محکوم به اعدام هستیم.
این مجموعه یکی از جالب ترین مجموعه هایی بوده که تا به حال خوندم و خوندن اون رو به دوستان توصیه می کنم.
شهرام عزیز ممنون از نقدهای زیباتون ,من خودم یکی از طرفدار های پروپاقرص داستان های کوتاهم,این کتاب رو فکر کنم پارسال خوندم یکی از کتاب های مورد علاقه منه,داستان های دیوار و هفت شهر عشقش خیلی جالب بودن:)
با این که خیلی ها از آمریکای لاتین خوششون نمیاد ولی من معمولا کارهاش رو دنبال می کنم,یکی از جالب ترین کتاب ها تو این زمینه هم کتاب روانکاو-ماشادو د آسیس بود,یکی از جالب ترین داستان های اون داستان آینه بود,شخصیت مرد داستان رو اینجور شروع می کنه که:
متن پنهان: داستان:
الان هم کتاب دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم جی دی سلینجر ور دارم می خونم.یکی از نویسنده های موردعلاقمه
جالبه من امشب می خواستم در مورد کتاب دیوانگان تاریخ حرف بزنم,ولی اینجور که معلومه افتاد واسه یه شب دیگه
....Shinjiterunde
یه کتاب داستان کوتاه جالب که من خوندم و پیشنهادش میکنم : کتاب داستان های 55 کلمه ای هست
کتابی که الان خوندنشو تموم کردم :
"استخوان خوک و دستهای جذامی" اسم یکی از کتاب های مصطفی مستور است که جایزه ادبی اصفهان را برده ونامزد جایزه ی بهترین رمان انجمن منتقدان مطبوعات، 1384
نام کتاب از سخنان امام علی(ع) گرفته شده :د دنیای شما نزد من از استخوان خوکی در دستان مرد جزامی، بی ارزش تر است.
ساختار داستانی اش منو یاد فیلم crash انداخت. پر از شخصیت هایی که البته تنها ربطشان زندگی توی یک مجتمع آپارتمانی و از کنار هم گذشتن های اتفاقی است. حتی تا آخر داستان همینطور جدا از هم زندگی شان می گذره
به نظرم کتاب جالبی بود که میتونست خیلی قوی تر نوشته بشه
افسانه ی لیلی و مجنون یکی از بهترین داستان های نظم که شاید به سبب مشهور بودنش کم خونده شده اما اشعار نظامی در این اثر به نظر من یکی از بهترین نمونه های شعر تصویر سازی های خوبی داره
منبعوقتی که جنون دوست داشتنی می شود/برای پنجمین سالگرد مهره/بهنام بدری
فاصلهای که شخصیتهای روایی طی میکنند تا به شخصیتی در روان جمعی تبدیل شوند اعتباری جمعی است که گذشتگان ما به وسیلهی نویسنده و راویاش زمینهی پذیرشهای ذهنی و فرهنگی خود و ما و آنها که میآیند کردهاند شخصیتهایی مجازی بین قرنها که تصاویر سنگی میخهای سرنوشت انسانهاییاند که خدایان مقدراتشان را حک کرده بودهاند و شخصیتهایی که از اشعهی کلامی شخصیتی در دنیای بازماندهی خودآگاهی تاریخی انسان فرافکنی میشوند و از نسل ذهن او هستند
متن پنهان: ادامه ی متن:
دوستان تو آسايت داستان نويسي مصطفي مستور كه ازنويسنده هاي جديد اين دهه هاست اينو راجع به داستان كوتاه پيدا كردم. نديدم شما هم يه نگاهي بهش بكنين. داستان كوتاه سبك غالب داستاني سده اخير معرفي شده:
داستان کوتاه: پيچيدگي هاي نا پيدا
متن سخنرانی مصطفی مستور در نود و پنجمين نشست کتاب ماه ادبيات و فلسفه / 21 مرداد ماه 1382
متن پنهان: نقد توسط مستور:
( اينم ماخذ:http://www.mostafamastoor.com/litratur1.htm)
ویرایش توسط manusha : 07-29-2008 در ساعت 08:43 PM
این احساس رو خواننده درک می کنه ... ولی منظور من سعی نویسنده بر تاریک و سیاه جلوه دادن داستان بود ...
مثلا حادثه ی مرگ گرگور رو نویسنده در تقریبا سه پاراگراف توضیح داده ... و نزدیک به سه یا چهار صفحه ی بعد رو به احوال خانواده در پس از مرگ گرگور اختصاص داده ... در صورتی که اگر یه نویسنده ی سیاه نویس بود , صحنه ی مرگ شخصیتش و چنین لحظه هایی رو خیلی پر آب و تاب توضیح می داد نه اینقدر ساده ... البته این نوع نوشتن و پرهیز از زواید یه قسمتیش مربوط به ویژگی های داستان کوتاه ( یا یه رمان کوتاه ) و قسمتیش هم به ادبیات نویسنده بر می گرده ...
کلا یه سری نکات بودن نکاتی مثل , خصوصیات اون موجود .. که نمی تونه بالای سرش رو ببینه یا حرکت سرش محدوده ... یا مثلا دیدش افقی هست ...یا عدم توانایی پرواز کردن اون موجود ...
و یا روانکاوی گذشته ی کافکا و معنی ای که اون سیب در گذشته ی بین کافکا و پدرش داشته ... از این طور چیزا ...
و در مورد دلایلش ... تقریبا همون چیزیه که بهنام توی اسپویلش آورده ...
والا این گردنی که من می بینم , یا اندازه ی موها تغییر کرده یا معیارها ی اندازگیری ... ولی با گذاشتن اون عکس ( قبر کافکا ) در اون اندازه ی تاریخی , نشون دادی که گردن هنوز روبه راهه .... ( به قول بروبچز , جاست کیدینگ ... :d)
ویرایش توسط Huashan : 07-10-2008 در ساعت 01:10 AM
صد سال تنهایی، گابریل مارکز
گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا می پردازد که نسل اول آنها در دهکده ای به نام ماکوندو ساکن می شود. داستان از زبان سوم شخص حکایت می شود. طی مدت یک قرن تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود می آیند و حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کالا با ساکنین آن رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجی ها برای تولید انبوه موز را می بینند.
متن پنهان: ادامه متن:
منبع:
صد سال تنهایی- گابریل گارسیا مارکز- ترجمه بهمن فرزانه- انتشارات امیر کبیر- چاپ چهارم- 1357- تهران.
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)