دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس
او مي دانست مرا خواهند كشت
و من مي دانستم او كشته خواهد شد
هر دو پيشگويي درست درامد
او چون پروانه اي،
بر ويرانه هاي عصر جهالت افتاد
و من در ميانه ي دندانه هاي عصري كه
شعر را
چشمان زن را
و گل سرخ ازادي را مي بلعد
در هم شكستم.
*
مي دانستم او كشته خواهد شد
او زيبا بود در عصر زشتي ها
زلال در عصر پلشتي ها
انسان، در عصر ادم كشان
لعلي ناياب بود
ميان تلي از خزف
زني بود اصيل
ميان انبوهي از زنان مصنوعي
. *
مي دانستم او كشته خواهد شد
زيرا چشمانش روشن بود چون دو رود ياقوت
موهايش دراز بود چون شب هاي بغداد
اين سرزمين
اين همه سبزي را
نقش هزاران نخل را در چشمان بلقيس تاب نياورد
*
مي دانستم او كشته خواهد شد
زيرا جهت نماي غرور او
بزرگتر از جهت نماي شبه جزيره بود.
شكوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگي كند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاريكي سر كند.
*
غرور رفيع او
دنيا را برايش كوچك كرده بود
به اين سبب چمدانش را بست
و اهسته بر نوك انگشتان پا
بي هيچ كلامي
ان را ترك گفت...
*
هراسي از اين نداشت
كه سرزمين مادري اش او را بكشد
هراس او اين بود
كه سرزمين مادري اش خود را بكشد.
*
چون ابرهاي بارور شعر
بر دفترهاي من باريد
شراب... عسل...و پرستو را
ياقوت سرخ را.
*
و بر احساس من پاشيد
بادبان ها را... پرندگان را
شب هاي پر از ياس را.
پس از رفتنش عصر اب به پايان رسيد
و عصر تشنگي اغاز شد.
*
هميشه احساس مي كردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبانهايي بود
اماده ي عزيمت بر پلكهاي او.
هواپيمايي در حركت براي اوج گرفتن.
در كيف دستي او از نخستين روز پيوندمان
پاسپورتي بود.... بليت هواپيمايي و ويزاهايي براي ورود
به سرزمين هايي كه هرگز نديده بود
زماني از او پرسيدم
اين همه كاغذ پاره ها را چرا در كيف داري؟
گفت: وعده ي ديداري دارم با رنگين كمان.
*
پس از اينكه كيف او را از ميان ويرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را، بليت هواپيمايش را، ويزاهايش را ديدم
دريافتم كه با بلقيس الراوي پيوند نبسته بودم
من همسر رنگين كمان بودم...
*
وقتي زني زيبا مي ميرد
زمين تعادل خود را از دست مي دهد
ماه صد سال عزاي عمومي اعلام مي كند
و شعر بيكار مي شود.
*
بلقيس الراوي
بلقيس الراوي
بلقيس الراوي
اهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زير زبان مي نواختمش
نام من در كنار نام او به وحشتم مي انداخت
چون وحشت از گل كردن درياچه اي زلال
ناساز كردن سمفوني زيبا.
*
اين زن نبايد بيشتر مي زيست
خود نيز، اين را نمي خواست
او چون شعله ي شمع بود و فانوس
و چون لحظه ي شاعرانه
كه پيش از اخرين سطر
به انفجار مي رسد....
علاقه مندی ها (Bookmarks)