کتاب بعدی که خیلی خیلی دوست دارم خرمگس هست که شاهکار اتل لیلیان وینیچ هست :D
خرمگس (به انگلیسی: The Gadfly) نام داستانی از نویسنده انگلیسی، اتل لیلیان وینیچ میباشد که در دهه ۱۹۶۰ انتشار یافت. این داستان درایران، توسط خسرو همایونپور و ترجمهای دیگر توسط داریوش شاهین به فارسی برگردان شدهاست.
دارای لحظات دراماتیک و تاثیرگذاری است که شاید تاثیرگذارترین آن، لحظه اعدام آرتور باشد
در طلوع آفتاب صبح چهارشنبه، خرمگس را به حیاط آوردند.لنگیش بیشتر از همیشه هویدا بود، و درحالی که به سنگینی بر بازوی گروهبان تکیه کرده بود، با زحمت و ناراحتی آشکار پا میکشید، اما همه آن فروتنی ملالت بار سیمایش را ترک گفته بود.آن هراسهای خیالی که در خاموشی تهی او را خرد کرده بودند، آن تصورات و رویاهای دنیای سایهها، به همراه شبی که به آنها هستی بخشیده بود محو گشته بودند.و هنگامی که خورشید طلوع کرد و دشمنانش همه جمع شده بودند تا روح ستیزه جویی او را برانگیزند دیگر وحشتی نداشت.
شش تفنگدار انتخاب شده جهت اعدام در یک صف مقابل دیوار پوشیده از پاپیتال ایستاده بودند، همان دیوار ترک دار فروریختهای که در شب تلاش بی ثمرش از آن فرود آمده بود.سربازان همچنان که تفنگ به دست در کنار یکدیگر ایستاده بودند به زحمت میتوانستند از گریه خودداری نمایند.اینکه انان باید جهت کشتن خرمگس انتخاب شوند در نظرشان به نحو غیرقابل تصوری هراس انگیز مینمود.او و حاضرجوابیهایش، خندههای دائمیش، شهامت درخشان و مسریش همچون پرتوی سرگردان به زندگی بیروح و ملالت بار آنان داخل شده بود، و اینکه او باید بمیرد، آن هم به دست آنان، در نظرشان مانند خاموش ساختن انوار درخشان آسمان مینمود. قبر او در زیر درخت انجیر تناور حیاط انتظارش را داشت.این قبر شب گذشته توسط دستهایی بی میل حفر شده و اشکهایی بر روی بیل ریخته شده بود.ضمن عبور، تبسم کنان، نگاهی به آن گودال تاریک و چمن پژمرده کنارش انداخت و نفس عمیقی کشید تا بوی خاک تازه برگردانده شده را استشمام کند. گروهبان نزدیک درخت توقف کرد.خرمگس نیز با درخشان ترین تبسم روبرگرداند:گروهبان اینجا باید بایستم؟ گروهبان خاموش با حرکت سر تأیید کرد، بغض گلویش را گرفته بود، حتی به قیمت نجات زندگیش نمیتوانست حرف بزند.فرماندار، برادرزاده او، ستوان تفنگداران که قرار بود فرمان دهد، یک دکتر و یک کشیش که اکنون در حیاط بودند، نیمه شرمسار در برابر بی اعتنایی پرشکوه و دیدگان خندان خرمگس با قیافههایی جدی پیش آمدند. - صبح به خیر آقایان!پدر مقدس هم به این زودی از خواب برخاسته اند!سروان حال شما چطور است؟این فرصت برای شما از دیدار قبلی ما مطبوع تر است، این طور نیست؟هنوز دستتان را در یک نوار حمایل میبینم، برای آن است که من خام دستی کردم.این بچههای خوب کارشان را بهتر انجام خواهند داد، این طور نیست بچه ها؟ نگاهی به چهره افسرده تفنگداران انداخت:به هر حال، این بار نیازی به نوارهای حمایل نیست. خوب، لازم نیست این اندازه اندوهگین باشید!پاشنه هایتان را پهلوی یکدیگر بگذارید و نشان بدهید که چقدر دقیق میتوانید تیراندازی کنید، پس از مدتی کوتاه، چنان کار زیادی برایتان آماده خواهد شد که ندانید چگونه آنها را انجام دهید، هیچ چیز بهتر از تمرین قبلی نیست. - «پسرم»، کشیش ضمن آنکه پیش میآمد کلام او را قطع کرد، حال آنکه دیگران عقب کشیدند تا آن دو را تنها بگذارند. - تا چند لحظه دیگر به حضور آفریننده خود میرسی، آیا برای این آخرین لحظاتی که میتوانی توبه کنی مطلبی جز این نداری؟فکر کن، من از تو خواهش میکنم، مردن بدون تقاضای عفو، با آن گناهانی که تو بر دوش داری، چیز وحشتناکی است.آنگاه که در برابر داور خود قرار بگیری فرصت ندامت گذشتهاست.آیا میخواهی طعنهای بر زبان به سریر پر هیبتش نزدیک شوی؟ - طعنهای بر زبان، پدر مقدس؟به نظر من این جناح شما است که به آن موعظه کوتاه نیاز دارد :آنگاه که نوبت ما فرارسد، به جای آن شش تفنگ کهنه توپهای صحرایی به کار خواهیم برد و آن وقت شما خواهید دید چه طعنههایی بر زبان خواهیم آورد. - تو، توپهای صحرایی به کار خواهی برد!ای مرد بینوا!هنوز درک نکردهای که چه مغاک وحشتناکی در انتظار توست؟ خرمگس از روی شانه نگاهی به سوی قبر روبازانداخت:و شما پدر مقدس، فکر میکنید که پس از خواباندن من در آنجا کارتان با من پایان یافته است؟شاید میخواهید سنگی بر روی آن بگذارید تا از یک رستاخیز سه روزه جلوگیری کنید؟پدر مقدس نترسید!من با حرکات مصنوعی پیش پاافتاده به حق انحصاری کسی تجاوز نخواهم کرد، من مانند یک موش، درست همان جایی که مرا بگذارید آرام خواهم خفت.ولی با این وجود ما توپهای صحرایی به کار خواهیم برد. کشیش فریاد برآورد:خدای رحیم، این مرد بدبخت را ببخشای! ستوان تفنگداران با صدای بسیار بمی زمزمه کرد:آمین! حال آنکه سرهنگ و برادرزاده اش پارسایانه بر خود صلیب کشیدند.چون ظاهراً در پافشاری بیشتر جهت کسب نتیجه امیدی وجود نداشت، کشیش دست از کوشش بیثمر کشید و در حالی که سرش را تکان میداد و دعایی میخواند کنار رفت.تهیه مقدمات ساده و کوتاه بدون تأخیر بیشتر انجام گرفت.خرمگس خود را در محل مقرر قرار داد، و فقط سرش را برگرداند تا لحظهای به فروغ سرخ و زرد طلوع آفتاب بنگرد.یک بار دیگر خواسته بود که چشمانش بسته نشود و سیمای ستیزه جویانه اش رضایت اکراه آمیزی از سرهنگ بیرون کشیده بود.هردوی آنان از یاد برده بودند که تحمیلی به سربازان میکردند. خرمگس متبسم روبروی آنان ایستاد، تفنگ در دستهایشان میلرزید. خرمگس گفت:کاملاً آمادهام. ستوان، در حالی که بر اثر هیجان اندکی میلرزید، پیش رفت.او تاکنون فرمان تیرباران نداده بود. - به جای خود، حاضر، آتش! خرمگس اندکی تلوتلو خورد ولی تعادلش را حفظ کرد.گلولهای گونه اش را خراش داد، خون کمی روی کراوات سفیدش چکید.گلوله دیگری به بالای زانویش اصابت کرده بود.هنگامی که دود باروت محو شد، سربازان او را دیدند که لبخند میزند و با دست آسیب دیده اش خون از گونه پاک میکند. خرمگس گفت:تیراندازی بدر بود!و صدایش واضح و شمرده، کرختی مبهوتانه سربازان بینوا را درهم شکست:بار دیگر آزمایش کنید. یک ناله و لرزش عمومی صف تفنگداران را فراگرفت.هر سرباز با امیدی پنهان که تیر مرگ از دست پهلویی او، نه از دست خودش خارج شود به کنار نشانه گرفته بود، خرمگس نیز آنجا ایستاده بود و به آنان لبخند میزد، آنان فقط اعدام را به قصابی تبدیل کرده بودند.تازه باید همه این کار دهشت انگیز از سر گرفته میشد.وحشتی ناگهانی آنان را فراگرفته بود، تفنگهایشان را پایین آورده بودند و در حالی که نومیدانه به دشنامها و سرزنشهای غضب آلود افسران گوش میدادند با هراس شدید به مردی که کشته بودند و هوز زنده بود خیره مینگریستند. فرماندار مشت خود را پیش روی آنان تکان داد، دیوانه وار بانگ زد که وضعیت بگیرند، تفنگها را آماده کنند، عجله نمایند و به کار پایان دهند.او نیز مانند آنان تسلط بر خود را از دست داده بود و شهامت آن را نداشت تا به آن پیکر خونینی که همچنان برسرپا بود و نمیافتاد بنگرد. هنگامی که خرمگس با او صحبت کرد از آهنگ آن صدای استهزا آمیز تکان خورد و به لرزه افتاد. - سرهنگ، امروز صبح جوخه بی تجربهای را آورده ای!بگذار ببینم آنها را میتوانم بهتر آماده کنم.خوب، سربازان!تو ابزارت را بالاتر بگیر، تو به چپ، دل داشته باش مرد، اینکه در دست داری تفنگ است نه ماهی تاوه!همه درست نشانه گرفته اید؟کافی است!به جای خود، حاضر... سرهنگ پیش رفت و در فرمانش دوید:آتش! غیرقابل تحمل بود که این مرد فرمان مرگ خود را بدهد.یک بار دیگر شلیک آشفته و نامنظمی اجرا شد و خط زنجیر در حالی که با وحشت روبرو شده بود، به صورت حلقهای از پیکرهای لزان درهم شکست.یکی از سربازان حتی تفنگش را خالی نکرد، آن را به سویی پرتاب کرد، روی زمین خم شد و زیرلب به ناله گفت: نمیتوانم، نمی توانم! دود آهسته به یک سو رفت و پرتو کمرنگ آفتاب صبحگاهی شناور گردید و آنان دیدند که خرمگس افتادهاست همچنین مشاهده کردند که هوز نمردهاست.سربازان و افسران در لحظه اول، انگار که تبدیل به سنگ شده باشند، بی حرکت ایستادند و به آن موجود که روی زمین به خود میپیچید و تقلا میکرد چشم دوختند، سپس دکتر و سرهنگ هردو با فریادی به سویش دویدند، زیرا او خود را به روی یک زانو بلند کرده بود، و باز به سربازان نگاه میکرد و لبخند میزد:دومین خط:آزمایش کنید... یک بار دیگر بچهها... ببینید... اگر نتوانید... ناگهان تلوتلو خورد و به پهلو روی چمن افتاد. سرهنگ زیرلب پرسید:مرده است؟و دکتر پس از آنکه به زمین زانو زد و دستش را روی پیراهن خونین نهاد آهسته پاسخ داد:گمان میکنم، خدا را شکر! سرهنگ تکرار کرد:خدا را شکر!سرانجام! برادرزاده اش دست بر بازوی او نهاد:عمو، کاردینال آمده است!جلو دروازهاست و میخواهد داخل شود. - چه؟ نباید داخل شود... اجازه نمیدهم!نگهبانان چه میکنند؟عالیجناب... دروازه باز و بسته شد و مونتانلی در حیاط ایستاده بود و با چشمانی بی حرکت به روبرو نگاه میکرد. - عالیجناب!باید از شما تقاضا کنم که... این منظره مناسبی برای شما نیست!مراسم اعدام هم اکنون پایان یافت.جسد هنوز... مونتانلی گفت:آمدهام که او را ببینم. حتی در آن لحظه به فکر فرماندار رسید که صدا و حرکات او به کسی که در خواب راه میرود شباهت دارد.یکی از سربازان ناگهان فریاد زد:خدای من! و فرماندار شتابان نگاهی به عقب انداخت.مسلماً... جثه خون آلود روی چمن یک بار دیگر شروع به تقلا و ناله کرده بود.دکتر خود را به روی زمین پرت کرد و آن سر را بر زانو نهاد. ناامیدانه فریاد برآورد:عجله کنید!وحشیها عجله کنید! کار را تمام کنید، به خاطر خدا!تحمل ناپذیر است! فورانهای شدید خون روی دستش فروریخت، و تشنج پیکری که در آغوش داشت سراپایش را تکان داد. هنگامر که دیوانه وار در پی کمک میگشت، کشیش بر شانه او خم شد و صلیبی بر لبان مرد محتضر نهاد:به نام پدر و پسر... خرمگس خود را روی زانوی دکتر بالا کشید و با چشمانی فراخ مستقیماً به صلیب نگاه کرد. آهسته در میان سکوت و خاموشی یخزده دست راست را بالا آورد و صلیب را کنار زد.لکه سرخی بر چهره مسیح روی صلیب دیده میشد. - پدر... خدای شما... ارضا... شده است؟ سرش روی بازوی دکتر به عقب افتاد.
- عالیجناب! چون کاردینال از بهت خارج نشد، سرهنگ فراری بلندتر تکرار کرد:عالیجناب! مونتانلی سربرداشت:مردهاست. - کاملاً مرده.عالیجناب، نمی آیید؟منظره وحشتناکی است. مونتانلی تکرار کرد:مردهاست.و باز به چهره او نگاه کرد:او را لمس کردم، مردهاست. ستوان با تحقیر زمزمه کرد:انتظار دارد یک مرد با شش گلوله در بدن چه باشد؟و دکتر آهسته پاسخ داد:گمان میکنم منظره خون او را دگرگون ساختهاست. فرماندار بازوی مونتانلی را محکم به چنگ گرفت:عالیجناب، بهتر است دیگر به او نگاه نکنید.اجازه میدهید که کشیش شما را تا خانه مشایعت کند؟ - آری، می روم. آهسته از آن مکان خون آلود روی برگرداند و دور شد.کشیش و گروهبان به دنبالش حرکت کردند.نزدیک دروازه توقف نمود و با حیرتی آرام و شبح وار به عقب نگریست:مردهاست.
خرمگس" بخوانند آنهایی که عاشق رویدادهای انقلابی و سیاسی اند تا بفهمند مبارز واقعی کیست. آره خودشه: خرمگس
خرمگس داستانی مردیست ضد مذهبی وانقلابی که به سبب مقالات و صحبت های نیش دار وگزنده اش به خرمگس معروف شد.
راستی من سال ها پیش یه فیلم ازش دیدم .
نکته جالب دیگر اینکه فیلم روسی است، ولی نویسنده داستان "وینیچ" انگلیسی است و داستان در ایتالیا می گذرد!! دلیل ممنوع بودنش را قبل از انقلاب می شود حدس زد. به شدت میهن پرستانه و انقلابی و البته ضد دین و کلیسا هم هست. شاید دلیلی که روسها در زمان شوروی سابق به آن علاقمند شده اند همین ضد دین بودن آن است
موسیقی زیبای فیلم اثردیمیتری شوستاکویچ آهنگساز معروف روسی است که سهم به سزایی در جاودانه کردن این فیلم و اثر گزاری صحنه های انقلابی آن دارد. طراحی صحنه فیلم هم آدم را یاد نقاشیهای دوره باروک می اندازد. با همان نورهای متمرکز و رنگهای تند که حالا حسابی از مد افتاده.
چند سال پیش هم صدا و سیمای خودمان این فیلم را پخش کرد البته با سانسور که به دلم نچسبید. امیدوارم یک روزی دوباره همان نسخه فارسی اش را پیدا کنم و ببینم.
---------------------------------------------------
نکات جالبی که شنیدم :
از خیلیها شنیده بودم که این کتاب قبل از انقلاب ممنوع بوده و آدمها وقتی آنرا می خوانده اند توی باغچه خاکش می کردند و یا می سوزاندنش. من اول فیلم آنرا دیدم بعد کتابش وخوندم . جالب این بود که فیلم به زبان فارسی دوبله شده بود که نمی دانم دقیقا چه سالی ولی انصافا یکی از شاهکارهای دوبله ایران به شمار می آید
علاقه مندی ها (Bookmarks)