به طور کلی ذهن آروم ذهنی نیست که هیچ دغدغه ای نداشته باشه بلکه ذهن آروم ذهنی هست که بتونه در درون خودش تعادل رو برقرار کنه . بر روی یک موضوع بر اساس میل صاحب ذهن متمرکز بشه و از دنیای بیرون فارغ بال باشه. اما این فارغ بالی به معنی بی خیالی نیست بلکه به معنی این هست که هیچ جیز در بیرون از ذهن نمی تونه یک دستی و آرامیدگی ذهن رو برهم بزنه
دقيقا با اين حرف موافقم مهم اينه كه چه جوري با خودت كنار بياي و بتوني تعادل و برقرار كني وگرنه همه ميدونن كه دراجتماع چه خبره... كسي كه بتونه تو نبرد دروني خودش برنده بشه ميتونه اجتماع رو هم وادار به تسليم شدن ورام كنه
ياد اون روايت معروف سرخپوستي افتادم:
پسری از قبیلۀ "چروکی" پدربزرگش را دید که به تنهایی نشسته و غرق در تفکر بود. به سمت پدربزرگش رفت و گفت : پدربزرگ چه می کنی؟ پدربزرگش گفت: در مورد نبردی سخت که درونم رخ می دهد می اندیشم
پسرک با چشمانی گشاده گفت : نبرد؟ مبارزه بر سر چیست؟
پدربزرگ پاسخ داد : نبرد بین دو گرگ است. یکی از آن دو سرشار از خشم، حسادت، غم، پشیمانی، حرص، تکبر، حس برتری طلبی، خود خواهی و خود بینی، احساس بیچارگی و ترحم به خود، احساس گناه، رنجش، دروغ و غرور کاذب است و دیگری پر از عشق، صلح، سرور، امید، آرامش، صفا، فروتنی و تواضع، مهربانی، خیرخواهی، احسان، همدلی، بخشش، راستی، شفقت، اعتماد و تعهد می باشد
پسر دقایقی فکر کرد و سپس از پدربزرگش پرسید: کدام گرگ می برد؟ پدربزرگ پیر چروکیایی پاسخ داد : آنرا که من خوراک برسانم
همه چيز دست خودمونه كه به چه نحو به خودمون آموزش بديم وجلو بريم به قولي جهان هركس به اندازه وسعت فكر اوست .اينكه چقدر نگاه ديدني داريم .اينكه زندگي يه شگفتي هست نه يك توجيه . و درنهايت خويشتن را بردار عشق ميماند وتواين حكايت وبخونيد جالبه البته شايد خونده باشيد اما اولين نوشته اي بود كه تمام ذهن من و وادار به حركت كرد.
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد
داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سکوت کرد
آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد،خدا سکوت کرد
. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يک روز ديگر باقيست.بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن.
لابه لاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کار مي توان کرد
خدا گفت:آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزارسال زيسته است و آنکه امروزش را درنمي يابد، هزار سال هم به کارش نمي آيد.و آن گاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريـخت و گفـت : حالا بـرو و زنـدگي کـن
او مـات و مبهـوت بـه زنـدگي نگـاه کـرد که در گـودي دستـانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حرکت کند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد، بگذار اين يک مشت زندگي را مصرف کنم
آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد.مي تواند
او در آن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد اما...
اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد. روي چمن خوابيد. کفش دوزکي را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نمي شناختندش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او همان يک روز زندگي کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او در گذشت،کسي که هزار سال زيسته بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)