Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 , از مجموع 93

موضوع: جنگجويان صلح طلب

  1. #16
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    پاسخ : منابع براي موضوع

    نقل قول نوشته اصلی توسط soroush_mahdavi نمایش پست ها
    منابع براي موضوع (ذهن، لحظه ي حال)



    1- فيلم Peaceful Warrior (ترو خدا يكي ترجمش كنه :p)



    2- كتاب نيروي حال اثر اكهارت تله (eckhart Tolle)



    فعلا اينا باشه اميدوارم زيادتر بشه



    پيشنهاد ميكنم اين فيلم رو ببينيد و اين كتاب هم حتما بخونيد.

    فيلم جنگجوي درون كه خيلي عاليه بسيار هم پرفروش بوده وقتي عنوان تاپيكت وديدم متوجه شدم كه با اقتباس از رمان جنگجوي صلح طلب اثر دان ميلمن هست داستان زندگي واقعي خود دان.
    اما درباره كتاب نيروي حال كه بايد بگم كتاب فوق العاده اي هست كتاب ياد ميده كه چه جوري ماسكهار و كنار بزنيم و شادي وآگاهي وتجربه كنيم .اين كتاب درون ودگرگون ميكنه.
    راستي نظرت درباره اين نوشته چيه ؟
    مردم به دنيا مي آيند، زندگي مي كنند و مي ميرند __ و بدون اينكه بدانند كيستند.
    تمامي هستي ساكت است. اگر تو نيز بتواني ساكت باشي، اين معرفت دروني را خواهي شناخت،
    و با شناخت اين،
    زندگي يك خوشي مي شود، يك شادماني لحظه به لحظه، يك جشن نور بي وقفه.
    و آنوقت درختان به تو حسوديشان خواهد شد، به جاي اينكه تو به آن ها حسودي كني __ زيرا تو مي تواني گل هاي معرفت شكوفه دهي. آن درخت ها بسيار فقير هستند، خيلي در عقب راه هستند.
    آن ها نيز مسافر هستند، روزي آن ها نيز به جايي مي رسند كه تو اكنون هستي.
    تو مي بايست يك روز، آن ها بوده باشي.
    هرگاه به اوج قدرت رسیدی ، به حباب فکر کن ... !

  2. #17
    soroush_mahdavi
    Guest

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    مردم به دنيا مي آيند، زندگي مي كنند و مي ميرند __ و بدون اينكه بدانند كيستند.
    تمامي هستي ساكت است. اگر تو نيز بتواني ساكت باشي، اين معرفت دروني را خواهي شناخت،
    و با شناخت اين،
    زندگي يك خوشي مي شود، يك شادماني لحظه به لحظه، يك جشن نور بي وقفه.
    و آنوقت درختان به تو حسوديشان خواهد شد، به جاي اينكه تو به آن ها حسودي كني __ زيرا تو مي تواني گل هاي معرفت شكوفه دهي. آن درخت ها بسيار فقير هستند، خيلي در عقب راه هستند.
    آن ها نيز مسافر هستند، روزي آن ها نيز به جايي مي رسند كه تو اكنون هستي.
    تو مي بايست يك روز، آن ها بوده باشي.
    يك جشن نور و يكي شادي. درون آدم رو قلقلك ميده. اون لحظه اي كه خودتو با هر چيزي يكي ميبيني.
    نميشه بيانش كرد. اما حيف كه فقط براي لحظه اي اندك حسش كردم.
    ممنون خيلي عالي بود.

  3. #18
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    محل سکونت
    ايران.يه جايه سبز.
    نگارشها
    1,088

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    خب تا اينجا تمام تاپيك هايي رو كه دوستان ديگه نوشتن خوندم و اومدم تا اينجا.. راستش حتما متوجه شدين كه در 40 سال اخير و به ويژه در 10 تا 7 سال اخير تر ( جمله رو!!)چقدر پرداختن به امور فر رواني و دروني بيشتر شده..البته از سروش سپاسگذارم براي پرداختن يه جاي مستقل تو اين بخش.. واقعا بهش نياز بود.راستش تجارب من در اين باره فراوان نيست .. اما سعي كردم همون تجارب كمو با زندگي فشرده ام عجين كنم.راستش من در اين مورد هم كتاب زياد خوندم( و معتقدم خونده هام طبق معمول ناكافي يه)كتب زيادي از گروه ها و انديشه هاي متفاوتي در اين راستا وجود دارن..
    گروه از اون ها گريختن از حال بد به حال خوش رو مي آموزن.. واژه حال كه سروش در اينجا برامون روش تمركز كرده در عرفان ما و بسياري از عرفان هاي موجود كهن داراي مفهومي بيش از لحظاي كه ما در اون به كار و زيستن مشغوليم.. ( كه بعد ايشالله ازش ميگيم
    كتب ديگه اي ابر انرژي دروني يا spritual تمركز كردنو راهاي افزودن و كاستن.. شناختن و بكار گيري اون رو مورد توجه قرار دادن
    كتب ديگري هم بر پيمايش يك راه و روش و استفاده از نشانه ها در طي اون سود جستن
    ( حتا دسته بندي هاي كامل تري هم هست.. من به قدر ذهن كوچيكم دسته بندي كردم..)به هر حال يه چيز در اون كتب مشترك بود اون ها ميكوشيدن.. انسان روز مره رو به انسان والاتري بدل كنن.. يكي از شاخصه هاي تفاوت اون انسان باانسان معمول روزمرگي پذير در آرامش معنوي بود.. عاملي كه دوستامون سروش و گينزالاتور راجع بهش صحبت كردن.. اگه اشتباه نكنم روزي به دوستمون گينزالاتور در تاپيكي نوشتن نه در جستجوي آرامش كه در جستجوي زندگي ام.. اجازه ميخوام جمله مو اصلاح كنم.. آرامش من يا بسياري از انسان هاي ديگه در اين هر لحظه سوختن و چون شعله فرا فرود آمدن خلاصه ميشه..در اين اقبال: هستم اگر ميروم.. گر نروم نيستم"
    حتما سروش جان بياد مي آرن كه تو همين تاپيك گفتم روزي ذهنم به يه چاي رفاقتي دعوت كردم.. ماجرا اين بود كه وقتي انساني در پيمودن هاي هر روزه خودش نه به اون جا ميرسه كه روحش آرزو داره و نه از مزاياي چون ديگران به هرچه قانع بودن برخورداره .. كم مي آره.. منو و ذهنم نشستيم و باهم گره هامونو واكرديم..خب ديگه اينجا فقط خودمون بوديم.. ديگه براي حفظ ظاهر و غرور و عزت نفس و.. و.. لازم نبود به كسي خودمونو بهتر از اون چه هستيم نشون بديم
    من علت نارضايتي ذهنمو جويا شدم..و اون بيان كرد كه چون نه هنوز در اون حقيقت معنوي كه آزومنده جايي داره و نه هنوز مثل مردم عادي ماوايي داره كه بتونه بهش دل خوش كنه.. ناراحته.. منو ذهنم نشستيم و ته تمام چيزايي كه مردم عادي رو خوشحال ميكرد باهم مرور كرديم.. و فهميديم اگه همه اين رو هم داشتيم ولي اون چه رو ميخواستيم نداشتيم.. وضعمون خوب كه نميشد هيچي بدتر ميشد.. چون مردم ديگه در قبال هرچه بدست مي آرن مسءو ليت هايي هم دارن.. چه سود از داشتن چيزي كه مسءو ليتش باتو هست اما رضايتش نه؟
    ما با كمال خشنودي به كساني كه بهمون بد كرده بودن نگاه كرديم.. اي بسا اگه اونا سد راهمون نميشدن.. ما ناچار ميشديم چيزهايي ديگه اي داشته باشيم و مسءوليت داشتن اون چيزا رو!يادمه يه روز داشتم تو تفسير الميزان نكته اي رو درباره واژه صراط ميخوندم..اين واژه در عربي به معناي راهيه كه رهروشو تو خودش مي بلعه و اجازه نميده اون ازش خارج بشه( صرط يعني ماهي گنده اي كه آدمو بلعيده و نميذاره از شيكمش بره بيرون)راستش اول آدم راهشو انتخاب ميكنه.. اما بعد راه و آدم چنان يكي ميشن كه راه ديگه اجازه نميده آدم خودش ازش بره بيرون.
    وقتي اينو خوندم ياد اسپينوزا افتادم.. اون فيلسوفي بود كه به خاطر عقايد آزادانديشانه اش همه چيزاي هاي به ظاهر مهمو از دست داد.. خونوادش.. عشقش.. اموالش..جايگاهش در جامعه خودش.. جامعه يهودو.. اما به قول كارل ياسپرس .." به قيمت اين بي تكيه گاهي اون جايگاه بزرگتري بدست آورد كه اونو جز نزد حقيقت ازلي نميشه.. " پيدا كرد..راستش من آرامش نسبي الانمو با ارزيابي ذهنم و هدفام تا اندازه اي بدست آوردم..و اين مستلزم جنگهاي دروني و بيروني بزرگي بوده.. مستلزم از دست دادن ها.. شكستنها.. بلند شدن ها.. و يه عالم چيز ديگه كه واسش كلمه نيست.. اووه چقد حرف.. بگذريم.. فقط همينو بگم.. حس ميكنم با همه اينا تازه تو دامنه كوهي واستادم.. كه قله اش تو يه عالم ابر و آفتابه.. حالا كو!؟

  4. #19
    kinshin
    Guest

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    عجب بحث جالبی شروع شده مرسی از سروش جان
    خب راستش من تمامی پست ها رو خوندم
    به نظرم تمامی دوستان خوش بینانه نگاه می کنند دقیقا شبیه مستند راز که من با این نظریه اصلا موافق نیستم تمامی این آرامشی که شما ازش صحبت کردید وقتی میشه به دست آورد که تو اجتماع زندگی نکنید مثل عرفا گوشه ی عزلت اختیار کنید اون وقت تمامی این حرف ها درست اما وقتی در اجتماع زندگی میکنید چیز هایی میبینید و کارهایی میکنید که با ذات انسان مغایرت داره ( مثال های زیادی که فکر نمیکنم نیاز به گفتن باشه ) اون وقت باز هم میشه در مورد این آرامش صحبت کرد
    تمام این تئوری ها بسیار زیباست اما فقط بعد تئوری دارن این روزمرگی اینقدر با زندگی ما گره خورده که دیگه تفکیکش سخت شده
    ای عرش کبریایی چی پس تو سرت ؟
    کی با ما را میایی جون مادرت ؟

  5. #20

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    عجب بحث قشنگی راه انداختی سروش جان;)
    راستش وقتی داشتم متنی رو که آرام جان قرار دادند می خوندم یاد ذن و مکتب های بودیسم افتادم. در مکتب های شرقی برای کسب هر چیز باید ابتدا اون چیز رو در درون خودت کسب کنی و بدست آوری. این مطلب شامل آرامش هم میشه. به طور کلی ذهن آروم ذهنی نیست که هیچ دغدغه ای نداشته باشه بلکه ذهن آروم ذهنی هست که بتونه در درون خودش تعادل رو برقرار کنه . بر روی یک موضوع بر اساس میل صاحب ذهن متمرکز بشه و از دنیای بیرون فارغ بال باشه. اما این فارغ بالی به معنی بی خیالی نیست بلکه به معنی این هست که هیچ جیز در بیرون از ذهن نمی تونه یک دستی و آرامیدگی ذهن رو برهم بزنه.

  6. #21
    a_naruto
    Guest

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    نقل قول نوشته اصلی توسط soroush_mahdavi نمایش پست ها
    به به عليرضا جان
    بلاخره يكي پيدا شد كه جنگجوي صلح طلب رو بشناسه. من كتابشو نخوندم اما فيلمشو كه بر اساس كتاب دن ميلمن هستش رو ديدم. بايد كتابشم حتما بخونم.
    ببينم در كتابش مستقيما به مسئله ذهن اشاره ميكنه؟؟
    دنبال كمك ميگردم براي انتقال اين مفهم ذهن.:p
    راستي فيلمشم ديدي؟
    كم كم بحث به فيلم هم ميرسه. البته با كمك بقيه.
    والا فیلمشو ندیدم ... خودمم کتاب 2 شو خوندم! ... حقیقتش نمی دونم اینی که من میگم همونی هستش که شما می گی یا نه!

    تو این زمینه کتاب زیاد دارم ... مطلبم دارم ولی به دلیل کمبود شدید وقت کم کم ارسالشون میکنم!

    ولی مطمئن باش پستای دوستان رو از دست نمی دم!

  7. #22
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    محل سکونت
    ايران.يه جايه سبز.
    نگارشها
    1,088

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    اي بابا بهنام جان آرامش به معني گوشه نشيني نيست.. اي وو فكر كردي خودم. يا بقيه دوستان كه بالاي سر ما جا دارن.. شبانه روز يه خلوت عرفاني داريم با خويشتن و همش در حال ذكر و مراقبه و مطالعه؟لابد لباساي منو يكي ديگه ميشوره؟ گزارشات منو يكي ديگه مينويسه..يكي ديگه بايه پاژرو مييره ماموريت تو كوه و كمندو.... يكي ديگه با بروبچ مراكز سرو كله ميزنه سرحق و حقوق و سلامت دانش آموزايي كه مسءولشونم يكي ديگه دعوا ميكنه..شامو هرشب مامانم ميپزه؟..عيادت دوستم يكي ديگه ميره.؟. يكيم تو زمينم به بچه هاي تيم پاس.. يكي ام....لابد از اون چه تو جامعه ميگذره.. مياد خبر ميده؟... نه از اين خبرا نيست.. زندگي من ظاهرش مثه خيلي هاست..اما جهتش بايد فرق كنه.. شايد بيشترين وقت آزاد مطالعه من همون دوساعت رفت و برگشتي باشه..كه ميره سر كار و ميام و شايد بيشتر تو وضعيت هاي اينچنيني يه كه دارم فكر ميكنم يا با خودم حرف ميزنم..امسال حتي همون فرصت كوتاه اومدن به نمايشگاه كتابو كه واقعا عاشقش پيدا نكردم.. بهم مرخصي ندادن.. وقتي ام دادن بايد مراعات كارشناس كوچولومو ميكردم كه بايد عروسي خواهرشو ميگردوند..و..اين وقتايي رو كه ماتوش به اون آرامش واقعي فكر ميكنيم از بين همون لحظه ها ميان بهنام..ناچارا از بين همون لحظه ها.. از بين همون لحظه هايي كه من ميدونم پسر كلاس چهارم دبستاني هست كه چون سه ساله باتري سمعكش تموم شده داره اختلال گفتاري پيدا ميكنه و كسي جز مربيش نميدونه.. تو همون لحظه هايي كه دارم با يه دختر دبيرستاني سرو كله ميزنم كه نبايد قرص بخوره خودشو بكشه اگه بدنش به مردي قد باباي من!. ويا.. تازه اينا كوچيكن.. چيزايي بزرگي هست كه نمي تونم مطرحش كنم.. تو چنين شرايطي آسون نيست هم ببيني .. هم حس كني و بفهمي و هم توش غرق نشي..سخته هم فكر كني بعد از اين كه ميدوني بچه اي هست كه نون شبشو باباش دود ميكنه ميره هوا.. روح تو هم به نون ديگه اي احتياج داره..كه اگه دراز مدت بهش نرسه ميميره.. تو روزمرگي زندگي كردن و روز- مرگ نشدن آسون نيست بهنام.. خداييش مشكله!

  8. #23
    soroush_mahdavi
    Guest

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    نقل قول نوشته اصلی توسط kinshin نمایش پست ها
    عجب بحث جالبی شروع شده مرسی از سروش جان
    خب راستش من تمامی پست ها رو خوندم
    به نظرم تمامی دوستان خوش بینانه نگاه می کنند دقیقا شبیه مستند راز که من با این نظریه اصلا موافق نیستم تمامی این آرامشی که شما ازش صحبت کردید وقتی میشه به دست آورد که تو اجتماع زندگی نکنید مثل عرفا گوشه ی عزلت اختیار کنید اون وقت تمامی این حرف ها درست اما وقتی در اجتماع زندگی میکنید چیز هایی میبینید و کارهایی میکنید که با ذات انسان مغایرت داره ( مثال های زیادی که فکر نمیکنم نیاز به گفتن باشه ) اون وقت باز هم میشه در مورد این آرامش صحبت کرد
    تمام این تئوری ها بسیار زیباست اما فقط بعد تئوری دارن این روزمرگی اینقدر با زندگی ما گره خورده که دیگه تفکیکش سخت شده
    ای عرش کبریایی چی پس تو سرت ؟
    کی با ما را میایی جون مادرت ؟
    من دقيقا ميفهمم چي ميگي چون خودمم چنين برداشتي داشتم.
    اما الان زندگي و بودن در اجتماع رو بهترين ابزار ميدونم.
    بايد جنگجو باشيم بايد آگاهيمونو حفظ كنيم.
    در قسمت آخر فيلم جنگجوي صلح طلب به نكته ي جالبي اشاره كرد. "اون" (چون از ذهن برداشتهاي زيادي هست من از كلمه ي "اون" استفاده ميكنم) دوست داره مسائل رو پيچيده كنه.
    اون ما رو به آينده و گذشته ميبره. راه حل ساده هستش بايد در حال زندگي كنيم.
    آرامش رو قرار نيست بدست بياريم، داريمش. اما وقتي در آينده و گذشته سير ميكنيم نميبينيمش.

  9. #24
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    به طور کلی ذهن آروم ذهنی نیست که هیچ دغدغه ای نداشته باشه بلکه ذهن آروم ذهنی هست که بتونه در درون خودش تعادل رو برقرار کنه . بر روی یک موضوع بر اساس میل صاحب ذهن متمرکز بشه و از دنیای بیرون فارغ بال باشه. اما این فارغ بالی به معنی بی خیالی نیست بلکه به معنی این هست که هیچ جیز در بیرون از ذهن نمی تونه یک دستی و آرامیدگی ذهن رو برهم بزنه
    دقيقا با اين حرف موافقم مهم اينه كه چه جوري با خودت كنار بياي و بتوني تعادل و برقرار كني وگرنه همه ميدونن كه دراجتماع چه خبره... كسي كه بتونه تو نبرد دروني خودش برنده بشه ميتونه اجتماع رو هم وادار به تسليم شدن ورام كنه


    ياد اون روايت معروف سرخپوستي افتادم:



    پسری از قبیلۀ "چروکی" پدربزرگش را دید که به تنهایی نشسته و غرق در تفکر بود. به سمت پدربزرگش رفت و گفت : پدربزرگ چه می کنی؟ پدربزرگش گفت: در مورد نبردی سخت که درونم رخ می دهد می اندیشم
    پسرک با چشمانی گشاده گفت : نبرد؟ مبارزه بر سر چیست؟
    پدربزرگ پاسخ داد : نبرد بین دو گرگ است. یکی از آن دو سرشار از خشم، حسادت، غم، پشیمانی، حرص، تکبر، حس برتری طلبی، خود خواهی و خود بینی، احساس بیچارگی و ترحم به خود، احساس گناه، رنجش، دروغ و غرور کاذب است و دیگری پر از عشق، صلح، سرور، امید، آرامش، صفا، فروتنی و تواضع، مهربانی، خیرخواهی، احسان، همدلی، بخشش، راستی، شفقت، اعتماد و تعهد می باشد
    پسر دقایقی فکر کرد و سپس از پدربزرگش پرسید: کدام گرگ می برد؟ پدربزرگ پیر چروکیایی پاسخ داد : آنرا که من خوراک برسانم
    همه چيز دست خودمونه كه به چه نحو به خودمون آموزش بديم وجلو بريم به قولي جهان هركس به اندازه وسعت فكر اوست .اينكه چقدر نگاه ديدني داريم .اينكه زندگي يه شگفتي هست نه يك توجيه . و درنهايت خويشتن را بردار عشق ميماند وتواين حكايت وبخونيد جالبه البته شايد خونده باشيد اما اولين نوشته اي بود كه تمام ذهن من و وادار به حركت كرد.



    دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد



    داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سکوت کرد



    آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد
    جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد
    به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد،خدا سکوت کرد
    . کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يک روز ديگر باقيست.بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن.
    لابه لاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کار مي توان کرد



    خدا گفت:آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزارسال زيسته است و آنکه امروزش را درنمي يابد، هزار سال هم به کارش نمي آيد.و آن گاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريـخت و گفـت : حالا بـرو و زنـدگي کـن




    او مـات و مبهـوت بـه زنـدگي نگـاه کـرد که در گـودي دستـانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حرکت کند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد، بگذار اين يک مشت زندگي را مصرف کنم




    آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد.مي تواند
    او در آن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد اما...
    اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد. روي چمن خوابيد. کفش دوزکي را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نمي شناختندش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد



    او همان يک روز زندگي کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند



    امروز او در گذشت،کسي که هزار سال زيسته بود

    ویرایش توسط Aram : 06-10-2008 در ساعت 11:26 PM

  10. #25
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    محل سکونت
    ايران.يه جايه سبز.
    نگارشها
    1,088

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    آرام جان نقل قول آخري از كيه؟بسي محظوظ و مكيف و فضول گرديديم بدانيم؟

  11. #26
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    نقل قول نوشته اصلی توسط manusha نمایش پست ها
    آرام جان نقل قول آخري از كيه؟بسي محظوظ و مكيف و فضول گرديديم بدانيم؟
    ummm...
    والا دقيق يادم نمياد خيلي وقت پيش بود با اينكه حافظه خوبي براي به خاطر سپردن اسم ها دارم اما متاسفانه اين يكي از بس متنش بهم چسبيد به اسم نويسنده اش اصلا توجه نكردم اما اگه اشتباه نكنم مسيحا برزگر بود

  12. #27
    kinshin
    Guest

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    اي بابا بهنام جان آرامش به معني گوشه نشيني نيست.. اي وو فكر كردي خودم. يا بقيه دوستان كه بالاي سر ما جا دارن.. شبانه روز يه خلوت عرفاني داريم با خويشتن و همش در حال ذكر و مراقبه و مطالعه؟لابد لباساي منو يكي ديگه ميشوره؟ گزارشات منو يكي ديگه مينويسه..يكي ديگه بايه پاژرو مييره ماموريت تو كوه و كمندو....
    خب من هم به نوعی این مشکل رو برای خودم حل کردم با بی خیالی نسبت به همه چیز اما خب بعضی وقت ها آدم ذاتا دوست داره کاری بکنی حتی اگه تو زندگیش یک بار هم باشه اما وقتی نمیشه فقط میشه گفت زرشک بعد دوباره همون نقاب قبلی رو بزنه هر کس به نوعی اما اینکه نه با ارده ی انسان همه چیز درست میشه دنیا بهشت میشه رو حتی تو تخیل هم نمیشه سراغ گرفت البته من به کسی که به این درجه برسه احترام میزارم
    پسر كلاس چهارم دبستاني هست كه چون سه ساله باتري سمعكش تموم شده داره اختلال گفتاري پيدا ميكنه و كسي جز مربيش نميدونه.. تو همون لحظه هايي كه دارم با يه دختر دبيرستاني سرو كله ميزنم كه نبايد قرص بخوره خودشو بكشه اگه بدنش به مردي قد باباي من
    فکر میکنم اگه این رو مولوی هم میدونست بی خیال عرفانش میشد !
    و اینکه تمام این چیزهایی که گفتید فارغ از کارهایی که با اینکه مودونیم اشتباه ولی مجبوریم انجامش بدیم
    راه حل ساده هستش بايد در حال زندگي كنيم.
    اتفاقا به نظرم مشکل تو همین جاست اگر تو گذشته یا آینده باشیم که می شه یه جورایی از این حال فرار کرد البته هر کس یه راه فراری برای خودش پیدا میکنه اما بازم به نظرم در آخر راه فرار همین
    پسری از قبیلۀ "چروکی" پدربزرگش را دید که به تنهایی نشسته و غرق در تفکر بود. به سمت پدربزرگش رفت و گفت : پدربزرگ چه می کنی؟ پدربزرگش گفت: در مورد نبردی سخت که درونم رخ می دهد می اندیشم
    پسرک با چشمانی گشاده گفت : نبرد؟ مبارزه بر سر چیست؟
    پدربزرگ پاسخ داد : نبرد بین دو گرگ است. یکی از آن دو سرشار از خشم، حسادت، غم، پشیمانی، حرص، تکبر، حس برتری طلبی، خود خواهی و خود بینی، احساس بیچارگی و ترحم به خود، احساس گناه، رنجش، دروغ و غرور کاذب است و دیگری پر از عشق، صلح، سرور، امید، آرامش، صفا، فروتنی و تواضع، مهربانی، خیرخواهی، احسان، همدلی، بخشش، راستی، شفقت، اعتماد و تعهد می باشد
    پسر دقایقی فکر کرد و سپس از پدربزرگش پرسید: کدام گرگ می برد؟ پدربزرگ پیر چروکیایی پاسخ داد : آنرا که من خوراک برسانم
    من اینو قبول دارم اما همیشه نمی شه انتخاب کرد که به کدومشون خوراک داد
    دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد
    این که جالب بود یه کتابی هست به نام اسکار و خانوم صورتی که مدت ها پیش خوندم کتاب بسیار کم حجمی بود در مورد پسری که تو یه بیمارستان هستش و 10 روز بعر قرار بمیره اون هر روز رو به اندازه ی چندین سال زندگی میکنه عاشق میشه و ... که خیلی جالب بود

  13. #28
    کاربر افتخاری فروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    محل سکونت
    ايران.يه جايه سبز.
    نگارشها
    1,088

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    والله راستش بهنام داداش !منم يه بارهايي اينجوري فكر ميكردم.. تا چند كتابي درباره محي الدين عربي استاد بلا واسطه مولانا ..بهم رسيد.. كه ميگن زندگيش متفاوت اما در همون خط مولانا بوده.. تو زندگي اين آدمه گوشه جالبي بود.. اين كه اون بعد پدرش ميشه كفيل دوتا خواهرش.. و اونقدر صبر ميكنه تا اون دوتا ازدواج كنن( مقدمات اين كارو هم خودش انجام ميده) بعد ميره سراغ زندگي عرفاني خودش .. يا به قول نويسنده اون كتاب.. "سفر بي بازگشت.".
    من زندگي مولانا رو از روي دست نوشته هاي گرد آوري شده افلاكي به تصحيح بديع االزمان فروزانفر خوندم..اگه اين مرد حتي برمردم يهودي و مسيحي زمان خودش چنان اثر گذاشته كه براش مثه پيشوايي از خودشون گريه ميكردن.. پس گوشه هاي ناپيدايي وجود داشته كه اونو جز با دين و دانسته هاش بهشون پيوند ميداده..
    فكر نكنم اون نميديده.. شايد بيش تر از اين رنجها ميديده.. جايي كه بالاتر از اين ابرا آفتابي هست و قد من قد نميده ببينمش.. يه مثال بگم..
    سال ها قبل در حيات پدر بزرگم شاهد بودم داسي كه باهاش شاخه هاي درخت انگور رو كوتاه ميكرد دسشو بريد.( اون يه كشاورز بود). لبه تيز داس و انگشت پيرمرد لاغر اندام و لباس هميشه تميزش.. قلبم تير كشيد اما اون فقط ابرو هاشو يه ذره درهم كشيد و عمه جونم رو صدا كرد بهش يه تكه گاز بده.. عمه براشون اونواز جعبه كمك هاي اوليه يه تكه گاز آورد و بتادين..بدون كمك خواستن از من يا عمه دستشو شست با بتادين ضدعفوني كرد .. دولبه زخمو بهم نزديك كرد و اونو با باند بست .. سرشو دوتا كرد و دوتا رو خيلي با ظرافت به هم گره زد.. عالي نبود اما براكسي كه تقريبا ازيه دست كمك ميگرفت خيلي خوب بود..نه كه مغرور بود نه.. ظاهرا ميخواست به ما كه با نگراني بهش خيره شده بوديم بفهمونه درد زيادي نداره.. در حالي كه ميزان خون رفته و لبه تيز داس چيز ديگه اي ميگفت..!
    تقريبا هروقت آسيب ببينم و دردناك باشه( كه تو سطح ما اتفاق شايعي يه)نميتونم عكس العمل ديگه اي جز اون حركت صبورانه پدر بزرگم نشون بدم.. . يه چيز تلخ هم ميتونه چيزاي شيريني رو نتيجه بده بهنام.. شايد در خيلي از موارد اينجور باشه..

  14. #29

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    آرام چه داستان های قشنگی رو بیان کردی . در واقع مصداقی بهتر از این نمیشه پیدا کرد. کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد هم توی همین مایه ها هست.
    لذتی زندگی به لحظه لحظه بودنش هست . فردا هرگز نیامده و دیروز نیز در واژه ای به اسم گذشته منجمد شده است پس فقط یک باقی می ماند و آن امروز و حال است.
    به نظر من شخص سعادتمند و خوشحال کسی هست که اگر فردا به اون بگند قرار بمیره لبخند بزنه و بگه : دوره ی خوبی بود و هست . ولی هنوز تموم نشده . پس هنوز چیزی وجود داره که کشف کنم یا پیدا کنم یا تجربه کنم.
    من به یک اصل ساده معتقدم اگر زندگی می کنی جوری زندگی کن که هیچ وقت پشیمون نشی و حسرت چیزی رو نخوری.
    تا وقتی که به اصول خودم عمل می کنم احساس آرامش و شادی می کنم.

  15. #30
    kinshin
    Guest

    پاسخ : جنگجويان صلح طلب

    سال ها قبل در حيات پدر بزرگم شاهد بودم داسي كه باهاش شاخه هاي درخت انگور رو كوتاه ميكرد دسشو بريد.( اون يه كشاورز بود). لبه تيز داس و انگشت پيرمرد لاغر اندام و لباس هميشه تميزش.. قلبم تير كشيد اما اون فقط ابرو هاشو يه ذره درهم كشيد و عمه جونم رو صدا كرد بهش يه تكه گاز بده.. عمه براشون اونواز جعبه كمك هاي اوليه يه تكه گاز آورد و بتادين..بدون كمك خواستن از من يا عمه دستشو شست با بتادين ضدعفوني كرد .. دولبه زخمو بهم نزديك كرد و اونو با باند بست .. سرشو دوتا كرد و دوتا رو خيلي با ظرافت به هم گره زد.. عالي نبود اما براكسي كه تقريبا ازيه دست كمك ميگرفت خيلي خوب بود..نه كه مغرور بود نه.. ظاهرا ميخواست به ما كه با نگراني بهش خيره شده بوديم بفهمونه درد زيادي نداره.. در حالي كه ميزان خون رفته و لبه تيز داس چيز ديگه اي ميگفت..!
    به اندازه ی یه عمر طول کشید تا پدر بزرگ شما به این درجه برسه و اینکه زخم های زیادی که دستش رو زخمی کرد روی هم انبار شد تا این زخم به زعم شما بزرگ اما به زعم ایشون ساده رو به راحتی رد کنن
    راستش الان یاد انیمیشن هورتون افتادم شما سعتون رو می کنید اما عوامل بیرونی به راحتی می تونند تاثر خودشون رو بزارن
    به نظرتون چقدر طول کشید پدر بزرگتون بستن زخم با یکدست رو یاد بگیره و اینکه آیا همه ی ما این فرصت را خواهیم داشت و این زخم اگر از این وخیم تر باشه و نشه بستش باید چی کار کرد ؟
    يه چيز تلخ هم ميتونه چيزاي شيريني رو نتيجه بده بهنام.. شايد در خيلي از موارد اينجور باشه..
    آره اینو زیاد شنیدم اما اعتراف می کنم نیدیمش و بهش هم اعتقاد ندارم البته این اگر بشه انتخاب کرد برنده بود یا بازنده خیلی خوبه یاد فیلمی افتادم که بازم اسمش یادم نمیاد توش دونده که یه زندانی بود و اگر برنده می شد می تونست ازاد بشه تو چند متر اخر توقف می کنه و نگاه می کنه انتخاب می کنه و این واسه من جالب بود

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ