سلام به همگی
این داستان رو من حدود یکسال نیم پیش نوشتم برای
یک مسابقه داستان نویسی که در آکادمی فانتزی برگزار میشد
ولی چون نرسیدم به موقع تمومش کنم به مسابقه نرسیدم
البته نوشتن داستان کوتاه اون هم با استفاده از کاراکتر های نیمه حقیقی ( بعد از خوندن متوجه میشید )
کار سختی هست و ممکنه یک عده به مزاجشون خوش نیاد
در مورد کلیت داستان بگم که طرح داستان رو فقط به خاطر دوستی بسیار خوبی که در موقع خودش عالی
بنظر مبرسید نوشتم
فعلاهمون مقداری رو که تایپ کردم رو براتون میزارم و اگر دیدم دوستان علاقه مند شدند بقیه اش رو هم میتایپم
سر آغاز
آخرین باری که او را دیدم همچون نمادهای باستانی که با تیشه بر سنگ و صخره حک شده اند بر یادم است.
تحولی که در زندگیم پس از دیدار با او بوجود آمد , ترس و هیجان , تجربه ای ناب که قیمتی گزاف را برایش پرداختم . آری اندیشیدن به گذشته ها که همچون تصاویری پر سرعت از میان حافظه ام میگذرد و احساساتی را که در آن لحظات در وجودم شعله ورمی بود را بیادم می آورد.
چگونگی رویارویی با اتفاقات افتاده و سعی و تلاش مبنی بر نجات او.
هیچگاه حتی در تیره ترین افکارم نیز به این موضوع که ممکن است آینده ام در کوچه ای تاریک و تنگ رقم خورد را باور نمی کردم , تا آنکه به حقیقت پیوست.
در آن شب کذایی برای دیدار با یکی از دوستان قدیمی که مدت ها از دیدارش محروم شده بودم , پای پیاده به سوی کافه همیشگی دوستان شنل پوش رهسپار شدم . همچون گذشته بوی دود پیپ و سیگار از وجود تک تک وسایل به مشام می آمد . با اندکی روشنایی که به قرمزی می گرایید , نوشیدن قهوه ای داغ و یادآوری خاطرات , لذتی وصف ناپذیری برای جسم و روح خسته ام به ارمغان آورده بود.
ضربه ای به شانه ام خورد و تا رویم را برگنداندم با صورت همیشه خندان جناب اسمایلی روبرو شدم .
لینک دانلود
لینک تصحیح شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)