Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 11 از 77 نخستنخست ... 9101112132161 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 165 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #151
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله چيزي براي خدا بدهيد از عطار كمك خواست ولي او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت: اي خواجه تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله، درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد



    اندر احوال حلاج نقل است كه شب اول كه او در حبس كردند،بيامدند. او را در زندان نديدند.جمله زندان را بگشتند، كس را نديدند.شب دوم نه او را ديدند و نه زندان.هرچند زندان را طلب كردند نديدند.شب سوم او رادر زندان ديدند. گفتند:شب اول كجابودي؟و شب دوم زندان و تو كجابوديت؟ اكنون هر دو پديد آمديت. اين چه واقعه است؟
    گفت:شب اول من به حضرت بودم – از آن نبودم _ و شب دوم حضرت اينجا بود _ از آن هر دو غايب بوديم _ شب سوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت . بياييدو كار خود كنيد.




    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  2. #152
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
    خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری



    يكي از افراد كه مرده شور بود، به دليل نيازي نزد او آمد. شيخ از تمام جزئيات غسل سئوال كرد. آن مرد كه گويا سئوالات زياد شيخ كلافه شده بود گفت: ما بعد از اينكه مرده را دفن كرديم مي گوييم خوش بحالت مردي و براي اداي شهادت خدمت حاجي كلباسي نرفتي.



    یک بار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای." گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم."
    دمی اندیشیدم و گفتم "درست است چون که من هم مزه این لذت راچشیده ام."
    گفت "فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
    من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
    یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
    هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

  3. #153
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مرد بيکاري براي سمَتف آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه ش کرد و تميز کردن زمين
    ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل تون رو بدين تا فرم هاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همين طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
    مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
    رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي تونه داشته باشه.»
    مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نمي دونست با تنها 10 دلاري که در جيب ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگي ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه*ش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي تونه به اين طريق زندگي ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول ش هر روز دو يا سه برابر مي شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت...

    پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده ش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

    نماينده ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي تونين فکر کنين به کجاها مي رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:
    آره! احتمالاً مي شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
    نتيجه هاي اخلاقي:

    1. اينترنت چاره ساز زندگي نيست.

    2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.

  4. #154
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک بار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای." گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم."
    دمی اندیشیدم و گفتم "درست است چون که من هم مزه این لذت راچشیده ام."
    گفت "فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
    من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
    یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
    هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.



    روزی استاد به هر یک از شاگردانش پرنده ای داد و گفت گفت برای جلسه بعد این پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و بای من بیاورید
    روز موعود تمام شاگردان به جز یک نفر پرنده های سر بریده را آوردند اما آخرین نفر پرنده را سر نبریده بود استاد از او پرسید چرا اینکار را نکردی شاگرد پاسخ داد جایی نیافتم که هیچ کس در آن نباشد زیرا هر جا رفتم خدا آنجا بود



    ظريفي در خانه درويشي مهمان شد – درويش سقف خانه را از چوبهاي ضعيف و سست پوشانده بود و بار گران داشت . و هر لحظه از آن چوبها آوازي بيرون مي آمد ميهمان گفت : اي درويش ! مرا از اين خانه به جاي ديگر بر که ترسم سقف خانه فرود آيد .

    گفت : مترس که اين آواز ، ذکر و تسبيح چوبهاست .

    گفت : از آن ترسم که از بسياري ذکر و تسبيح ايشان را وجدي و حالي بهم رسد و همه به يکبار در رقص و سماع آيند و به سجده افتند

  5. #155
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.

    پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
    پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.
    سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
    معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود! معنی این داستان را می توان به قلب انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزی به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خود خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و ... نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهای آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.

  6. #156
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
    یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
    روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
    رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را



    یک بود، یکی نبود، پادشاه ثروتمندی بعد از مسافرت از راه دور به کاخ سلطنتی خود بازگشت. به دلیل راه رفتن زیاد پاهایش بسیار درد می کرد . او از این بابت عصبانی شد و قصد داشت از مردم بخواهد با چرم همه راه های کشور را بپوشاندند.
    وزیر وفاداری بود که به پادشاه این طور پیشنهاد داد: شما برای چه پولهای کلان را به هدر می دهید ؛ اگرتنها با یک چرم نرم و کوچک، پای خود را بپوشانید آسانتر و بهتر نیست .
    پادشاه نهایتا این پیشنهاد را قبول کرد و برای خود یک کفش با چرم گاو درست کرد . برای بهبود زندگی نباید به دنبال تغییر جهان باشیم . ابتدا از خود شروع کردن بهتر است .

  7. #157
    مدير بازنشسته بخش كميك استريپ ghost of wind آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    کوچه فراموش شده مهربانی
    نگارشها
    169

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سلام به همه به خصوص علی آقا خسته نباشید

    مطالب خوب و جالبی بود من از خوندنشون واقعا لذت میبرم :d

    موفق و سبز باشی:d
    از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!

  8. #158
    کاربر افتخاری فروم YuGiOh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2007
    محل سکونت
    Paradise
    نگارشها
    635

    پروانه و پيله

    پروانه و پيله


    روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد. آنگاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر رسيد كه خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.
    آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند و با قيي سوراخ پيله را گشاد كر. پروانه به راحتي از پيله خارج شد، اما چشماش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند.
    آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد.
    او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شود و از جثه او محافظت كند. اما چنين نشد؟!
    در واقع پروانه ناچار شد تمام عمر را روي زين بخزد و هرگز نتوانست با بال هايش پرواز كند. آن شخص مهربان نفهميد كه محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز را خدا براي پروانه قرار داده است تا به وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.



    گاهي در زندگيمان فقط به يك تقلا نياز داريم.
    اگر خداوند مقرر ميكرد بدون هيچ مشكلي زندگي كنيم، فلج مي شديم به اندازه كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.
    دوستان عزیز یه مدت هست نتونستم بیام ، در اولین فرصت جواب تمام PM هاتو ن رو میدم


  9. #159
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در 20 اوت سال 2007، در فرودگاه اوکیناوای ژاپن یک حادثه هوایی به وقوع پیوست. در این حادثه یک هواپیمای مسافربری تایوان چین به هنگام فرود آتش گرفت و سپس منفجر شد. مردم سراسر جهان از طریق دوربین نظارت فرودگاه شاهد این صحنه بودند و دیدند که در میان دود غلیظ درهای اضطراری باز شد و مسافران یکی پس از دیگری بیرون آمدند. در این زمان، یکی از سرنشینان هواپیما از داخل آن که ارتفاع آن برابر با یک ساختمان دو طبقه است به بیرون پرید .
    بدیهی است این شیوه فرار نادرست و خطرناک است. وقتی که من در تلویزیون این صحنه را دیدم، بسیار نگران حال این مرد شدم. در حادثه 11 سپتامبر شش سال پیش نیز افراد زیادی به طریق مشابه از ساختمان های بلند بیرون پریدند و زنده نماندند. آیا ممکن است فردی چنان ترسیده باشد که این راه را برای فرار انتخاب کند؟ در گزارش های رسانه ای که پس از این حادثه منتشر شد معلوم شد او نه یک مسافر عادی، بلکه خلبان هواپیما بوده است. او به عنوان برترین فرمانده هواپیما چرا در آن زمان اضطراری این گونه از هواپیما در حال سوختن فرار کرد؟
    خوشبختانه یو جیان گوئو خلبان هواپیما زخمی نشد. او در نخستین کنفرانس خبری پس از حادثه با لبخندی به خبرنگاران گفت: "از این که می توانم بار دیگر شماها را ببینم بسیار خوشحالم." در این حادثه، او آخرین کسی بود که از هواپیما گریخته و نزدیک ترین فرد به مرگ بوده است.
    در ساعت 9 و 30 دقیقه صبح همین روز، هواپیمای یاد شده به هنگام فرود، آتش گرفت. یو جیان گوئو فوراً به خدمه هواپیما دستور داد که مسافران برای به خروج از هواپیما آماده کنند. پس از خروج سریع و منظم تمامی 157 مسافر، خلبان به همه خدمه دستور خروج از هواپیما را داد.
    وقتی که یو جیان گوئو مطمئن شد که دیگر کسی غیر از او در هواپیما باقی نمانده، خود تصمیم به خروج گرفت. اما در آن لحظه آتش شدید مسیر در اضطراری را بسته بود و او تصمیم گرفت از در کابین خلبان به بیرون بپرد. به محض این که پاهای او به زمین رسید، هواپیما در پشت سرش منفجر شد .
    در این حادثه از زمان پیدا شدن آتش تا انفجار هواپیما تنها 90 ثانیه طول کشید، اما هیچ یک از 157 مسافر و 8 خدمه هواپیما زخمی یا کشته نشدند. مردم با تماشای تصاویر این حادثه پی بردند که یو جیان گوئو تنها 5 ثانیه پیش از وقوع انفجار از هواپیما به بیرون پرید.
    در اوت سال 2007 نیز در حادثه فرو ریختن معدن ذغال سنگ در استان هه نان واقع در مرکز چین بیش از 3000 تن پس از چهار روز و سه شب تلاش 69 کارگری را که در چاه ذغال سنگ زنده به گور شده بودند، نجات دادند. نفر آخری که از چاه معدن بیرون آمد چائو بای چن بود. او هم سرپرست گروه کارگران آن معدن بود.
    در زمان وقوع حادثه او به کارگران گفته بود: "نگران نشوید، اگر بتوانیم بیرون برویم، من آخر نفر خواهم بود." در این دو حادثه دو رییس و دو مسئول در زمان اضطراری تصمیم یکسان گرفتند و پس از همه از مهلکه گریختند. به نظر من قهرمانان واقعی چنین انسان هایی هستند.

  10. #160
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در دامنه کوهی با علف های سبز و خرم ، پسری با نام " سون " چوپانی می کرد و گوسفندان را به چرا می برد . گوسفندها علف سبز و تازه می خوردند و " سون " با بچه ها چشم بندی بازی می کرد و بسیار خوشحال بود . ناگهان ، یکی از گوسفندها برای آنکه علف های کنار پرتگاه را بخورد ، به دلیل بی دقتی از پرتگاه پایین افتاد . اما تعجب آور این بود که گوسفند دیگر گله پس از دیدن این صحنه خود را از پرتگاه پایین انداخت . " سون " و بچه های دیگر با دیدن این وضع از ترس و تعجب میخکوب شدند . آنان دیدند که یکی از دو گوسفند تلف شده و دیگری زخمی شده است و احتمالا بزودی تلف خواهد شد .
    " سون " بسیار غمگین شد اما بسیار تعجب می کرد و ماجرا را نمی فهمید : چرا پس از آنکه نخستین گوسفند از پرتگاه به زمین افتاد ، گوسفند دوم نیز از پرتگاه به پایین پرید ؟
    سالها بعد ، " سون " بزرگ شد و مقام رهبری محلی را برعهده گرفت . وی از کتابی که در باره فن رهبری نوشته شده بود ، به اقدام آن گوسفند پی برد . در این کتاب آمده بود که اگر در مقابل گله گوسفند یک چوب گذاشته شود و نخستین گوسفند از روی چوب بپرد . گوسفند دوم و سوم نیز مثل نخستین گوسفند از روی چوب خواهند پرید . در این موقع باید چوب را کناربرداشت. زیرا گوسفندهای دیگر هنگام عبور از جایی که قبلا چوب بوده است بازهم اقدام به پرش می کنند حتی اگر چوبی مقابل آنان نباشد . در این کتاب پیروی بی چون و چرا از دیگران همان " عملیات گله گوسفند " عنوان شده بود با این تفاوت که رهبر باید بتواند همانند گوسفند پیشرو به خوبی در خدمت مردم باشد .
    " سون " در پایان متوجه شد که چرا گوسفند دوم با دیدن گوسفند اول از پرتگاه به پایین پریده است و اگر گوسفندان دیگر این صحنه را می دیدند به ترتیب از پرتگاه به پایین می پریدند . در واقع " سون " با خواندن این کتاب و درک مساله عملیات گله گوسفند با فنون رهبری بیش از پیش آشنا گردید .
    در آن روزگار بعضی رهبران و زیردستان " سون " به سبب اختلاس به زندان افتادند و " سون " همیشه " عملیات گله گوسفند " را به یاد می آورد . به اعتقاد او زمانی که کسی اختلاس می کند بسیاری پس از او دست به چنین خطایی می زنند که باید با آن برخورد کرد .

  11. #161
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در دوران باستان ، در صحرای شمالی ، کوه بلندی دیده می شد . در جنگل دور دست افراد غول پیکر زندگی می کردند . رهبر آنان " کوا فو " نام داشت . در گوش هایش دو مار طلایی آویزان و در دستهایش نیز دو مار طلایی دیده می شد .
    روزی ، هوا بسیار گرم بود . آفتاب سوزان نور می داد و درختها سوخته و رودخانه ها خشک شده بود . مردم رنج کشیده یکی پس از دیگری درمی گذشتند . " کوا فو " بسیار غمگین شد . وی به آفتاب نگاه کرد و به مردم گفت : آفتاب بسیار نفرت انگیز است . حتما آفتاب را تعقیب و آن را دستگیرمی کنم تا به فرمان مردم گوش دهد . مردم با شنیدن سخنان " کوا فو " ، وی را از انجام این کار بازداشتند . بعضی ها گفتند که نباید این کار را انجام دهد . آفتاب بسیار دور است و حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد . بعضی ها گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را می سوزاند ؛ اما " کوا فو " تصمیم خود را گرفته بود . وی به مردم غمگین گفت : برای سعادت شما ، حتما می روم !
    " کوا فو " با مردم خداحافظی کرد و همانند باد به سوی آفتاب دوید . آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می کرد و " کوا فو " در زمین با تمام نیرو می دوید و از کوه ها و رودخانه ها عبور کرد . زمین به گام او به غرش در آمد و تکان می خورد . " کوا فو " خسته شد . او خاک کفش خود را به روی زمین ریخت و به دنبال آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد . " کوا فو " دیگ بزرگ را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت . سپس این سه سنگ به کوه بلند تبدیل شد . " کوا فو " به دنبال آفتاب رفت . هر چه به آفتاب نزدیک تر شد ، اطمینان بیشتری داشت .
    سرانجام " کوا فو " در جایی که آفتاب غروب می کرد ، به پای آفتاب رسید ." کوا فو " بسیار خوشحال بود و می خواست آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و " کوا فو " احساس تشنگی و خستگی می کرد . وی به کنار رودخانه زرد رفت و همه آب رودخانه را خورد . بار دیگر به رودخانه " وی " رفت و آب آن رودخانه را نیز خورد . اما تشنگی وی رفع نشد . " کوا فو " به شمال دوید زیرا آنجا چند دریاچه بزرگ وجود داشت . اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت .
    " کوا فو " در لحظه مرگ احساس تاسف کرد و برای مردم دلتنگ بود . بدین سبب عصای خود را انداخت . جایی که عصا به روی زمین افتاد ، بی درنگ درختهای سبز هلو رشد کرد . این درختها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایه های خود از مسافران پذیرایی می کردند . هلو نیز تشنگی مسافران را رفع می کرد و خستگی مردم را از بین می برد .
    داستان تعقیب آفتاب توسط " کوا فو " نشانگر آرزوی چینیان قدیم برای مقابله خشکسالی است . با وجود آنکه " کوا فو " در گذشت ، اما روحیه تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند . در بسیاری کتب قدیم چین ، این داستان ثبت شده است . در بعضی مناطق چین برای یادبود " کوا فو " کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است

  12. #162
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    خبر خوب، خبر بد

    ريچارد براتيگان

    دوم ژانويه‏ى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
    اول، خبر خوب: فهميدم كه مرا «براى خدمت نظام وظيفه، نامناسب» تشخيص داده‏اند و به‏عنوان سرباز به جبهه‏ى جنگ جهانى دوم اعزام نمى‏شوم. ابداً احساس بى‏علاقگى به وطن نداشتم چون جنگ جهانى دوم‏ام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحت‏ام داشتم كه اين را اثبات مى‏كرد.
    هيچ‏وقت سر در نمى‏آورم چرا تير به ماتحت‏ام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. مردم تو را به چشم يك قهرمان مى‏بينند و تو به آن‏ها مى‏گويى كه ماتحت‏ات تير خورده. البته حرف‏ات را جدى نمى‏گيرند، اما اين ديگر اصلاً مسأله‏ى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا شروع شده بود براى من تمام شده بود.
    حالا خبر بد: تفنگ‏ام يك دانه فشنگ هم نداشت. تازه سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى فشنگ‏ام تازه ته كشيده بود. مشترى‏اى كه مى‏خواستم آن روز براى بار اول ملاقات‏اش كنم از من خواسته بود با اسلحه بيايم؛ مى‏دانستم هفت‏تير خالى آن چيزى نيست كه مشترى‏ها مى‏خواهند.
    چه كار داشتم مى‏كردم؟
    يك سنت هم نداشتم و كل موجودى‏ام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمى‏ارزيد. سپتامبر بايد دفترم را تخليه مى‏كردم، هرچند ماهى فقط هشت چوب براى‏ام آب مى‏خورد، و تازه داشتم از قِبل تلفن همگانىِ واقع در ورودى مقابل منزل امورات‏ام را مى‏گذارندم - خانه يعنى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامت‏ام بود و دو ماه هم اجاره‏اش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمى‏آمد.
    زن صاحب‏خانه براى من تهديدى بزرگ‏تر از ژاپنى‏ها بود. همه منتظر بودند اين ژاپنى‏ها سر و كله‏شان در سان فرانسيسكو پيدا شود تا آن‏وقت توى تله‏كابين‏ها بپرند و از زير و بالاى تپه‏ها بزنند به چاك، اما من كه خداوكيلى طرف ژاپنى‏ها را مى‏گيرم تا بيايند و زن صاحب‏خانه را از گرده‏ام بكشند پايين.
    دائم از آپارتمان‏اش، از بالاى پله‏ها، سرم داد مى‏زد كه «پس اين اجاره‏ى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه ربدوشامبر گل‏وگشادى تن‏اش بود، آن هم تنى كه در مسابقه‏ى ملكه‏ى زيبايى بلوك‏هاى سيمانى جايزه‏ى اول را مى‏برد.
    «ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجاره‏ى كوفتى‏ات رو هم نمى‏دى!»
    صدايى داشت كه پرل هاربور در قبال‏اش لالايى بود. به دروغ مى‏گفتم: «فردا.»
    نعره مى‏زد: «فردا توُ مشك‏ات!»
    شصت سالى داشت و پنج بار ازدواج كرده بود و پنج بار طلاق گرفته بود: حرام‏زاده‏هاى خوش‏يمن! اين‏طورى بود كه صاحب اين مجمتع شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به او كرده بود كه يك شب بارانى كه ماشين‏اش را درست آن سمت مرسد روى ريل راه‏آهن از كار انداخته بود. فروشنده‏ى سيار بود: مسواك مى‏فروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و مسواك‏هاش نمى‏شد فرق گذاشت. گمان‏ام توى تابوت‏اش چند تا مسواك هم مانده باشد، چون فكر كرده‏اند آن‏ها هم جزئى از او بوده‏اند.
    در آن ايام عهد عتيقى كه اجاره‏ام را مى‏دادم، زن صاحب‏خانه رفتار خيلى دوستانه‏اى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتمان‏اش دعوت‏ام مى‏كرد. عاشق حرافى درباره‏ى شوهرهاى مرده‏اش بود، مخصوصاً آن يكى شوهرش كه لوله‏كش بود. دوست داشت تعريف كند كه طرف چه مهارتى در تعمير آب‏گرم‏كن داشته. از او كه حرف مى‏زد، آن چهارتا شوهر ديگر را كلاً بى‏خيال مى‏شد. انگار كه اين ازدواج‏هاش را توى آكواريوم‏هاى تيره و تاريك برگزار كرده و سپري كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده بود هم خيلى نظر لطف‏اش را جلب نمى‏كرد، و در عوض از حرافى درباره‏ى آن يارو كه تعميركار آب‏گرم‏كن بوده خسته نمى‏شد. من هم فكر مى‏كنم حتماً به كار تعمير آب‏گرم‏كن خيلى وارد بوده.
    قهوه‏اى كه مى‏آورد هميشه رقيق رقيق بود و دونات‏ها هم بفهمى نفهمى مانده: از آن نان‏هاى زودخورى بود كه از نانوايىِ چند بلوك آن‏طرف‏تر در خيابان كاليفرنيا مى‏خريد. من بعضى‏وقت‏ها با او قهوه مى‏خوردم، چون به هر حال كار آن‏چنانى نداشتم بكنم. اوضاع به بى‏بخارىِ حال حاضر بود، سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه از بابت تصادف با ماشين و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گرفته بودم چيزكى پس‏انداز كرده بودم، و براى همين هنوز نمى‏توانستم اجاره‏خانه‏ام را پرداخت كنم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبل‏اش پس داده بودم.
    آوريل 1941 مجبور شدم منشى‏ام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه براى‏ام كار مى‏كرد تمام تلاش‏ام را كرده بودم كه كارم با او را به تخت‏خواب بكشانم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتواستم از اين برخوردها مقدمه‏ى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. چندبارى توى دفتر لب گرفته بوديم اما در همين حد مانده بود.
    وقتى گفتم مرخص اى، گفت بروم گورم را گم كنم.
    يك شب زنگى به زنك زدم، پشت تلفن مرا به گلوله بست كه «... تازه لب گرفتن‏ات هم مالى نبود، تو يه كارآگاه افتضاح اى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراكته.»
    درق.
    آه، خب ...
    هرچه بود، ماتحت فراخى داشت. فقط به اين دليل استخدام‏اش كردم كه اين سمت محله‏ى چينى‏ها كم‏ترين دستمزد را مى‏گرفت. ژوئيه ماشين‏ام را هم فروختم.
    به هر حال، من مانده بودم و تفنگى كه فشنگ نداشت، و هيچ پولى توى جيب‏ام يا توى حساب‏ام نبود و هيچ‏چيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم. در آپارتمان كوچك محقرم در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مى‏كردم كه ناگهان گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معده‏ام افتاد. سه تا هوك اساسى روانه‏ى دل و روده‏ام كرده بود و من داشتم خودم را به يخچال مى‏رساندم.
    خبط بزرگى بود.
    داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيده‏ى كپك‏ها راه فرار پيدا نكنند. نمى‏دانم آدم‏ها چه‏طور مى‏توانند مثل من زندگى كنند. آپارتمان‏ام آن‏قدر كثيف بود كه تازه تمام لامپ‏هاى هفتادوپنج وات را با لامپ‏هاى بيست‏وپنج وات عوض كرده بودم تا مجبور نباشم اوضاع را واضح ببينم. ول‏خرجى بود، اما بايد اين كار را مى‏كردم. خوش‏بختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مى‏افتادم.
    آپارتمان‏ام آن‏قدر كم‏نور بود كه مثل سايه‏اى از يك آپارتمان به نظر مى‏رسيد. نمى‏دانم چه‏طور عمرى اين‏طور زندگى كرده‏ام. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مراقب خودم باشم، جوراب‏هام را عوض كنم. من هم اين كارها را مى‏كردم، اما فكر كنم بچگى‏ها يك‏جورهايى كند بودم و موضوع را نمى‏گرفتم. حتماً دليلى داشته.
    كنار يخچال ايستاده بودم، نمى‏دانستم چه كنم، كه يكهو فكر بكرى به ذهن‏ام رسيد. چه چيزى از دست مى‏دادم؟ پول براى خريد فشنگ نداشتم و گرسنه‏ام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مى‏كردم.
    پريدم بالاى پله‏ها، دم در آپارتمان صاحب‏خانه‏ام.
    زنگ در را زدم.
    اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش داشت چون يك ماهى مى‏شد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارهاهى از چنگ‏اش فرار كنم اما هميشه هم در تور فحش و ناسزا گرفتارم مى‏كرد.
    توى صورت‏اش داد زدم: «يافتم! من مى‏تونم اجاره رو بدم! مى‏تونم كل ساختمون رو بخرم! چقدر بابت‏اش مى‏خواى؟ بيست‏هزارتا نقد! كشتى من راه افتاده! نفت! نفت!»
    آن‏قدر گيج و مات شده بود كه بفرمايى زد بروم توُ، و تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخ‏اش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمى‏شد. رفتم داخل.
    همان‏طور داد مى‏زدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در آوردن. پيش چشم‏اش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
    نشستم.
    او هم مقابل من نشست.
    فك‏اش هنوز همان‏طور قفل شده بود.
    توى صورت‏اش داد زدم: «عَموم توُ رد آيلند نفت پيدا كرده! نصف‏اش مال منه. من پولدار شدم. بيست‏هزارتا نقد واسه اين تاپاله‏اى كه اسم‏اش رو گذاشتى مجتمع مسكونى مى‏دم! بيست‏وپنج‏هزارتا!» دوباره داد زدم: «من مى‏خوام تو با من ازدواج كنى و يك عالم از اين مجتمع مسكونى‏هاى قد و نيم‏قد بسازيم. مى‏خوام بدم عقدنامه‏مونو روُ تابلوى "جاى خالى نداريم" چاپ كنن!»
    كلك‏ام گرفت.
    حرف‏هام را باور كرد.
    پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوه‏ى رقيق رقيق توى دست‏ام بود و يك دونات مانده را سق مى‏زدم و او هم براى‏ام مى‏گفت كه چه‏قدر از اين كه مال من شده خوشحال است. گفتم مجتمع را هفته‏ى آينده، اولين عايدات انحصارى از آن ثروت يك ميليون دلارى كه دست‏ام رسيد، از او مى‏خرم.
    از آپارتمان‏اش كه بيرون مى‏رفتم گرسنگى‏ام را فرو نشانده بودم و خيال‏ام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود. دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
    گفتم: «درسته. نزديك هارتفورد.»
    مى‏خواستم پنج دلارى بتيغم‏اش تا بتوانم چندتا فشنگ براى تفنگ‏ام بخرم اما فكر كردم تا همين‏جا كه پیش رفته‏ام كافى است.
    هاها!
    شوخى را داشتيد؟

  13. #163
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    وزگار خوبي بود .يه پسره بود که عاشق اربابش بود ارباب هم عاشق اون بود.يه عشق واقعي .

    يه روز که با دوستش تو جاده خوشبختي قدم ميزد دوستش به جاده اونطرف اشاره کرد و گفت:بيا بريم اونجا هم بگرديم.

    بدجوري دلش ميخواست اونطرف رو هم ببينه ولي اربابش گفته بود هر کاري ميخواي بکني بکن فقط اونجا نرو.

    بالاخره خام حرفاي دوستش شد وبه سمت جاده ممنوعه رفت.تو راه از دوستش پرسيد تا حالا اونجا رفتي .

    دوستش گفت:آره .خيلي.

    از دوستش پرسيد:اونجا چيزهاي ديدني هم هست.

    دوستش گفت:آره. اونجا تو رو با دختري آشنا ميکنم که زيبا تر از اون تو کل دنيا پيدا نميکني.

    چند قدم در جاده ممنوعه پيش نرفته بودند که دختري رو ديدند که همچون ماهه شب چهارده ميدرخشيد.

    دست و پاش رو گم کرده بود . دختره به دوست پسر گفت:گم شو.دوستش برگشت و به آرامي از اونا دور شد.

    پسر ترسيد ميخواست فرار کنه ولي دختر دستش رو گرفت وکشيد:بيا با هم قدم بزنيم.

    پسرخوشحال شد وگفت:اسم من آدمه. اسم شما چيه؟

    دختر عشوه اي کرد و با ناز گفت:دنيا

    نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه................................................ .

    به طرف صدا برگشت . دوستش بود که فرياد ميزد:

    دل در اين پيرزن عشوه گر دهر مبند / کين عروسي است که در عقد بسي داماد است.

    پسر نگاهي به چهره دختر انداخت.تنها چيزي که ديده ميشد زيبايي بود .به سمت دوستش برگشت و گفت:

    برو بابا دختر به اين خوشگلي .کجاش شبيه پيرزنهاست. حسودددددددد............................ ...............

    برق پيروزي در چشمان دنيا ديده ميشد . پسر هم خوشحال بود که دختري به اين زيبايي به دست آورده بود.

  14. #164
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    آفتاب و مهتاب

    بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
    اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
    جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد.

  15. #165
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بيمار عربي جهت پيوند قلب در بيمارستان بستري شد . پزشکان تشخيص دادند که بر حسب احتياط مي بايد مقداري خون از گروه خوني او ذخيره کنند . اما اين مرد عرب داراي گروه خوني نادري بود و در ان منطقه خوني از گروه خوني او يافت نشد. پزشکان درخواستي براي دريافت ان گروه خوني به مناطق و کشور هاي اطراف فرستادند. تا اينکه شخصي يهودي حاضر به اهداي خون شد.بعد از انجام عمل جراحي مريض عرب به رسم تشکر براي او کارت تبريکي و يک دستگاه ماشين نو فرستاد. متاسفانه عمل پيوند چندان موفقيت آميز نبود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحي ديگري بودند. اين بار نيز درخواستي براي اهداي خون به فرد يهودي فرستادند. وي نيز با کمال رغبت اين کار را انجام داد.بعد از عمل جراحي مرد عرب يک کارت تبريک و يک بسته شکلات به رسم قدرداني براي مرد يهودي فرستاد.مرد يهودي که از دريافت اين هديه پس از دريافت هديه سخاوتمندانه اول شوکه شده بود با مرد عرب تماس گرفت و دليل اينکه اين بار سخاوتمندانه از او تشکر نکرده را جويا شد.مرد عرب در پاسخ گفت: چون اين بار خون يهودي در رگ هاي من است ، به ياد نمي آوري؟



    وقتی هلاکو خان قصد حمله به بابل را داشت اهالی از وحشتی که از حمله مغول داشتند شهر را خالی کردند و از آنجا فرار نمودند، سپاهیان مغول وقتی وارد شهر شدند فقط یک نفر را دیدند که روی سکوی بلندی نشسته است او را دستگیر کرده و نزد هلاکو خان بردند، خان از او پرسید که تو چه کاره ای و چرا فرار نکرده ای؟
    گفت: به کجا فرار کنم؟ من خدای زمینم و بر همه چیز قادرمف هر چه می خواهی از من بخواه
    یکی از ملازمان خان دارای فرزندی بود که دهان بسیار کوچکی داشت . گفت : اگر راست می گویی دهان این پسر را گشاد کن.
    آن مرد گفت : من با خدای آسمان قرار گذاشته ام که از ناف به بالا مربوط به او باشد و از آنجا به پایین مربوط به من.
    هلاکو خان خندید و از خون او درگذشت

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ