Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 12 از 77 نخستنخست ... 210111213142262 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 166 تا 180 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #166
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يک طلبه هندي به استاد خود گفت من خيلي از مرگ ميترسم. اين ترس از کودکي با من بوده آيا مي دانيد به من بگوييد چرا کسي مثل من که دارد به خوبي زندگي مي کند روزي بايد بميرد؟
    استاد فکري کرد و گفت : چه کسي به تو گفته است که داري زندگي ميکني؟
    شاگرد گفت من منظور شما را نمي فهمم؟
    استاد گفت : آيا اين مطلبي نيست که پدر و مادرت از زمان کودکي به تو تلقين کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتي؟ تاسف ميخورم که چرا کسي تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگي کردن نيست.
    شاگرد پرسيد : من از کجا بايد بدانم که دارم زندگي مي کنم؟
    استاد جواب داد : زندگي مثل چشمه اي است که بايد از درون تو بجوشد تو مسئولي که عميقترين زواياي وجودت را بکاوي و اين چشمه را بجوشاني و آن را از روي کرامت در زندگي ديگران جاري کني در اين صورت مي تواني لبخندي بر لب هاي ديگران بنشاني . سبزينگي و بالندگي آنها را ببيني و احساس کني که در خوشبختي آنها سهيم هستي .
    شاگرد پرسيد : اما خود مرا چه کسي خوشبخت خواهد کرد ؟ اين طور که شما مي گويد من وقتي احساس خوشبختي خواهم کرد که بتوانم در خوشبختي ديگران سهيم باشم . استاد تبسمي کرد و گفت : چشمه ها تا وقتي که مي جوشند هرگز احساس تشنگي نمي کنند و آبي از کسي نمي خواهند بدان که تا وقتي که تشنه اي هنوز چشمه وجودت را نيافته اي و جاري نکرده اي همين درس براي امروز کافي است.


    ---------------------------------



    يک طلبه هندي به استاد خود گفت من خيلي از مرگ ميترسم. اين ترس از کودکي با من بوده آيا مي دانيد به من بگوييد چرا کسي مثل من که دارد به خوبي زندگي مي کند روزي بايد بميرد؟
    استاد فکري کرد و گفت : چه کسي به تو گفته است که داري زندگي ميکني؟
    شاگرد گفت من منظور شما را نمي فهمم؟
    استاد گفت : آيا اين مطلبي نيست که پدر و مادرت از زمان کودکي به تو تلقين کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتي؟ تاسف ميخورم که چرا کسي تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگي کردن نيست.
    شاگرد پرسيد : من از کجا بايد بدانم که دارم زندگي مي کنم؟
    استاد جواب داد : زندگي مثل چشمه اي است که بايد از درون تو بجوشد تو مسئولي که عميقترين زواياي وجودت را بکاوي و اين چشمه را بجوشاني و آن را از روي کرامت در زندگي ديگران جاري کني در اين صورت مي تواني لبخندي بر لب هاي ديگران بنشاني . سبزينگي و بالندگي آنها را ببيني و احساس کني که در خوشبختي آنها سهيم هستي .
    شاگرد پرسيد : اما خود مرا چه کسي خوشبخت خواهد کرد ؟ اين طور که شما مي گويد من وقتي احساس خوشبختي خواهم کرد که بتوانم در خوشبختي ديگران سهيم باشم . استاد تبسمي کرد و گفت : چشمه ها تا وقتي که مي جوشند هرگز احساس تشنگي نمي کنند و آبي از کسي نمي خواهند بدان که تا وقتي که تشنه اي هنوز چشمه وجودت را نيافته اي و جاري نکرده اي همين درس براي امروز کافي است.




    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  2. #167
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    ماهي وجفتش

    ابراهيم گلستان

    مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.

    دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

    مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

    دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

    مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

    دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟

    يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

    زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

    اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

    دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

    دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

    كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

    مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

    مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

    كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

    مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.

  3. #168
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    نامه‌ای به رییس‌جمهورِ ماه

    دانلد بارتلمی
    ترجمه‌ی سیدمحسن بنی‌فاطمه

    نامه‌ای به رییس‌جمهور ماه نوشتم و از او پرسیدم که آیا آن‌بالا جایی برای پارکِ ماشین‌های توقیفی دارند؟ پلیس‌ها ماشین هوندایم را با جرثقیل به این‌طورجایی برده‌اند و این برایم خوشایند نبود. برگرداندن آن هفتاد و پنج‌دلار برایم هزینه‌دارد، به‌علاوه‌ی اثبات سلامت عقل و روانم. هیچ‌وقت دقت کرده‌اید که جرثقیل چه‌طور یک ماشین فسقلی را بکسل می‌کند؟ آیا دیده‌اید آن‌ها چه‌طور یک "امپریال‌کرایسلر" را می‌کشند؟ نه؛ ندیده‌اید ...
    رییس‌جمهور ماه با خوش‌روییِ تمام پاسخ داد که؛ ماه به هیچ‌وجه چنین پارکینگی ندارد. و اضافه کرد که در ماه سلامتِ عقل فقط یک‌دلار هزینه دارد.
    خُب، من آن هفته واقعا به سلامت عقلم احتیاج داشتم، بنابراین در جواب نوشتم که فکر می‌کنم اگر سفینه‌ی فضایی شاتل قولش را نشکند بتوانم در بهار سال 81 به آن‌جا برسم. نوشتم که مقداری سلامتِ عقل را برایم گرم نگه دارد که به آن احتیاج دارم و سوال کردم آیا می‌توانم برای او یک ظرف شیشلیک که در سُس قرمز خوابانده‌ شده به عنوان تعارفی ببرم؟ چیزی که اگر او بخواهد حاضرم با کمال میل برایش تا آن بالا ببرم.
    رییس‌جمهور ماه در جواب نوشت که بسیار محظوظ خواهد شد اگر ظرفی شیشلیکِ خوابانده‌شده در سُس داشته باشد و این‌که اگر من به کدپستی او نیاز پیداکردم این شماره‌ی آن است: 10011000000000
    به او تلگرافی فرستادم با این مضمون که؛ شش بسته آبجوی "رولینگ‌راک" هم برای نوشیدن همراه شیشلیک‌ها برایش خواهم فرستاد. در ضمن وضعیت آپارتمان در آن‌بالا چه‌طور است؟
    با یک ورق پلاتیدینیوم جواب داد که وضع آپارتمان خراب است و حدود یک دلار در سال خرج دارد، او می‌داند که زیاد است اما چه‌کار می‌توانست بکند؟ گفت که این قیمت برای یک آپارتمان چهارخوابه با سه حمام، اتاق بیلیارد، سردابه، و بالکنی با چشم‌اندازی به سمتِ دریای کامیابی است. گفت که؛ شاید به خاطر این‌که من یکی از دوستداران ماه هستم بتواند برایم آپارتمانی اجاره کند.
    نامِ ماه برایم آهنگی شبیه یک مکان زیبا و دل‌پذیر داشت. یک دلار به صندوق شاتلِ سریع‌السیرِ فضایی فرستادم.
    در حالی‌که محکم بر کیلومترشمار ناو که دهانه‌اش با فرکانس ماه تنظیم شده بود می‌کوبیدم، از او درباره‌ی اشتغال، پوشش خدمات پزشکی، مزایای بازنشستگی، معافیت مالیاتی، کارت‌های تسهیلاتی و صورت‌حساب کلوب‌های کریسمس سؤال کردم.
    پیام مفهوم شد، با نورِ ماه پاسخ داد که؛ یک دلار همه‌ی این‌ها را جواب می‌دهد و اگر یک دلار را هم نداشته باشی می‌توانیم از محل مکانیسم "توسعه‌ی اقتصادی ماه‌ِبزرک" به تو قرض بدهیم.
    درباره‌ی جنگ‌وصلح چه؟ به وسیله‌ی یک برنامه کوچک کامپیوتری به زبان الگول که خودم در کامپیوتر اپلم به هم بافته‌بودم سوال کردم.
    رییس‌جمهور ماه به‌وسیله‌ی یک شبه‌ِبمبِ‌اتم جواب داد؛ چیزی که در این‌باره می‌تواند بگوید این است که مثل دوزبازی هرکس تا جایی که می‌تواند پیش می‌رود و هرکه زودتر خانه‌ها را پر کرد برنده است.
    با روشی خاص از طریق بال‌زدن فرشتگان به او گفتم که به نظرم می‌آید او آن‌جا همه چیز را در یّدِ قدرتش دارد و آیا فکر می‌کند شانسی دارد ‌که حتی اگر نیاز شد به‌صورت پاره‌وقت رییس‌جمهورِ ما باشد؟
    او در بارانی از ذرات آستروئیدی دسته‌دوم با برچسب‌های سبزآبی جواب منفی داد. گفت که به نظر می‌آید مبارزات انتخاباتی نامزدها را تخریب می‌کند و به آن‌ها ضربه‌ می‌زند. آن‌ها هر چیزی را با دستگاه‌های بادی روسی به سر و کله‌ی هم می‌زنند و یا عاقبت چیزهای احمقانه در باب درختان می‌گویند. گفت که؛ بدش نمی‌آید "دیزی گیلسپی" [1] باشد.

    پی‌نوشت:
    [1] نوازنده‌ی معروف موسیقی جَز

  4. #169
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    گنجشك هاي آن خانه / رسول آبادیان

    ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگ‌هايش به آسمان چسبيده…
    فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي‌لي زمزمه مي‌كند مانده.
    گنجشكهامان هم مانده‌اند…
    بارها در همين حالت گنجشكي فضله‌اش را ميان ابروهايم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتي از خودم هم خجالت كشيده‌‌ام كه بگويم بي‌تربيت‌ترين‌هاشان صدها بار ميان لبهايم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند يا نشده‌اند…
    به هر حال گنجشك‌هاي درخت او زيباتر بودند و اگر مي‌خواست بازنده شرط زياد و كم گنجشك‌هاي روي ساقه نازك درختم و درخت‌اش مي‌شدم…
    هنوز سر و صداي در هم گنجشك هاي درخت اش گوشنواز ترند…
    توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پايان مي‌دهد. دلم هري پايين مي‌ريزد. برش مي‌دارم به سبكي پر قوست. مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمش و با يك جست سر ديوار و مثل يك جنس شكستني تحويل مي‌دهم و دوباره و دوباره ميان تنه تنومند درختم و ديوار دراز مي‌كشم و صد توپ پشمالوي رنگارنگ به حياطمان مي‌آيند و من صدتا مي‌شوم و مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمشان و با يك جست…
    سينه برآمده يكيشان نوك مگسك است،‌ بگذار بزنمش. تشخيص گنجشك‌هاي درخت او كه مهمان درخت منند كار سختي نيست. تفاوت شاخ و برگ‌هاي درهم تنيده دو درخت كه به زور از ميان سقف آسمان و ديوار بيرون زده‌اند مثل روز روشن است…
    شاخ و برگ‌هاي درخت ها همديگر را بغل گرفته‌اند… بغل گرفته اند و مي‌بوسند همديگر را مثل پدرهامان…
    به تلألو نور خورشيد نگاه مي‌كنم كه حالا از لاي برگ هاي درخت هامان چشمهايم را مي‌زند و برق چشمهايش چشمهايم را مي‌زند و نور پاشيده بر بال و پر گنجشكهايش با ساقه هاي نازك براق درخت اش در هم تلاقي مي‌شوند…
    گنجشكهايش مي‌دانند كه با تير نمي‌زنمشان . مثل اينكه اين يكي شيطنتش گل كرده و هي مي‌آيد تا نزديك چشمهايم وهي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و گم مي‌شود و ديوار هي بالا مي‌رود و سقف آسمان را فشار مي‌دهد و باز بالا مي‌رود و … ساقه نازك درخت در دستانش و دستانم.
    بشمار يك، دو، سي و پنج… شصت … صد و مي‌خندند پدرهامان.
    صداي آواز آرام هنگام بازي عصرانه لي لي ، يك جوانه،‌ دو جوانه، مي‌خندند پدرهامان…
    مي‌آيد تا نزديك چشمهايم و هي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و من نمي‌زنمش. توپ‌اش را با پا نمي‌زنم مي‌ترسم بشكند. فضله اي به هواي ميان ابروهايم سرازير مي‌شود، سرم را مي‌دزدم…
    سرم را مي‌دزدم از مسير سنگ تير و كمان لندهوري كه عصرها وقت بازي لي لي اش مي‌آيد… سينه ‌اش يكيشان نوك مگسك است. فقط يك حركت كوچك انگشت اشاره ام كافي است هك خون از ميان ابروهايش بزند بيرون و دسته تير و كمان‌اش سرخ شود…
    سينه يكيشان نوك مگسك است. راست مي‌گويد ؤ‌من كه عرضه زدن يك گنجشك را هم ندارم غلط كرده ام خرج روي دست‌اش بگذارم…
    اما باز مي‌گويم و مي‌گويم و مي‌گويم كه براي زدن گنجشك نمي‌خواهم‌اش…
    ميان ساقه نازك درختم و ديوار، راست مي‌گويد جاي بازي و استراحت نيست اين جا توي اين گرما.
    ساقه جوانه باران است چه مي‌دانست پدرم؟…
    ميان تنه تنومند درختم و ديوار… راست مي‌گويد جاي خستگي در كردن و دراز كشيدن نيست اين جا توي اين سرما.
    درخت گنجشك باران است چه مي‌داند مادرم؟…
    بيچاره ديگر از سن و سال‌اش گذشته كه يواشكي بيايد و كنارم دراز بكشد و يك چشمي مسير نگاهم را تا نوك مگسك دنبال كند و سري بتكاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هي نازك مي‌شود بعدش تنومند مي‌شود و مادر چشمهايش سرخ مي‌شوند. چشم‌هاي مادر سرخ مي‌شوند چون اصرار دارد ثابت كند ديوار كوتاه است و داد بزند كه چه مرگيم شده و من مي‌گويم ديوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهايش…
    و من از درخت هامان بگويم و نشان‌اش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضاي خالي مورد ادعايم را با دستان لرزانش لمس كند و چشمهايش سرخ شوند و اشك گونه‌هاي چروكيده‌اش را بپوشاند و بازاري از پا نگرفتن آن ساقه‌هاي بي‌جان بگويد و بگويد كه من چشم و چراغ خانه‌ام. بعد به ريش و موي بلندم گير بدهد و چشمهايش سرخ شوند و زار بزند و وقتي گنجشكهاي براق را با اشاره نشان‌اش مي‌دهم دست ها را به سينه بكوبد و رو به آسمان بپرسد كه من تقاص كدام گناه كبيره‌ام؟…
    و من باز ازشاخه‌هاي در هم تنيده بگويم و از ديوار و چشمهايش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…يك روز صبح ‌‌بميرد . بدون آنكه موفق شوم وجود درخت و ديوار و گنجشكهاي آن خانه را به او اثبات كنم…
    ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگهايش به آسمان چسبيده ،‌فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي لي زمزمه مي‌كند مانده.
    خوشحالم كه چشمهاي آن لندهور ديگر هنگام بازي نمي‌بينندش…
    دومين تير تفنگم ، بشمار يك ،‌ دو… سه… سي، شصت، شصت،‌شصت، شصت سال است كه توي لوله زنداني است. من كه عرضه…
    سينه يكيشان نوك مگسك است . مي‌داند كه نمي‌زنمش. اما اين بار اشتباه مي‌كند تا نزديك صورتم مي‌آيد و دوباره لاي شاخ و برگ‌هاي درخت هامان گم مي‌شود و گم مي‌شود و…
    ماشه را فشار مي‌دهم … ميان ابروهايش ، تير و كمان‌اش سرخ مي‌شود.
    ماشه را فشار مي‌دهم … باز هم ….
    مادر سال ها پيش از كجا مي‌دانست كه مي‌گفت ديگر زنگ زده و بايد بيندازمش دور؟…

  5. #170
    Registered User Aram آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    Teh
    نگارشها
    455

    سرگذشت ماهيگير

    نویسنده : ماکسیم گورکی
    زنجره ها مي خوانند.
    گوئي هزاران رشته فلزي، ميان شاخ و برگ انبوه زيتون كشيده اند، باد برگهاي خشن را مي جنباند و آنها را به رشته ها مي زند و اين تماس پيوسته و آرام، هوا را از صداي مستي آوري پر مي كند. گوئي دستهائي نامرئي هزاران چنگ نامرئي را به صدا در مي آوردند و آدم هيجان زده منتظر مي ماند تا آهنگ خاموش شود و دسته نوازندگان با سازمان زهي خود، به خورشيد آسمان و دريا سرود پيروزي بنوازند.
    باد مي وزد و درختان را مي جنباند و چنان به نظ مي رسد كه انگار نوكشان از كوه به سمت دريا در حركت است. موج، آرام و موزون، به ساحل سنگي مي خورد. توده هاي كف جنبان سيمگوني كه به دسته هاي پرندگان بزرگ مي مانند، در پهنه آبي دريا جاي گرفته اند؛ همه در يك جهت حركت مي كنند، آنگاه از نظر محو مي شوند و دوباره، با صدائي كه به سختي شنيده مي شود، نمايان مي گردند. دو قايق، با سه رديف بادبان افراشته، كه گوئي مي خواهند به دامشان بيندازند، در افق بالا و پائين مي روند و خود دو مرغ سياه به نظر مي رسند. همه چشم انداز مانند رويائي دور و نيمه فراموش شده، مجازي مي نمايد.
    ماهيگيري كه در ساحل شنزار و زير سايه صخره اي نشسته است، مي گويد: آفتاب غروي طوفان سختي خواهد آمد.موج خزه هاي ارغواني، سبز و طلائي را شسته و در ساحل پهن كرده است. خزه ها روي شنهاي داغ و در آفتاب سوزان پژمرده مي شوند و هوا را از بوي تنديد پر مي كنند. موجكهاي پيچان دنبال يكديگر تا ساحل مي دوند.
    ماهيگير پير با آن صورت چروكيده اش به پرنده اي مي ماند. بيني عقابي و چشمان گرد و بسيار تيز او، ميان چين هاي تيره پوستش پنهان است. انگشتان گره دار و خشكش بي حركت روي زانوانش قرار دارد. مرد پير با صدائي كه هماهنگ زمزمه موجها و آواز زنجره ها است مي گويد: «تقريباً پنجاه سال پيش از اين بود، سينيور، يادم مي آيد كه آن روز از روزهائي بود كه انگار همه مي خندند و آواز مي خوانند. آن روزها پدرم چهل سال داشت و من شانزده سال عاشق بودم و اين كار براي پسر شانزده ساله اي، كه در آفتاب سخاوتمندانه اي زندگي مي كند، يك امر طبيعي است.
    پدرم گفت: گيدو، بيا برويم شكار پسوني. سينيور، پسوني ماهي لطيف و لذيذي است كه پره هاي صورتي رنگي دارد. ماهي مرجاني هم بش مي گويند چون در ته آب و كنار توده هاي مرجان پيدا مي شود. بايد با يك قلاب سنگين شكارش كرد. ماهي قشنگي است.و ما راه افتاديم و به جز شكار موفقيت آميز چيز ديگري پيش بيني مي كرديم. پدرم ماهيگير قوي و با تجربه اي بود اما در آن وقت تازه از بستر بيماري برخاسته بود، سينه اش درد مي كرد و رماتيسم اين مرض ماهيگيران، انگشتانش را چنگ كرده بود.
    اين باد كه حالا از كنار دريا به ما مي وزد و سر و رويمان را نوازش مي دهد، و مثل اينكه ما را به طرف دريا مي خواند خيلي فريبكار و شيطاني است. وقتي به دريا رفتي غافلگيرت مي كند و مانند حيواني كه آسيبي بش رسانده اي، خود را به رويت مي اندازد، كرجي ات را به پرواز در مي آورد گاهي آن را در آب واژگون مي كند. همه اين كارها در يك چشم به هم زدن اتفاق مي افتد و قبل از آن كه فرصتي براي دشنامي يا دعائي پيدا كني، چرخ زنان به جاي دوري پرتاب شده اي. دزد از همچون بادي قابل اعتمادتر است. بشر هميشه از قواي طبيعت قابل اعتمادتر است.

    اينچنان بادي بود كه ما را چهار كيلومتر از ساحل دورتر انداخت، مي بينيد كه فاصله مختصري است! مانند موجود ترسو و پستي ما را غافلگير كرد. پدرم كه با دستهاي چنگ شده خود محكم از پارو چسبيده بود، فرياد زد: گيدو! محكم بگير. زود، لنگر! اما وقتي داشتم دنبال لنگر مي گشتم، باد پارو را از دست پدرم قاپيد و ضربتي به سينه اش زد و او را گيج و بيحال ته قايق پرتاب كرد. فرصت نداشتم كمكش كنم چون هر لحظه بيم آن مي رفت كه تسليم امواج شويم. حوادث خيلي تند اتفاق افتاد: من پاروها را گرفتم، باد ما را به سرعت مي برد و آب از هر طرف به رويمان مي ريخت چون باد نوك موجها را مي شكست و مانند كشيشها به سرمان آب مي پاشيد، اينجا فقط قدرتش زياد بود و به خاطر شستن گناهان هم نبود.
    پدرم كه به هوش مي آمد، نگاهي به ساحل كرد و گفت: پسرم ديگر هوا خيلي پس است، طوفان مدتي طول خواهد كشيد. وقتي آدم جوان ات خطر و اين حرفها سرش نمي شود: تلاتش مي كردم كه قايق را برانم و هر آنچه را كه يك ملاح در لحظات وخيم در دريا، كه باد، نفس اهريمنان بدكار. هزاران گور براي آدم مي كند و موزيك عزايش را مفت و مجاني مي زندف بايد بكند، انجام مي دادم.
    پدرم، كه آب را از سرورويش تكان مي داد و لبخند مي زد، گفت: - آرام باش، گيدو. داري با سوزن چاه مي كني؟ قوه ات را ذخيره كن و گرنه آدمهاي توي خانه بيهوده منتظر تو خواهند ماند. موجهاي سبز رنگ قايق كوچك ما را بمانند توپي كه بچه ها پرتاب مي كنند، به هوا مي انداخت، از سر و رويمان بالا مي رفت، مي غريد و ديوانه وار تكانمان مي داد. توي گودالهاي عميقي مي افتاديم و بعد به قله هاي سفيد بالا مي رفتيم و ساحل به سرعت از ما فرار مي كرد و دور و دورتر مي شد و مثل اينكه همراه كرجي ما مي رقصيد.
    پدرم گفت: تو ممكن است برگردي اما من نه! گوش كن ببين از ماهيگيري و كار و بار برايت چه مي گويم... و آنوقت از خصوصيات يك ماهي ديگر و اين كه كي و چه طوري مي شود آن را صيد كرد، هر چه مي دانست، گفت. وقتي ديدم اوضاعمان خيلي وخيم است، گفتم: «پدر، بهتر نبود دعا مي خوانديم؟ مانند دو خرگوش ميان يك دسته سگ سفيد گير كرده بوديم كه از هر طرف به ما چنگ و دندان نشان مي دادند.
    گفت: خدا همه را مي بيند! مي داند مرداني كه خلق كرده است تا در خشكي زندگي كنند، در دريا هلاك مي شوند و يكي كه اميدي به نجاتش نيست، بايد معلوماتي را كه دارد به پسرش ارث بگذارد. كار براي زمين و انسان لازم است. خدا اين را مي داند... و وقتي آنچه را كه از شغلش مي دانست به من ياد داد، كارهائي را هم كه بشر بايد براي زندگي آسوده با همنوعانش بكند، گفت. گفتم: حالا وقتش است كه اين حرفها را به من ياد بدهي؟ در خشكي هيچ نگفتي؟
    - درخشكي مرگ اين قدر نزديك نبود. باد مانند جانور وحشي زوزه مي كشيد و موجها به قدري بلند مي غريدند كه پدر مي بايست فرياد بزند تا صدايش را بشنوم. - و هميشه طوري رفتار كن مثل اينكه بدتر و نه بهتر از مردم ديگر هستي، آنوقت راحت مي شوي. اعيان و ماهيگير، كشيش و سرباز اعضاي يك پيكرند و تو به اندازه ديگران عضو لازم آن هستي. هيچوقت فكر نكن كه يك انسان بديهايش زيادتر از خوبيهايش است. قبول كن كه خوبيهاي او به بديهايش مي چربد و خواهي ديد كه اين طور هم هست. آدمها طوري كه ديگران از آنها انتظار دارند، رفتار مي كنند.
    البته همه اينها را يكمرتبه نمي گفت. وقتي از موجي به موج ديگر پرت مي شديم و گاهي پائين مي رفتيم گايه بالا مي آمديم، حرفهاي او بريده بريده از توي كف و ذرات آب به گوشم مي رسيد. بيشترين را بايد مي برد و بعضي هايش را نمي فهميدم. سينيور، وقتي مرگ به روي آدم خيره شده، چطور مي تواند چيز ياد بگيرد؟ مي ترسيدم. هيچوقت دريا را چنين خشمگين نديده بودم و خود را آنقدر بيچاره نمي دانستم، و نمي توانم بگويم كه آنوقت بود يا بعدها، وقتي كه آن ساعتها را به خاطر مي آوردم. شوري احساس مي كردم كه هرگز تا آنوقت كه زنده ام فراموش نخواهم كرد.
    مثل اينكه ديروز بود. پدرم را مي بينم كه در ته قايق نشسته و بازوهاي ضعيفش را باز كرده با انگشتان كج و كوله اش از لبه ها چسبيده است. آب كلاهش را برده بود و موجها زماني از چپ و زماني از راست، جلو و عقب، به سر و شانه او مي خوردند و او هر دفعه سرش را بالا مي انداخت و خره اي مي كشيد و به من داد مي زد. سر تا پا خيس شده بود و به نظر مي رسيد كه چثه اش چروكيده و چشمانش از ترس يا از خستگي گرد شده است. فكر مي كنم از خستگي بوده. فرياد مي زد:
    - اوهو! صداي مرا مي شنوي؟ بعضي وقتها جواب مي دادم: مي شنوم! - يادت باشد تمام خوبيها ساخته بشر است. جواب مي دادم: باشد! هيچوقت روي خشكي اين طور با من صحبت نكرده بود. هميشه خندان و مهربان بود اما حس مي كردم كه به من به چشم كودكي نگاه مي كند و به قدرتم اطمينان ندارد. بعضي وقتها اين به من برمي خورد، چون روح جوان زود مجروح مي شود.

    فريادهاي او ترس مرا كمتر مي كرد، شايد بدان جهت است كه همه چيز را به اين روشني به ياد مي آورم.» ماهيگير پير ساكت شد. چشمانش را به درياي كف آلود دوخته بود. آنگاه لبخندي و چشمكي زد و ادامه داد: «سينيور، سالها با مردم سرو كار داشته ام و مي دانم كه به ياد آوردن چيزي شبيه فهميدن است و هر قدر بيشتر بفهمي، خوبي را بيشتر درك مي كني، باور كن عين حقيقت است! حالا صورت عزيزش را به ياد دارم كه تماماً خيس بود و چشمان درشتش مهربان و موقر به رويم خيره نگاه مي كرد به طوري كه مي فهميدم: تقدير نيست امروز بميرم. مي ترسيدم اما مي دانستم كه هلاك نخواهد شد. آخر سر قايق ما واژگون شد و ما توي آب جوشان افتاديم، كف چشمانمان را كور مي كرد، موج اين ور و آن ورمان مي انداخت و به تير قايق مي زد. هر چه را كه مي توانستيم به قايق بسته بوديم و طنابها هم دستمان بود و تا آن وقت كه قدرت داشتيم بچسبيم موج نمي توانست از كرجي مان آن طرف تر پرتاب كند، اما خيلي سخت بود كه سرمان را از آب بالاتر بگيريم. چندين دفعه موج من و او را به قايق زد و باز دورتر برد. توي آب بدي اش اينست كه سر آدم تو مي رود، كر و كور مي شود، گوشهايش پر از آب مي شود و آب فراواني قورت مي دهد.
    اين ماجرا خيلي طول كشيد، تقريباً هفت ساعت، ناگهان باد برگشت. اين بار به قوت به طرف ساحل مي وزيد و ما را به سرعت به خشكي مي برد. من با شادي فرياد زدم: محكم بگير! پدرم چيزي گفت كه من فقط يك كلمه اش را شنيدم:... صخره ها... منظورش صخره هاي ساحل بود، اما تا آنها خيلي فاصله داشتيم حرفش را باور نكردم. ولي او بهتر از من مي فهميد. كوههاي آب ما را به اين طرف و آن طرف مي زد، چسبيده بوديم مدت درازي اين وضع ادامه داشت، آخر صخره هاي تيره ساحل نمايان شد. بعد از آن حادثه خيلي تند اتفاق افتاد صخره ها تلوتلو خوران به سمت ما مي آمدند، روي آب خم شده و آماده بودند كه ما را زير بگيرند. موجهاي سفيد يكي دو بار به جلو پرتابمان كردند؛ قايق، مانند گردوئي كه زير چكمه اي افتاده باشد، خرد شد، طناب از دستم در رفت، دندانه هاي صخره ها را كه مثل كارد تيز جلويم بودند و سر پدرم را كه بالاتر از سر من بود، ديدم؛ بعد به بالاي آن پنجه هاي شيطاني كشانده شدم.
    يكي دو ساعت بعد، جنازه پدرم را برداشتند، پشتش شكسته و جمجمه اش خرد شده بود. زخم سرش به قدري بزرگ بود كه آب قسمتي از مغزش را شسته و برده بود. يادم است كه تكه هاي خاكستري آن توي زخم ديده مي شد و رگهاي قرمزي وسطش بود، درست شبيه مرمر يا كف خون آلودي بود. بدنش به طور وحشتناكي تغيير شكل داده بود اما صورتش روشن و آرام و چشمانش محكم بسته بود.
    من؟ بله. من هم بد طوري زخمي شده بودم. وقتي مرا كنار دريا آوردند، بيهوش بودم. آب ما را به كنار آمالفي برده بود. از خانه مان خيلي دور است، ما البته، مردم آنجا هم ماهيگيرند و چنين چيزهائي آنها را متعجب نمي كند، بلكه ملايم و مهربانشان مي سازد. كساني كه زندگي پر خطري دارند هميشه مهربانند! مي ترسم نتوانسته باشم شما را حالي كنم كه عقيده ام نسبت به پدرم چيست و در اين پنجاه و يك سال چه موضوعي را در دل نگهداشته ام. براي گفتن كلمات مخصوصي لازم است، نه كلمات بلكه موسيقي. ولي ما مردمان عوام مثل ماهي هستيم، نمي توانيم آنطور كه دلمان مي خواهد صحبت كنيم. بيشتر از آنچه مي توانيم بيان كنيم، مي دانيم و درك مي كنيم.
    حرف سر اين است كه پدرم، در ساعت مرگش، با آنكه مي دانست نخواهد توانست فرار كند، نمي ترسيد و مرا، پسرش را، فراموش نمي كرد و قوت و فرصتي به دست مي آورد تا آنچه را كه فكر مي كرد من بايد بدانم، بگويد. من شصت و هفت سال دارم و حالا مي توانم بگويم هر چه مي گفت همه اش راست است!»
    پيرمرد كلاه دستبافش را كه زماني قرمز و اينكه قهوه اي بود، برداشت و چپقش را بيرون كشيد؛ سر برهنه و آفتاب سوخته اش را خم كرد و با تأكيد گفت: «بله آقاي عزيز، همه اش عين حقيقت است! بشر همان طور است كه شما مي خواهيد. اگر با مهرباني به آنها نگاه كنيد خواهيد ديد هم به آنها و هم به خودتان خوبي كرده ايد. آنها و شما هر دو بهتر مي شويد. خيلي ساده است، اينطور نيست؟»
    باد هر دم شديدتر مي ورزيد، موجها بلندتر، تيزتر و سفيدتر مي شدند؛ مرغان دريا بزرگتر مي نمودند و به دور دستها مي پريدند. دو قايقي كه سه رديف بادبان داشتند، مدتي پيش در حاشيه آبي افق از نظر ناپديد شده بودند. كناره هاي سراشيب جزيره از كف پوشيده بود و آب نيلي رنگ با هياهو به ساحل مي خورد و پخش مي شد و زنجره ها آواز خستگي ناپذير و پر شور خود را ادامه مي دادند.


    ------------------------
    پ.ن
    علی اینجا شدیدا به ایندکس نیاز داره من مونده بودم داستان کوتاهی که میخوام بزارم تکراریه یا نه 5-6 صفحه رو دیدم نبود
    هرگاه به اوج قدرت رسیدی ، به حباب فکر کن ... !

  6. #171
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    چوپان باهوش

    چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یك مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و كله ی یك اتومبیل جدید كروكی از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل كه یك مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل
    بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم كه دقیقا چند راس گوسفند داری، یكی از آنها را به من خواهی داد؟

    چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش كه به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
    جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارك كرد Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یك تلفن راه دور وصل كرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی كه می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال كند. منطقه ی چراگاه را مشخص كرد، یك بانك اطلاعاتی با 60 صفحه ی كاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد كامپیوتر كرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یك چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالی كه آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
    چوپان گفت: درست است. حالا همان طور كه قبلا توافق كردیم، می توانی یكی از گوسفندها را ببری.

    آنگاه به نظاره ی مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم كه چه كاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

    مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا كه نه؟

    چوپان گفت: تو یك مشاور هستی.

    مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو كه این را از كجا حدس زدی؟

    چوپان پاسخ داد: كار ساده ای است. بدون اینكه كسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی كه خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینكه هیچ چیز راجع به كسب و كار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی!

  7. #172
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    جوانی که به دلیل فقر اقتصادی نتوانسته بود تحصیلات دبیرستان را تمام کند، به عنوان یک کارگر عادی در یک کارخانه مشغول کار شد. او از ظاهر همیشه کثیف خود بیزار بود و خود را به این دلیل پایین تر از دیگران می دانست. به همین خاطر هر روز به مشروب الکلی پناه می برد. تا این که روزی عاشق دختر مهربانی شد و با او ازدواج کرد.

    پس از ازدواج هر بار که دستمزد ناچیز و لباس کار کثیفش را به هسمرش می داد، احساس شرمندگی می کرد. زن این مرد متوجه حالات و احساسات او بود. بنابراین یک روز صبح که نهار همسرش را در ظرف قرار می داد، یادداشتی هم داخل آن گذاشت که در آن نوشته بود: "عزیزم، به تو افتخار می کنم." مرد هنگامی که یادداشت را دید، فکر کرد همسرش فقط خواسته او را دلداری دهد. اما زن در ماه های آینده هم هر روز به گذاشتن این یادداشت در ظرف نهار همسرش ادامه داد.
    مرد کم کم فکر کرد که باید کاری انجام دهد که موجب افتخار واقعی همسرش شود. بنابراین تصمیم گرفت هر روز دو ساعت پیش از وقت به کارخانه برود و انبار کثیف و نامرتب آنجا را تمیز و مرتب کند.
    او به این دلیل که نمی خواست دیگران از این کارش آگاه شوند، زمانی به این کار می پرداخت که هنوز کسی سر کار نیامده بود. مرد این تصمیم و کار خود را با همسرش در میان نگذاشت و فقط هر روز به این کار ادامه داد.
    بیست سال به این ترتیب سپری شد. یک روز صبح زن مانند گذشته یادداشتش را در ظرف غذای مرد گذاشت. مرد هم مانند گذشته به کارخانه آمد و به مرتیب کردن انبار پرداخت. پس از نهار یکی از همکارانش به او خبر داد که رییس کارخانه او را احضار کرده است. مرد با تردید با خود گفت: من که اشتباهی نکرده ام، رییس چه کاری با من دارد؟
    -"من بیست سال است که کار شما را زیر نظر دارم. چرا در این مدت طولانی هر روز کارهایی را که دیگران به آن توجهی ندارند، انجام می دهید؟ اجازه بدهید نهایت احترام خود را به شما ابلاغ کنم."
    مرد می خواست چیزی بگوید.
    - "آقای رییس اما ..."
    اما رییسش حرف او را قطع کرد و گفت:
    - "فعلاً تشریف ببرید."
    روز بعد مرد به پست بهتری در کارخانه منصوب شد. اما همچنان به مرتب کردن روزانه انبار ادامه می دهد. "به تو افتخار می کنم" – این یادداشت که همسر مرد 20 سال هر روز در ظرف غذای او می گذاشت، رویا و انگیزه خوشی در ذهن مرد کاشته بود.

  8. #173
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    از بهشت‌ که‌ بیرون‌ آمد، دارایی‌اش‌ فقط‌ یک‌ سیب‌ بود. سیبی‌ که‌ به‌ وسوسه‌ آن‌ را چیده‌ بود و مکافات‌ این‌ وسوسه‌ هبوط‌ بود.فرشته‌ها گفتند: تو بی‌ بهشت‌ می‌میری زمین‌ جای‌ تو نیست، زمین‌ همه‌ ظلم‌ است‌ و فساد و انسان‌ گفت: اما من‌ به‌ خودم‌ ظلم‌ کرده‌ام... زمین‌ تاوان‌ ظلم‌ من‌ است. اگر خدا چنین‌ می‌خواهد، پس‌ زمین‌ از بهشت‌ بهتر است. خدا گفت: برو و بدان‌، جاده‌ای‌ که‌ تو را دوباره‌ به‌ بهشت‌ می‌رساند، از زمین‌ می‌گذرد، از زمینی‌ آکنده‌ از شر و خیر، از حق‌ و از باطل، از خطا و از صواب و اگر خیر و حق‌ و صواب‌ پیروز شد، تو بازخواهی‌ گشت... وگرنه...!!!فرشته‌ها هم‌ گریستند اما انسان‌ نرفت. انسان‌ نمی‌توانست‌ برود، او بر درگاه‌ بهشت‌ وامانده‌ بود. می‌ترسید و مردد بود. و آن‌ وقت‌ خدا چیزی‌ به‌ انسان‌ داد. چیزی‌ که‌ هستی‌ را مبهوت‌ کرد و کائنات‌ را به‌ غبطه‌ واداشت. انسان‌ دست‌هایش‌ را گشود و خدا به‌ او«اختیار» داد. خدا گفت: حال‌ انتخاب‌ کن. زیرا که‌ تو برای‌ انتخاب‌ کردن‌ آفریده‌ شدی. برو و بهترین‌ را برگزین‌ که‌ بهشت‌ پاداش‌ به‌ گزیدن‌ توست. عقل‌ و دل‌ و هزاران‌ پیامبر نیز با تو خواهد آمد تا تو بهترین‌ را برگزینی و آنگاه‌ انسان‌ زمین‌ را انتخاب‌ کرد. رنج‌ و نبرد و صبوری‌ را و این‌ آغاز انسان‌ بود.

  9. #174
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    آقا جغده و خانم کبکه

    جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.
    چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جعده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. به‌سوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.
    آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: ”اين چيه که اينطور سفيده؟“
    آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينى‌ام ببين، بينى‌ام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.
    اين‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اين‌طور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: ”اين کفوهو، هوهو، اين‌هو“. خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت.

  10. #175
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتی نيازموده ، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکيمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم . گفت : غايت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آويخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت . ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.


    -------------------------


    آورده اند که نوشين روان عادل را در شکارگاهی صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.


  11. #176
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    آهووک

    خواهر و برادر يتيمى بودند. روزى تصميم گرفتند که به شهر ديگرى بروند. شايد وضع زندگى آنها بهتر شود. رفتند و رفتند، خسته و تشنه شدند. به قافله‌اى رسيدند. آب خواستند. قافله‌دار گفت: ”ما هم آب نداريم. ولى اگر بالاتر برويد، آنجا هفت چشمه است، شش چشمه براى حيوانات و چشمه هفتم براى آدميزاد است“. خواهر و برادر رفتند تا به چشمه‌ها رسيدند، برادر، که طاقت او طاق شده بود خود را داخل چشمهٔ ششم انداخت و آب آن‌را خورد. يک مرتبه عطسه‌اى زد و به‌صورت آهوئى درآمد.
    خواهر از درختى که کنار چشمه‌ها بود بالا رفت و آنجا خوابيد. آهووک هم پائين درخت خوابيد. صبح پسر پادشاه آمد سرچشمه اسب خود را آب بدهد، ديد آسب آب نمى‌خورد. سر خود را بالا کرد و دختر را ديد. يک دل نه، صد دل عاشق او شد. هرچه به دختر گفت بيا پائين نيامد. شاهزاد رفت و هفت نفر را فرستاد تا درخت را ببرند و دختر را پائين بياورن. آن هفت نفر آمدند و شروع کردند به اره کردن درخت، کار آنها تمام نشده بود که شب شد و آنها رفتند که فردا برگردند. آهووک آمد و جائى را که اره کشيده بودن، زبان زد. درخت به حال اول او برگشت. صبح آن هفت نفر آمدند و از ديدن درخت تعجب کردند، خبر به شاهزاده بردند، شاهزاده پيرزن جادوگرى را مأمور کرد تا دخترى را پائين بياورد و براى او ببرد. پيرزن يک ديگ و چند تکه لباس و مقدارى داروى بيهوشى برداشت و رفت و سر چشمه. آتشى درست کرد و ديگ را وارونه روى آن گذاشت و با کاسه آب روى آن ريخت. دختر که از بالاى درخت او را مى‌ديد، گفت: ديگ را وارونه گذاشته‌اى و براى اينکه به پيرزن کمک کند، از درخت پائين آمد. لباس‌هاى پيرزن را شست. پيرزن گفت: بيا سرت را بجورم. تا دختر سرش را روى زانوى پيرزن گذاشت، پيرزن او را بيهوش کرد و بردش پيش شاهزاده. شاهزاده با دختر عروسى کرد و آهووک را هم برد پيش خودشان.
    روزى شاهزاد مى‌خواست به سفر برود. به دختر گفت: ”من پنج دختر عمو دارم و چون با هيچ‌کدام از آنها عروسى نکردم با من دشمن هستند وقتى من برگشتم يک نارنج از بالاى در به داخل مى‌اندازم تا تو بفهمى که من آمده‌ام. در را به روى هيچ کس باز نکن“. شاهزاده رفت. دخترعموها که حرف‌هاى شاهزاده را شنيده بودند، نارنج به داخل انداختند. دختر در را باز کرد. آنها داخل رفتند و دختر را به بهانهٔ گردش بيرون بردند. به سر چاهى رفتند. يکى از دخترعموها سر او را داخل چاه کرد و گفت: من بهترم يا زن پسر پادشاه. چاه گفت: زن پسر پادشاه. پرسيد: کجاش بهتره؟ لباس تنش؟ چاه گفت: لباس تنش.
    لباس از تن دختر درآوردند و يکى از دخترعموها تنش کرد. بعد، دختر را به چاه انداختند و آن که لباس دختر را پوشيده بود رفت به قصر شاهزاده و در را بست.
    شاهزاده وقتى برگشت ديد زن او تغيير کرده، گفت: چرا اين‌طورى شدي؟ گفت: از بس تنهائى کشيدم.
    دختر عمو که مى‌ترسيد آهووک راز او را برملا کند، به شاهزاده گفت که او را بکشد، و خودش رفت و چاقو را آورد. آهووک فرار کرد و رفت سر چاه، گفت: دده جون. دختر گفت: جون دده. آهووک گفت: ”آبشون گرم، چاقوشون تيز، ببرند سر آهووک فقير“. دختر گفت: خدا بزرگه. آهووک را گرفتند. تا خواستند سرش را ببرند باز فرار کرد و رفت سرچاه. بار سوم شاهزاده دنبال آهووک رفت و حرف‌هاى او را با خواهرش شنيد و ماجرا را فهميد. دختر را از چاه درآورد و هر کدام از پاهاى دختر عمو را به يک شتر بست و آنها را در دو جهت مختلف حرکت داد. دختر عموى بدجنس تکه‌تکه شد.

  12. #177
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    وقتي درويشي از قافله دور افتاد. ناگاه بعد از چند كه سرگرداني كشيده بود به خانه عربي رسيد. چون نظر عرب بدان درويش افتاد، بر وي سلام مي كند و به اعزاز و اكرام به خانه خودش
    مي آرد و شتري را ذبح مي كند و به ترتيب طعام مشغول مي شود. اصحاب اين عرب به خدمت درويش مي آيند و مي گويند:

    اين عرب، عظيم، مهمان را دوست مي دارد و خدمات پسنديده مي كند و از سخن ايشان تجاوز نمي كند.

    او را غلامي است، امروز چند روز شد تا او را در بند كرده است و گفته كه او را خواهم كشتن. مي خواهم كه او را شفاعت كني و از بندش خلاص دهي.

    درويش چون اين سخن را بشنيد گفت: به وقت احضار طعام شفاعت كنم. چون عرب سفره پيش آورد، درويش دست به طعام نكرد و گفت: اگر تو اين بنده را از بند خلاص نكني من اين طعام نخورم. عرب گفت: شما تناول كنيد تا من حكايت اين غلام را با شما بگويم و بعد از آن از بندش خلاص دهم و از بندگيش آزاد كنم.

    درويش دست به طعام دراز كرد؛ چون فارغ شدند، عرب دست درويش بگرفت و به موضعي برد كه هشت شتر مرده افتاده بودند. گفت: حال اين غلام چنين بود كه او را كنيزكي را دوست مي داشت. من آن كنيزك را به زني بدو دادم و اين غلام جلد امين و كافي بود. نه شتر پر بار كردم و بدو دادم كه به فلان جاي برو و اين متاع ها را بفروش و متاعي ديگر كه در آن ولايت است و ما بدان محتاجيم بخر و بياور. چون آنجا رسيده است و آن متاع ها فروخته و متاعي ديگر خريده و بر شتران بار كرده، از غايت اشتياقي كه با اين كنيزك داشته است، ترنمي آغاز كرده و اين شتران را به يك شبانه روز تا اينجا رانده، چون اينجا رسيده، ترك ترنم كرده، هم در حال اين شتران در اين موضع جاي داده اند و آن يكي ديگر كه مانده بود جهت تو بكشتم، اكنون براي خاطرت او را آزاد كردم و از سر جرم او برخاستم.

  13. #178
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    موزس مندلسون پدر بزرگ یکی از آهنگسازان شهير آلماني انساني زشت و عجيب الخلقه بود . قدي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت .
    موزس روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني و زیبا به نام فرومتژه داشت موزس در كمال نا اميدي عاشق آن دختر شد ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده ي او منزجر بود
    زماني كه قرار شد موزس به شهر خود باز گردد آخرين ذرات شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند . دختر حقيقتا از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت ولي ابدا به او نگاه نكرد و قلب موزس از اندوه به درد آمد . موزس پس از آنكه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند با شرمساري پرسيد :
    آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود ؟
    دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت ؟
    بله شما چه عقيده اي داريد ؟
    . هنگامي كه من به دنيا آمدم عروس آينده ام را به من نشان دادند ولي خداوند به من گفت ؟
    همسر تو گوژپشت خواهد بود
    درست هماه جا و همان موقع من از ته دل فرياد بر آوردم و گفتم :
    اوه خداوندا گوژپشت بودن براي بك زن فاجعه است .لطفا آن قوز را به من بده و هرچه زيبايي است به او عطا كن
    فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد .
    او سا لهاي سال همسر فداكاري براي موزس مندلسون بود .


    آدم های بزرگ زاده نمی شوند ٬ ساخته می شوند.

  14. #179
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مریدان شیخ ابوسعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان کرامات اعجازانگیز ظاهری بودند . روزی به وی گفتند : " ای شیخ ! فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود ! "
    شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
    باز گفتند : " کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند ! "
    شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
    یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای شیخ و ای مراد ! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود ! "
    شیخ ابوسعید تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری را هیچ ارزشی نیست "
    آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد "

  15. #180
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    بدترین و بهترین

    موسي (ع) مامور شد به بني اسرائيل بگويد كه بهترين فرد را از ميان خود برگزينند و آن بهترين ، بدترين را انتخاب كند . اين شخص بر گزيده يكي را كه فاسق و فاجر بود پيدا كرد اما دچار ترديد شد كه ظاهر قضيه چنين باشد و به ظاهر حكم نبايد كرد ، و سرانجام خود را به عنوان ((بدترين)) معرفي كرد و اين تواضع و فروتني ، وي را به مقام ((برترين)) رسانيد

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ