Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 13 از 77 نخستنخست ... 311121314152363 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 195 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #181
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    یک روز کسالت بار در جهنم ( جولیا اس. ماندالا )

    یک روز کسالت بار در جهنم

    نوشته: جولیا اس. ماندالا

    برگردان: مهدی مرعشی، محمدرضا قربانی


    جولیا ماندالا که تحصیل کرده‌ی رشته‌ی وکالت است، از هنگامی که در 1993 اولین کتابش را به ماریون زیمر بردلی فروخت، دیگر یک نویسنده‌ی حرفه‌ای محسوب می‌شود. بعدها در یکی دیگر از داستانهایش، معلومات حرفه‌ای خود را هم به کار گرفت. "وکیل دراکولا (1995)." داستان زیر، جنبه‌های پر شر و شورتر شخصیت او را نشان می‌دهد.

    -----------------------------------------------

    شیطان، فرمانروای تاریکی و ارباب تمام شیاطین، شربت اکلیل‌کوهی تگری‌اش را مزمزه کرد و از پنجره‌ی دفترش که تهویه مطبوع داشت، به بیرون و توده‌های نالان موجوداتی که در حفره‌ی پرآتش پایین، به خود می‌پیچیدند، خیره شد. نه اینکه شیطان از گرما باکش باشد یا علاقه‌ی خاصی به طعم اکلیل‌کوهی داشته باشد، نه. او شراب خوب شاردونی را با عطر خاص چوبش ترجیح می‌داد، ولی هیچ نوشیدنی‌ای، بمانند یک نوشابه‌ی تگری نمی‌توانست درد و مصیبت را در نظر او بیاراید. در روزهای کسل‌کننده‌ی جهنم، او مجبور بود چنین ناملایماتی را تحمل کند، مگر آن‌که کار جالبتری به ذهنش می‌رسید.

    ناخنی، درِ دفتر را خراشید. شیطان از شکنجه‌گاهش رو برگرداند و ندا داد: «بیا تو، مِف!» بجز مفیستوفلس، هیچ کس توانایی تولید چنان صدای گوشخراش و دل‌آزاری را نداشت- صدایی که پوست را جمع، گوشها را سیخ و مو را بر تن راست می‌کرد.

    مفیستوفلس، ارشد دیوها و دست‌ِ چپ شیطان، شیطانک کوتوله و خپلی را به داخل راهنمایی کرد که چاپلوسانه، خود را با پشت نقابی از ترس و احترام پنهان کرده بود. مفیستوفلس گفت: «ای شیطان کبیر! سیریل را آورده‌ام.» و در همین حال، از بالای سر شیطانک، به شیطان چشمک زد.

    «پس ما را با هم تنها بگذار.»

    ترس، چهره‌ی سیریل را پر کرد؛ ترسی که از انتظار تنها شدن با ارباب تمام شیاطین سرچشمه می‌گرفت.

    مفیستوفلس، دلسوزانه به شیطانک نگاهی انداخت. آه کشید. «هوم، بله.» و شیطانک را به دست تقدیر سپرد.

    شیطان، چشمان سرخ و آتشینش را به شیطانک دوخت و صبر کرد. لرزش سیریل شدیدتر می‌شد. اشکش سرازیر شده بود و آب دهانش را نمی‌توانست جمع کند. پنجه‌هایش را مشت کرد و با‌ بی‌دقتی، پوست چرمی دستش را لت و پار کرد. شیطان هیچ نمی‌گفت و هنوز، با نگاه خیره‌اش سیریل را به چهار میخ کشیده‌بود. سرانجام، شیطانک دیگر توان تحمل نداشت.

    هق‌هق کنان نالید: «التماااس می‌کنم ای شایسته‌ی پرستش! بی‌عرضگی من رو ببخش!» تن لرزانش روی زمین وا رفت. «آخه از کجا باید می‌دونستم اون مردک از کتک خوردن خوشش می‌آد؟»

    شیطان گفت: «در سوابقش بوضوح آمده بود که او یک مازوخیست است. مگر اون رو نخوندی؟»

    سیریل فین‌فین کنان گفت: «فکر کردم معنی‌اش اینه که او به کلیسای کاتولیک می‌رفته.»

    فرمانروای تاریکی، دستش را به نشانه‌ی رد تکان داد. «حقش این است که پرتت کنم توی گودال عمومی.»

    «نههههه! گودال عمومی نه! خودتون که می‌دونید مردمِ آنجا چه بلایی سر شیطانکهایی که از قدرتشون محروم شده‌اند، می‌آرن!»

    شیطان با صدایی بی‌حوصله گفت: «به گمانم همون بلاهای پست و شیطانی و وحشتناکی که شماها به سر آنها می‌آوردید.»

    شیطانک التماس کرد: «خواهش می‌کنم ای یگانه شیطان کبیر! به سیریل شانس دیگری بده! سیریل می‌تونه شیطان باشه! سیریل می‌تونه درد و رنج و مصیبت ایجاد کنه. می‌تونه!»

    شیطان، کسانی که را که خودشان را با ضمیر سوم شخص خطاب می‌کنند، خوار می‌شمرد و به شدت وسوسه شد که سیریل به گودال بیندازد و کارش را یکسره کند. اما... براستی بعد از ظهر کسالت‌باری بود. «بسیار خب! یک مورد طبقه‌بندی نشده برایت دارم. روحش رو در هم بشکن، تا او رو به جای تو به گودال بندازم.»

    «از شما متشکرم؛ متشکرم!» سیریل آستین شیطان را چنگ زد و قدرشناسانه بر آن بوسه زد.

    ارباب همه‌ی شیاطین، تکان نامحسوسی خورد. آب دهان سیریل پارچه‌ی مرغوب لباس را لک کرده بود. «برو به کارت برس!» دستش را با چنان نیرویی تکان داد و شیطانک را از خود تکاند، که شیطانک در را خرد کرد و به بیرون پرتاب شد و روی در سوراخی به شکل یک شیطانک بر جا گذاشت.

    صدای سیریل آمد که گفت: «ببخشید!»



    شیطانک در راه خاکی و پر غبار که رد چرخها بر آن شیار انداخته بود، مثل اردک پای کشان قدم بر‌میداشت و در همان حال با خود فکر می‌کرد: خودم را توی چه دردسری انداختم! البته لزومی نداشت که راه خاکی و پر غبار باشد، نه، هیچ لزومی نداشت. جهنم بجز حدود تخیل دیوها و شیطانکهای ساکن آن هیچ محدودیتی نداشت. ولی ایراد کار درست همین جا بود. هیچ کس نمی‌توانست سیریل را شیطانکی بی‌غیرت بداند؛ او هم مثل هر موجود جهنمی دیگری از شکنجه‌کردن و زجر و مصیبت بپا کردن، لذت می‌برد. ولی حتی سیریل هم بالاخره پی برده بود که ذهنی کند و تخیلی محدود دارد.

    با خودش عهد بست: «این بار نشونشون می‌دم!» کارت کلید خود را با خشونت در شکاف کارت‌خوان امنیتی که دروازه‌ی اتاق انتظار را باز می‌کرد، فرو برد. «کاری می‌کنم که زنک از بیچارگی زوزه بکشه و فریاد بزنه!» ولی آخر چطور باید این کار را می‌کرد؟

    روی پرونده‌ای که متصدی کسل پذیرش دست او داد، برچسب خورده بود: «مارجوری مورنینگتون». نگاهی به محتویات پرونده انداخت و فهمید چیز زیادی دستگیرش نمی‌شود: خانه‌دار. در آتش سوخته و مرده. خوش بین؟ برایش عجیب بود که چرا آنها زحمت ذکر کردن چنین چیزی را بخود داده‌اند. نزدیک‌بینی و سایر آسیبهای جسمیش هم که پس از مرگ از میان رفته بود.

    سیریل در اتاق انتظار را باز کرد. مارجوری مورنینگتون، سیخ بر یک نیمکت پلاستیکی نشسته بود، مچ پاهایش را روی هم انداخته بود و درست شبیه هر زن معمولی میان‌سال دیگر می‌مانست. موهایش را به رنگ قهوه‌ای تیره درآورده و معصومانه شانه زده بود، روپوش آبی روشنی با نقشهای شاد و زرد رنگ گل مروارید، فربهی‌اش را پنهان می‌کرد و سرپاییهای حوله‌ای آبی‌رنگش، درست عین چشمهایش بود. سیریل دستهایش را به هم مالید و لبانش را لیسید. مورد آسانی گیرش آمده بود.

    با وجود اینکه بجز آن زن، کس دیگری در اتاق نبود، داد زد: «مورنینگتون!»

    مارجوری دستش را بلند کرد و لبخند زد. «منم!»

    شیطانک، شومترین نگاهش را حواله‌ی او کرد: «من سیریل هستم، ترسناکترین کابوس تو!»

    «تو چقدر نازی!» مورنینگتون تنها دسته‌ی موی باقیمانده‌ی سیریل را که درست از وسط پیشانی‌اش درآمده بود، نوازش کرد. «جهنم همینه؟» بدون اینکه منتظر جواب یا دستوری از طرف سیریل شود، از پذیرش گذشت و یکراست قدم به جایی گذاشت که جهنم می‌نامندش. «جانمی جان! چقدر گرم و خوبه! من هیچ تحمل سرما رو ندارم. همیشه به باب (شوهرم رو می‌گم) التماس می‌کردم که زمستونها بخاری رو روشن کنه، ولی اون دائم سر پول سوخت نق می‌زد و به من محل نمی‌ذاشت.» با حالتی اشرافی به خودش کش و قوس داد. «سر همین هم دست آخر کارم به اینجا کشید.»

    نخودی خندید- نه از آن خنده‌های ریزِ منحوس و مشمئز‌کننده‌ی شیطانکها، خنده‌ی کودکانه و لذت بخش بچه‌ای که شیطنت کرده و گیر پدر و مادر مهربانش افتاده. «مخصوصاً این زمستون آخری خیلی سرد بود و آخرهای فوریه، دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد. برای آخرین بار از باب خواستم بخاری رو روشن کنه. بهش گفتم: "باب! برای آخرین بار بهت می‌گم. لطفا اون بخاری بی‌صاحب نمونده رو روشن کن." عین همین جمله رو بهش گفتم. خیال می‌کردم اگه اونجوری فحش بدم، می‌فهمه که دارم باهاش جدی حرف می‌زنم. ولی اون همونجوری که روزنامه‌اش رو می‌خوند، زیر لب گفت: "چه خوب که بار آخره!" خب، من هم شعله‌ی شمعک بخاری رو فوت کردم، چند دقیقه صبر کردم و بعدش کبریت زدم، ببینم باز هم می‌تونه بگه چه خوب یا نه.» دوباره آه کشید. «چه شعله‌‌های گرم و خوبی بود.»

    سیریل سرش را با ناخنهایش خراشید. فراموش کرده بود که پنجه‌اش آنقدر تیز است که می‌تواند پوست سرش را شخم بزند و دیگر برای به یاد آوردن کمی دیر شده بود. کارش درآمده بود. جهنم ایده‌ال این سوژه، باید سردتر از قطب جنوب وسط چله‌ی زمستان می‌بود، ولی قرنها بود که در جهنم، هوای سرد به هم نمی‌رسید و در مخیله‌ی سیریل هم نمی‌گنجید که از کجا می‌شود یک سوز کوچولو جور کرد، دیگر زمهریر که جای خود دارد! به سلولهای مغزی بی‌برکتش فشار آورد. زنهای شیرین و میان‌سال، از چه چیزی خیلی بدشان می‌آمد؟ لبخندی شیطانکی روی صورت شیطانکی سیریل نقش بست.

    با چرب‌زبانی گفت: «بیا بریم. یه جایی سراغ دارم که خیلی اون‌جا بهت خوش می‌گذره.»

    آن‌ها در راهروهای جهنم مسیر پر پیچ وخمی را طی کردند و در تمام طول مسیر، مارجوری یک بند ور زد، تا اینکه به دری که سیریل در جستجویش بود، رسیدند. با وقار تمام و با حرکتی نمایشی در را باز کرد. به مارجوری چشم دوخته بود تا بتواند وحشت را در چهره‌اش به خوبی ببیند.

    مارجوری جیغ کشید: «وووی!» اما بجای اینکه از ترس به رعشه بیفتد، وجودش از لذت لبریز شد. «چه موشای پشمالوی نازی!»

    «این‌ها موش نیستند! موش صحرایی‌اند!»

    «خب باشه، موش صحرایی.» روی دو پا نشست و دستش را به طرف یکی از آن جانورهای جونده دراز کرد: «بیا ببینمت کشاورز کوچولو! بیا نترس!»

    سر لج سیریل هم که شده، جانور حتی یکی از انگشتها را هم گاز نگرفت. با احتیاط مارجوری را بویید، و بعد درست مثل یک بچه گربه، شروع کرد به مالیدن خودش به دست مارجوری. مارجوری هم با لبخند و درآوردن صداهای حاکی از علاقه، پوست پشمالویش را نوازش می‌کرد. «بابام همیشه می‌گفت من هر حیوونی رو که بگی، دست‌آموز می‌کنم. این جونورهای کوچولو من رو یاد خفاشهایی که بچگی‌هام نگه می‌داشتم می‌ندازن. اون‌ها توی انباری ما زندگی می‌کردند و بعدش...»

    سیریل دستور داد: «بیرون!»

    «اما فکر کردم تو گفتی که...»

    «بیرون!»

    مارجوری برای بار آخر موش را نوازش کرد و بعد با بی‌میلی بلند شد تا دنبال شیطانک راه بیفتد. سیریل دوباره داشت با مغزش کلنجار می‌رفت. پس حیوانات از لیست خارج می‌شدند. دیگر چه می‌ماند؟ ناگهان ایده‌ی موذیانه‌ای به ذهنش رسید.

    با شوق پرسید: «خب، تو به من گفتی که از سرما متنفری. چیز دیگه‌ای هم هست که خیلی ازش بدت بیاد؟ منظورم اینه که ما دلمون نمی‌خواد تو رو جایی بذاریم که باعث دلخوریت بشه.»

    «نه بابا! مطمئنم هر جور جایی که انتخاب کنین برای من خوبه.»

    سیریل اصرار کرد: «یالّا دیگه! حتما یه چیزی هست که تو ازش خوشت نیاد.»

    مارجوری اعتراف کرد: «خب، من میونه‌ی خیلی خوبی با ارتفاع ندارم.»

    آها! سیریل جلو افتاد. با اطمینان از اینکه دیگر از شکنجه‌ی ابدی گودال‌ها جسته، قدمهای محکم و بلند برمی‌داشت و پیش می‌رفت. وقتی به مقصد بعدیشان رسیدند، در را چهارتاق باز کرد و مارجوری غافلگیر شده را به میان دستهای منتظر دو دیو هل داد. یکیشان او را گرفت و دیگری مشغول بستن تسمه‌هایی روی روپوش آبی و زرد مارجوری شد. طنابهای بانجی متصل به تسمه‌ها، با حالتی شوم پشت مارجوری تکان تکان می‌خوردند.

    با ترس و لرز بانگ زد: «وای نه!» از لبه‌ی سکو به داخل گودال که انگار ته نداشت، سرک کشید و چهره‌اش در نقابی از ترس منجمد شد.

    «سیریل؟» حیرت‌زده از خیانتی که به او شده بود، به سیریل زل زد.

    دیوها نیشخند‌هایی دیوگون رد و بدل کردند. یکی‌شان از دیگری پرسید: «یادت بود که طنابها رو کوتاه کنی؟ هیچ دلم نمی‌خواد یه جسد له و لورده‌ی دیگه رو هم جمع کنم.»

    دیگری گفت: «آخ یادم رفت!» و همزمان مارجوری را از پشت هل داد.

    تلوتلو خورد و از سکو پرت شد و به میان تاریکی سقوط کرد. طنابهای بانجی به سرعت از قرقره‌هایشان باز می‌شدند. «یعع...» صدایش محو شد. نیم ساعت بعد، آخرین حلقه‌ی طناب هم باز شد. طنابها به شدت کشیده‌شد، بعد حرکتشان برای لحظه‌ای متوقف شد و سپس در جهت عکس، طنابها دوباره دور قرقره‌ها پیچید. سیریل در انتظار شنیدن جیغهای مارجوری موقع برگشت، آرام و قرار نداشت، جیغهایی که باید خون را در رگ لخته می‌کرد. صدا را شنید، ضعیف بود اما بلندتر و بلندتر می‌شد. ولی بجای لخته شدن، خون در رگهایش یخ زد. این دیگر محال بود!

    مارجوری که به بالا پرواز می‌کرد، فریاد می‌کشید: «یووهووو!»

    یکی از دیوها در حالی که دیگری داشت طنابها را جمع می‌کرد، غرید: «هی شیطونک! معلوم هست چی کار می‌کنی؟ چرا این رو اووردی اینجا؟ این که از سقوط آزاد خوشش میاد!»

    «ولی اون گفت...» سیریل قبل از اینکه چیزی از دهنش در بیاید که بعدا از گفتنش پشیمان بشود، زیپ دهانش را کشید. اصلا ارزشش را نداشت که یک دیو را عصبانی کند.

    مارجوری نفس نفس زنان گفت: «یووهوو!» دیوها طنابها را از پشت مارجوری کندند و هر دوی آنها را از در بیرون انداختند. مارجوری دستهایش را روی کفلهایش گذاشت. «نزدیک بود دیوونه بشم! این چه حقه‌ای بود که به من زدی؟... ولی کلکت گرفت! ترس از ارتفاعم کامل از بین رفت. دستت در نکنه!» خم شد و سیریل را سفت بغل کرد.

    خون در سینه‌ی شیطانکی سیریل می‌جوشید. با حالتی عصبی مارجوری را از خود دور کرد. دو دستی به منگوله‌ی موی روی پیشانیش چنگ زد و از این پا به آن پا پرید. با هر بار پرش، ارتفاع پرشها بیشتر می‌شد تا جایی که بدنش به شدت به دیوارها و سقف می‌خورد و مثل توپ برمی‌گشت.

    مار جوری از سر کیف، به شکل آهنگین دست می‌زد. گفت: «می‌گم ها، چه رقص با حال و با مزه‌ای! یادم میدی؟ من هم می‌خوام بیام برقصم...»

    «نه!»

    «خب پس من یه جور رقصی رو که بلدم یادت می‌دم. دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...، دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام....»

    سیریل با خشمی آمیخته با حیرت مارجوری مورنینگتون را تماشا می‌کرد که تمام مدت آهنگ بی‌مزه‌ی دهه‌ی هفتادی را دم گرفته بود و می‌رقصید. «بیا دیگه سیریل! اینقدر ماست نباش، تکون بده! دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...، دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...!»

    دیگر داشت جوش می‌آورد. «سرزمین عجایب رقص‌ها» را از فهرست مکانهایی که باید روی مارجوری آزمایش می‌شد خط زد. در سرزمین عجایب رقص‌ها، محکومان –اغلب عاشقان سینه چاک راک اند رول یا موسیقی کلاسیک- با آهنگ بی‌پایان دیسکو می‌رقصدیدند. میکس آهنگ بر عهده‌ی بهترین دی‌جی جهنم بود که هوشمندانه، آهنگ را چنان میکس می‌کرد که هیچ جور نمی‌شد گفت آهنگ قبلی کی تمام شده و بعدی کجا شروع می‌شود و عملا هیچ کس امکان ترک صحنه‌ی رقص را پیدا نمی‌کرد. در همان حال که ارواح محکوم به شکنجه، تا ابد با نغمه‌های دونا سامر و بی‌جیز می‌رقصیدند، صدای پای‌کوبی، در ناله‌های «پدرم در اومد!» و دندان قروچه‌ها گم می‌شد.

    با حرکاتی که تراولتا را رو سفید می‌کرد، مارجوری حرکت انگشت اشاره را هم به رقصش افزود. سیریل نالید: «اییی!» و دوباره به منگوله‌ی مویش چنگ انداخت، و وقتی ناباورانه آخرین تارهای موی باقی‌مانده‌اش در دستش باقی‌ماند وکنده شد، چشمهایش از وحشت گشاد شد. «اَه‌ه‌! اگه نمرده بودی می‌کشتمت!»

    کفلهای گوشتالوی مارجوری با ریتمی منظم به این سو و آن سو تاب می‌خورد. «بی‌خیال سیریل! دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...»

    «رقصیدن موقوف!»

    «خب باشه.» همانطور که یک دفعه شروع کرده بود، ناگهان هم رقص را متوقف کرد. «آخیش! خیلی با حال بود. خیلی وقت بود نرقصیده بودم. باب که تعطیل بود. اصلا انگار این پاش به اون پاش فحش می‌داد. ببین! شرط می‌بندم توی بهشت از رقص خبری نیست. بخاطر تو اینجا حسابی به من خوش می‌گذره و من خوشحالم که که از اینجا سر در اووردم.»

    از گوشهای شیطانک بخار بیرون می‌زد.

    مارجوری گفت: «عجب حقه‌ی تمیزی! بذار ببینم من هم می‌تونم همین کار رو بکنم یا نه.» چشمانش را محکم بست، چهره‌اش در تمرکزی عمیق فرو رفت. قطره‌ای بخار از گوشش بیرون زد. بعد، قطره رود شد. و بعد، بخار به شعله تبدیل شد.

    «چ‍ـ... چطور این کار رو کردی؟»

    مارجوری چشمان آبی و معصوم خود را باز کرد. «نمی‌دونم. ولی راست راستی بخار بیرون دادن از گوش خیلی کیف داره‌ها! مگه نه؟»

    سیریل کم‌کم به این فکر افتاده بود که اگر مارجوری را در اتاقی پر از پهن زندانی کند و یک بیل دستش بدهد، حتما یک اسبچه آنجا پیدا خواهد کرد.

    مارجوری پرسید: «حالا چیکار کنیم؟ هر چند فکر می‌کنم دور از ادب باشه که فکر کنم تو باز هم به من لطف می‌کنی و دور و بر رو نشونم می‌دی و کمکم می‌کنی که با محیط اخت بگیرم. شرط می‌بندم کلی کار داری که باید بری و انجامشون بدی.»

    سیریل که در صدایش یک رگه‌ی هیستریک، مثل یک شیشه‌ی شکسته به گوش می‌خورد، گفت: «نه بابا! این کارِ منه. من خوشامدگوی رسمی هستم.»

    مارجوری گفت: «اِه! عین اون پیرمردها توی والمارت! می‌دونی، جهنم خیلی از اون چیزی که توی کلیسا می‌خوان به آدم بقبولونن باحالتر و باصفاتره.»

    سیریل بی اختیار به خنده افتاد. –نه از آن خنده‌های نخودی دوست داشتنی و کودکانه، و نه حتی از آن خنده‌های پلید و منزجر کننده‌ی شیطانکها. خنده‌ی دیوانه‌وار کسی که بالاخره نکته‌ی جک را درمی‌یابد و می‌فهمد که شوخی‌یی بخصوص بی‌رحمانه و کثیف بوده و ضمنا خود او را مضحکه کرده‌اند.

    مارجوری با خیرخواهی به او لبخند زد. «ها! حالا شد. کم‌کم داری یاد می‌گیری راحت باشی.»

    «هه... هه! هو... هو!»سیریل می‌خندید و از این ور به آن ور جست و خیز می‌کرد. از گوشه‌های دهانش آب راه افتاده بود و از گوشه‌ی چشمهایش اشک می‌ریخت. سیریل هنوز هه هه و هو هو می‌کردکه دو دیو او را گرفتند و کشان‌کشان بردند و به گودال انداختند.

    مارجوری به دو شیطانک جدید که دو طرف او راه افتاده بودند، گفت: «می‌گم ها، عجب رفیق کوچولوی عجیب و غریبی بود!»

    شیطانکهای نگهبان، با ترشرویی نگاهش کردند و به او اشاره کردند که بین آنها راه بیفتد. به زودی به دفتر رئیس بزرگ رسیدند. دری جدید، که با رنگ سرخ آتشینی می‌درخشید.

    یکی‌شان غرید: «حالا می‌فهمی جهنم راست راستی یعنی چی!»

    مارجوری پرسید: «یه گردشِ دیگه؟ چه عالی! من عاشق دیدن چیزهای جدیدم. باب هیچ وقت دلش نمی‌خواست جایی بره.»

    شیطانک آهی کشید و در زد. صدایی عمیق از آن طرف در گفت: «بیا تو!»

    شیطانکها در را باز کردند. مارجوری را به داخل هل دادند و در را تلقی پشت سرش بستند. شیطان، فرمانروای تاریکی و ارباب تمام شیاطین، با چشمهای آتشینش به او نگاه می‌کرد. «خب، خانم مورنینگتون! این هم از روز اول شما در جهنم.» وآن وقت، دهان شیطان، به لبخندی شیطانی باز شد. چهره‌ی مارجوری ذوب شد و در هم رفت و بدنش کش آمد و جاری شد تا وقتی که به توده‌ی تهوع‌آوری از گوشت متحرک تبدیل شد. و بعد، آهسته آهسته، تمام اجزا در هیبت مفیستوفلس در کنار هم قرار گرفت.

    شیطان دستی پشت او زد. «مف، تو نابغه‌ای! واقعا که خوب بلدی چه جور می‌شه یه روز کسالت بار رو زنده کرد.»

    مفیستوفلس، با شکسته نفسی تعظیم کرد و دو لیوان شربت اکلیل کوهی پر کرد. همین‌طور که از میان شیشه‌ی پنجره به ارواح زجر‌دیده‌ای که گرفتار عذاب گودال بودند، نگاه می‌کردند، عاقبت سیریل را یافتند. شیطانک ما، حالا که آنهایی که او شکنجه‌شان کرده بود، انتقام خود را باز می‌ستاندند، دیگر یک در میان یا با حالتی هیستریک می‌خندید و یا از درد به خود می‌پیچید. شیطان و نوکرش، دستهایشان را بالا گرفتند و به نشانه‌ی موفقیت، کف دستهایشان را بهم زدند. قهقه‌ی ارباب تمام شیاطین، در فضای وسیع جهنم طنین انداز شد. «بگو ببینم، عشق کردی؟!»
    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  2. #182
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    این داستان در باره یک دختر که معلم روستا بود و یک پسر باغبان است . بزرگترین آرزوی پسر این بود که هر روز در کنار پنجره صدای زیبای دختر را بشنود . او فکر می کرد که هیچ کسی همانند این دختر صدای نرم و دلنشین ندارد . اما روزی از روزها ، پسر متوجه شد که صدای دختر گرفته است . او در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه به داخل کلاس نگاه می کرد و متوجه شد دختر از نهایت درد گلو چهره اش تغییر کرده است . پس از پایان کلاس ، پسر به سراغ دختر رفت و متوجه که دختر اهل جنوب است و تحمل آب و هوای خشک شمالی را ندارد و به همین دلیل صدایش نیز تغییر کرده است . روز بعد ، دختر متوجه فنجان آبی شد که روی میزش گذاشته شده بود . آب را نوشید . سپس ابرو در هم کشید و گفت : چقدر تلخ است . اما پسر متوجه شد که صدای دختر پس از نوشیدن آب بهتر شده است . زیرا او این آب را از جوانه نیلوفر تهیه کرده بود که با خوردن آن درد انسان کاهش می یابد . پسر هر روز به این کار ادامه می داد و پس از چیدن جوانه ها ، دوایی آماده کرده و قبل از کلاس مخفیانه روی میز دختر می گذاشت . روزی از روزها ، دختر زودتر از پسر به کلاس آمد و در پشت در پنهانی به تماشای حرکات پسر پرداخت و به ماجرا پی برد . در همین جا از پسر پرسید : پس تو هر روز جوانه نیلوفر را برای من تهیه می کنی ؟ پسر سری تکان داد و با لکنت زبان جواب داد : بله ، بله ، متوجه شدم صدای شما تغییر کرده است و این دوا برای کاهش درد شما مناست است . از آن به بعد ، پسر هر روز تخم نیلوفر را می چید و دوای دختر را آماده می کرد . روزی از روزها ، پسر از معلم روستایی پرسید : تو دیگر از تلخی این دوا نمی ترسی ؟ دختر لبخندی زد و گفت : این شیرین ترین دارو جهان است .

  3. #183
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مردي با اسب و سگشدرجاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي،صاعقه‌اي فرود آمد و آنها راكشت. اما مرد نفهميد كه ديگراين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيشرفت). گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پيببرند)پياده‌روي درازي بود، تپهبلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنهبودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاريبود. رهگذررو به مرد دروازه‌بان كرد: روز به خير، اينجاكجاست كه اينقدر قشنگ است؟دروازه‌بان: روز به خير، اينجا بهشتاستچه خوب كه بهبهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: مي‌توانيد واردشويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهدبنوشيد.- اسب و سگم همتشنه‌اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوعاست.مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و بهراهش ادامه داد. پس از اينكهمدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفشباز مي‌شد. مردي در زير سايهدرخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأخوابيده بود.مسافر گفت: روز بهخيرمرد با سرش جواب داد.- ماخيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آنسنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيدبنوشيد.مرد، اسب و سگ، به كنارچشمه رفتند وتشنگي‌شان را فرونشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كهدوستداشتيد، مي‌توانيد برگرديد.مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم ناماينجاچيست؟- بهشت- بهشت؟ امانگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نيست،دوزخ است.مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران رابگيريد تا ازنام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعثسردرگمي زيادي مي‌شود!- كاملأبرعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به مامي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان راترك كنند، همانجا مي‌مانند...

  4. #184
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    چشم های بازپدرم

    تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشت، خواهرش بود، گفت:
    - فورن بيا پدرحالش خيلی بده همش اسم تو رو می گه، هرکاری داری بزار زمين و فورن بيا.
    درحالي که دستانش می لرزيد، گفت:
    - آخه من بهش قول داده ام که چيزی براش بگيرم بيارم، هنوز نگرفتم.
    - چی می گی نادر! اون داره می ميره زودتر بيا ها.
    مثل اينکه قضيه جدی بود. سريع توی ماشين پريد ورفت. دربين راه دلش بد جوری شور می زد.
    - نه، نبايد طوری بشه ما تازه داريم با هم دوست می شيم.
    شبی را بیاد آورد که رفته بود تا مثل همیشه حمام اش ببرد.
    از در که وارد اتاق پدر شد، آميخته بوئی ازپماد و ساولون و توتون، فضائی متعفن و آزاردهنده ای را که تا اتاقهای مجاور به مشام می رسيد پرکرده بود. به روی خودش نیاورد، سلامی کرد و بادلتنگی خاصی رفت و کنارش، روی فرش رنگ و رورفته تبريزی نشست و به پشتی ترکمنی که کنار ديوار بود تکيه داد. و بعد مچ استخوانی اش را گرفت و به حمام اش برد.
    حالا دیگر حمامش داده بود و دوباره زخمهایش راپماد زده بود. پدرلخت و عریان با آن بدن نحیف واستخوانی وآن سرازته تراشیده اش، درحالیکه زانوان لاغرش رابه سینه اش چسبانده بود، روبرویش نشسته بود و داشت کنارزخمهای روی بازویش را می خاراند.
    باپشت دست قوطی توتونش راجلوی اوسُرداد. دست هايش پمادی و چرب بود و خودش نمی توانست بپيچد، هروقت که نادر پيش اش می رفت مقدار زيادی برايش می پيچيد.
    زيرچشمی نگاهی به او کرد. هميشه می گفت:
    - آنقدر سفت نپيچ پسر.
    سر و شانه اش را جلو داد و بادست چپش بالشتچه ای که هميشه رويش می نشست و حالا به عقب رفته بود را دوباره به زيرش کشيد. سرش را پائين انداخته بود و باخودش حرف ميزد، چیزی گفت. مثل همیشه گلايه بود، فرقی نمی کرد از که يا چه، پدر هميشه چيزی يا کسی را داشت تا از او گلايه کند. اين دفعه ازبچه ها بود.
    - بی شرفا، تمام وسايلم رو جدا کرده اند، حتی ظرف و ظروفم رو، ازم فرار می کنن، کسی يک ليوان آب دست من نمی ده، انگار نه انگار که من پدرشونم و بزرگشون کردم .
    هم چنان که حرف ميزد، دست اش رابسوی او دراز کرد، سيگار می خواست نادر يکی از آنهائی راکه پيچيده بود، روی چوب سيگار زد و دست اش داد.
    - پسرم خودت رو بيچاره و گرفتار عذاب وجدان نکن. توليد نسل جنايته.
    با نوک زبانش لبه ی کاغذ سیگار را خیس کرد و گفت:
    - پس جنابعالی جنايتکار بزرگی هستی.
    - بله حالام دارم مکافاتش رو پس می دم، نمی بينی که به چه حال و روزی افتاده ام؟
    - نه پدر، شما همیشه اغراق می کنی. مردم از داشتن بچه احساس خوشبختی می کنن و از بچه هايشون راضی ان و از اونا لذت می برن. بچه های موفقی تحويل اجتماع دادن. همه تجربه های تلخ تو رو ندارند. برعکس به بچه هاشون افتخار هم می کنن.
    -افتخار می کنن که چی؟
    - داشتن ثروت ضامن خوشبختی بچه ها نيست پسرم و يا اينکه فکر کنی بچه های تحصيل کرده حتمن خوشبخت می شن. هر انسانی که بدنيا اومده و نفس می کشه، بدون رنج نيست وهميشه چيزی رو داره تا از اون رنج بکشد و هميشه هم درجدال با رنج هاست. حتی اگر ثروت دنيا را هم داشته باشی و یا بالاترین قله های زندگی را فتح کنی، هيچ تضمينی برای خوشبختی بچه ای که توی اين دنيا می آری وجود نداره و اگربچه عذابی درزندگی ببينه، مسئولش پدر و مادرن.
    - پدر، آدم که نمی شه که تا آخر عمر تنها بمونه! تازه اگه هيچکی بچه درست نکنه، که نسل انسان منقرض می شه.
    - نخير منقرض نمی شه، ديگران به اندازه کافی بچه درست می کنند. تو خودت رو مثل من گرفتار نکن .
    - خوب شما می خوای من تا آخر عمرم مجرد بمونم؟
    «- من فقط می گم اگه می تونی، توليد نسل نکن و با وجدان آسوده زندگی کن و بعدهم که پير شدی، بگذار با نفس راحتی تمام کنی، نه مثل امروز من باهزار آه ودل نگرانی .
    - خوب اگه بچه نياريم زندگی برای ما چه معنی داره؟
    درحالی که بادستان چرب و پمادزده اش ساق پایش رامی خاراند، گفت:
    - زندگی هيچ معنایی نداره پسرم جزء خود زندگی.
    - امامن دلم می خواد که بچه داشته باشم.
    - اگه اینطور احساسی داری، برو از اين همه بچه ی بی گناه و بی کسی که بقیه انداختن و به امان خدا تو خيابونا و يتيم خونه ها ول کردن، هر چند تا که تونستی بيار و بزرگ کن.
    دود سيگارش رابه آهستگی بيرون داد و گفت:
    - ميدونی پسرم، هر وابستگی خودش يک رنجه. فرقی نمی کنه. حالا چه بچه باشه وچه...
    نادرتوی حرفش پرید:
    - میدونم پدراین حرف بوداست.
    پدرادمه داد:
    - سعی کن که توی اين دنيا با رنج کمتری زندگی کنی.
    - باهمه رنجی که شما برا من درست کردی، چطور می تونم رنج کمتری داشته باشم پدر، درضمن، شما که اين چنين عقيده ای داشتی پس خودت چرا ازدواج کردی؟ واين همه بقول خودت بچه ی بی گناه توی دنيا آوردی، که حالا هم همه رو برا من گذاشتی؟
    - مسئله همینه پسرم، اون زمان من هم مثل الان تو و همه مردم فکرمی کردم ودوست داشتم که بچه داشته باشم. به خودم مغرور بودم و فکرمی کردم که من حتمن بچه هام رو خوشبخت می کنم. فکر می کردم که افسار سرنوشت تو دست خودمه. غافل از اين که بعضی وقتا حوادث، افسار سرنوشت رو از دست آدم می گيره و اون رو دنبال خودش به جاهائی می کشونه که هرگز فکرش رو هم نمی کرده.
    درحالی که دسته قوری کوچکی را گرفته بود و در استکانش چای می ريخت ادامه داد:
    - می دونی پسرم، آدم که مرتکب اشتباهی می شه، وقتی می خواد اشتباهش را درست کنه، مرتکب اشتباه ديگری می شه، چرا که انسانه.
    درحالی دست اش رازیرتشک برده بود و گوئی دنبال چیزی می گشت، گفت:
    - ولش کن تو حرف منو نمی فهمی.
    از زیر تشک تکه کاغذ تا شده ای را درآورد وجلوی نادر انداخت.
    نادرکاغذ را برداشت وپرسيد:
    - اين چيه پدر؟
    به کاغذاشاره کرد و گفت:
    - بخونش پسرم .
    تای کاغذ را بازکرد و خواند.
    - فرزندارشدم نادر، جسد مرا شبانه بالای سپیدکوه ببر و آنجا بی آنکه مرا خاک کنی، روی بلندای کوه رها کن.
    امضاء پدرت.
    تبسم تلخی کرد و در حالیکه کاغذ را دوباره تا می کرد و گفت:
    - بابا تو اين هزارمين باراست که ازاين حرفا ميزنی.
    - نه پسرم اين دفعه ديگه جديه، خودم می دونم، امشب شب آخرمنه.
    سيگارش را روی چوب سيگارش زد و پرسيد:
    - خوب؟ این کار رو می کنی؟
    - اينم باز از اون حرف ها تونه ها! آخه مگه می شه پدر؟
    درحالی که به آرامی به چوب سيگارش پک ميزد گفت:
    - اگه بخوای کارسختی نيست.
    - ترو خدا پدردست بردار. شما ديگه عمری ازتون رفته، بيائين واين دم آخری زندگی راجدی بگيرين و مثل بقيه مردم نرمال رفتار کنيد. تازه، گيرم که بشه و من مثلن جسد شما رو لای پتو بپيچم و بالای کوه ببرم که چی؟
    لبخندی تلخی زد و گفت:
    - هيچی پسرم، اونش ديگه به خودم مربوطه؟
    - آخه شما هيچ به آبروی خانوادگی ما فکرنمی کنی؟ نمی گی که فردا مردم چی ميگن؟ نمی پرسن که قبر بابات کو؟
    پدرکبريتش رابرداشت تاسيگارش را که خاموش شده بود دوباره روشن کند وگفت:
    - بزارهرچه می خوان بگن.
    نادرتوی حرفش پريد:
    - نه پدر، همين جوری اش هم به اندازه کافی بهانه دست مردم دادی، فردا هزار جور حرف برامون درمی آرن، آخه تو الان ناسلامتی چند تا دختر دم بخت داری، لا اقل کمی فکر آبروی اونا رو بکن.
    پدردست اش راتکان داد و گفت:
    - هرکه می خواد دختر رو به خاطر من بگيره، نگيره بهتره.
    و ادامه داد:
    - خوب؟ چی ميگی؟ اين کار رو می کنی؟
    نادرکه سرش را پائين انداخته بود و داشت کاغذ را ميان انگشتانش لول می کرد، سرش را برداشت و گفت:
    - ببينيد پدر، ما توی فلات تبت نيستيم، اينجا جمهوری اسلامی ايرانه، می خوای منو بگيرند و به جرم مرتد پدرم رو دربیارن؟ من همين جوريش هم به اندازه کافی ...
    پدرخودش را روی تشک جابجا کرد وگفت:
    - غلط کردن! به کسی چه! بدن خودمه هرکاری بخوام می کنم، يعنی چه؟ من نمی خوام که ازاين آداب مُزخرَف و تشريفات کذائی برای من اجراء کنيد و چند تا آخوند سورچران بيان وعرعر کنن وعربی بخونن
    نادرکه برخلاف ميل اش هم چنان با او مخالفت می کرد. باعصبانيت تکه ی لول شده کاغذراجلوی پدرپرت کرد و گفت:
    - من از اين ديوانه بازی ها نمی کنم پدر.
    باعصبانيت کاغذرا از روی فرش برداشت و توی چشمهای نادرنگاه کرد و گفت:
    - پس تو ديگر پسر من نيستی.
    کاغذ را باعصبانيت زير بالشچه فرو داد و انگار که ديگرحرفی با او نداشتند، رويش رابسوی پنجره گرداند.
    دقايقی طولانی حرفی رد و بدل نشد. ازآنجاکه نادر با عقايد ياغی گری پدر آشنا بود و دليل اين خواسته اش را می دانست روبه پدر کرد و گفت:
    - من می تونم کارديگه ای بکنم.
    پدربه حالت تحقيرکننده ای نگاه کوتاهی به نادرانداخت که ببيند چه می خواهد بگويد و نادرگفت:
    - من می دونم تو چته. تومی خوای هيچ کلمه عربی و متن اسلامی روی سنگ قبرت ننويسيم، باشه همين طور خاکت می کنيم بی هيچ نام ونشانی و يا مراسمی. حتی سنگ قبر هم برايت نمی ذاريم. اينطوری خوبه پدر؟
    چيزی نگفت و هم چنان به پشت تاريک پنجره خيره مانده بود. نادرادامه داد:
    - کنار قبرکاوه، تازه اونم خوشحال می شه.
    منتظربود تا پدر چيزی بگويد اما او هيچی نمی گفت. نادر ادامه داد:
    - تو همش به خودت فکرمی کنی پدر. حداقل به کاوه هم کمی فکر کن او سال هاست که توی اون شهر، غريب و تنها افتاده. فکرش روبکن، که اگه يکی ازما برا هميشه پيشش بريم؟
    از آنجا که می دانست پدرش هيچ اعتقادی به اين داستان ها نداشت، هرلحظه منتظر بود تاپدر باعصبانيت حرفش را قطع کند. آهی کشيد و گفت:
    - ولش کن پسرم، می تونی يه کارديگه ای برام بکنی، يا اينم ازدستت برنمياد؟
    - اگه باز از اين حرف هاس، که نگی بهتره .
    نگاهش را از پنجره برگرداند و با صدای گرفته ای گفت:
    - ازموقع ای که اين مريضی لعنتی شروع شده لب به هيچی نزده ام، دلم برای يک استکان عرق لک زده، ميتونی برام گيربياری و فردا با خودت بياريش؟
    نادرپايش رادرازکرد وگفت:
    - اين شد يه حرفی، اگه زير ابر هم که شده حتمن برات گير مي آرم پدر.
    دم خانه پدر که رسید، ماشين اش را با عجله توی کوچه پارک کرد و بسرعت به داخل دويد. صدای شيون و زاری ازخانه بلند شد. توی دلش ريخت. به سرعت وارد حياط شد. از پلکان کوتاه درب ورودی بالا رفت. وارد راهرو خانه که شد، خواهرش ميترا را ديد، درحالی که گونه هايش را با چنگ خون بود، شيون کنان روبرويش آمد، بی آنکه واکنشی نشان دهد، مثل روزهای قبل که به ديدن پدر آمده بود، به طرف اتاقش رفت. ازلابلای چند زن ناشناس همسايه که در آستانه در ايستاده بودند رد شد، توی اتاق، پدرش را ديد که مثل هميشه روی تشکی که از زمان مريضی اش روی آن می نشست، درحالی که سيگاری تا نيمه سوخته روی چوب سيگارش بود و آن را با دقت لبه زيرسيگاری گذاشته بود، با چشمان نيمه باز به دو بالش مخملی تکيه داده بود.
    جلو رفت و کنارش نشست خوب توی چشمان نيمه بازش نگاه کرد و بعد به آرامی دست به صورتش کشيد، پدر چشمانش را بست و آن آخرين باری بود که او درچشمان باز پدرش نگريست.

  5. #185
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    بهلول دانا

    يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مى‌شود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مى‌دهم.
    سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و به‌جاى سى‌شاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم‌مرغ را زير مرغ مى‌گذاشتي، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان يک عالمه مى‌شد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.
    از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مى‌خواهى بکني؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مى‌خواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌رويد. بهلول گفت: از تخم‌مرغ پخته جوجه درنمى‌آيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو.

  6. #186
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خدا خر را آفرید….
    و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
    خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم.
    و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
    ******************************************
    و خدا سگ را آفرید
    و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
    سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم.
    و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
    ******************************************
    و خدا میمون را آفرید
    و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد. و یک میمون خواهی بود.
    میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم.
    و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
    ******************************************
    و سرانجام خداوند انسان را آفرید
    و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
    انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
    و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
    و از آن زمان تا کنون
    انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…..
    و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر زندگی می کند ، مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد…
    و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد!!!!
    و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند.
    و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست

  7. #187
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

    ------------------------------

    به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد. پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد» پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.» پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: "هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز"

    -----------------------------

    مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد . پسر بزرگش که منتظر بود ، جلو دوید و گفت : مامان ، مامان !
    وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد ، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما رنگش کرده اید ، نقاشی کرد !
    مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت .
    تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود ، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک ها یش را در سطل آشغال ریخت . تامی از غصه گریه کرد .
    ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد،قلبش گرفت . تامی روی دیوار با ما ژیک قرمز کشیده بود و داخلش نوشته بود : مادر دوستت دارم !

    مادر در حالیکه اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد . تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است

  8. سپاس


  9. #188
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودند«بابا».
    نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید.«نکند که...»
    مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»

    ...و اما دلیل شاهکار بودن داستان.چی میشه گفت درباره داستانی به این تأثیرگذاری و ظرافت که نویسنده اش تنها 12 سال سن داره!؟خانم «فاطمه مظفری»از ملایر نویسنده این اثره که به عنوان « داستان برگزیده جایزه ادبی اصفهان» انتخاب شده.عنوانی که به حق لایق اثر ایشونه.نظر شما چیه دوست عزیز؟!

    ------------------------------

    امروز، پستچی نامه‌ای برایم آورده که مال من نیست.
    پلاک خانه‌ی ما 27 است، و گیرنده‌ی نامه، پلاک 29.
    نامه، مال ِ همسایه‌ی دیوار به دیوارمان است.
    همسایه‌ی دیوار به دیوارمان معلم است و من تا به‌حال ندیده‌امش.
    گویا مرد خوبی است.
    پسرم می‌گوید: دوستم می‌گوید که سر ِ کلاس همیشه لبخند به لب دارد.
    زنم می‌گوید: می‌گویند پسری در خارج دارد که سال‌هاست نامه‌ای نفرستاده و خبری نداده.
    نامه‌ای که امروز رسیده، بر یک طرف کاغذ تایپ شده و تنها نصف صفحه است. یک نامه‌ی اداری است.
    نامه درباره‌ی پسرش است اما از خارج پست‌نشده است.

    نامه را به او نخواهم داد. چون شاگردهایش، به‌خاطر لبخندش، دوستش دارند.

    ------------------------------

    جای خالی
    خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

    و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...


  10. #189
    eric1888
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سلام
    این داستانی که من میخوام براتون بزارم قبلا تو یه تاپیک دیگه گذاشتم. با خودم گفتم شاید بد نباشه که اینجا هم بزارم البته شاید قبلا دوستان زحمت این کار رو کشیده باشند .

    چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي اٿتادند.
    بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گٿتند :
    ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
    دو قورباغه حرٿهاي آنها را نشنيده گرٿتند و با
    تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
    اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گٿتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
    به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گٿته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
    او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
    اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
    بقيه قورباغه ها ٿرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
    اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
    وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرٿهاي ما را نشنيدي ؟
    معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه ٿکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .

  11. #190
    eric1888
    Guest

    نامه ای به خدا

    یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می‌کرد، متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود؛ نامه‌ای به خدا.
    با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:
    خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی‌ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ‌کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من کمک کن.

    کارمند اداره پست خیلی تحت‌ تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه
    آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد که آن‌را برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
    خدای عزیزم. چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با آن‌ها بگذرانم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آنرا برداشته‌اند!
    ویرایش توسط alitopol : 03-10-2008 در ساعت 11:51 AM

  12. #191
    eric1888
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره ی برادر کوچک ترش صحبت می کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
    پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه ی جراحی پر خرج برادر را بپردازد.
    سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
    سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست و سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد. فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالا تر به داروخانه رفت.
    جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارو ساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ی هشت ساله شود.دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه می کرد ولی داروساز توجه ای نمی کرد. بالاخره حوصله ی سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه ی پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد ، رو به دخترک کرد، و گفت چه می خواهی؟ دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است. می خواهم معجزه بخرم.
    دارو ساز با تعجب پرسید: ببخشید!!!؟؟؟
    دخترک توضیح داد : برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید: فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چه قدر است؟
    دارو ساز گفت: متا سفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد. این هم تمام پول من است. من کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
    مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چه قدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب!!! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی با شد. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه ی عمل جراحی چه قدر باید پر داخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
    ویرایش توسط alitopol : 03-10-2008 در ساعت 12:00 PM

  13. #192
    eric1888
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه .

    مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .

    روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اومدن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .

    مشکلات زندگي مثل تلي از خاک بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو اتنخاب داريم . اول اينکه اجازه بديم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.

  14. #193
    mandana
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پسر بچه اي وارد يك بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست.پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد:يك بستني ميوهاي چند است؟
    پيشخدمت پاسخ داد 50 سنت.پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد.بعد پرسيد يك بستني ساده چند است؟
    در همين حال،تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند.
    پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد:35 سنت.پسر دوباره سكه هيش را شمرد و گفت:لطفا يك بستني ساده.
    پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت.پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.
    وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد.آنجا در كنار ظرف خالي بستني،2سكه 5سنتي و 5 سكه 1 سنتي گذاشته شده بود-براي انعام پيشخدمت.

  15. #194
    eric1888
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک جفت کفش



    روزی گاندی در حين سوار شدن به قطار، يك لنگه كفشش در آمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شود و آن را بردارد. در همان لحظه، گاندی با خونسردی لنگه كفش ديگرش را از پا در آورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده ی اطرافيان، طوری به عقب پرتاب كرد كه نزدیک لنگه كفش قبلی افتاد.
    یکی از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندی خنديد و در جواب گفت: مرد بينوایی كه لنگه كفش قبلی را پيدا كند، حالا می تواند لنگه كفش ديگر را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد.

  16. #195
    مدير بازنشسته بخش كميك استريپ ghost of wind آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    محل سکونت
    کوچه فراموش شده مهربانی
    نگارشها
    169

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سلام به همه به خصوص علی دوست خوبم

    همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نمي داد...همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...يک شب که مداد رنگي هادر سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد
    نمیدونم اینو کسی گذاشته تو فروم یا نه به هر حال اگه تکراری بود ببخشید :d
    از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ