یک روز کسالت بار در جهنم
نوشته: جولیا اس. ماندالا
برگردان: مهدی مرعشی، محمدرضا قربانی
جولیا ماندالا که تحصیل کردهی رشتهی وکالت است، از هنگامی که در 1993 اولین کتابش را به ماریون زیمر بردلی فروخت، دیگر یک نویسندهی حرفهای محسوب میشود. بعدها در یکی دیگر از داستانهایش، معلومات حرفهای خود را هم به کار گرفت. "وکیل دراکولا (1995)." داستان زیر، جنبههای پر شر و شورتر شخصیت او را نشان میدهد.
-----------------------------------------------
شیطان، فرمانروای تاریکی و ارباب تمام شیاطین، شربت اکلیلکوهی تگریاش را مزمزه کرد و از پنجرهی دفترش که تهویه مطبوع داشت، به بیرون و تودههای نالان موجوداتی که در حفرهی پرآتش پایین، به خود میپیچیدند، خیره شد. نه اینکه شیطان از گرما باکش باشد یا علاقهی خاصی به طعم اکلیلکوهی داشته باشد، نه. او شراب خوب شاردونی را با عطر خاص چوبش ترجیح میداد، ولی هیچ نوشیدنیای، بمانند یک نوشابهی تگری نمیتوانست درد و مصیبت را در نظر او بیاراید. در روزهای کسلکنندهی جهنم، او مجبور بود چنین ناملایماتی را تحمل کند، مگر آنکه کار جالبتری به ذهنش میرسید.
ناخنی، درِ دفتر را خراشید. شیطان از شکنجهگاهش رو برگرداند و ندا داد: «بیا تو، مِف!» بجز مفیستوفلس، هیچ کس توانایی تولید چنان صدای گوشخراش و دلآزاری را نداشت- صدایی که پوست را جمع، گوشها را سیخ و مو را بر تن راست میکرد.
مفیستوفلس، ارشد دیوها و دستِ چپ شیطان، شیطانک کوتوله و خپلی را به داخل راهنمایی کرد که چاپلوسانه، خود را با پشت نقابی از ترس و احترام پنهان کرده بود. مفیستوفلس گفت: «ای شیطان کبیر! سیریل را آوردهام.» و در همین حال، از بالای سر شیطانک، به شیطان چشمک زد.
«پس ما را با هم تنها بگذار.»
ترس، چهرهی سیریل را پر کرد؛ ترسی که از انتظار تنها شدن با ارباب تمام شیاطین سرچشمه میگرفت.
مفیستوفلس، دلسوزانه به شیطانک نگاهی انداخت. آه کشید. «هوم، بله.» و شیطانک را به دست تقدیر سپرد.
شیطان، چشمان سرخ و آتشینش را به شیطانک دوخت و صبر کرد. لرزش سیریل شدیدتر میشد. اشکش سرازیر شده بود و آب دهانش را نمیتوانست جمع کند. پنجههایش را مشت کرد و با بیدقتی، پوست چرمی دستش را لت و پار کرد. شیطان هیچ نمیگفت و هنوز، با نگاه خیرهاش سیریل را به چهار میخ کشیدهبود. سرانجام، شیطانک دیگر توان تحمل نداشت.
هقهق کنان نالید: «التماااس میکنم ای شایستهی پرستش! بیعرضگی من رو ببخش!» تن لرزانش روی زمین وا رفت. «آخه از کجا باید میدونستم اون مردک از کتک خوردن خوشش میآد؟»
شیطان گفت: «در سوابقش بوضوح آمده بود که او یک مازوخیست است. مگر اون رو نخوندی؟»
سیریل فینفین کنان گفت: «فکر کردم معنیاش اینه که او به کلیسای کاتولیک میرفته.»
فرمانروای تاریکی، دستش را به نشانهی رد تکان داد. «حقش این است که پرتت کنم توی گودال عمومی.»
«نههههه! گودال عمومی نه! خودتون که میدونید مردمِ آنجا چه بلایی سر شیطانکهایی که از قدرتشون محروم شدهاند، میآرن!»
شیطان با صدایی بیحوصله گفت: «به گمانم همون بلاهای پست و شیطانی و وحشتناکی که شماها به سر آنها میآوردید.»
شیطانک التماس کرد: «خواهش میکنم ای یگانه شیطان کبیر! به سیریل شانس دیگری بده! سیریل میتونه شیطان باشه! سیریل میتونه درد و رنج و مصیبت ایجاد کنه. میتونه!»
شیطان، کسانی که را که خودشان را با ضمیر سوم شخص خطاب میکنند، خوار میشمرد و به شدت وسوسه شد که سیریل به گودال بیندازد و کارش را یکسره کند. اما... براستی بعد از ظهر کسالتباری بود. «بسیار خب! یک مورد طبقهبندی نشده برایت دارم. روحش رو در هم بشکن، تا او رو به جای تو به گودال بندازم.»
«از شما متشکرم؛ متشکرم!» سیریل آستین شیطان را چنگ زد و قدرشناسانه بر آن بوسه زد.
ارباب همهی شیاطین، تکان نامحسوسی خورد. آب دهان سیریل پارچهی مرغوب لباس را لک کرده بود. «برو به کارت برس!» دستش را با چنان نیرویی تکان داد و شیطانک را از خود تکاند، که شیطانک در را خرد کرد و به بیرون پرتاب شد و روی در سوراخی به شکل یک شیطانک بر جا گذاشت.
صدای سیریل آمد که گفت: «ببخشید!»
شیطانک در راه خاکی و پر غبار که رد چرخها بر آن شیار انداخته بود، مثل اردک پای کشان قدم برمیداشت و در همان حال با خود فکر میکرد: خودم را توی چه دردسری انداختم! البته لزومی نداشت که راه خاکی و پر غبار باشد، نه، هیچ لزومی نداشت. جهنم بجز حدود تخیل دیوها و شیطانکهای ساکن آن هیچ محدودیتی نداشت. ولی ایراد کار درست همین جا بود. هیچ کس نمیتوانست سیریل را شیطانکی بیغیرت بداند؛ او هم مثل هر موجود جهنمی دیگری از شکنجهکردن و زجر و مصیبت بپا کردن، لذت میبرد. ولی حتی سیریل هم بالاخره پی برده بود که ذهنی کند و تخیلی محدود دارد.
با خودش عهد بست: «این بار نشونشون میدم!» کارت کلید خود را با خشونت در شکاف کارتخوان امنیتی که دروازهی اتاق انتظار را باز میکرد، فرو برد. «کاری میکنم که زنک از بیچارگی زوزه بکشه و فریاد بزنه!» ولی آخر چطور باید این کار را میکرد؟
روی پروندهای که متصدی کسل پذیرش دست او داد، برچسب خورده بود: «مارجوری مورنینگتون». نگاهی به محتویات پرونده انداخت و فهمید چیز زیادی دستگیرش نمیشود: خانهدار. در آتش سوخته و مرده. خوش بین؟ برایش عجیب بود که چرا آنها زحمت ذکر کردن چنین چیزی را بخود دادهاند. نزدیکبینی و سایر آسیبهای جسمیش هم که پس از مرگ از میان رفته بود.
سیریل در اتاق انتظار را باز کرد. مارجوری مورنینگتون، سیخ بر یک نیمکت پلاستیکی نشسته بود، مچ پاهایش را روی هم انداخته بود و درست شبیه هر زن معمولی میانسال دیگر میمانست. موهایش را به رنگ قهوهای تیره درآورده و معصومانه شانه زده بود، روپوش آبی روشنی با نقشهای شاد و زرد رنگ گل مروارید، فربهیاش را پنهان میکرد و سرپاییهای حولهای آبیرنگش، درست عین چشمهایش بود. سیریل دستهایش را به هم مالید و لبانش را لیسید. مورد آسانی گیرش آمده بود.
با وجود اینکه بجز آن زن، کس دیگری در اتاق نبود، داد زد: «مورنینگتون!»
مارجوری دستش را بلند کرد و لبخند زد. «منم!»
شیطانک، شومترین نگاهش را حوالهی او کرد: «من سیریل هستم، ترسناکترین کابوس تو!»
«تو چقدر نازی!» مورنینگتون تنها دستهی موی باقیماندهی سیریل را که درست از وسط پیشانیاش درآمده بود، نوازش کرد. «جهنم همینه؟» بدون اینکه منتظر جواب یا دستوری از طرف سیریل شود، از پذیرش گذشت و یکراست قدم به جایی گذاشت که جهنم مینامندش. «جانمی جان! چقدر گرم و خوبه! من هیچ تحمل سرما رو ندارم. همیشه به باب (شوهرم رو میگم) التماس میکردم که زمستونها بخاری رو روشن کنه، ولی اون دائم سر پول سوخت نق میزد و به من محل نمیذاشت.» با حالتی اشرافی به خودش کش و قوس داد. «سر همین هم دست آخر کارم به اینجا کشید.»
نخودی خندید- نه از آن خندههای ریزِ منحوس و مشمئزکنندهی شیطانکها، خندهی کودکانه و لذت بخش بچهای که شیطنت کرده و گیر پدر و مادر مهربانش افتاده. «مخصوصاً این زمستون آخری خیلی سرد بود و آخرهای فوریه، دیگه کاسهی صبرم لبریز شد. برای آخرین بار از باب خواستم بخاری رو روشن کنه. بهش گفتم: "باب! برای آخرین بار بهت میگم. لطفا اون بخاری بیصاحب نمونده رو روشن کن." عین همین جمله رو بهش گفتم. خیال میکردم اگه اونجوری فحش بدم، میفهمه که دارم باهاش جدی حرف میزنم. ولی اون همونجوری که روزنامهاش رو میخوند، زیر لب گفت: "چه خوب که بار آخره!" خب، من هم شعلهی شمعک بخاری رو فوت کردم، چند دقیقه صبر کردم و بعدش کبریت زدم، ببینم باز هم میتونه بگه چه خوب یا نه.» دوباره آه کشید. «چه شعلههای گرم و خوبی بود.»
سیریل سرش را با ناخنهایش خراشید. فراموش کرده بود که پنجهاش آنقدر تیز است که میتواند پوست سرش را شخم بزند و دیگر برای به یاد آوردن کمی دیر شده بود. کارش درآمده بود. جهنم ایدهال این سوژه، باید سردتر از قطب جنوب وسط چلهی زمستان میبود، ولی قرنها بود که در جهنم، هوای سرد به هم نمیرسید و در مخیلهی سیریل هم نمیگنجید که از کجا میشود یک سوز کوچولو جور کرد، دیگر زمهریر که جای خود دارد! به سلولهای مغزی بیبرکتش فشار آورد. زنهای شیرین و میانسال، از چه چیزی خیلی بدشان میآمد؟ لبخندی شیطانکی روی صورت شیطانکی سیریل نقش بست.
با چربزبانی گفت: «بیا بریم. یه جایی سراغ دارم که خیلی اونجا بهت خوش میگذره.»
آنها در راهروهای جهنم مسیر پر پیچ وخمی را طی کردند و در تمام طول مسیر، مارجوری یک بند ور زد، تا اینکه به دری که سیریل در جستجویش بود، رسیدند. با وقار تمام و با حرکتی نمایشی در را باز کرد. به مارجوری چشم دوخته بود تا بتواند وحشت را در چهرهاش به خوبی ببیند.
مارجوری جیغ کشید: «وووی!» اما بجای اینکه از ترس به رعشه بیفتد، وجودش از لذت لبریز شد. «چه موشای پشمالوی نازی!»
«اینها موش نیستند! موش صحراییاند!»
«خب باشه، موش صحرایی.» روی دو پا نشست و دستش را به طرف یکی از آن جانورهای جونده دراز کرد: «بیا ببینمت کشاورز کوچولو! بیا نترس!»
سر لج سیریل هم که شده، جانور حتی یکی از انگشتها را هم گاز نگرفت. با احتیاط مارجوری را بویید، و بعد درست مثل یک بچه گربه، شروع کرد به مالیدن خودش به دست مارجوری. مارجوری هم با لبخند و درآوردن صداهای حاکی از علاقه، پوست پشمالویش را نوازش میکرد. «بابام همیشه میگفت من هر حیوونی رو که بگی، دستآموز میکنم. این جونورهای کوچولو من رو یاد خفاشهایی که بچگیهام نگه میداشتم میندازن. اونها توی انباری ما زندگی میکردند و بعدش...»
سیریل دستور داد: «بیرون!»
«اما فکر کردم تو گفتی که...»
«بیرون!»
مارجوری برای بار آخر موش را نوازش کرد و بعد با بیمیلی بلند شد تا دنبال شیطانک راه بیفتد. سیریل دوباره داشت با مغزش کلنجار میرفت. پس حیوانات از لیست خارج میشدند. دیگر چه میماند؟ ناگهان ایدهی موذیانهای به ذهنش رسید.
با شوق پرسید: «خب، تو به من گفتی که از سرما متنفری. چیز دیگهای هم هست که خیلی ازش بدت بیاد؟ منظورم اینه که ما دلمون نمیخواد تو رو جایی بذاریم که باعث دلخوریت بشه.»
«نه بابا! مطمئنم هر جور جایی که انتخاب کنین برای من خوبه.»
سیریل اصرار کرد: «یالّا دیگه! حتما یه چیزی هست که تو ازش خوشت نیاد.»
مارجوری اعتراف کرد: «خب، من میونهی خیلی خوبی با ارتفاع ندارم.»
آها! سیریل جلو افتاد. با اطمینان از اینکه دیگر از شکنجهی ابدی گودالها جسته، قدمهای محکم و بلند برمیداشت و پیش میرفت. وقتی به مقصد بعدیشان رسیدند، در را چهارتاق باز کرد و مارجوری غافلگیر شده را به میان دستهای منتظر دو دیو هل داد. یکیشان او را گرفت و دیگری مشغول بستن تسمههایی روی روپوش آبی و زرد مارجوری شد. طنابهای بانجی متصل به تسمهها، با حالتی شوم پشت مارجوری تکان تکان میخوردند.
با ترس و لرز بانگ زد: «وای نه!» از لبهی سکو به داخل گودال که انگار ته نداشت، سرک کشید و چهرهاش در نقابی از ترس منجمد شد.
«سیریل؟» حیرتزده از خیانتی که به او شده بود، به سیریل زل زد.
دیوها نیشخندهایی دیوگون رد و بدل کردند. یکیشان از دیگری پرسید: «یادت بود که طنابها رو کوتاه کنی؟ هیچ دلم نمیخواد یه جسد له و لوردهی دیگه رو هم جمع کنم.»
دیگری گفت: «آخ یادم رفت!» و همزمان مارجوری را از پشت هل داد.
تلوتلو خورد و از سکو پرت شد و به میان تاریکی سقوط کرد. طنابهای بانجی به سرعت از قرقرههایشان باز میشدند. «یعع...» صدایش محو شد. نیم ساعت بعد، آخرین حلقهی طناب هم باز شد. طنابها به شدت کشیدهشد، بعد حرکتشان برای لحظهای متوقف شد و سپس در جهت عکس، طنابها دوباره دور قرقرهها پیچید. سیریل در انتظار شنیدن جیغهای مارجوری موقع برگشت، آرام و قرار نداشت، جیغهایی که باید خون را در رگ لخته میکرد. صدا را شنید، ضعیف بود اما بلندتر و بلندتر میشد. ولی بجای لخته شدن، خون در رگهایش یخ زد. این دیگر محال بود!
مارجوری که به بالا پرواز میکرد، فریاد میکشید: «یووهووو!»
یکی از دیوها در حالی که دیگری داشت طنابها را جمع میکرد، غرید: «هی شیطونک! معلوم هست چی کار میکنی؟ چرا این رو اووردی اینجا؟ این که از سقوط آزاد خوشش میاد!»
«ولی اون گفت...» سیریل قبل از اینکه چیزی از دهنش در بیاید که بعدا از گفتنش پشیمان بشود، زیپ دهانش را کشید. اصلا ارزشش را نداشت که یک دیو را عصبانی کند.
مارجوری نفس نفس زنان گفت: «یووهوو!» دیوها طنابها را از پشت مارجوری کندند و هر دوی آنها را از در بیرون انداختند. مارجوری دستهایش را روی کفلهایش گذاشت. «نزدیک بود دیوونه بشم! این چه حقهای بود که به من زدی؟... ولی کلکت گرفت! ترس از ارتفاعم کامل از بین رفت. دستت در نکنه!» خم شد و سیریل را سفت بغل کرد.
خون در سینهی شیطانکی سیریل میجوشید. با حالتی عصبی مارجوری را از خود دور کرد. دو دستی به منگولهی موی روی پیشانیش چنگ زد و از این پا به آن پا پرید. با هر بار پرش، ارتفاع پرشها بیشتر میشد تا جایی که بدنش به شدت به دیوارها و سقف میخورد و مثل توپ برمیگشت.
مار جوری از سر کیف، به شکل آهنگین دست میزد. گفت: «میگم ها، چه رقص با حال و با مزهای! یادم میدی؟ من هم میخوام بیام برقصم...»
«نه!»
«خب پس من یه جور رقصی رو که بلدم یادت میدم. دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...، دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام....»
سیریل با خشمی آمیخته با حیرت مارجوری مورنینگتون را تماشا میکرد که تمام مدت آهنگ بیمزهی دههی هفتادی را دم گرفته بود و میرقصید. «بیا دیگه سیریل! اینقدر ماست نباش، تکون بده! دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...، دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...!»
دیگر داشت جوش میآورد. «سرزمین عجایب رقصها» را از فهرست مکانهایی که باید روی مارجوری آزمایش میشد خط زد. در سرزمین عجایب رقصها، محکومان –اغلب عاشقان سینه چاک راک اند رول یا موسیقی کلاسیک- با آهنگ بیپایان دیسکو میرقصدیدند. میکس آهنگ بر عهدهی بهترین دیجی جهنم بود که هوشمندانه، آهنگ را چنان میکس میکرد که هیچ جور نمیشد گفت آهنگ قبلی کی تمام شده و بعدی کجا شروع میشود و عملا هیچ کس امکان ترک صحنهی رقص را پیدا نمیکرد. در همان حال که ارواح محکوم به شکنجه، تا ابد با نغمههای دونا سامر و بیجیز میرقصیدند، صدای پایکوبی، در نالههای «پدرم در اومد!» و دندان قروچهها گم میشد.
با حرکاتی که تراولتا را رو سفید میکرد، مارجوری حرکت انگشت اشاره را هم به رقصش افزود. سیریل نالید: «اییی!» و دوباره به منگولهی مویش چنگ انداخت، و وقتی ناباورانه آخرین تارهای موی باقیماندهاش در دستش باقیماند وکنده شد، چشمهایش از وحشت گشاد شد. «اَهه! اگه نمرده بودی میکشتمت!»
کفلهای گوشتالوی مارجوری با ریتمی منظم به این سو و آن سو تاب میخورد. «بیخیال سیریل! دام... دام... دام... دی... دام... دی... دام... دام... دام...»
«رقصیدن موقوف!»
«خب باشه.» همانطور که یک دفعه شروع کرده بود، ناگهان هم رقص را متوقف کرد. «آخیش! خیلی با حال بود. خیلی وقت بود نرقصیده بودم. باب که تعطیل بود. اصلا انگار این پاش به اون پاش فحش میداد. ببین! شرط میبندم توی بهشت از رقص خبری نیست. بخاطر تو اینجا حسابی به من خوش میگذره و من خوشحالم که که از اینجا سر در اووردم.»
از گوشهای شیطانک بخار بیرون میزد.
مارجوری گفت: «عجب حقهی تمیزی! بذار ببینم من هم میتونم همین کار رو بکنم یا نه.» چشمانش را محکم بست، چهرهاش در تمرکزی عمیق فرو رفت. قطرهای بخار از گوشش بیرون زد. بعد، قطره رود شد. و بعد، بخار به شعله تبدیل شد.
«چـ... چطور این کار رو کردی؟»
مارجوری چشمان آبی و معصوم خود را باز کرد. «نمیدونم. ولی راست راستی بخار بیرون دادن از گوش خیلی کیف دارهها! مگه نه؟»
سیریل کمکم به این فکر افتاده بود که اگر مارجوری را در اتاقی پر از پهن زندانی کند و یک بیل دستش بدهد، حتما یک اسبچه آنجا پیدا خواهد کرد.
مارجوری پرسید: «حالا چیکار کنیم؟ هر چند فکر میکنم دور از ادب باشه که فکر کنم تو باز هم به من لطف میکنی و دور و بر رو نشونم میدی و کمکم میکنی که با محیط اخت بگیرم. شرط میبندم کلی کار داری که باید بری و انجامشون بدی.»
سیریل که در صدایش یک رگهی هیستریک، مثل یک شیشهی شکسته به گوش میخورد، گفت: «نه بابا! این کارِ منه. من خوشامدگوی رسمی هستم.»
مارجوری گفت: «اِه! عین اون پیرمردها توی والمارت! میدونی، جهنم خیلی از اون چیزی که توی کلیسا میخوان به آدم بقبولونن باحالتر و باصفاتره.»
سیریل بی اختیار به خنده افتاد. –نه از آن خندههای نخودی دوست داشتنی و کودکانه، و نه حتی از آن خندههای پلید و منزجر کنندهی شیطانکها. خندهی دیوانهوار کسی که بالاخره نکتهی جک را درمییابد و میفهمد که شوخییی بخصوص بیرحمانه و کثیف بوده و ضمنا خود او را مضحکه کردهاند.
مارجوری با خیرخواهی به او لبخند زد. «ها! حالا شد. کمکم داری یاد میگیری راحت باشی.»
«هه... هه! هو... هو!»سیریل میخندید و از این ور به آن ور جست و خیز میکرد. از گوشههای دهانش آب راه افتاده بود و از گوشهی چشمهایش اشک میریخت. سیریل هنوز هه هه و هو هو میکردکه دو دیو او را گرفتند و کشانکشان بردند و به گودال انداختند.
مارجوری به دو شیطانک جدید که دو طرف او راه افتاده بودند، گفت: «میگم ها، عجب رفیق کوچولوی عجیب و غریبی بود!»
شیطانکهای نگهبان، با ترشرویی نگاهش کردند و به او اشاره کردند که بین آنها راه بیفتد. به زودی به دفتر رئیس بزرگ رسیدند. دری جدید، که با رنگ سرخ آتشینی میدرخشید.
یکیشان غرید: «حالا میفهمی جهنم راست راستی یعنی چی!»
مارجوری پرسید: «یه گردشِ دیگه؟ چه عالی! من عاشق دیدن چیزهای جدیدم. باب هیچ وقت دلش نمیخواست جایی بره.»
شیطانک آهی کشید و در زد. صدایی عمیق از آن طرف در گفت: «بیا تو!»
شیطانکها در را باز کردند. مارجوری را به داخل هل دادند و در را تلقی پشت سرش بستند. شیطان، فرمانروای تاریکی و ارباب تمام شیاطین، با چشمهای آتشینش به او نگاه میکرد. «خب، خانم مورنینگتون! این هم از روز اول شما در جهنم.» وآن وقت، دهان شیطان، به لبخندی شیطانی باز شد. چهرهی مارجوری ذوب شد و در هم رفت و بدنش کش آمد و جاری شد تا وقتی که به تودهی تهوعآوری از گوشت متحرک تبدیل شد. و بعد، آهسته آهسته، تمام اجزا در هیبت مفیستوفلس در کنار هم قرار گرفت.
شیطان دستی پشت او زد. «مف، تو نابغهای! واقعا که خوب بلدی چه جور میشه یه روز کسالت بار رو زنده کرد.»
مفیستوفلس، با شکسته نفسی تعظیم کرد و دو لیوان شربت اکلیل کوهی پر کرد. همینطور که از میان شیشهی پنجره به ارواح زجردیدهای که گرفتار عذاب گودال بودند، نگاه میکردند، عاقبت سیریل را یافتند. شیطانک ما، حالا که آنهایی که او شکنجهشان کرده بود، انتقام خود را باز میستاندند، دیگر یک در میان یا با حالتی هیستریک میخندید و یا از درد به خود میپیچید. شیطان و نوکرش، دستهایشان را بالا گرفتند و به نشانهی موفقیت، کف دستهایشان را بهم زدند. قهقهی ارباب تمام شیاطین، در فضای وسیع جهنم طنین انداز شد. «بگو ببینم، عشق کردی؟!»
علاقه مندی ها (Bookmarks)