Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 77 نخستنخست 12341252 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #16
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.
    به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
    راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.
    راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
    رئيسش گفت: مي دانم.
    10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.
    راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟
    برادر هانس گفت: غذا .... بد.
    راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.
    10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.
    رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.
    همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.
    "اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت."

    ------------------------------------------

    من هشتمین آن هفت نفرم

    سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد.می خواست بگوید چگونه سگی می تواند مردم شود

    اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند،حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد

    اما پیش از آن که چیزی بگوید؛سنگش زدند،چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند.

    سگ اصحاب کهف گریست وگفت:من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...

    آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟

    آیا نمی دانید که چگونه پروردگار از من به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم

    .امروزاز غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...،اما دیدم آدمی چگونه بدل به دیو و ددشده است

    دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید،دندان تیز کرده و جهان را پاره پاره می کنید این سگ که این همه از آن نفرت دارید نام من است،اما خوی شماست!

    سگ اصحاب کهف گفت:آمده ام که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و ماجرای رشد و فراتر رفتن؛اما می بینم که شما از تبدیل تنها فرو تر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را

    چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدی اش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟شاید این دیگری سگ باشد؛اما حقیقت را گاهی از زبان سگان نیز می توان شنید

    سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد

    ------------------------------------------

    تحمل...


    سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
    ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
    از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
    متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
    همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
    می دونی که چقدر دوست دارم؟
    و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
    زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند.
    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  2. سپاس


  3. #17
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.
    به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
    راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.
    راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
    رئيسش گفت: مي دانم.
    10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.
    راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟
    برادر هانس گفت: غذا .... بد.
    راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.
    10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.
    رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.
    همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.
    "اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت."

    ------------------------------------------

    من هشتمین آن هفت نفرم

    سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد.می خواست بگوید چگونه سگی می تواند مردم شود

    اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند،حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد

    اما پیش از آن که چیزی بگوید؛سنگش زدند،چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند.

    سگ اصحاب کهف گریست وگفت:من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...

    آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟

    آیا نمی دانید که چگونه پروردگار از من به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم

    .امروزاز غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...،اما دیدم آدمی چگونه بدل به دیو و ددشده است

    دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید،دندان تیز کرده و جهان را پاره پاره می کنید این سگ که این همه از آن نفرت دارید نام من است،اما خوی شماست!

    سگ اصحاب کهف گفت:آمده ام که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و ماجرای رشد و فراتر رفتن؛اما می بینم که شما از تبدیل تنها فرو تر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را

    چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدی اش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟شاید این دیگری سگ باشد؛اما حقیقت را گاهی از زبان سگان نیز می توان شنید

    سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد

    ------------------------------------------

    تحمل...


    سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
    ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
    از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
    متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
    همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
    می دونی که چقدر دوست دارم؟
    و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
    زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند.

  4. #18
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دزد دریایی!


    ما همه چيز را آن طور كه هست نمى بينيم، آ ن طور كه خودمان دلمان مى خواهد، مى بينيم.
    روزى خانم اسميت در اتاق انتظار مطب پزشكش نشسته بود كه زنى همراه پسرك كوچكى وارد شد. پسرك روى يكى از چشم هايش چشم بندى گذاشته بود كه توجه خانم اسميت را جلب كرد. براى خانم اسميت خيلى عجيب بود كه پسرك با آن كه يك چشم بيشتر نداشت، بسيار شاد و طبيعى به نظر مى رسيد.
    خانم اسميت چشم از پسرك برنداشت و ديد كه چطور دنبال مادرش رفت و روى يك صندلى در همان نزديكى نشست. آن روز مطب خيلى شلوغ بود. پسرك با سرباز هاى چوبى اش مشغول بازى شد و خانم اسميت فرصت پيدا كرد تا با مادر او گپى بزند. پسرك ابتدا آرام روى دسته صندلى مادرش نشست، بعد پائين آمد و به مادرش نگاهى انداخت. در اين موقع خانم اسميت فرصت پيدا كرد كه با او حرف بزند و پرسيد: «چشمت چى شده پسرم »
    پسرك كمى روى اين سؤال فكر كرد، سپس چشم بندش را برداشت و گفت: «چشمم چيزيش نيست. من يه دزد دريايى ام!»
    و دوباره مشغول بازى شد.
    خانم اسميت در تصادف اتومبيل پاى چپش را از زانو به پائين از دست داده بود. آن روز هم به مطب آمده بود تا ببيند مى تواند پاى مصنوعى بگذارد يا نه. از دست دادن پا براى او به صورت يك مصيبت درآمده بود. پزشك سعى كرده بود او را قانع كند كه دنيا تمام نشده و با يك پا هم مى شود به زندگى ادامه داد اما او نتوانسته بود با اين مسأله كنار بيايد.
    پسرك با گفتن عبارت «دزد دريايى» زندگى او را تغيير داد و تصوير ذهنى او بى درنگ عوض شد. خود را تجسم كرد كه مثل «جان سيلور» دزد دريايى دراز قد، لباس پوشيده و با يك پاى چوبى، روى عرشه دزدان دريايى ايستاده، دست هايش را محكم به كمرش زده، سرش را بالا گرفته و شانه هايش را عقب داده است. مى ديد كه دارد به توفان لبخند مى زند و تند بادهاى شديد، كت و موهايش را عقب مى راند.
    در اين لحظه طرز فكرش عوض شد و شجاعتش برگشت. با چوب زير بغل به طرف مطب دكتر راه افتاد. پسرك برگشت و پرسيد: «پاتون چى شده خانم »
    خانم اسميت لحظه اى فكر كرد، سپس گفت: «پام چيزيش نيست. من يه دزد دريايى ام!»

  5. #19
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    ارزش بلا ها:

    لابراتوار توماس ادیسون در دسامبر 1914 به طور کامل در اتش سوخت. با وجود اینکه خسارت وارده به ساختمان بیش از 2 میلیون دلار بود ولی ساختمان تنها به مبلغ 238000 دلار بیمه شده بود زیرا از بتن ساخته شده بود و ضد آتش به نظر می آمد. بسیاری از کارهای ادیسون در آن شب در شعله ها سوخت و خاکستر شد.
    در شب اتش سوزی پسر 24 ساله ادیسون, چارلز, دیوانه وار در میان آتش و دود به دنبال پدر خود می گشت. و بالاخره او را پیدا کرد که آرام این صحنه را تماشا میکرد, صورتش در مقابل آتش برق می زد و مو های سفیدش در برابر باد به حرکت در آمده بود.
    چارلز می گوید:"قلب من به درد آمد, او 67 سالش بود و دیگر یک مرد جوان نبود. و همه زحماتش در آتش می سوخت. وقتی مرا دید از من پرسید 'چارلز مادرت کجاست؟' وقتی جواب دادم نمی دانم گفت 'او را پیدا کن. و به اینجا بیاور. او در تمام زندگیش هرگز چنین صحنه ای را دوباره نخواهد دید.' "
    فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."
    سه هفته بعد از آتش سوزی ادیسون اولین فونوگرافش را به جهان عرضه کرد.

    -----------------------------------------

    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
    تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
    پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
    من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
    من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
    دوستدار تو پدر
    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
    4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
    پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
    نتیجه اخلاقی :
    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
    مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

    -----------------------------------------

    خراش عشق

    چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
    مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
    تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
    مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
    تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
    پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
    خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
    پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»

  6. #20
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يكي پيش سلطان عارفان بايزيد بسطامي رفت و گفت : يا شيخ همه عمر در جستجوي حق به سر بردم و چند بار به حج پياده بگذاردم و چند دشمنان دين را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهده‌ها كشيدم،‌ و چند خون جگرها خوردم، هيچ مقصودي حاصل نمي‌شود. هر چه مي‌جويم كمتر مي‌يابم. هيچ تواني گفت كه كي به مقصود برسم؟

    شيخ گفت :‌جوانمردا اين جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمي برگير از خلق كه به حق رسيدي. مادام كه تو در بند آن باشي كه چه خورم كه حلقم خوش آيد و چه گويم كه خلق را از من خوش آيد از تو حديث حق نيايد


    ------------------------------------------

    تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ی ابریشمین بر خوردند او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد تانزان گفت: بیا دختر و او را بغل کرد و از خیابان گذراند.
    دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دیراکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند خاصه به دختران زیبایی چون او .چرا چنین کردی؟
    تانزان گفت: دوست عزیز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم این تویی که او را با خود تا اینجا آوردی!


    -----------------------------------------


    زيبايي و زشتي

    روزي زيبايي و زشتي در ساحل دريايي به هم رسيدن و به هم گفتند:بيا در دريا شنا کنيم برهنه شدند و در اب شنا کردند و زماني گذشت و زشتي به ساحل برگشت و جامه هاي زيبايي رو پو شيد و رفت.
    زيبا نيز از دريابيرون امدو تن پوشش را نيافت از برهنگي شرم کرد و به نا چار لباس زشتي را پوشيد و به راه خود رفت.
    تا اين زمان نيز مردان و زنان اين دو را با هم اشتباه ميگيرند اما اندک افرادي هم هستند که چهره زيبايي را
    مي بينند و فارغ از جامه هايي که بر تن دارد او را مي شناسند .
    برخي نيز زشتي را مي شناسند و لباس ها يش او را از چشمهاي اينان پنهان نمي دارد .




  7. #21
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اون روزها حال و روز خوبي نداشتم مخصوصا از موقعي كه شنيده بودم قلبم داره يواش يواش پنچر مي شه.دكتر گفته بود اين مشكلت مادرزادي ست و كاريش نميشه كرد.

    درست يكي دو سال قبل از اين قضيه من با او آشنا شدم.يعني از قبل با هم آشنا بوديم ولي زياد پيش نمي اومد كه همديگر را ببينيم.يه دو سه روزي مي شد كه او با خانواده اش آمده بودند مسافرت آن هم شهر ما.رابطه خانوادگي ما آنقدر صميمي بود كه تقريبا هميشه با هم بوديم.از رقص كنار ساحل گرفته تا تفريح هاي ديگر.اون روز اول تصميم گرفتيم با هم به پارك بريم.من حال خوشي نداشتم ولي خب خوشحال بودم كه ما با هم هستيم.توي پارك من از چيز هاي زيادي با او حرف زدم.يه مدت كه قدم زديم من احساس تشنگي كردم و خواستم كه آن طرف پارك برم تا آب بخورم ولي هنوز دو سه قدم بر نداشته بودم كه يكدفعه دنيا دور سرم چرخيد و سرم محكم به زمين خورد و بعد از آن صداي فرياد هاي او را مي شنيدم كه داشت خانواده را خبر مي كرد. من به جز تيركشيدن قلبم چيز ديگري را حس نمي كردم.

    چشمامو كه باز كردم ديدم كه روي تخت بيمارستانم و از پرستار هم فهميدم كه 2 روزي در كما بودم ولي پرستار حاضر نشد بگه مشكل من چي بوده فقط گفت يه حمله قلبي بوده و چيز مهمي نيست.چند لحظه بعد مادرم به همراه ساير اعضاي خانواده وارد اتاق شدند و اين صداي هميشگي مادرم بود كه قربان صدقه ام مي رفت.با همه اهالي خانواده هم سلام احوال پرسي كردم و جالب اين بود كه همگي يك نوع سوال مي پرسيدند و بنده هم عجالتا يك نوع جواب بيشتر نمي دادم!

    از مادرم سراغ او را گرفتم....مادرم نيم نگاهي به بيرون كرد و گفت: بيرون نشسته با يه دسته گل رز...نميدونم چرا نيومد.به مادرم گفتم:بهش بگين بياد تو.مادرم گفت:فكر نمي كنم با اصرار ما بياد تو.به مادرم گفتم كه يه قلم و كاغذ به من بدين من يك چيزي براش مي نويسم....اگر نيومد زياد اصرارش نكنين شايد دوست نداره ببينه يه آدم 2 روز مرده دوباره زنده شده! مادرم اخمي كرد و گفت: زبونت رو گاز بگير بچه.

    برايش نوشتم....مطلبي را نوشتم كه سالهاي سال بود در خاطرم بود و دوست داشتم فقط به او بدهم.از همه اهالي خانواده هم خداحافظي كردم و منتظرش شدم تا بياد.هر لحظه كه ميگذشت شوق دلم بيشتر مي شد و مي دانستم كه بالاخره مي آيد.


    چند لحظه بعد در باز شد...خودش بود با همان دسته گل رز و با همان روسري آبي.خودم رو جم و جور كردم و دتي هم تو موهام كشيدم.سلام تنها كلمه اي بود كه از او شنيدم و پس از آن آروم آروم به طرف تخت اومد و گل ها رو روي ميز كناري تخت گذاشت.منم كه يه كمي دستپاچه شده بودم با من و من سلام كردم و گفتم:حال شما؟ اميدوارم كه يادداشت منو خونده باشين...او گفت:اگر نخوانده بودم حالا اينجا نبودم.نگاهي به دور اطرافم انداختم و گفتم:مي تونم يه سوال از شما بپرسم؟او گفت: خواهش مي كنم. گفتم: مي تونم بپرسم كه چرا نمي خواستين منو ببينين؟ گفت: هيچي..همنجوري...منتظربودم.با كمي تعجب گفتم: منتظر چي؟ گفت: منتظر يه فرصت براي گفتن يه راز.اين بار بهش زل زدم و گفتم: چه رازي؟

    يادداشتو بيرون آورد و نگاهي به آن كرد و گفت:همون رازيكه تو اين يادداشت هست.رازي كه براي اولين بار شما براي من فاش كرديد...راز عشق

    دستاشو گرفتم ولی روم نشد چیزی بگم فقط اون لحظه دوتایی به پنجره نگاه کردیم.


    -----------------------------------------


    پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت .

    پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

    روز اول ، پسر بچه سی و هفت ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد

    همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند

    تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از

    كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

    بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت

    و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

    روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از

    ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت :

    « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي .

    اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود .

    وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند .

    تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري .

    اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است .

    (زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است)



    یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
    گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم

  8. #22
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دانشگاه استنفورد

    خانمي با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
    مرد به آرامي گفت : (( مايل هستيم رييس راببينيم ))
    منشي با بي حوصلگي گفت : ايشان تمام روز گرفتارند
    خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد
    منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.
    اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت.
    وي به رييس گفت : شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.
    رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت مثل او ، وقت بودن با آنها را نداشت.
    به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه و کت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
    خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.
    رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...و يکه خورده بود. با غيظ گفت:خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .
    خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .
    رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.
    خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟
    شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
    آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي كه دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.


    ------------------------------------------


    اقیانوس کجاست ؟
    ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت : ببخشید آقا شما از من بزرگتر و با تجربه تر هستید و احتمالا می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جستو جوی آن بوده ام و نیافته ام، پیدا کنم،
    ممکن است به من بگویید : اقیانوس کجاست ؟ ماهی بزرگتر پاسخ داد، اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید. ماهی کوچک پاسخ داد : نه ! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.
    همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل؛ در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم. خدا نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شما باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید . نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است، فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید.

  9. #23
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    نفـــرت تاكـــي ؟


    معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .

    معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .

    معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟

    بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .


    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :


    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید :
    پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

  10. #24
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
    سارا با نارحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
    بعد آهسته از از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
    دخترک پاهايش را به هم زد و سرفه کرد ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
    داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
    دخترک جواب داد : برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد؟!
    دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
    داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم
    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
    مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
    دخترک پولها را از کف دستش ريخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب فکر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
    بعد به آرامي دست او را گرفتو گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
    آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شيکاگو بود.
    فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
    پس از جراحي ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم چگونه مي توانم بابت هزينه جراحي از شما تشکر کنم و هزينه آن را پرداخت کنم
    دکتر لبخندي زد و گفت: فقط کافي است 5 دلار پرداخت کنيد.


    -------------------------------


    "خيلي سخته كه توي آپارتمان يك خوابه با مردي سركني كه مشق ويولن مي كند."
    زن رولور خالي را كه تحويل پاسبان ها مي داد فقط همين را گفت.

    ================================================== ======

    مرد زود به رخت خواب مي رود اما خوابش نمي برد.غلت مي زند.ملحفه ها را مي اندازد.سيگاري روشن مي كند . كمي مطالعه مي كند.دوباره چراغ را خاموش مي كند.اما باز نمي تواند بخوابد.

    ساعت سه صبح بلند مي شود.در خانه ي دوست و همسايه اش را مي زند و پيش او درد دل مي كند و به او ميگويد كه خوابش نمي برد.ازاو راهنمايي مي خواهد.دوستش پيشنهاد مي كندكه قدمي بزند.شايد خسته شود.بعد بايد فنجاني جوشانده ي برگ زيرفون بنوشد و چراغ را خاموش كند.همه ي اين كارها را مي كند اما باز خوابش نمي برد.

    بلند مي شود اين بار به سراغ پزشك مي رود.پزشك هم طبق معمول حرف هايي مي زند و مرد بازهم نمي تواند بخوابد.
    ساعت شش صبح رولوري را پر مي كند و مغز خود را مي پكاند.مرد مرده است اما هنوز خوابش نمي برد.
    بی خوابي خيلي بد پيله است!

  11. #25
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    جوان ثروتمندي نزد يك روحاني رفت و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست. روحاني او را به كنار پنجره برد و پرسيد: " چه مي بيني " ؟
    جوان گفت : " آدم هايي كه مي آيند و مي روند و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي گيرد. "
    بعد روحاني آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد:
    -"در آينه نگاه كن و بعد بگو چه مي بيني."
    جوان گفت : "خودم را مي بينم."!!
    روحاني گفت : " ديگر ديگران را نمي بيني! آينه و پنجره هر دو از يك ماده اوليه ساخته شده اند، شيشه. اما در آينه ، لايه نازكي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني. اين دو شيء شيشه اي را با هم مقايسه كن. وقتي شيشه فقير باشد ، ديگران را مي بيند و به آنها احساس محبت مي كند . اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي شود ، تنها خودش را مي بينيد. تنها وقتي ارزش داري ، كه شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلو چشم هايت برداري ، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري."

    -------------------------------


    وزي در يك دهكده كوچك ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزی كه نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی كنند.
    او با خود فكر كرد كه اين بچه های فقير حتما تصاوير بوقلمون و ميز پر از غذا را نقاشی خواهند كرد.
    ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و كودكانه خود را تحويل داد ، معلم شوكه شد .
    او تصوير يك دست را كشيده بود ، ولی اين دست چه كسی بود ؟
    بچه های كلاس هم مانند معلم از اين نقاشی مبهم متعجب شده بودند.
    يكی از بچه ها گفت : من فكر می كنم اين دست خدا است كه به ما غذا می رساند.
    يكی ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزی است كه گندم مي كارد و بوقلمونها را پرورش مي دهد .
    هر كس نظری مي داد تا اينكه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسيد : اين دست چه كسی است ، داگلاس ؟
    داگلاس در حاليكه خجالت می كشيد ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، اين دست شما است.
    و معلم به ياد آورد كه از وقتی داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه های مختلف پيش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بكشد.

    -------------------------------


    فرشته بيکار:

    روزي مردي خواب عجيبي ديد، اون ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هائي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند، باز مي كنند، وآنها را داخل جعبه مي گذارند.
    مرد از فرشته اي پرسيد، شما چكار مي كنيد؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد،‌گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
    مرد كمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آن ها را توسط پيك هائي به زمين مي فرستند.
    مرد پرسيد: شما ها چكار مي كنيد؟
    يكي از فرشتگان با عجله گفت:‌اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم .
    مرد كمي جلوتر رفت و ديد يك فرشته اي بيكار نشسته است
    مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيكاريد؟
    فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند.
    مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
    فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط كافي است بگويند: خدايا شكر

  12. #26
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    از خود گذشتگی...


    بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
    - آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
    دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
    - بله، شما چه عقيده اي داريد؟
    - من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
    - «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
    درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
    «اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
    فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
    او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود

    -------------------------------

    مردي در عالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و
    در جاده اي روشن و تاريك راه ميرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد:اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري؟
    فرشته جواب داد:مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب،آتش هاي جهنم را خاموشكنم.
    آن وقت ببينم چه كسي واقعا خدارا دوستدارد؟


    -------------------------------

    گره باز شدن همانا و ...
    يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني از آن درست كنند شب را سير بخوابند .

    در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن "
    همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوخال هاي خرابه ريخت.

    عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره ام زندگي را باز كن نه گره كيسه ام را "
    و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد كه ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

  13. #27
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و تحسینش می کردند.
    و لی کسی نبود که سنگ های مرمر کف پوش را ببینه و لب به تحسین باز کنه.
    یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
    "این؛ منصفانه نیست!
    چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
    مگه یادت نیست؟!
    ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
    این عادلانه نیست!
    من خیلی شاکیم!"
    مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
    "یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"
    سنگ پاسخ داد:
    "آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
    آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
    آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
    و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
    "ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
    به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
    به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
    پس بهش گفتم :
    "هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
    و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
    و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
    پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."


    پس بیایید ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:"خوش اومدی"
    و از خودمون بپرسیم :
    "این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟"


    -------------------------------


    شاخ و برگ

    يک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمين افتادند.
    شاخه چندين بار اين کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت می برد.
    برگی سبز و درشت و زيبا به انتهای شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسيد آن را از بيخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمين افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمين افتاد .
    ناگهان صدای برگ جوان را شنيد که می گفت: اگر چه به خيالت زندگی ناچيزم در دست تو بود ولی همين خيال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حياتت من بودم.

  14. #28
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در روزگاري دور دو مرد دانشمند در يك شهر زندگي مي كردند كه يكديگر را قبول نداشتند.
    يكي از آنها منكر خدا بود و ديگري مومن به خدا.
    روزي آن دو يكديگر را در بازار ملاقات كردند و در جمع پيروان خود در خصوص وجود و عدم وجود خدا به بحث و گفتگو پرداختند و پس از ساعتها گفتگو از يكديگر جدا شدند.
    همين شب مرد معتقد به خانه رفت و كتابهاي مقدس خود را به آتش كشيد زيرا او كافر شده بود و مردي كه منكر وجود خدا بود به معبد رفت و با ناله و زاري از خداوند خواست تا عصيان گذشته او را ببخشايد !


    -------------------------------

    اسکندر مقدوني در سي و سه سالگي در گذشت روزي که او اين جهان را ترک ميکرد مي خواست يک روز ديگر هم زنده بماند- فقط يک روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيندآن 24 ساعت فاصله اي بود که بايد طي مي کرد تا به پايتختش برسد.
    اسکندر از راه هند به يونان بر مي گشت و به مادرش قول داده بود وقتي که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچـه به او هديه خواهد کردبنابراين اسکندر از پزشکا نش خواست تا 24 ساعت مهلت براي او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند.
    پزشکان پاسخ دادند که کاري از دستشان بر نمي آيد و گفتند که او بيش از چـند دقيقه قادر به ادامهء زندگي نخواهد بود اسکندر گفت:"من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را - يعني نيمي از دنيا را در ازاي فقط 24 ساعت بدهم"
    آنها گفتند:"اگر همهء دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي توانيم کاري براي نجاتتان صورت بدهيم امري غير ممکن است"
    آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامي کوششهايش را عميقا" درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتي 24 ساعت را بخرد.
    سي و سه سال از عمرش را به هدر داده بود براي تصاحب چـيزي که با آن حتي قادر به خريدن 24 ساعت هم نبود.
    متوجه شد که به خاطر اين دنياي واهي بايد با نوميدي و محروميت کامل جهان را ترک کند تمام مردان جاه طلب با نا اميدي از دنيا مي روند بيشتر انسانها در نا اميدي زندگي مي کنند و در نا اميدي از دنيا مي روند قناعت به سادگي يعني درک اين نکته که خواسته ها در زندگي غيرعقلايي و احمقانه اند

  15. #29
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
    من کور هستم لطفا کمک کنید
    روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
    عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟
    روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
    وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
    حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید

    ---------------------------------------

    روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت .
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می اید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
    فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
    " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
    خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمین مار پر گشودی. گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.
    خدا گفت : و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
    اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد

    ------------------------------

    مردي مقابل گل فروشي ايستاده و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
    وقتي از گل فروشي خارج شد ٬ دختري را ديد که در كنار گلفروشي نشسته بود و گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي کني ؟
    دختر در حالي که گريه مي کرد و گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي پولم كم است . مرد لبخندي زد و گفت :با من بيا٬ من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم .
    وقتي از گل فروشي خارج مي شدند٬ مرد به دختر گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبرمادرم راهي نيست!
    مرد دلش گرفت ٬ طاقت نياورد٬ به گل فروشي برگشت٬ دسته گلي گرفت و ۲۰۰ كيلومتر رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

  16. #30
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
    جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
    زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
    جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
    خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
    لوئيز گفت : اينجاست.
    - « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
    لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
    خواربارفروش باورش نميشد.
    مشتري از سر رضايت خنديد.
    مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
    در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
    كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
    « اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »


    ---------------------------


    داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
    او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
    سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
    در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
    ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
    ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
    ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
    - خدايا نجاتم بده
    - آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
    - بله باور دارم كه مي تواني
    - پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
    لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
    فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...

    __________________

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ