Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 27 از 77 نخستنخست ... 17252627282937 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 391 تا 405 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #391
    farzane
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    توی اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتی همه آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روی يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن
    مردی كه نزديك موبايل نشسته بود دكمه اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع می كنه به صحبت
    ...بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن
    مرد: الو؟
    صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟
    !مرد: آره

    زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
    اينجا يه كت چرمی خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟
    !مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره
    زن: من يه سری هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. !يكيشون خيلی قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود
    !مرد: باشه. ولی با اين قيمت سعی كن ماشين رو با تمام امكانات جانبی بخری
    زن: عاليه. اوه يه چيز ديگه اون خونه ای رو كه قبلا ميخواستيم بخريم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره!!!مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندی
    زن: خيلی خوبه. بعدا می بينمت عزيزم. خداحافظ
    مرد: خداحافظ
    بعدش مرد يه نگاهی به آقايونی كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسی

    !نميدونه كه اين موبايل مال كيه ؟
    !!!نتيجه اخلاقی: هيچوقت موبايلتونو جايی جا نذارين

  2. #392
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    آفرینش زن

    آنگاه که خداوند جهان را، خورشيد را و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفريد به آفرينش زن پرداخت. پروردگار گرامي ما، پيچش پيچکها، لرزش و جنبش علفها، سستي ني ها، نازکي و لطافت گلها، سبکي برگها، تندي نگاه آهوان، روشني پرتو خورشيد، اشک ابر هاي تيره، ناپايداري باد، ترس و رمندگي خرگوش، غرور طاووس، نرمي کرک، سختي الماس، شيريني عسل، درندگي ببر، گرماي آتش، سرماي برف، پر گويي زاغ وصداي کبوتر را يکجا در آميخت و از آن زن را آفريد و او را به مرد داد.
    روزگار مرد سرشار از خوشبختي شد. زيرا اينک وي کسي را داشت که انباز خوشي ها و شادي هايش باشد با اين همه پس از چندي مرد روي به در گاه خداي آورد و گفت: خداوندا اين موجودي که به من ارزاني داشتي زندگي مرا تيره و تار ساخته، يکسره پرچانگي مي کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمي گذارد و توجه دايمي مي خواهد، بيهوده فرياد مي کشد و هميشه تنبل است، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمي توانم با او زندگي کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزي که زن رفته زندگي من پوچ و تهي شده است. به ياد مي آورم که چگونه با من مي رقصيد و مي خنديد و زندگي را سرشار از لذت مي ساخت. به ياد مي آورم که چگونه بر من مي آويخت و آنگاه که خورشيد پنهان مي شد و تاريکي پيرامون مرا فرا مي گرفت زندگي من چه آسوده و شيرين مي گذشت. خداوند زن را پس داد. يک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمي توانم او را بشناسم و رفتارش را دريابم اما مي دانم که او پيش از آنکه مايه خوشبختي من باشد مايه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نيک است به جاي آر.
    مرد شکوه کنان گفت: اما من نمي توانم با او زندگي کنم.
    خداوند گفت: بي او هم نمي تواني زندگي کني.

    ترجمه از متون ديني سانسکريت

  3. #393
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    درخواست از خدا

    از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت : نه
    او فرمود : حل مشکلات تو کار من نیست " من به تو عقل دادم و تو با توکل به من به مراد مقصود میرسی
    از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت : نه
    او فرمود : باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی
    از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت : نه
    خدا فرمود : شکیبایی دست آورد رنج است و به کسی عطا نمیشود باید آنرا به دست آورد
    از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت : نه
    خدا فرمود : خود باید متعالی شوی اما به تو یاری میرسانم تا به ثمر بنشینی
    از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم
    خدا فرمود : آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی
    از او نیرو خواستم او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم
    از او حکمت خواستم او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم
    از او شهامت خواستم او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم
    از او عشق خواستم انسانهای درد مند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک کنم
    از او کمک خواستم به من فرصت داد
    هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتم رسیدم

  4. #394
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه



    مادر

    ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند، بلکه در دل حس مي شوند.
    پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.
    زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم.
    مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟
    او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد مي دانست.
    به او گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.
    او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.
    آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش مي رفتم کمي عصبي بودم.
    وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
    با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
    وقتي سوار ماشين مي شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نمي توانند براي شنيدن ماوقع امشب منتظر بمانند.
    ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود.
    دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.
    پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
    هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از يادآوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود که منوي رستوران را مي خواند.
    من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.
    هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،
    هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدر حرف زديم که سينما را از دست داديم.
    وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
    وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟
    من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که مي توانستم تصور کنم.
    چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.
    کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم به دستم رسيد.
    يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:
    نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.
    و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.

    در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که به موقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
    هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست.
    زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نمي توان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .

  5. #395
    Registered User bad_dog آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    38

    پاسخ : داستان های کوتاه


    ام،می تونی یک راز رو نگه داری؟
    معلومه
    به خون قسم می خوری؟
    ببین تی ...
    اهان دکتر یادم رفته بود از وقتی که از خونه رفتی راه رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده.
    امت اهی کشید و دستش را دراز کرد. و قتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کشید و چهره در هم کشید
    خب رازت چیست؟
    خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت.
    ام ...میدونی،من ایدز گرفتم رفیق...
    جو هابل

  6. #396
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    فرعون و ابلیس

    مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد.

    ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

    فرعون گفت: نه.

    ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد.

    فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري.

    ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟

  7. #397
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند.

    آنها به استاد گفتند: "ما به شهر ديگري رفته بوديم که در مسير برگشت، لاستيک خودرو مان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم"

    استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.

    چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند.

    آنها به اولين مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال اين بود:
    « کدام لاستيک پنچر شده بود؟»

  8. #398
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی یکی از پیامبران کنار دریا قدم میزد و در نگرانی روزی امتش بود . به او وحی امد درون دریا بر تو اشکار شده ...نگاه کن
    دید پرنده ای دانه ای از منقار انداخت به دریا یک ماهی ان را گرفت و به ته دریا نزدیک سوراخ کوچکی در سنگی برد . یک ماهی خیلی کوچک کور از سوراخ بیرون امد و دانه را خورد ....مجددا وحی امد که ما اینگونه به مخلوقاتمان روزی میرسانیم . پیامبر پرسید پروردگارا به چه منظور چنین موجود عاجز و ناتوانی افریدی .....وحی امد ای پیامبر هم اکنون ان ماهی کور این سوال را در مورد تو از من میکرد

  9. #399
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر می‌شد.
    یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت : "واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده. نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."


    آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی‌‌اش آمده است. اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:


    -
    "در این کارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می‌کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست."
    آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری آتش روشن کرد و ادامه داد:
    - "گاهی فولادی که به دستم می رسد نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که از این فولاد هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
    باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
    -
    "می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم این است: "خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده خدایا فقط کاری کن که من ابدیده شوم...

  10. #400
    Registered User bad_dog آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    38

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی مردی به همراه همسرش به یکی از دادگاه های طلاق مراجعه کرد که همسرش را طلاق بدهد
    وقتی قاضی علت امر را پرسید مرد جواب داد:
    من زمانی یک انسان دائم الخمر و معتاد به مواد مخدر بود و این زن چون مرا دوست داشت من را قبول کرد
    کمکم کرد مشروب و مواد را ترک کنم
    کمکم کرد درسم را بخوانم و دکترا بگیرم
    کمکم کرد بجای قمار پیانو زدن بیاموزم و موسیقی کلاسیک گوش کنم
    و کمکم کرد ثروتمند شوم
    و لان امدم طلاقش دهم
    قاضی با تعجب پرسید مگر دیوانه شده ای؟؟ این زن این همه خوبی به تو کرده و تو از این زن متنفری؟؟؟
    مرد جواب داد نه جناب قاضی من هنوزم این زن را دوست دارم
    فقط احساس می کنم که .....
    هم سطح من نیست!!!!
    این که شما می توانید یانمی توانید در هر 2 صورت حق با شماست

  11. #401
    Registered User bad_dog آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    38

    پاسخ : داستان های کوتاه

    -شب تاریکیه عزیزم
    زن برگشت تا مردی را که او را کنار ماشین گیر انداخته بود ببیند
    -خب کوچولو کار تو چیه؟
    دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد.
    جیغ مرد به خرخر بدل شد
    زن تیغ جراحی را زمین انداخت،اتومبیل را راند و به هیکل متشنج و در هم پیچیده مرد گفت
    هی عزیزم! من جراح هستم

    و.د.میلر

  12. #402
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در زمان پیشین زاهدی بود از قبایل عرب. اهل آن قبیله به روزگار اوتبرک کردندی، و به مواعظ و نصایح او سکون طلبیدندی.
    شبی چنان اتفاق افتاد کهسگان آن قبیله جمله بمردند. بامداد اهل قبیله به نزد او آمدند که دوش چنین چیز بی سببی ظاهر شد و سگان ما بمردند. گفت: صلاح شما در آن بود و آفریدگار تعالیخیر شما در آن خواسته است. ایشان بازگشتند. شب دیگر جمله مرغان ایشان بمردند. روزدیگر بیامدند و گفتند : مرغان ما بمردند. گفت: بهترین شما در این بوده است وشما ندانید. گفتند: در این جه بهترین است که سگ، پاسبان ما بود و مرغان که موذنما بودند و به صبح ما را بیدار می کردند. مردن ایشان فالی بد است
    شب دیگر جهدکردند که آتش افروزند، البته از آتش زنه، آتش برون نیامد.خوف و هراس بر ایشانمستولی شد.
    روز دیگر - چون برخاستند - خصمی آمده بود و شب به آخر آورده و تمامتقریه های آن نواحی غارت کرده، چون آنجا روشنایی ندیده بودند و بانگ سگ و مرغ نشنیده، راه پیدا نکردند و ایشان از آن خلاص یافتند و سخن آن زاهد راست شد.
    جوامعالحکایات و لوامع الروایات
    محمد عوفی

  13. #403
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.
    دكتر گفت: «در را شكستي! بياتو
    در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتردويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنمبا من بياييد! مادرم خيلي مريض است
    دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، منبراي ويزيت به خانه كسي نمي روم
    دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شمانياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
    دل دكتر به رحم آمد و تصميمگرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارشدر رختخواب افتاده بود.
    دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب اورا پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائمبهبود در او ديده شد.
    زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كهكرده بود تشكر كرد.
    دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتمامي مردي
    مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» وبه عكس بالاي تختش اشاره كرد.
    پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.
    اينهمان دختر بود!!
    فرشته اي كوچك و زيبا!!

  14. #404
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    قشنگ كوچك گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن... ! خدا هيچ نگفت. گفت : به پاهايم نگاه كن! ببين چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار مي دهم. دنيا را كثيف مي كنم. آدم هايت از من ميترسند. مرا ميكشند براي اينكه زشتم. زشتي جرم من است. خدا هيچ نگفت. گفت : اين دنيا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدك ها‚ مال من نيست. خدا گفت : چرا مال تو هم هست. دوست داشتن يك گل‚ دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك‚ دوست داشتن تو كاري دشوار است. دوست داشتن كاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند. ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد.زيرا كه هنوز مؤمن نيست. زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است. مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيبائيم‚ چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هرچه كه هست‚نيكوست. آن كه بين آفريده هاي من خط كشيد‚ شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست. حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين نباش. قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نازيباست

  15. #405
    Registered User alba22 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    in my dream
    نگارشها
    492

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي روزگاري پسركفقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.ازاين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنهايك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي ميكرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي رازد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد وبجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
    دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يكليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد بهشما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي مابه ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري ميكنم»
    سالها بعد دختر جوانبه شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را برايادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان اواقدام كنند.
    دكتر هواردكلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارشاز چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرفاطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.دراولين نگاه اورا شناخت.
    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جانبيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجامپس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد
    آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستانبود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزينوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
    زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمهداشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را بازكرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انراخواند
    «
    بهاي اين صورتحساب قبلاً با يكليوان شير پرداخت شده است»

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ