Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 3 از 77 نخستنخست 123451353 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 45 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #31
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
    شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
    مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
    ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
    آب استخر براي تعمير خالي شده بود!


    -------------------------------

    روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
    مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
    رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .
    مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم" .
    چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
    عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  2. #32
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    حکایت پادشاه و مردم همیشه راضی


    داستان آن پادشاه را شنیده اید که در سرزمینی آرام زندگی می کرد و مردمش هیچ گاه شکایتی نداشتند؟

    پادشاهی بود که بر سرزمینی آرام حکومت می کرد، هرگز نزاعی ای در آنجا رخ نمی داد، هرگز کسی نزد پادشاه شکایت نمی کرد و هرگز شورشی بر علیه تاج و تخت نمی شد. یک روز پادشاه از خواب بیدار شد و در حالی که از این همه آرامش خاطرش ملول شده بود، با خود فکر کرد باید راهی پیدا کنم که این مردم کمی ناراضی و شاکی باشند تا من آنها را سرکوب و مجازات کنم و اینگونه کمی تفریح کنم تا از این ملالت نجات پیدا کنم.

    پس از اندکی اندیشیدن فرمان داد که روی رودخانه پلی بسازند و پس از ساخته شدن پل٬ مردم هر روز برای جمع کردن سنگ به آنسوی رودخانه بروند. از آن روز به بعد مردم به دستور پادشاه از پل عبور کرده و تمام روز را سنگ جمع می کردند و به سوی دیگر رودخانه حمل می کردند.

    مدتی گذشت، و کسی شکایتی نکرد، همه به خوبی به وظیفه شان عمل می کردند.

    پادشاه باز ملول شد، فرمان داد که هر کس می خواهد سنگ جمع کند روزی 5 سکه باید مالیات پرداخت کند. مردم هر روز با عبور از پل 5 سکه می دادند، سنگ جمع می کردند و سنگ ها را به سوی دیگر پل منتقل می کردند و هیچ کس هم شکایتی نداشت.

    مدتی دیگر گذشت اینبار پادشاه 10 سکه مالیات برای آوردن سنگ ها وضع کرد، باز هم کسی شکایتی نداشت. مردم 5 سکه می دادند به آنسوی رود می رفتند، پر تلاش سنگ جمع می کردند و سپس با پرداخت 10 سکه سنگها را به سوی دیگر حمل می کردند و هیچ کس هم شکایتی نداشت!

    پادشاه خسته و ملول شد. فکر کرد که چرا کسی شکایت یا شورش نمی کند؟! لذا خشمگینانه دستور داد 5 نفر از ماموران دربار در مسیر پلِ روی رودخانه مستقر شوند و هر روز صبح مردم را را در هنگام عبور از پل مفصلا کتک برنند.

    پس از آن مردم هر روز در مقابل پل صف می گرفتند، به نوبت کتک مفصلی می خوردند و سپس مشغول سنگ جمع کردن می شدند!

    پس از مدتی بالاخره یک نفر به نمایندگی از مردم برای شکایت نزد پادشاه رفت. پادشاه که از خوشحالی در پوست نمی گنجید فرمان داد او را به نزدش بیاورند.

    مرد را آوردند. پادشاه گفت : ای مرد! شنیده ام که از ما شکایت داری!

    مرد گفت : قربانتان بشوم، شکایت که نیست، درخواستی دارم.

    پادشاه گفت خوب بگو، آیا از سنگ جمع کردن خسته شده ای، مالیات آزارت می دهد، یا کتک خوردن ناراختت کرده؟

    مرد گفت : نه سرورم همه چیز خوب است، تنها یک مشکل وجود دارد، جمعیت است شهر ما زیاد است و شما تنها 5 مامور برای کتک زدن انتخاب کرده اید، این موضوع هر روز صف طولانی ای ایجاد می کند که باعث می شود بعی از ما موفق به سنگ جمع کردن نشویم. در خواست ما این است که تعداد این ماموران را افزایش دهیم تا ما سریعتر کتکمان را بخوریم و به سراغ کار سنگ جمع کنی برویم!

    حکایت امروز مردم ماست. هر روز عرصه را تنگ تر می کنند و ما هیچ شکایتی نداریم.

  3. #33

    پاسخ : داستان های کوتاه

    ما واقعا" چقدر فقيرهستيم
    روزي يك مرد ثروتمند پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي ميكنند چقدر فقير هستند . آنها يك روز و يك شب را در خانه يك روستايي بسر بردند.
    در راه بازگشت و پايان سفر مرد از پسرش پرسيد :"نظرت در مورد سفرمان چه طور بود؟"
    پسر در جواب گفت:"عالي بود پدر."
    پدر پرسيد:"آيا به زندگي آنها توجه كردي؟"
    پسر پاسخ داد: فكر ميكنم!
    و پدر پرسيد چه جيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
    پسر كمي انديشيد و پاسخ داد:"فهميدم كه ما در خاننه يك سگ داريم و انها چهارتا
    ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوسهاي زينتي داريم و آنهاستارگان را دارند.حياط ما به ديوارهايمان محدود
    ميشوداما باغ آنها بي نهايت است.
    در پايان حرفهاي پسر زبان مرد بند آمده بود پسر اضافه كرد:"متشكرم پدركه به من نشان دادي ما واقعا" چقدر فقير هستيم!"

  4. #34
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
    اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
    پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پیرون از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
    کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و من از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آن قدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر می کنم .
    پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. چرا که او می دید که خود کارگر فقط یک دست دارد. بله، با وجود آن که ما نمی توانیم زندگی خود را تغییر دهیم، اما می توانیم جهان بینی مان را تغییر دهیم. اگر چه نمی توانیم محیط زندگی خود را تغییر دهیم، اما می توانیم برخورد خودمان با زندگی را تغییر دهیم.

  5. #35
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بان کی مون

    بیش از پنجاه سال پیش پسری به نام بان کی مون در شهرستان کوچکی در کره جنوبی درس می خواند. در همان وقت، تمام شبه جزیره کره گرفتار جنگ بود اما او و دوستانش هر روز به مدرسه می رفتند و فقط هنگامی که آژیر حمله هوائی به صدا در می آمد، درس های خود را قطع می کردند.
    روزی در کلاس زبان و ادبیات معلمشان از آنها پرسید، معنی صلح و امنیت چیست؟
    هر یک از دانش آموزان به این پرسش پاسخی دادند:
    یکی گفت: به نظر من صلح و امنیت این است که پدر من که در جبهه است به خانه برگردد و شب ها پیش من بخوابد.
    دیگری گفت: صلح و امنیت این است که دیگر کابوس نبینم.
    سومی گفت: صلح و امنیت این است که هر روز بتوانم نان و شیر بخورم.
    معلم با شنیدن پاسخ های بچه ها خندید، اما سرش را تکان داد و گفت: هر کدام از این جواب ها درست است ولی جواب کاملی نیست.
    یکی از دانش آموزان با شنیدن حرف های معلم در دفتر نقاشی خود خانه کوچکی را در دامنه یک کوه کشید که راهی از جنگل رو به روی آن به سوی دور دست در میان کوه ها می رفت و پرندگان در بالای خانه سرگرم پرواز بودند. وقتی نقاشی اش را تمام کرد به معلم گفت: آقا به نظر من صلح و امنیت این است.
    معلم به نقاشی پسر نگاه کرد و گفت: نه پسرم، نقاشی تو معنی آرامش است نه صلح.
    بالاخره معنی صلح و امنیت چه بود و معلم چه می خواست بگوید؟ همه دانش آموزان ساکت ماندند و به فکر فرو رفتند.
    در این هنگام معلم نقاشی دیگری به دانش آموزان نشان داد که در آن تصویر یک شب تاریک و طوفانی و رعد و برق کشیده شده بود. روی شاخه درختی که در باد شدید تکان می خورد یک لانه پرنده بود. دو پرنده پدر و مادر بال های خود را باز کرده بودند و در حالی که با احتیاط اطراف و خطرها را زیر نظر داشتند، آنها را روی جوجه های آسوده خاطر خود پهن کرده بودند. امروز که بیش از نیم قرن از آن روز گذشته و بان کی مون دبیر کل سازمان ملل شده هنوز خاطره و احساس عمیقی از آن کلاس و درس آن روز در ذهن دارد. او یک بار در سخنرانی خود گفت: امیدوارم صلح و امنیت بتواند مانند نور خورشید به هر گوشه جهان برسد. احساس صلح و امنیت در حقیقت مانند احساس طفلی است که در هوایی طوفانی در زیر بال هایی گرم و قدرتمند عشق و مسئولیت از رویای خود لذت می برد.

  6. #36
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک شایعه در جنگل غوغای بزرگی به پا کرد. به گوش ساکنان جنگل رسیده بود که خرس یک فهرست مرگ تهیه کرده و همه می خواستند اسامی آن فهرست را بدانند.
    یک روز آهو همه جراتش را جمع کرد و وارد لانه خرس شد. از او پرسید: خرس، بگو ببینم اسم من در فهرست تو هست؟ خرس گفت: بله. اسمت در فهرست من هست.
    دو روز بعد جیوانات دیگر جسد آهو را در دل جنگل پیدا کردند. سرآسیمگی و بیم ساکنان جنگل بیشتر شد. سوال همه این بود که در آن فهرست مرگ نفر بعدی کیست؟ پس از آهو گراز اولین حیوانی بود که کلافه شده و پیش خرس رفت و از او پرسید که آیا اسمش در فهرست هست یا نه ؟
    خرس جواب داد:بله اسمت آنجا است. گراز که ترسیده بود با عجله از لانه خرس خارج شد و دو روز بعد هم کشته شد. در این موقع تمام جنگل را وحشت فرا گرفت. پس از آن فقط خرگوش بود که جرات پیدا کرد و پیش خرس رفت. از او پرسید آیا من هم در فهرست مرگ هستم؟
    خرس گفت: بله تو هم در آنجا هستی.
    خرگوش باز پرسید: آیا می شود اسم مرا حذف کنی؟ خرس گفت: بله، مسئله ای نیست!

  7. #37
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    با دو برادر آشنا شده ام که برادر بزرگ تر مسئول فنی یک شرکت معروف و
    برادر کوچک تر عکاس است.
    آنها در یک خانواده بزرگ شده اند، اما خصوصیات و استعدادهایشان متفاوت است.
    برادر بزرگ تر دارای توانایی هدایت و رهبری است. نه تنها در تحصیلاتش نتایج خوبی داشته، بلکه در زمینه ورزش هم برجسته بوده است. برادردوم از برادر اول یک سال کوچک تر است. آنها در یک مدرسه درس خوانده اند. به همین دلیل برادر کوچک در دوران تحصیل فشارهای زیاد ی را تحمل کرد. معلم های او همیشه به او سرکوفت می زدند که برادرت از تو بهتر و حتی از تو خوش تیپ تر است.
    نه تنها در مدرسه، بلکه در خانه هم برادر کوچک با فشار رو به رو می شد. موقعی که کوچک ترین اشتباهی می کرد، مادرش می گفت: از برادر بزرگت یاد بگیر. او هیچ وقت مرا نگران نمی کند. وقتی که در امتحاناتش نتیجه متوسط می گرفت، پدرش می گفت: ای بابا، برادر بزرگت چندان تلاشی هم نکرد، اما نتیجه امتحاناتش عالی بود. چرا درس خواندان برایت کار سختی است؟
    در واقع برادر کوچک هم زحمت می کشید، اما هر چه تلاش می کرد نتیجه هایش به پای برادر بزرگش نمی رسید. برادر بزرگ مثل یک فانوس دریایی می درخشید و او در کنارش مثل شعله شمع بود. برادر بزرگ در کنکور قبول و وارد یک دانشگاه معروف شد اما رتبه برادر کوچک پایین بود و نتوانست وارد دانشگاه شود. او طبق علاقه خودش یک کالج تخصصی هنرهای زیبا را انتخاب کرد و به تحصیلش ادامه داد.
    برادر بزرگ بعد از اخذ مدرک کارشناسی ارشد به یک شرکت الکترونیکی پیوست و کم کم به ستون آن شرکت تبدیل و مایه افتخار والدینش شد.
    برادر کوچک پس از فارغ التحصیلی در چند شرکت کوچک کارهای موقتی انجام داد و دستیار فیلمبردار شد. پدر و مادرش فکر می کردند که اگر او بتواند آن قدر درآمد داشته باشد که زندگی خود و خانواده آینده اش را تامین کند، آنها خوشحال می شوند.
    برادر کوچک خبرنگار یک شرکت تلویزیونی شد و هر روز به دنبال خبر می رفت و ارتباطش برادر بزرگش کم بود.
    روزی برادر بزرگ تر در ساعاتی که معمولا سرش در شرکت به شدت شلوغ بودبه خانه برگشت و به برادرش گفت: خواهش می کنم مراقب پدر و مادرمان باش. من از کارم استعفا داده ام وبرای تحصیل هنرهای معاصر به پاریس می روم.
    او گفت که مدتی پیش به خاطر خستگی به حال اغما افتاد و او را از شرکت به بیمارستان انتقال دادند. زندگی اش با خطر جدی رو به رو بود. از این حادثه به این نتیجه رسیده که عمر انسان محدود است. پس باید برای خودش زندگی کند و علاقه خودش را دنبال کند.
    برادر کوچک با تعجب زیاد از او پرسید مگر تو با این همه موفقیتی که به دست آورده ای تا حالا برای خودت زندگی نکرده ای؟
    برادر بزرگ تر گفت: نه من همیشه برای آرزوها و خواست های دیگران زندگی کرده بودم. هیچ وقت نتوانستم طبق علاقه خود زندگی کنم. من همیشه به تو غبطه می خوردم. تو شغل مورد علاقه خودت را انتخاب کردی و در زندگی ات آزاد و شاد هستی.
    برادر کوچک با شنیدن حرف های برادرش هم احساس غرور کرد و هم دلش برای برادرش سوخت. احساس غرورش از این بابت بود که برادرش با این که در ظاهر سرمشق دیگران بود به او غبطه می خورد و احساس دلسوزی به این دلیل که اگر برادر بزرگش نبود و پدر و مادرش آن قدر به او توجه نمی کردند، او نمی توانست به میل خود و به آرامی زندگی کند. او پیش خود فکر کرد گاهی کم توجهی والدین هم می تواند دلیل خوشبختی و راحتی باشد.

  8. #38
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    تاجری در دهکده ای مقدار زیادی کاکائو خرید و می خواست با گاری کالایش را به انبار خانه اش منتقل کند. در راه از پسری پرسید تا جاده چقدر راه است.پسر جواب داد اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت. با عجله اسب هایش را به جلو راند اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ گاری به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن گاری همه کاکائو ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن کاکائوی ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت گاری اش بر می گشت یاد حرف های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.


    -------------------------


    روزی در نوک یک برج، عقاب حلزون کوچکی را دید و از او پرسید: ای حلزون کوچک، چه کسی تو را به اینجا آورده است؟
    حلزون جواب داد: من خودم به این جا آمدم.
    عقاب گفت: " باور نمی کنم. تو خیلی کند حرکت می کنی. با این بدن ضعیف چطور می توانی به بالای برج بیایی؟ حلزون جواب داد: "اگر هر روز کمی جلو بروم حتی با سرعت کم، به مرور زمان می توانم به نوک برج برسم و باعث تعجب تو شوم


    ------------------------

    روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود
    كه به كوه نظري انداخت و از اونجا كه با خدا خيلي دوست بود
    گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن. در يك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد.
    مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد و دعا كرد: خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد.
    در همان لحظه هر دو چشم مرد كور شد ...

  9. #39
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد .
    دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .
    او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه حداقل نيمي از مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ، تا عمري عاشقانه با او زندگي كنند

  10. #40
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    Lightbulb در دنياچيزهاي بدتري هم هست



    پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً
    مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بودپدر�. با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه روخوند :

    پدر عزيزم،
    با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبوربودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو روبگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما ميدونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهايتنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست،پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريليتوي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتنتعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگهاي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعامي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش روداره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز،مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت روببيني.
    با عشق،
    پسرت،
    John

    پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالاواقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنياچيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم!
    هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

  11. #41
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    شیطان و من

    ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده

    بود؛فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌بودند،‌هياهو

    مي‌كردند و هول مي‌زدند وبيشتر مي‌خواستند.

    توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ وخيانت،‌

    جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي

    مي‌داد. بعضي‌هاتكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌

    پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشانرا مي‌دادند و

    بعضي آزادگيشان را.

    شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به

    هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.

    انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با

    كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام

    نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسيرا مجبور

    مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من

    جمع شده‌اند.

    جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌:

    البته تو بااينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و

    ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينهاساده‌اند و گرسنه. به

    جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.

    از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه

    حرف بزند و او هي گفت و گفت وگفت.

    ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي

    عبادت افتاد كه لابه لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم

    شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.

    با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان

    بدزدد. بگذار يك بارهم او فريب بخورد.

    به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن

    اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور

    توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم

    گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كناربساط شيطان جا

    گذاشته‌ام.

    تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه

    خدا

    خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت

    دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان

    رسيدم، شيطان اما نبود.

    آن وقت نشستم وهاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام

    شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را باخود ببرم كه

    صدايي شنيدم، صداي قلبم را.

    و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم.

    به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

  12. سپاس


  13. #42
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    زوجی که تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود ، بتدریج با مشکلاتی در جریان مراورات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است . وی احساس می کرد که شوهرش طرفدار رمانتیسم نیست و ایده آل و آرمان بی توجه می باشد . بدین سبب روزی از روزها ، به شوهرش گفت که باید از هم جدا شویم . اما شوهر پرسید : چرا ؟ زن جواب داد : من از این زندگی سیر شده ام . دلیل دیگری وجود ندارد . تمام عصر آن روز شوهر به آرامی سیگار می کشید و حرفی نمی زد . زن بسیار غمگین شده و در این اندیشه بود که شوهرش حتی او را برای ماندن متقاعد نمی سازد ، پس چگونه می تواند او را خوشحال کند . تا اینکه شوهر از او پرسید : چطور می توانم تو را از این تصمیم منصرف کنم ؟ زن در جواب گفت : تو باید به یک سئوال من پاسخ بدهی . اگر پاسخ تو من را راضی کند ، من از این تصمیم منصرف خواهم شد . سپس ادامه داد : من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم . اما نتیجه چیدن آن گل مرگ من خواهد بود . آیا تو آن را برای من خواهی چید ؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت : فردا صبح پاسخ این سئوال تو را می دهم . صبح روز بعد ، زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز ، نوشته ای زیر فنجان شیر گرم دیده می شد . زن شروع به خواندن نوشته شوهرش کرد که می گفت : عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید . اما بگذار علت آن را برای تو توضیح دهم : اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می کنی ، مرتکب اشتباهات مکرر می شوی و بجز گریه ، چاره ای دیگر نداری . به همین دلیل ، من باید زنده باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم . دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می کنی و من باید زنده باشم تا در را برای تو باز کنم . سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر نگاه می کنی و این نشان می دهد تو نزدیک بین هستی . باید زنده باشم تا روزی که پیر می شوی ، ناخن های تو را کوتاه کنم . به همین دلیل مطمئنا کسی دیگری وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید . اشکهای زن بر گونه هایش و نوشته شوهر جاری شد . اشکهایی که مانند یک گل درخشان و شفاف بود . وی به خواندن نامه ادامه داد : عزیزم ، اگر تو از پاسخ من خرسند شدی ، لطفا در را باز کن . زیرا من با نانی را که تو دوست داری ، در دست دارم . زن در را باز کرد و دید که شوهرش همچنان در انتظار ایستاده است . زن اکنون می دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد . آری ، عشق می تواند حتی با روشهای معمول و عادی به انسان ها نشان داده شود.


    ---------------------------


    موشی کوچک و ترسو هر روز در میان ترس و وحشت به زندگی ادامه می داد .موش بیچاره به ویژه با دیدن گربه قدرتمند در اطراف لانه اش بارها از خواب آشفته بیدار می شد . سرانجام موش فکری به خاطر رسید مبنی بر اینکه نمی تواند به این شکل به زندگی اش ادامه دهد . خوشبختانه موش با یک جادوگر برخورد کرد . با درخواست التماس آمیز موش ، ساحر او را به یک گربه قدرتمند تبدیل کرد .
    اما چندی نگذشت که موش به همان مشکل دچار شد . زیرا او هنوز یک موش و یا بهتر بگوییم یک گربه ترسو بود . موش که گربه شده بود بار دیگر به ساحر التماس کرد . زیرا او کماکان نمی توانست خود را از ترس و وحشت نجات دهد . به ویژه هنگامی که با سگ بزرگی برخورد می کرد ، بی اختیار از ترس می لرزید . ساحر بار دیگر درخواستش را بر آورده ساخت . بدین سبب موش کوچک به یک سگ بزرگ تبدیل شد .
    به زودی ، موش که اکنون سگ شده بود ، ببر وحشی و درنده ای را دید و بار دیگر از ترس و وحشت بخود لرزید . موش به کمک ساحر به ببر -- شاه حیوانات تبدیل شد .
    اما چند روز بعد باز هم از ساحر کمک خواست . زیرا یک شکارچی با تفنگ شکاری در پی او بود و این موضوع او را می ترساند .
    اما این بار جادوگر درخواست موش را رد کرد و دیگر حاضر به کمک به موش نشد . ساحر به موش گفت : تو را به قیافه واقعی خودت تبدیل خواهم کرد . به دلیل آنکه متوجه شدم سحر من در تو تاثیری نمی کند .من نمی توانم ترس و وحشت تو را از بین ببرم . حتی اگر بدن قدرتمندی مانند ببر به تو بدهم ،باز هم قلبی مانند موش خواهی داشت . بله دوستان ، صورت بزرگ و قوی به انسان شجاعت و نیرو نمی بخشد .آنچه انسان برای جسارت نیاز دارد داشتن یک قلب شجاع است .

  14. #43
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    یک نوازنده ارگ معروف در روستاها کنسرت شخصی برگزار می کرد . به سبب آنکه ارگ نمی توانست بطور مستقیم با وسائل صوتی مرتبط شود ، به فردی دیگر نیاز داشت تا صدای موسیقی را تنظیم کند . به هر صورت یک پسر قبول کرد این کار را انجام دهد .
    نمایش بسیار موفقیت آمیز برگزار شد . تماشاگران برای نوازنده کف می زدند . پسر بسیار خوشحال بود و به نوازنده گفت : ما بسیار خوب همکاری کردیم .
    نوازنده ناگهان با خشم پرسید : منظورت از " ما " چیست ؟
    چند دقیقه بعد ، هنگامی که نوازنده قشنگترین بخش موسیقی را می نواخت ، وسائل صوتی وی ناگهان آرام شد . هر چند او تلاش زیادی کرد اما بی فایده بود . پسر بازیگوش به نوازنده گفت : حالا حتما معنای ما را خیلی خوب درک می کنید


    --------------------------


    در سومین باری که یکدیگر را می دیدند، پسر با اصرار از دختر خواست که دفعه بعد که همدیگر را می بینند، آلبوم هایشان را با هم رد و بدل کنند تا با چهره یکدیگر در طول زندگی و بزرگ شدنشان آشنا شوند.
    درخواست عجیب و جالب پسر، دختر را خیلی تحت تاثیر قرار داد. دفعه بعد وقتی یکدیگر را دیدند، دختر آلبومش را آورده بود و روی صندلی چرخدار پسر هم چند جلد آلبوم عکس می دید.
    در یک کافه خلوت جایی پیدا کردند و تمام روز را به تماشای عکس های یکدیگر گذراندند. دختر ساکت بود و از تماشای عکس های پسر کوچکی که کم کم به مردی تبدیل می شد، لذت می برد، اما بر عکس او پسر نمی توانست خودش کنترل کند و مدام با هیجان می گفت: وای، چه دختر نازی! وای چه فرشته دوست داشتنی ای! می شه یکی از این عکس ها را به من بدهی؟
    دختر از شنیدن حرف های پسر خجالت می کشید و سرخ می شد. او پیش خودش فکر می کرد که صورت زیبایی ندارد. شاید کمی عقده حقارت داشت. اما از نور صداقتی که در چشم های پسر می درخشید، کم کم اعتماد به نفسش بیشتر می شد. اما مثل همه دخترها برای گرفتن تایید و شنیدن این حرف های دلنشین هر بار می پرسید: شوخی می کنی؟ واقعا من این قدر دوست داشتنی ام؟
    پسر شمرده جواب داد: حیف که زودتر با تو آشنا نشدم. هدف من هم از دیدن آلبوم های عکس تو همین بود که در گذشته ات با تو شریک شوم. با دیدن هر یک از عکس هایت، در لباس و ظاهر مختلف، در لبخندها و احساسات متفاوت روی صورتت می توانم بیشتر در گذشته ات شریک شوم.
    حرف های پسر این جمله را به خاطر دختر آورد که "در گذشته ات، فرصتم نبود باهم بگذرانیم، اما در آینده ات حتما در کنارت می مانم.
    پسری که روبرویش نشسته بود، نه تنها به آینده درخشان هر دویشان فکر می کرد، بکله با کارش گذشته او را هم مرور کرده بود و باعث شده بود تا خودش هم به نکته های ظریف دوران زندگی اش پی ببرد.
    یک سال بعد دختر پیشنهاد ازدواج پسر را قبول کرد. زندگی شادی داشتند، اما به نظر دختر بهترین کاری که در زندگی اش می کند، این است که هر آلبومشان را به دقت صحافی و نگه داری می کند. کسی که به گذشته شما اهمیت بدهد، کسی است که از صمیم قلب عاشق تان است.

  15. #44
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    عصر شده بود و همه جا داشت تاریک می شد. پس از تمام شدن تعطیلات آخر هفته شبوولف و همسرش که دخترشان را به خوابگاه دانشگاه رسانده بودند، به خانه بر می گشتند. اتوبوس هنوز نرسیده بود. شبوولوف و همسرش فرصتی داشتند که با هم در ساحل رودخانه قدم بزنند. کارهای روزمره و رسیدن به امور بچه ها بیشتر وقتشان را می گرفت و کمتر پیش می آمد که به اتفاق هم وقت برای تفریح داشته باشند.
    تکه های بزرگ ابر سیاه در آسمان جمع می شدند و همه جا تاریک تر می شد. همه کسانی که در ساحل رودخانه مشغول گردش و تفریح بودند یکی یکی به خانه هایشان بر می گشتند. اما شبوولف و همسرش که مجذوب فضای عمیق عاشقانه بین خود شده بودند، متوجه اطراف نبودند. چند دقیقه بعد، باران شدید همراه با غرش رعد و برق شروع شد. همسر شبوولوف از ترس فریادی کشید. شبوولوف او را محکم بغل کرده بود و دلداری اش می داد.
    اما فاجعه ای به سوی آنها در راه بود. ناگهان آذرخشی همراه با صدای رعد مثل شمشیری آسمان را شکافت و به طرف شبوولف اصابت کرد. نور آذرخش صورت وحشت زده آن دو نفر را روشن کرد. همسر شبوولف در یک آن که آذرخش به همسرش برخورد کرد، بدون هیچ تردیدی او را بغل کرد و لب های شبوولف را بوسید. آذرخش به دو نفر برخورد کرد و قطرات خون از لب همسر شبوولف به زمین چکید.
    آمبولانسی آن دو را به بیمارستان رساند. چند ساعت بعد این زوج در کمال ناباوری همگان از این فاجعه طبیعی نجات یافتند. پس از آن که به هوش آمدند، همسر شبوولف بی درنگ سراغ وضعیت شوهرش را گرفت و وقتی فهمید که سالم است، بی نهایت خوشحال شد و به ملاقات کنندگانش گفت: در لحظه ای که شوهرم را بوسیدم، می دانستم که چشم های خدا باز است. بچه های ما به پدر و من به شوهرم احتیاج داریم. خدا نمی گذارد که او را از کنار ما ببرد.
    کارشناسان پزشکی هم قادر به توضیح این واقعه نبودند که چطور ممکن است آذرخش به سر فردی بخورد و آن فرد زنده بماند. شاید فقط بتوان گفت که بوسه همسر شبوولف قدرت آذرخش را خنثی کرده است. این یک ماجرای واقعی بود که در پنجم اوت سال 2007 در یک شهرستان کوچک واقع در شمال روسیه به وقوع پیوست.

  16. #45
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي غرق در تفكر
    ناگهان خود را در دياري يافتم دوردست وغريب
    ديدم مردي در كنار من است
    با نگاهي مهربان
    به نرمي از من پرسيد : چرا اين طور گرفته اي ؟
    گفتم : فكرم پريشان است
    گفت : شايد از من كمكي ساخته باشد
    گفتم : به دنبال حقيقت مي گردم
    گفت : در خود فرو رو كليدش را در قلبت مي يابي
    گفتم : چگونه ؟
    گفت : خيال هايت را كنار بگذار و نيتت را خالص كن آن وقت حقيقت در قلبت مي تابد
    پرسيدم : از كجا بدانم كه حقيقت است كه مي تابد ؟
    پاسخ داد : در اين مرحله اوليا و انبيا را همه بر حق مي بيني و تفاوت بين اديان نمي گذاري يعني به مرحله خودشناسي گام نهادي
    مرحله خودشناسي ؟
    در مرحله خودشناسي مي داني كه از كجا آمده اي
    چرا به اين دنيا آمده اي
    در اينجا چه بايد بكني
    و بعد به كجا مي روي
    گفتم : نمي دانم در اينجا چه بايد بكنم
    گفت : به وظايفمان عمل كنيم
    به ديگران خير برسانيم و بكوشيم انسان واقعي باشيم
    انسان واقعي ؟
    بله، كسي كه به راستي دلسوز، نيك خو و نيك خواه باشد
    از شادي ديگران شاد شود و از غمشان غمگين و در پي ياري به ديگران باشد
    چگونه ؟
    هميشه با ديگران همان باش كه مي خواهي با تو باشند
    و هر چه بر خود نمي پسندي بر ديگران هم مپسند
    گفتم : گفتنش آسان است اما به كار بستنش دشوار
    گفتم : نشيب و فراز زندگي گاهي عرصه را بر من تنگ مي كند و مطمئن نيستم آيا روزي به سعادت واقعي مي رسم
    گفت : در راه حقيقت سعادت واقعي بازگشت به سرمنزل ازلي است
    سرمنزل ازلي ؟
    بازگشت به همان جايي كه از آن آمده ايم اما دانا تر و مهربان تر

    ----------------


    روزي شيوانا از نزديك مزرعه اي مي گذشت. مرد ميانسالي را ديد كه كنار حوضچه اي نشسته و غمگين و افسرده به آن خيره شده است. شيوانا كنار مرد نشست و علت افسردگي اش را جويا شد. مرد گفت: «اين زمين را از پدرم به ارث گرفته ام. از جواني آرزو داشتم در اين جا ماهي پرورش دهم. همه چيز آماده است. فقط نيازمند سرمايه اي بودم كه اين حوضچه را لايروبي و تميز كنم و فضاي سربسته مناسبي براي پرورش و نگهداري ماهي ايجاد كنم. اين آرزو را از همان ايام جواني داشتم و الان بيش از ده سال است كه هنوز چنين سرمايه اي نصيبم نشده است. بچه هايم در فقر و دست تنگي بزرگ مي شوند و آرزوي من براي رسيدن به سرمايه لازم براي آماده سازي اين حوض بزرگ هر روز كم رنگ تر و محال تر مي شود. اي كاش خالق هستي همراه اين حوض بزرگ به من سرمايه اي هم مي داد تا بتوانم از آن ثروت مورد نياز خانواده ام را بيرون بكشم.»
    شيوانا نگاهي به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگي كوچكي را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمي كني. هم كوچك و قابل نگهداري است و هم مي تواند دستگرمي خوبي براي شروع كار باشد.»
    مرد ميانسال نگاهي نااميدانه به شيوانا انداخت و گفت: «من مي خواستم با اين حوض بزرگ شروع كنم تا به يكباره به ثروت عظيمي برسم و شما حوضچه كوچك سنگي را به من پيشنهاد مي كنيد. آن را كه همان ده سال پيش خودم به تنهايي مي توانستم راه بيندازم.»
    شيوانا سري تكان داد و گفت: «من اگر جاي تو بودم به جاي دست روي دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه كوچك آرزوهاي بزرگم را تمرين مي كردم تا كمرنگ نشود و از يادم نرود!»
    مرد ميانسال آهي كشيد و نظر شيوانا را پذيرفت و به سوي حوضچه كوچك رفت تا خودش را سرگرم كند.
    چند ماه بعد به شيوانا خبر دادند كه مردي با يك گاري پر از خرچنگ خوراكي نزديك مدرسه ايستاده و مي گويد همه اين ها را به رايگان براي مدرسه هديه آورده است و مي خواهد شيوانا را ببيند.
    شيوانا نزد مرد رفت و ديد او همان مرد ميانسالي است كه آرزوي پرورش ماهي را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جوياي حالش شد. مرد ميانسال گفت: «شما گفتيد كه اگر جاي من بوديد اول از حوضچه سنگي شروع مي كرديد. من هم تصميم گرفتم چنين كنم. وقتي به سراغ حوضچه سنگي رفتم متوجه شدم كه آبي كه حوضچه را پر مي كند از چشمه اي زيرزميني و متفاوت مي آيد و املاح آن براي پرورش ماهي اصلا مناسب نيست اما براي پرورش ميگو عالي است. به همين دليل بلافاصله همان حوضچه كوچك را راه اناختم و در عرض چند ماه به ثروت زيادي رسيدم. اي كاش همان ده سال پيش همين كار را مي كردم و اينقدر به خود و خانواده ام سختي نمي دادم.»

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ