Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 4 از 77 نخستنخست ... 234561454 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 46 تا 60 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #46
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    گويند در دربار پادشاهي وزير بسيار صادق و درستکاري بود تمام سعي وکوشش خود را صرف راحتي مردم کرده و از خلاف کاري ديگر وزيران هم جلوگيري ميکرد که باعث ناراحتي آنها ميشده. هر نقشه اي ميکشيدند که بتوانند او را پيش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود ميسر نمي شد.
    بعد از نيمه شب يکي از وزيران به قصد رفتن دستشوئي از اطاقش خارج ميشد که متوجه آن وزير در انتهاي راهرو شده با کنجکاوي و آهسته او را دنبال کرد تا ديد او وارد اطاقي شد که از آن کسي استفاده نمي کرد و يواشکي در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کليد نگاه کرد و ديد آن وزير رفت سراغ صندوقي و باز کرده و محتويات آن را نگاه ميکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقيه وزيران را بيدار کرده جريان را تعريف کرد. همه پيش سلطان رفته و گفتند که آن وزير صندوقي در اطاقي مخفي کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزديده و توي آن مخفي ميکند. پادشاه با ناباوري و شناختي که از او داشت به اصرار آنها وزير را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند. در صندوق که باز شد غير از يک جفت کفش و جوراب ولباسي پاره چيزي نيافتند. شاه با تعجب دليل نگه داشتن آنها را پرسيد و او در جواب گفت :
    قربان اينها لباس ها و کفش و جورابي هستند که من با آنها به پايتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه ميکنم تا فراموش نکنم کي بودم و از کجا به کجا رسيده ام.


    -------------------------------


    عاشقي می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.

    او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

    و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

    عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.

    خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

    عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
    اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.

    خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.

    و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
    عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

    عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


    ------------------------------


    جوان زيبايي به اسم نرگس بود که هر روز مي رفت کنار درياچه اي تا زيبايي خودش رو در اب تماشا کنه... روزي چنان شيفته ي زيبايي خودش شد که به درون درياچه افتاد و غرق شد ...در جايي که به اب افتاده بود گلي روييد که ان را نرگس ناميدند.
    روزي اورياد ها -الهه هاي جنگل- به کنار درياچه امدند که از يک درياچه ي اب شيرين به کوزه اي سرشار از اشک هاي شور استحاله يافته بود...به درياچه گفتند چرا مي گريي؟
    درياچه گفت: براي نرگس مي گريم
    اوريادها گفتند:آه...شگفت اور نيست که براي نرگس مي گريي ... هرچه بود با انکه همه ي ما همواره در جنگل در پي اش مي شتافتيم تنها تو فرصت داشتي که زيبايي او را از نزديک تماشا کني ...
    درياچه پرسيد:مگر نرگس زيبا بود؟؟؟
    اوريادها شگفت زده پاسخ دادند : کي مي تواند بهتر از تو اين موضوع را بداند؟
    درياچه لختي ساکت ماند و بعد گفت : براي نرگس ميگريم اما هرگز زيبايي او را نديده ام...براي نرگس مي گريم چون هر بار از فراز کناره ام به رويم خم مي شد مي توانستم در اعماق ديدگانش بازتاب زيبايي خودم را ببينم


    Being aloneis the some thing remarkable but to be ignoredis so awkward

  2. #47
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    هديه

    روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
    زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد))دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست.


    ------------------------------

    فرصتی برای جبران


    لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»

    قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»

    لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.

    -حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»و آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»

    پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»

  3. #48
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خانم «تامپسون» معلم کلاس پنجم ابتدايي در اولين روز مدرسه مقابل دانش آموزان ايستاد و به چهره دانش آموزانش خيره شد و مانند اکثرمعلمان ديگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها رابه يک اندازه دوست دارد. اما اين غير ممکن بود. چرا که در رديف جلو پسربچه اي به نام « تدي استودارد» درصندلي خود فرو رفته بود که چندان مورد توجه معلم قرارنداشت. خانم «تامپسون» سال قبل « تدي » را ديده بود و متوجه شده بود که او با بقيه بچه ها بازي نمي­کند. اينکه لباسهايش کثيف هستند و او همواره به استحمام نيازدارد . براي همين «تدي» فردي نامطلوب قلمداد مي شد.
    اين وضعيت چنان خانم « تامپسون» را تحت تاثير قرار داد که او عملا نمرات پاييني را بر روي برگه امتحا ني­اش درج مي کرد.
    در مدرسه اي که خانم «تامپسون» تدريس مي کرد، لازم بود تا او شرح گذشته تحصيلي همه دانش­آموزانش را مورد بررسي قرار بدهد. او «تدي» را در نوبت آخر قرار داد . با اين حال وقتي پرونده وي را مرور کرد، بسيار شگفت زده شد .
    معلم کلاس اول « تدي » نوشته بود او بچه اي باهوش است که هميشه براي خنديدن آمادگي دارد. او تکاليفش را مرتب انجام مي­دهد و رفتار خوبي دارد. او از اينکه دور و برش شلوغ باشد، خوشحال مي شود.
    معلم کلاس دوم نوشته بود :«تدي » دانش آموز بسيار باهوش و با استعداد است . همکلاسي هايش اورا دوست دارند اما او اخيرا به خاطر ابتلاء مادرش به يک بيماري لاعلاج دچار مشکل شده. و احتمالا زندگي اش سخت شده است.
    معلم کلاس سوم نوشته بود مرگ مادرش برايش بسيار سخت تمام شد. اوتلاش مي­کند تا هرچه در توان دارد به كار بندد، اما پدرش چندان علاقه­اي از خودش چندان علاقه اي نشان نمي دهد. اگر در اين خصوص اقدامي نشود زندگي شخصي اش دچار مشکل خواهد شد.
    معلم کلاس چهارم نوشته بود :«تدي» انزواطلب است و علاقه چنداني به مدرسه نشان نمي­دهد. او دوستان زيادي ندارد و گاهي سر کلاس خوابش مي برد .
    اکنون خانم «تامپسون » مشکل وي را شناخته بود به خاطر همين از رفتار خود شرمسار شد . اوحتي وقتي که ديد همه دانش آموزانش به جز «تدي» هداياي کريسمس او را با کادوها و روبان هاي رنگارنگ زيبا بسته بندي کرده­اند، حالش بدتر شد .هديه «تدي» با بد سليقگي در ميان يک کاغذ ضخيم قهوه­اي رنگ پيچيده شده بود که او آن را از پاکت هاي خود درست کرده بود. خانم «تامپسون» براي باز کردن آن در بين هداياي ديگر دچارعذاب روحي شده بود. وقتي او يک گردنبند بدلي کهنه را که تعدادي ازنگين­هاي آن هم افتاده بود به همراه يک شيشه عطرمصرف شده که يک چهارم آن باقي مانده بود از لاي کاغذ قهوه اي رنگ بيرون کشيد. گروهي از بچه هاي کلاس شليک خنده سر دادند . اما او خنده استهزاءآميز بچه ها را با تحسين گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آويخت و مقداري از عطر را نيز به مچ دستش پاشيد.
    حرکت بعدي « تدي » کاملا خانم «تامپسون » را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اينکه سرانجام خانم معلم خود را تنها گير آورد. سپس به وي گفت: خانم معلم امروز شما دقيقا بوي مادرم را مي دهيد .
    خانم «تامپسون» هاج و واج به او نگريست. پس از خوردن زنگ آخر رفتن بچه ها او يک سا عت در کلاس نشست و اشک ريخت. از آن روز به بعد او ديگر تدريس را صرفا به آموختن خواندن و نوشتن و رياضيات محدود نکرد. بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگي هم بياموزد. خانم «تامپسون» بخصوص توجه خويش رابه «تدي» معطوف کرد . همچنانکه با پسرک کار مي کرد گويي ذهن وي دوباره زنده مي شد. هرچه بيشتر اورا تشويق مي کرد . پسرک بيشتر عکس العمل نشان مي داد . در پايان سال «تدي » يکي از بهترين دانش آموزان محسوب مي شد .خانم «تامپسون » علي رغم ادعايش که گفته بود که همه بچه ها را به يک اندازه دوست دارد اما اين بار هم دروغ مي گفت. چرا که تعلق خاطر ويژه اي نسبت به «تدي» داشت. يک سال بعد او نامه اي از طرف «تدي » دريافت کرد که در آن نوشته بود او بهترين معلم درتمام زندگي اش بود.
    شش سال ديگر نيز سپري شد تا اينکه او نامه ديگري از طرف « تدي » دريافت کرد. «تدي » در اين نامه نوشته بود درحال فارغ التحصيل شدن از دانشگاه با رتبه عالي است . او بار ديگر به خانم «تامپسون» اطمينان داده بود که وي را همچنان بهترين معلم تمام زندگي اش مي­داند. سپس چهار سال ديگر نيز مثل برق و باد گذشت. نامه چهارم «تدي » اذعان مي کرد که او به زودي به درجه دکترا نايل خواهد آمد. او نوشته بود که مي خواهد باز هم پيشرفت کند وبار ديگر احساس قلبي خود را در خصوص وي تکرار کرده بود . ماجرا به همين جا خاتمه نيافت. بهار سال بعد نامه ديگري از طرف «تدي» به دست خانم«تامپسون » رسيد. او در نامه خود نوشته بود که با دختري آشنا شده ومي خوا هد با وي ازدواج کند. «تدي » اظهار کرده بود از آنجا که چند سالي است پدرش را از دست داده موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم«تامپسون» بپذيرد و به جاي مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد . والبته خانم«تامپسون» پذيرفت. حدس مي­زنيد چه اتفاقي افتاد؟ او در مراسم عروسي همان گردنبندي را در گردن آويخت که چند نگينش افتاده بود و همان عطري را که مصرف کرده بود که خاطره مادر «تدي» را در ياد او زنده مي کرد. در مراسم عروسي «تدي» با ديدن خانم «تامپسون » لبخند رضايت بر لبانش نشست پيش رفت وموءدبانه دست او را گرفت. بوسه اي بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود گفت: متشکرم خانم«تامپسون » که مرا باور کردي . بسيار متشکرم از اينکه احساس مهم بودن را در درونم بيدار کردي و به من نشان دادي که مي توانم مهم وتاثير گذار باشم. خانم «تامپسون» که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد. تو کاملا در اشتباهي! «تدي» اين تو بودي که به من آموختي مي­توانم مهم و تاثير گذار باشم. درآن زمان من اصلا نمي دانستم چطور بايد بياموزم تا اينکه با تو آشنا شدم.

  4. #49
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    ( مادر ) شاهكار:هانس كريستين اندرسن

    مادري بر بالين كودك خردسالش نشسته بود ، از اينكه او را در حال احتضار مي ديد غمگين و گريان بود،رنگ از رخ كودك پريده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس مي كشيد و گاه به گاه با تنفسي عميق كه به آه شبيه بود نفسي ميزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در اين هنگام دستي به در خورد و پيرمردي وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگي بدور خود پيچيده بود تا گرمش بدارد ،بيرون همه جا را برف و يخ گرفته بود و بادي سرد چنان مي وزيد كه سوزش آن صورت را مي بريد. پيرمرد از سرما مي لرزيد ، كودك لحظه اي چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوري كوچك چاي را روي بخاري گذاشت تا با يك فنجان چاي مهمانش را گرمي بخشد.پيرمرد نشسته بود و گهواره كودك را مي جنباند و مادر، كودك بيمارش را كه بسختي نفس مي كشيد و دست كوچكش را بلند نگاه داشته بود مي نگريست. فكر ميكني اين بچه براي من بماند؟ آيا حداي رحيم او را از من خواهد گرفت؟ پير مرد كه همان پيك مرگ بود سرخم نمود وجوابش نه مثبت بود ، نه منفي. مادر سر به گريبان فرو برد و اشك از گونه هايش روان شد ، سه روز و سه شب دركنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد مي كرد ، خواب لحظه اي در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما ناليد كه: چه شد؟ و همه جا را نگريست ولي پيرمرد رفته بود و كودك خردسال را نيز با خود برده بود صداي دنگ دنگ ساعت كهنه گوشه ديوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا كنده و متوقف ماند. مادر بيچاره از خانه بيرون دويد و فرياد زنان فرزندش را مي طلبيد . بيرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نحواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولي شرطش اين است كه تو همه آوازهايي را كه شبها بر بالين كودكت برايش مي خواندي برايم بخواني من اين آوازها را دوست دارم و قبلا شنيده ام ، نام من شب است و تمام اشكهايي را كه بر بالين او نثار كرده اي ديده ام. مادر گفت : من همه را برايت خواهم خواند اما مرا سرگردان مكن تا بتوانم كودكم را بازآرم و بيابم.ولي شب سنگين و ساكت نشسته بود، مادر دستها را به هم پيوست و خواند و گريست ترانه ها بسيار بودند ولي اشكهاي او بيشتر شب گفت: از سمت راست به جنگل تيره كاج برو ، من مرگ را با كودكت همانجا ديدم كه مي رفتند. در اعماق جنگل راههاي بسياري يكديگر را مي بريدند و مادر مردد بود كدام را برگزيند ، ناگهان چشمش به بوته خاري افتاد كه نه برگ داشت و نه گل و يخها از شاخه هاي بوته آويخته بودند . مادر پرسيد: تو مرگ را نديدي كه با كودك من از اين راه بروند ؟ بوته گفت چرا ديدم ولي راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اينكه مرا از حرارت سينه ات گرم كني وگرنه من از سرما خواهم مرد. مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سينه اش فشرد خارهاي بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاري شد و بوته خار از نو جوان گرديد و در آن سرماي زمستان گل داد ، قلب شكسته و غمزده او چنين گرمايي معجزه آسا داشت. و بوته راهي را كه مي بايست مي رفت به او نشان داد. او رفت و رفت تا بدرياچه بزرگي رسيد كه نه كشتي داشت و نه قايق و سطح آن را قشري نازك از يخ پوشانده بود و گذشتن از آن امكان نداشت ، اما او مي بايستي براي يافتن كودكش به ساحل روبرو مي رسيد، به ناگهان فرياد كشيد :مرگي كه بچه مرا با خود دارد كجاست؟ ناگهان درياچه به سخن آمد و گفت : من ميدانم كجاست بگذار ما هردو صميمانه با هم كنار بياييم ، دلشادي من در اين است كه مرواريدي داشته باشم و چشمان تو روشنترين چشماني هستند كه من تابحال ديده ام اگر تو چشمانت را نثار من كني ، من نيز تو را به گلشن ساحل روبرو خواهم برد آنجا كه مرگ خانه دارد و گلها و درختاني را مي پروراند كه هر يك عمر انساني است . مادر گفت همه وجودم را نثار مي كنم تا كودكم را باز يابم . او اين سخن را گفت و گريست و گريست تا اينكه چشمانش را بصورت دو قطره اشك به كف درياچه فرو چكاند و آنها به دو مرواريد گرانبها بدل شدند ، درياچه هم او را گرفت و گويي كه بر تخت رواني نشسته بود به يك لحظه او را به ساحل ديگر رساند آنجا كه خانه اي مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمي دانست كه آيا كوهي پوشيده از جنگل و غار بود ويا اتاقكهاي متعدد اما مادر مسكين قادر به ديدن نبود . او دوباره فرياد كشيد : مرگي كه بچه مرا با خوددارد كجاست؟ پيرزن گوركن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان كه ميرفت تا گلشن مرگ را محافظت كند پرسيد: چگونه توانستي اينجا را بيابي و چه كسي تو را ياري داد؟ مادر گفت: خداي رحيم ياري ام داد او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم كن و بگو فرزندم را كجا خواهم يافت؟ پيرزن گفت: من نمي دانم و توهم بينايي خود را از دست داده اي ، بسياري از گلها و درختان امشب پژمردند بزودي مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا كند تو حود مي داني كه هر بشري صاحب گل و يا درخت زندگي است اين گلها و درختها همانند ديگر گلها و درختها هستند ولي اينها قلبي درون خود دارند كه پيوسته مي زند ، برو بگرد شايد بتواني ضربان قلب كودكت را بشناسي ولي به من چه خواهي داد كه بگويم هنوز بايد چه كاري بكني؟ مادر مسكين گفت: من چيزي ندارم ولي بخاطر تو تا پايان عالم خواهم رفت. پيرزن گفت: من آنجا كاري ندارم فقط از تو مي خواهم كه گيسوان قشنگ و سياهت را به من بدهي خودت مي داني كه گيسوانت زيباست و من از آنها خوشم مي آيد در عوض موهاي سپيد مرا بگير كه بهتر ازهيچ است.مادر گفت اگر گيسوان مرا مي خواهي حاضرم با كمال ميل آنها را به تو بدهم و دست برگيسوان خود برد و آنها را برداشت و به پيرزن داد و موهاي سفيد او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا كه گلها و درختان درهم روييده بودند ، جايي سنبلها زير شقايقها روييده بودند و جايي ديگر بوته هاي گل بزرگ ودرخت آسا شده بودند ، برخي كاملا تر و تازه و برخي بيمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت جايي درختان بزرگي را در گلدانهاي كوچك نهاده بودند چنانكه بيم آن ميرفت كه از تنگي جا گلدان بشكند و جايي گلهاي كوچك و ظريفي را بر زمين خوابانده بودند و يا آنان را به گياهان ديگر آويخته و از آنان بي اندازه مراقبت مي كردند اما مادر مسكين بر همه گياهان كوچك خم مي شد و به ضربان دلي كه در آنها نهفته بود گوش مي داد و همچنانكه مي رفت در ميليونها گياه كودكش را بازشناخت. (يافتمش) مادر فريادي زد و دستش را بسوي گل زعفراني كه بيمار مي نمود دراز كرد پيرزن گفت: دستت را از گل كوتاه كن و تامل كن تا مرگ بيايدمن هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنيده بگير ولي مگذار كه او اين گل را بچيند او را تهديد كن كه اگر به گل تو دست بزند تونيز گلهاي ديگر را ازجاي خواهي كنداو در پيشگاه خداي مهربان مسئول است و كسي را اجازه آن نيست كه گلي را بچيند تا او نخواهد. ناگهان نسيم سردي وزيدن گرفت و مادر دريافت كه اين مرگ است كه از راه مي رسد.مرگ پرسيد؟ راه اينجا را چگونه جستي؟ و چگونه آمدي؟ مادر جواب داد: من مادرم و مرگ دستش را بطرف گل كوچك دراز كرد تا آن را بچيند اما مادر با دستهايش محكم دست او را گرفت و از ترس مي لرزيد، مرگ بر دستهاي مادر نفس سرد خود را دميد و او حس كرد كه اين نفس سردتر از سوز زمستاني است و دستهايش فرو اقتادند. مرگ بانگ برداشت: تو نمي تواني بر خلاف قدرت من كار كني. مادر جواب داد: اما خداي رحيم قادر است . مرگ گفت: من مجري مشيت و اراده اويم و فقط آنچه را كه او خواستار است از من ساخته است من باغبان گلشن اويم ، من همه درختان او را بر مي كنم و از نو آنها را در گلزار بهشت مي نشانم در سرزمينهاي دور و نامعلوم ، اما آنجا چگونه است و چگونه اينها از نو خواهند روييد رازش را بتو نخواهم گفت. مادر گفت: كودكم را به من بازده و شروع به گريستن كرد و با دو دستش ساقه گل زيبايي را چسبيد و شيون كنان به مرگ گفت: من همه گلهاي تو را خواهم چيد كاسه صبرم لبريز گشته و نوميد شده ام.مرگ نگران شد و گفت: دست از آن كوتاه بدار تو خود گفتي كه خوشبختي را از دست داده اي حال مي خواهي مادراني ديگر را به خاك سياه بنشاني؟ مادر غمگين و متاثر گفت؟ مادراني ديگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.مرگ گفت بيا چشمهايت را بگير من آنها را از درياچه پس گرفتم اكنون اينها روشنتر و بيناتر از سابقند و در كنار خودت به اين چاه عميق نگاه كن و من به تو نام اين دو گل را كه قصد چيدنش را داشتي به تو خواهم گفت و تو تمامي آينده آنان را خواهي ديد، تمامي عمر سرگذشت آدمي را بنگر و آنچه را كه مي خواستي نظمش را برهم زني چه بود. مادر به عمق چاه نظر انداخت چنين ديد كه يكي از آن دو اسباب خير و سعادت را بتمامي فراهم داشت و خوشبختي گردش را فرا گرفته بود و ديگري بعكس در منتهاي ذلت و بدبختي غوطه ور بود مرگ گفت: اين هر دو خواست خداوند است.و آنجه كه بايد بداني اين است كه يكي از اين گلها فرزند دلبند توست و آنچه را كه ديدي سرنوشت آينده اوست. مادر متاثر گفت پس همان به كه از رنجها و مصائب آسوده اش كني ، و او را ببري به سراي جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاريهاي من وقعي مگذار و همه را نشنيده بگير.مرگ گفت: نمي دانم چه مي خواهي ، آيا دوست داري او را باز يابي يا آنكه با خود ببرم به جايي كه از آن چيزي نمي داني و نحواهي دانست؟ مادر دو دستش را به هم پيوست و خداي رحيم را درود فرستاد: اي خداي مهربان نشنيده بگير آنچه من خلاف ميل تو خواستم و آن را خير پنداشتم از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گريبان فرو برد و مرگ همراه كودك بعالم نامرئي شتافت

  5. #50
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    امتحان خدا

    چنانچه هسته باید نخست در دل خاك بشكافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود. شما نیز باید رنج «شكافتن» را تجربه كنید تا به «شكفتن» در رسید.
    «جبران خلیل جبران»

    آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟»
    آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!»

  6. #51
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روز تولد مادر بزرگ:

    روز تولد مادر بزرگ بود. آن روز او 79 ساله می شد.صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت.موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید.می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد.قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد.صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت.دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.
    ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت.بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند .13 نوه و 3 نتیجه داشت.همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.مدت ها بود سری به او نزده بودند.اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتما بیایند.موقع شام به کیک دست نزد.می خواست کیک را دور هم قسمت کند.بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.
    ساعت 30/9 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند.قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود:وقتی رسیدید حتما بیدارم کنید.
    شب تولد مادر بزرگ بود.آن شب او 79 ساله می شد



    آخرین اتوبوس

    با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد ... ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد : " شرایط جدید استخدامی کشور..." خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت ...امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود... و جواب مثل همیشه یکسان : " تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم...." اما دریغ از یک تماس ... با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ....صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد ... یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد... اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه ... جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :" مریم جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه" .... دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت... نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لا اقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه های مادر ... داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر وذکرش به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن .. تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود ...کاش یه رشته دیگه رفته بود ...شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد ...مثل اینکه هیچ جا تو این شهربه لیسانس منابع طبیعی نیازی ندارند .... چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود....اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان .... آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه .... دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد ... تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد.... صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ..موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید ...اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه ...اما دیگه دیر شده بود .... هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شد یدی اونو به خودش آورد ... پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد....به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند .... و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا کاغذ و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد ...صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس 110 تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد ... دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بد بختی هاش جلوی چشمش اومد ، نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : "همینو می خواستی ؟ بیا ! همش مال تو فقط همینه ...چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم ... اینم تمام زندگیمه بیا ببر ! کثافت ! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من ..." که دیگه بغض امونش نداد ... صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه ... پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید ... اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود ... اتوبوس وارد ایستگاه می شود ... و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند ... هنوز باورش نمی شود ... مهرداد ! آره خودش بود ...مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه ... و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند ... و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده ...بهت زده و پریشون


  7. #52
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خسته بودم واز این همه راه رفتن چیزی جز سردرگمی نصیبم نبود تا رسیدم به کلبه شب شده بود ومن همچنان در فکر بودم که امروز که پس از مدتها به دیدارش میرفتم چگونه مرا خواهد یافت بلاخره رسیدم اما پایان شب بود
    نگاهش را به زمین دوخته بود وسخت در فکر بود هر از گاهی اشکی از چشمانش فرو میریخت لحظه ایستادم و در صورتش دنبال نگاهی اشنا بودم اما دریغ از یک ارامش .....
    سلام کردم نفهمید نگاهش کردم وارام گفتم اگر دوست نداری میروم حرفم را شنید ولی سلامم را نه .... عجیب نگاهم کرد گفت کجا بودی تمام شب در انتظارت بودم دیر کردی .....
    گفتم سلام
    گفت سلامت سالهاست که اشناست اما نگاهت هرروز تازه تر می شود
    گفتم اینم از تمامی لحظه هایی هست که به اسمان نگریسته ام
    گفت اسمان میزبان شب های من است
    گفتم میزبان مهتابی
    گفت کجایی مدتی است که نگرانت بودم
    گفتم نمی دانم
    گفت غریبی می کنه با اشنای دیرینه
    گفتم غریب بودم
    ارام به پنجره نگاه کرد خواست فریاد بزند اما فریاد در نگاهش شکست ...........
    گفتم باز با اسمان دردل می کنی درد تو چیست که هرگاه من دیر می کنم تو را با تمام هستی فرا می گیرد .....
    گفت خدا را نگاه می کنم بزرگ است اما نگاهش بزرگ نیست خدا را که با حکمتش مرا در صحرای نفهمی اواره ساخته است
    گفت زمانی که بدنیا امدم با تمام هستی یتیم بودم بزرگ شدم ولی همچنان درد بی کسی تنها فریاد شکسته من بود وامروز امده ام به خدا بگویم او که می دانست من یتیم بزرگ خواهم شد مرا برای چه خلق کرد او که عاشقانه بنده هایش را دوست داشت
    ارام با دستهایم اشک هایش را پاک کردم اما همچنان با چشمان اشک الود خودم در آسمان دنبال خدایی می گشتم که او آن را دیده بود ...
    وبا خود زمزمه کردم
    چه دردیست در میان جمع بودن
    ولی در گوشه ای تنها نشستن
    گفت دیگر سپیده می آید من باید بروم بر خلاف همیشه این بار او مرا تنها گذاشت با خود گفتم توان دیر امدن چه دردناک است یا علی گفت ورفت ولی من همچنان مات ومبهوت او را می جستم..............

  8. #53
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    بود يك زارع بي تجربه و خام و ستمديده و ناكام ز بي مهري ايام خميده قد و اندام
    خري داشت بسي چابك و چالاک به هر مرحله بي باك
    كه مي برد بسي بار و بدان مرد گرفتار كمك بود و مددكار از آن ياري بسيار كه مي كرد به هركاركشاورزدل افسرده بي تاب و توان را.
    روزي آن مرد شد اززحمت خود خسته و آسوده و وارسته
    كه كنجي شد و آهسته بيفتاد و بسي فارغ و آزاد بخوابيد و
    رخ از كار بتابيدو ز هر سوي بغلتيد و ز بس خسته و بي حال و كسل بود بسي زود فرو رفت به خواب خوش و سر داد به دنياي فراموشي و بي هوشي و غفلت تن و جان را.
    آن مرد به خواب خوش و مي خورد خر او به چراگاه علف جاي جو و كاه كه ناگاه
    يكي رهزن گمراه به مكاري روباه از آن مزرعه ي سبز گذركرد و بدان صحنه نظركرد و
    نگه جانب خركردوبديد آن كه الاغ از طرفي ول شده و صاحب آن نيز به خواب است ازين روي زجا تند بجنبيد و بدزديد خر زيرك آن مردك فرسوده روان را.
    مرد گرديد چو بيدار شد از قصه خبردار رخش زرد شدو زار بسي گشت دل افگار
    بسي آه و فغان كردو به رخ اشك روان كرد چنين كردو چنان كرد
    و پيش رفقا رفت پريشان و بديشان غم دل گفت كه شايد ز ره لطف در آيند و ز كارش بگشايند گره يا كه نمايند به ياري سبك آن بار گران را.
    چون كه گشتند رفيقانش از آن واقعه آگاه يكي گفت كه:
    "تقصير خودت بود كه افسار خرت را به يكي گوشه نبستي و دل آسوده نشستي."
    دگري گفت:
    "گناه تو همين بس كه برفتي وسط روز به يك گوشه بخفتي و نگفتي كه مبادا خر من گم بشود."
    شخص دگر گفت:
    "خرت را تو چرا توي طويله ننهادي؟گنه از توست كه در موقع خفتن شدي از حال خرت فارغ و آزادو به ياد تو نيفتاد كه شايد دو سه تا دزد بيايند و ربايند ز چنگال تو آن را."
    آن دهاتي چو چنين ديد بخنديد و چنين گفت به ياران كه:
    "ز الطاف و عنايات شما شاكر و ممنون از آن روكه قدم رنجه نموديد و نشستيد به پيش من و
    كرديد به انواع دلايل به من غمزده معلوم كه در واقعه ي دزدي خر جمله تقصير ز من بوده و يك ذره ندارد گنه آن دزد كه خر را زده و برده و وارد به من آورده چنين رنج و زيان را."

    استاد __ابوالقاسم حالت__

    یادش گرامی باد

  9. #54
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
    شادی...غم...غرور...عشق و...
    روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت.
    همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را
    ترک کردند.
    اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند .
    چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره کاملا به زیره آب
    فرو می رفت.. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی
    مکان امنی بود کمک خواست.

    غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون
    تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
    غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه
    بده تا من با تو بیایم.
    غم با صدای حزن آلودی گفت(آه...عشق.من خیلی
    ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
    اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای
    عشق را هم نشنید.
    آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر نا امید
    شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت(بیا عشق
    من تو را خواهم برد))
    عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام
    پیر مرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت
    و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد
    به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش
    داده چقدر بر گردنش حق دارد.
    عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید (آن پیر مرد که بود؟))
    عالم پاسخ داد(زمان))
    عشق با تعجب گفت(زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!))
    عالم لبخندی زد و گفت:زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است....!

    -------------------------------

    گويندپادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهاي:دلارام,جهان,حيات و فنا
    گويندپادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده و شرط اين بوده كه
    اگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذارد
    شاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت براي مشاوره نزد همسرانش ميرود
    وهمسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهند
    ابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويد
    توپادشاه جهاني جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكارآيد
    سپس نزدحيات مي رودو او نيز مي گويد
    جهان خوش است وليكن حيات مي بايد اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟
    فنا نيزچنين پاسخ مي دهد
    جهان و حيات و همه بي وفاست فنا را نگهدارآخر فناست
    و در آخر نزد زيركترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا ازچگونگي بازي مي پرسد وسپس چنين پاسخ مي دهد
    شاها دو رخ بده دلارام را مده پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات
    و شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كند.

  10. #55
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    عشقی جدا از معشوق

    روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
    شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد.
    شاگرد لب به سخن گشود و ازبی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
    شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر ، دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
    شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد؟"
    شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!!."
    شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است.
    تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
    این ربطی به دخترک ندارد. هر کس دیگر هم جای دختر بود، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
    بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی.
    معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد! به همین سادگی!"


    لیلی زیر درخت انار


    لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ .سرخ
    گلها انار شد داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت.
    دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند
    انار کوچک بود دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
    خون انار روی دست لیلی چکید.
    لیلی انار ترک خورده را از درخت چید.مجنون به لیلی اش رسید.
    خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.
    کا فی است انار دلت ترک بخورد

    ------------------------------------


    دو تا دانه توی خاک حاصلخيز بهاری کنار هم نشسته بودند ...

    دانه اولی گفت :
    " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس کنم "
    و بدين ترتيب دانه روئيد .

    دانه دومی گفت :
    " من می ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاريکی با چه چيزهايی روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود .
    و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

    مرغ خانگی که برای يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .


  11. #56
    mahsa kuchulu
    Guest

    پاسخ : داستان های کوتاه

    شن و سنگ

    اين داستان درباره‌ي دو دوست است كه از بياباني عبور مي‌كردند. در نقطه‌اي از راه، بينشان مشاجره‌اي درگرفت و يكي از آن دو دوست به صورت ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود آزرده شد اما بدون آن كه چيزي بگويد روي شن‌ها نوشت: «امروز بهترين دوست من به صورتم سيلي زد.»
    آن دو به راه خود ادامه دادند تا اين كه به يك چمنزار رسيدند و تصميم گرفتند آب‌تني كنند. دوستي كه سيلي خورده بود در گل و لاي فرو رفت و در حال غرق‌شدن بود كه دوست ديگر او را نجات داد. بعد از اين كه او از غرق‌شدن نجات پيدا كرد روي يك سنگ نوشت: «امروز بهترين دوست من، زندگي مرا نجات داد.»
    دوست ديگر كه به او سيلي زد و سپس جانش را نجات داد از او پرسيد: «وقتي من تو را آزردم تو آن را روي شن نوشتي و حالا روي سنگ مي‌نويسي. چرا؟»
    دوست ديگر گفت: «وقتي كسي ما را آزرد بايد آن را روي شن بنويسيم جايي كه باد فراموشي بتواند آن را پاك كند. اما وقتي كسي به ما خوبي كرد بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي هرگز نتواند آن را پاك كند.»
    ویرایش توسط mahsa kuchulu : 01-02-2008 در ساعت 12:59 PM دلیل: اصلاح ظاهر داستان

  12. #57
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید . او در روز تولد مارش گردنبند را به وی هدیه کرد .
    ظهر همان روز کلیه اعضای خانواده در رستوران در حال صرف غذا بودند . مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید . اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شدند . اما در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است . مادر با دیدن اعضای خانواده به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر وداع کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .
    شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که دستشویی بیرون آمد در مقابل آیینه ایستاده بود تا موهایش را شانه کند اما نگران بود که گردنبند با کف صابون آلوده شود سپس گردنبند را به کناری گذاشت . پس از مرتب کردن موهایش متوجه شد که گردنبند سر جایش نیست و به یاد آورد که در آن زمان فقط یک دختر در کنار او بوده است .
    مادر گفت : می دانستم که عجله من دختر را می ترساند . لذا به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی ؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است . بسیار با ارزش نیست اما دختر من آن را با حقوق یک ماه خود خریده است . من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود . زیرا امروز روز تولد من است و با اعضای خانواده در این رستوران غذا صرف می کنیم .
    در این وقت دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردن بندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .
    مادر با لمس گردنبند گفت این دختر خوب است . همه اعضای خانواده معتقد بودند که او گردنبند را دزدیده است و مادر نباید از او تشکر کند . اما مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است و اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر گردنبند پیدا نشود .

  13. #58
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
    از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.
    در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
    چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
    مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.
    بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.
    مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
    صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.
    همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.
    روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
    مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند.

    پیر مردی از بیماری سخت رنج می برد و با خطر مرگ مواجه بود ، سه پسرش را صدا کرد و یک دسته تیر در دستشان گذاشت و گفت: عزیزان من، سعی کنید این دسته تیر را بشکنید .

    پسر اول تیرها را گرفت، اما موفق نشد آنها را بشکند . تیرها را به برادرش داد، پسر دوم هم تلاش کرد اما پیروز نشد و برادر کوچک همین طور بود.
    پیرمرد آهی کشید و گفت: پسران ضعیف، ببینید پدر تان چه کار می کند!
    وی دسته تیر را گرفت ، بندهای رویش را باز کرد و باسانی یکی یکی تیرها را بیرون آورد و شکست . بعد از آن پیر مرد به پسرانش گفت: این نیروی وحدت است، زندگی همانند این دسته تیر است . با وحدت در مقابل مشکلات ، پیروز خواهید بود.
    یک روز بعد، پیر مرد از دنیا رفت و اموال کلانی برای پسران برجای گذارد . اما سه پسر بزودی حرفهای پدر را فراموش کرده و برای تقسیم بندی اموال با یکدیگر دعوا کردند و در آخر، پسر اول یک کارخانه بزرگ به دست آورد ، پسر دوم یک ویلا و پسر کوچک یک جعبه طلا بدست آورد .از آن به بعد سه نفر جدا شدند.
    ده سال گذشت، سه نفر فقیر در خیابان قدم می زدند . با دیدن یکدیگر متوجه شدند که برادریکدیگرند . همه آنها به دلیل تنهائی و کمبود تجربیات تجاری همه پول ها را به هدر دادند. سپس ، حرفهای پیرمرد را به خاطرآوردند و ابراز ندامت کردند .
    ویرایش توسط alitopol : 01-02-2008 در ساعت 05:52 PM دلیل: Automerged Doublepost - به علت پست هاى پشت سر هم در هم ادغام گرديد.

  14. #59
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه


    درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
    صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
    قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
    صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
    قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!
    دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .


    چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده ** دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين


    -------------------------------------

    يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!


    -------------------------

    بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!


    نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد




  15. #60
    کاربر افتخاری فروم alitopol آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    در سفر
    نگارشها
    4,065

    پاسخ : داستان های کوتاه

    يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!


    نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی!


    -----------------------


    يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

    نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
    درسهاي بعدي را بعداً ميگم


    ----------------------

    جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟
    استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن.
    شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد.
    استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن.
    شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟
    استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند


    -----------------------

    .زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دوران دعوت شد
    .پادشاه گفت: به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود، غبطه می خورم
    .زاهد پاسخ داد: اعلی حضرتا، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید
    .پادشاه با آزردگی گفت : منظورت چیست؟ تمام این سرزمین از آن من است
    .زاهد گفت: دقیقا". من آهنگ کرات را دارم، رودها و کوهسارهای سراسر جهان را دارم
    .ماه و خورشید را دارم، چون در روان خود، خدا را دارم. اما اعلی حضرتا شما فقط همین قلمرو را دارید

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ